فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته شهید #محسن_خلیلی
📖باخاطراتی از #شهدای_فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره پانزدهم
👈دیگر گریه نکردم!
🔹يك شب در خواب دیدم كه از آسمان برگ سفیدی روی پای من افتاد. با خط سیاهی گوشه آن چیزی نوشته بود. با خودم گفتم: این برگه نشان پایان عمر من است ولی صدایی به من گفت: بخاطر این هدیه خداوند را شاکر باش! من تعبير این خواب را موقعي فهمیدم که خبر شهادت #محسن_خليلي را برايم آوردند.
🔸بيست روز از مرخصي آمدن و رفتن او می گذشت که در خواب دیدم، محسن کمربند قرمز به كمر بسته است. گفتم: مادر چرا کمر بند قرمز بستی؟ او جواب داد: مادرجان مگر نمی دانی که من #فدایی_راه_حسینم!؟ يك دفعــه از خــواب پريــدم.
🔹چهار روز بعد از اين خواب بـه پدربزرگم که از ریش سفیدان روستا بود گفتند: بیا اذان بگو می خواهند شهید بیاورند. من داشتم حیاط را جارو میکردم كه یکی از همسایه ها آمد، جارو را از دست من گرفت و گفت: تو چرا جارو میکنی؟! دیگری روسری مشکی بر سر من انداخت. آنجا بود كه فهمیدم شهیدی کـه می آید محسـن مـن اسـت!
🔸 گریه و بیتابی كردم و ازحال رفتم. تابوت را به خانه آوردند و سپس به گلزار شهدا بردند. در این مسیر کبوتر سفیدی روی تابوت و بالای آن پرواز می کرد و بعد از خاک سپاری دیگر کسی آن را ندید.
🔹من تا مدتها بی قراری میکردم تا اینکه محسن را در خواب دیدم کـه یک کاسه آب برایم آورد که بسیار سفید و شفاف بـود. با دستان خود به من نوشاند و گفت: دیگر بيتابي نکن. من آرام سرم را بر دوش او گذاشتم، دیگر نمیدانم چه شد. وقتی بیدار شدم احساس خوبی داشتم و از آن پس دیگر گریه نکردم.
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید_و_رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا_سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨