۳ اسفند
من اگه واقعا به یه چیز تو زندگی عادت نکنم، اون چیزی نیست به جز درس خوندن.
۳ اسفند
فراریِمسلحبهقلم
اولین پاییز بعد سهسال، و نیستی.
محو، کمرنگ ترین ورژن ممکن.
۴ اسفند
۴ اسفند
۴ اسفند
۴ اسفند
۵ اسفند
۵ اسفند
صدای سخنرانیش میپیچه تو خونمون و همینطور گریه میکنم. کاش بودی. کاش هنوزم تو اخبار میدیدمت و تو دلم تحسینت میکردم مرد شجاع. مرد میدون. کاش هنوز بودی برامون، برای لبنان، مقاومت، بیروت، فلسطین، برای حضرت آقا، برای دلگرمی..
۵ اسفند
فراریِمسلحبهقلم
انقد قلبم درد میکنه که نمیتونم نفس عمیق بکشم
هیچوقت فکرشو نمیکردم اینجوری با سید حسن ارتباط بگیرم. تازه بعد شهادت فهمیدم، سید حسن اندازه حضرت آقا تو دلم جا داره. اون روز و یادم نمیره، خدا خدا میکردم هیچوقت اون خبر نیاد. دوباره شب بشینم سر سفره شام و از اخبار تلویزیون ببینمش که صحیح و سالمه و از پشت صفحه تلویزیونم قلبمو گرم میکنه و آرومم میکنه، امیدوار برای ادامه. و دقیقا همون لحظه ای که خبر شهادت و تو کانال رسمی حزب الله گذاشتن و اون پیامو دیدم، نمیدونم.. نمیدونم چی بگم. فقط میپیچم به خودم از بغض و درد. درد و درد و درد. نمیدونم چرا. نمیدونم چرا این درد انقدر عمیقه برام. فقط دلم میخواد تا خود صبح به این صدا گوش بدم، اون آرامش پر از اقتدار، اون موج موج امیدی که تو لحنشه.. که میگه: [ و الله سبحانه و تعالیٰ کریم. خیلی کریم.. 🫂 ]
قلبمو سوزوندی آقا سید. قلبم سوخت.. (:
۵ اسفند
۵ اسفند