eitaa logo
فامنین گرام
3هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
113 فایل
🌹آخرین اخبار و اتفاقات شهرستان #فامنین را اینجا دنبال کنید 🗣 💫 ارسال سوژه های خبری، آگهی ترحیم (ارسال #رایگان )، ارتباط با ادمین ها و هماهنگی تبلیغات (کسب و کار) #فقط با👇 @Famenin_Gram1402
مشاهده در ایتا
دانلود
فامنین گرام
🌺 _بوهفته شهید 📖باخاطراتی از 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره پانزدهم 👈دیگر گریه نکردم! 🔹يك شب در خواب دیدم كه از آسمان برگ سفیدی روی پای من افتاد. با خط سیاهی گوشه آن چیزی نوشته بود. با خودم گفتم: این برگه نشان پایان عمر من است ولی صدایی به من گفت: بخاطر این هدیه خداوند را شاکر باش! من تعبير این خواب را موقعي فهمیدم که خبر شهادت را برايم آوردند. 🔸بيست روز از مرخصي آمدن و رفتن او می گذشت که در خواب دیدم، محسن کمربند قرمز به كمر بسته است. گفتم: مادر چرا کمر بند قرمز بستی؟ او جواب داد: مادرجان مگر نمی دانی که من !؟ يك دفعــه از خــواب پريــدم. 🔹چهار روز بعد از اين خواب بـه پدربزرگم که از ریش سفیدان روستا بود گفتند: بیا اذان بگو می خواهند شهید بیاورند. من داشتم حیاط را جارو میکردم كه یکی از همسایه ها آمد، جارو را از دست من گرفت و گفت: تو چرا جارو میکنی؟! دیگری روسری مشکی بر سر من انداخت. آنجا بود كه فهمیدم شهیدی کـه می آید محسـن مـن اسـت! 🔸 گریه و بیتابی كردم و ازحال رفتم. تابوت را به خانه آوردند و سپس به گلزار شهدا بردند. در این مسیر کبوتر سفیدی روی تابوت و بالای آن پرواز می کرد و بعد از خاک سپاری دیگر کسی آن را ندید. 🔹من تا مدتها بی قراری میکردم تا اینکه محسن را در خواب دیدم کـه یک کاسه آب برایم آورد که بسیار سفید و شفاف بـود. با دستان خود به من نوشاند و گفت: دیگر بيتابي نکن. من آرام سرم را بر دوش او گذاشتم، دیگر نمیدانم چه شد. وقتی بیدار شدم احساس خوبی داشتم و از آن پس دیگر گریه نکردم. ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب ... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ 🔥 کانال فرهنگی، اجتماعی 🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨