فراریِمسلحبهقلم
تغییر بدون اینکه بفهمی اتفاق میفته. دیگه عین قبلنت نیستی، خیلی چیزا برات عوض شده، از کنار خیلی چیزا
« چیزی که امروز بین همه ی غم ها بابتش خوشحال بودم این بود که؛ فاصله گرفتن از یک سری مکان ها و یک سری خاطرات، یک سری عواطف و اتفاقات، میتونه تورو به خود واقعیت برگردونه. میتونه مثل قبلا، حالتو بهتر کنه. جوری که با خودت بگی: [ یادش بخیر، پس منِ واقعی این بودم. ] تا زمانی که از یک سری آدم ها و ارتباطات فاصله نگیری نمیشه که متوجه این تغییر بشی. اولش اذیت کننده به نظر میاد، ولی وقتی جای زخم ها خوب شد، میفهمی که چقد لازم و به موقع بوده. این تغییر، نشونه بود. این تغییر، حالمو بهتر کرد. این تغییر یادم انداخت که چقد به خودم ضربه زدم. و تغییر، آدمارو قوی میکنه.. »
دوست داشتنیه.
اگر بخوام یک رنگ براش انتخاب کنم،
میگم آبی. =))))
آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نمودهاید،
گاهی به این حقیقت یأس آور
اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالهٔ یک زنده نیستند؟..
یادم نمیاد آخرین بار کی بوده که یه امتحان ریاضی نسبتا خوب دادم. این از نشونه های آخرالزمانه که امروز از امتحان ریاضیم راضی بودم و همه سوالارو بلد بودم و فککنم نمرم خوب شه. از عجایب خلقته😭
من نمیتونم رد زخم هایی که خوردم و با چسب زخما بپوشونم، بیا اینو باور کنیم که بعد اینکه خیلی حالم بد شد، دیگه هیچی برای ما درست نمیشه.
فراریِمسلحبهقلم
من نمیتونم رد زخم هایی که خوردم و با چسب زخما بپوشونم، بیا اینو باور کنیم که بعد اینکه خیلی حالم بد
من معمولا انقد دارک حرف نمیزنم. دیگه ببینید چقد هی حرفامو خوردم و سعی کردم متنفر نشم که نتیجش شده این. ✨