eitaa logo
فامنین گرام
3هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
113 فایل
🌹آخرین اخبار و اتفاقات شهرستان #فامنین را اینجا دنبال کنید 🗣 💫 ارسال سوژه های خبری، آگهی ترحیم (ارسال #رایگان )، ارتباط با ادمین ها و هماهنگی تبلیغات (کسب و کار) #فقط با👇 @Famenin_Gram1402
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 _بوهفته 📖باخاطراتی از 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره سیزدهم 👈شاخه گُل و یک نامه 🔹پـدر و بـرادر بزرگش در جبهـه بودنـد و او در غیاب آنهـا مسئولیت کارهای منـزل ، رسـیدگی بـه مـادر و چنـد بچـه کوچکتـر را برعهـده داشـت. عـلاوه بر آن باید روزها در صحرا کار می کرد تا محصولاتی که مخارج سـالانه خانواده بـود به بار بنشیند . هر روز صبح بیدار می شد و در سرماي صبحگاهی براي نمازجماعت به مسجد مي رفت . بعد از طلوع آفتاب بـه صحرا رفته و کارهای مربوط بـه مزرعه را انجام می داد. شبها بعد از انجام کارهای منزل دفترچه قدیمی خود را باز می کرد و نوحه و شعرهای انقلابی می نوشت و تمرین می کرد. 🔸زندگي بـه همين منوال بـود تا اينكه پدر از جبهه برگشت. با این اتفاق فكري که مدتها پیش در ذهنش ایجاد شده بود دوباره جان گرفت . یک روز درخواست اجازه براي رفتن به جبهه را در خانه مطرح کرد اما چون سنّش کم بود با مخالفت مادرش رو به رو شد. 🔹با این حال، او چند روزي پنهانی مقدمات رفتن را فراهم كرد و سحرگاه يك روز بعد از خواندن نماز شب، یک شاخه گل و یک نامه برای مادر بر روی پله ی حیاط گذاشت و خانه را به مقصد جبهه ترک کرد . 🔸مدتي آموزش ديد و سپس به خط مقدم رفت. برادر بزرگترش هم در اين زمان جبهه بود. روزها سپري مي شد و همه از او بي خبر بودند تا اینکه یک روز پدرش تصمیم گرفت به دنبال او به جبهه برود که رفت و خود نیز در جبهه ماندگار شـد. 🔹در این ميان خانواده در وضعیت معيشتي سختي قرار داشتند.از طرف ديگر وقت برداشت محصولات کشاورزی رسیده بود اهالی روستا با دیدن این وضعیت به صحرا رفته و محصولات کشاورزی این خانواده را برداشت كردند. کماکان از پسر کوچکتر خبری نیامد و انتظار ادامه داشت. با بازگشت برادر بزرگتر و بي خبري او از برادرش، نگرانی خانواده دوچندان شد. روزها یکی پس از دیگری گذشت و جستجو برای یافتن نتیجه ای نداد . چشمان پر از اشک مادر خیره بـه در ماند و پدر هـم با غـم دوری فرزند روزها را سپری کرد تا اینکه جنگ تمام شد. 🔸 با پایان یافتن جنگ پدر و برادران باور کردند که او شهید شده است اما مادر همچنان منتظر بازگشت پسر نوجوانش بود. این انتظار 16سال به درازا كشيد تا اینکه تکه استخوان های او در آغوش مادر جا گرفت و نام بر روی سنگي بـه یادگار آیندگان ماند. ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب ... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: زاده ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ 🔥 کانال فرهنگی، اجتماعی 🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨