❤️(هوالعشق)❤️
#رمان_تنها_میان_داعش
🌹 #قِسمَت_پنجم 🌺
زن عــمو مــادرانه نگاهــم ڪـرد و حــرف دلــم را خوانـد :«چیـه نــور چشــمم؟ چـرا رنگـت پــریده؟» 🙂 رنــگ صــورتم را نمـےدیــدم امـا از پنــجه چشــمانــے ڪـه لحـظاتــے پیــش پـرده صــورتـم را پـاره ڪـرده بـود، خـوب مـےفهمــیدم حـالـم به هــم ریخــته اســت. زنعـمو همچــنان منتــظر پاسـخــے نگــاهم میڪرد ڪـه چنــد قـدمــے جلوتر رفتم. ڪـنارش نشســتم و بـا صدایــے گــرفـته اعتـراض کردم :«این ڪــیه امــروز اومـده؟»☹️ زنعمو هــمانطـور ڪـه به پشــتے تڪیه زده بــود، گـردن ڪـشید تــا از پنــجرههای قـدی اتـاق، داخـل حــیاط را ببـیند و همـزمان پــاسـخ داد :«پــسر ابوســیفِ، مـث اینــڪـه بابـاش مــریض شــده ایــن مـیاد واسـه حســاب ڪـتاب.»
و فهــمید علــت حـال خــرابـم در همیــن پاســخ پنــهان شـده ڪــه با هوشــمندی پیشــنهاد داد :«نــهار رو خــودم بـراشــون مـےبرم عــزیزم!»🌸 خــجالـت مــےڪشیدم اعــتراف ڪـنم ڪــه در ســڪـوتم فــرو رفــتم اما خـوب میدانستم زیبایــے ایـن دخــتر تـرڪــمن شیــعه، افســار چــشمانش را آنهـم مقــابل عمــویم، اینچــنین پــاره ڪـرده اســت. تلخــے نــگاه تنــدش تـا شـب بـا مــن بــود تـا چـند روز بعـد ڪـه دوبــاره بــه ســراغـم آمـد. صبــح زود بــرای جمــع ڪـردن لبــاسها بـه حیـاط پـشتـے رفــتم، در وزش شدیــد بــاد و گــرد و خــاڪـے ڪـه تقـریباً چـشمم را بستــه بـود، لـباسها را در بــغلم گـرفــتم و به ســرعت بـه ســمت ساخــتمان برگــشتم ڪـه مــقابم ظـاهر شــد. لب پلـه ایــوان به ظــاهر به انــتظار عمــو نشــسته بـود و تــا مـرا دیـد بـا نگاهــے ڪـه نمیتوانست ڪنترلـش کــند، بلنــد شـد.👀 شـال ڪوچکـم سـر و صــورتــم را بـه درســتے نمیپوشــاند ڪه مـن اصـالًا انــتظار دیـدن نامحرمــے را در ایــن صبـح زود در حـیاطمان نداشــتم. دستانــے ڪه پـر از لبـاس بود، بـادی ڪـه شــالم را بیــشتر به هــم مـےزد و چشــمان هیـزی ڪـه فرصــت تماشــایم را لحظهای از دسـت نمـےداد.😭😰
#ادامــه_دارد ...🌸
@fatemi_ar
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@fatemi_ar
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@fatemi_ar
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠#قسمت_پنجم:روزهای من
برگشتم سر کلاس ..در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ..یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ..عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ..صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود
مدرسه که تعطیل شد ..رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم . خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم .
رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود .
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ...
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه .
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم .
سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد ... علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد
بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ...
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد .
و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد .
🔵پ.ن: ویزل یعنی راسو
🔷🔷🔷🔷
💠#قسمت_ششم: آزمایشگاه
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... .
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم .
سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم .
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم
کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... نمیای سالن غذاخوری؟ .
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد .
همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشونبلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند .
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی .
یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم . حتما ...و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ..
⬅️ادامه دارد ....
@fatemi_ar
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_پنجم: اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
.
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_ششم: نمک زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...
چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها ...
اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...
مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...
- تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده ...
اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- سلام بابا ... خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ...
- کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...
- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ...
.
.
⬅️ادامه دارد...
#رمان فاطمی
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@fatemi_ar
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_پنجم
💔حالا دیگر بلند بلند با خودش حرف میزد گریه میکرد در محوطه میدان همین جور قاطی سرباز ها قدم می زد و برای خودش زمزمه میکرد ...
«آیا فرمانده گردان موجب شده است؟!😳 تا حالا کسی اینگونه پریشان و غمگین ندیده بودش🥺 کربلای ۴ با عمو مرتضی چه کرده بود؟!»
باسر و وضع گل آلود و موهای پریشان و خنده و شوخی های همیشگی که جایشان را به ورد و زمزمه داده بودند .زنگ ها کلافه اش کرده بودند از خانه خودشان هم تماس گرفتند.
_باباجون! قدمعلی اون طرف آب به پهلوی بچه هاست من هم دسترسی به او ندارم .خلاص!
برای همیشه خودش را راحت کرده بود که مرگ یکبار شیون هم یکبار.
ستوده رفته بود . الوانی و اسلامی و بنی اسد ! همه دوستانش رفته بودند😔 اینجا چه می خواست؟!
🥀🌺🥀🌺🥀
بخار غلیظ آب از زیر پرده جلوی درب خیابان می ریخت .«تک چرخ» دست برد و پرده را کنار زد.
_بفرمایید عمو!
توده متراکم از بخار توی صورت مرتضی ریخت .مه غلیظی سرتاسر راهرو را قرق کرده بود. غوغای آن داخل بود. سر و صدای آب تنی کردن،بار زدن نمره خوان ،همه منتظران کمتر از غوغای یک منطقه عملیاتی نیست.
گروهی از منتظران به احترام عمو برخاستند و عمو تشکر کرد. یک حوضه بزرگ آب بود و اطرافش دو سه تا اتاقک دوش. یک جا اگر میشه مردی ۵۰ تا آدم توی هم می لولیدند. عرقش حسابی در آمده بود.
_قاسم جان دوش انفرادی هم داره!؟
_بله آقا مرتضی برای چی؟!
_می خوام خودمو بشورم غسل واجب دارم.
قاسم اسلام چه تا اهواز را با مرتضی آمده بود که حمام بروند و تمام طول راه عمو مرتضی از سیر تا پیاز منطقه را برایش تعریف کرده وقتی که پرسیده بود: «از کربلای ۴ چه خبر؟! کی دست به کار خواهیم شد؟!»
حالا قاسم داشت پشتش را کیسه میکشید .هوا دم کرده بود عمو روی دست و زانو نشسته بود و قاسم دست برد یک لگن آب روی دوش او ریخت.
قبراق و خوش حوصله بود با خنده رو به فرمانده گردان کرد:
_آقا مرتضی ما که حوصلهمون سر رفت .دیگه کی میخواد شهید بشین؟!🙂
توده ای چرک زیر کیسه برزنتی لوله میشد با هر بار که بالا و پایین می کشید.
_ناراحت نباش تکچرخ !۴۸ ساعت دیگه.😍
قاسم جا خورد .😳 فقط توانست بخندد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_پنجم
نگاه دهیم از آنها دست در گردن هم میانداختند و تلو تلوخوران در پیاده رو با صدای نخراشیده ترانه می خواند. گاه اربده میکشیدند دشنام های زشت می دادند و عابران گلاویز می شدند و حتی ممکن بود کار به کتک کاری و چاقوکشی بکشد.
شبها بلوار کریم خان زند، چهارراه پارامونت و خیابان داریوش در رنگ و نور و نوا، چهره بزک کرده پیدا می کردند. مغازه ها را در معرض دید عابران قرار میدادند خیابان را در رنگ و نوری اغوا کننده غرق می کردند و هر شب خیابانهای اصلی شهر میشد از نوای تند موسیقی مغازه هایی که نشانههایی از سرگشتگی و میل انسان خودباخته به فساد را در شهر فریاد میزدند.
شبهای بی پایان شهر پر بود از نشانه های بی بند و باری. انگار هرچه غلامعلی بزرگ و بزرگتر میشد شهر برای حقیر می شد و حقیرتر.
حالا دیگر رنگ و لعاب این شهر دلگیرش می کرد .یک روز صفحه جوانان و نوجوانانی که مقابل دو سینمایی بزرگ شهر یعنی سینما پرسیا و سینما پاسارگاد تشکیل شده بود غلامعلی را کنجکاو کرد.
_فیلمش چیه؟!
_خشم اژدها
_قشنگ؟!
_ها عامو خیلی عالیه بزن بزنه..یه جوان چینی اسمش بروسلی..
_ها عامو غوغا میکنه ای بروسلی.. یه تنه همه رو میزنه.. هیچکس جلودارش نیست..
_من خودم ده مرتبه ای فیلمو رو دیده بودم بازم می خوام ببینم..
_تو هم بیا ببین..
_نه باشه یه وقت دیگه..
_بلیطتش پنج زاره. اگر ردیف جلو بشینی با دو زار میتونی ده دفعه تماشاش کنی..
غلامعلی و دوستان از حالا دیگر رفتن به مسجد عتیق عادتشان شده بود..
این روزها تعداد نمازگزاران اندکی بیشتر شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا وقتی آسمان نیلی میشد بیشتر نمازگزار ها می ماندند تا اخبار تظاهرات مردم را بشنوند و اعلامیه های امام خمینی را بخوانند.
_کرمان تظاهرات شده
_بازار تبریز تعطیل شده
_قمیها به حمایت تبریزیها تظاهرات کردند
_بچه های شرکت نفت آبادان اعتصاب کردند.
گاهی وقتا اعلامیه های امام به دستشان می رسید. سخنان امام آفتابی بود که قندیل های یخ زده یاس و ناامیدی را در دلشان آب می کرد و آمدن بهار را نوید می داد.
#ادامه_دارد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجم
در نه ماهگی هم خواب عجیب تری دید. خواب دید که میانه ی تابستان است و موسم پادشاهی میوه ها درختان از پرباری سر فرو آورده اند و طارمها در چراغانی و ریسه های انگور در تلالو صفحه ی خوش نشین امامزاده رفته بود و آب زده و بلقیس پایین دست امام ،شهر سید محمد باقر و یک عالی مقام دیگر نشسته بود و از هر دری سخن میگفتند که ناگاه هلهله ی مردم آنان را متوجه پایین پله ها کرد.
شاه بود و فرح که از پله های امامزاده بالا می آمدند. هر یک خوشه انگوری در دست داشتند و چون به بالای سکو رسیدند به عروس خانم تعارف کردند و او از هیچ کدام نپذیرفت. این ،امتناع شاه و ملکه را سخت ناراحت کرد؛ اما سید
توضیح داد که زنان ما در وقت حاملگی از دست کسی چیزی نمیخورند. این بود که صبح زود ،طبق معمول همه خاندان و بلکه اهالی محل به پدربزرگ مراجعه کرد تا تعبیر خوابش را از زبان او بشنود ،حاصل این بیت نغز حافظ بود که
«گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گِلی لولو و مرجان نشود»
پیر پیراسته همچنین توصیه کرد که خوابش را برای کسی تعریف نکند که سفارشی قرآنیست «لاتقصص رؤیاک علی اخوتک» و گفت عروس خانم فقط این را بدان که این کودک ،تو دختر باشد یا پسر با این شاه و این حکومت مخالف خواهد بود و با او مبارزه خواهد کرد.
باری شمس الدین در ململ رؤیای مادر و مخمل خیال خواهران بزرگ میشد و درست یک ساله بود که نظر کرده حضرت ابوالفضل شد. آن هم این گونه که در دامن مادر و بر پشت بام بود .
هوا اندکی گرم بود طوری که صورت سرخ و کوچکش عرق انداخته بود درست مثل شبنمی که بر گلبرگهای لاله نشسته باشد.
با همه هیاهوی کوچه و صدای سنج و دمام و آواز نوحه خوان که از سقای دشت کربلا میخواند و روز تاسوعا را به عزاداران حسینی تسلیت میگفت .
شمس الدین در حریر دامن مادر به خواب رفته بود خاله نیز در کنار مادر گوش به نوحه زنجیرزنان داشت و چشم به چهره ی شمس نوری در دلش می تابید و به لطف چهره ی عنابی خواهرزاده صلوات و دعا و ان یکاد میدمید و ماشاء الله و الله اکبر میکرد، دست به زانو میزد و ذوق میکرد خاله قربونش بره حقه ی نگین شرف شمسه، صورت که نیست! تابش خورشید و خواب شمس مادر را قانع کرد تا لذت تماشای عزاداران را از خود بگیرد طفل را بغل بزند ،پایین بیاید و او را در گهواره بخواباند .پا در پله اول نردبان چوبی که می،گذارد سر میخورد و هراس پرت شدن از ارتفاع تمام وجودش را پر میکند سرش گیج میرود و کودک از آغوشش رها میشود.
#ادامه_دارد...
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجم
در نه ماهگی هم خواب عجیب تری دید. خواب دید که میانه ی تابستان است و موسم پادشاهی میوه ها درختان از پرباری سر فرو آورده اند و طارمها در چراغانی و ریسه های انگور در تلالو صفحه ی خوش نشین امامزاده رفته بود و آب زده و بلقیس پایین دست امام ،شهر سید محمد باقر و یک عالی مقام دیگر نشسته بود و از هر دری سخن میگفتند که ناگاه هلهله ی مردم آنان را متوجه پایین پله ها کرد.
شاه بود و فرح که از پله های امامزاده بالا می آمدند. هر یک خوشه انگوری در دست داشتند و چون به بالای سکو رسیدند به عروس خانم تعارف کردند و او از هیچ کدام نپذیرفت. این ،امتناع شاه و ملکه را سخت ناراحت کرد؛ اما سید
توضیح داد که زنان ما در وقت حاملگی از دست کسی چیزی نمیخورند. این بود که صبح زود ،طبق معمول همه خاندان و بلکه اهالی محل به پدربزرگ مراجعه کرد تا تعبیر خوابش را از زبان او بشنود ،حاصل این بیت نغز حافظ بود که
«گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گِلی لولو و مرجان نشود»
پیر پیراسته همچنین توصیه کرد که خوابش را برای کسی تعریف نکند که سفارشی قرآنیست «لاتقصص رؤیاک علی اخوتک» و گفت عروس خانم فقط این را بدان که این کودک ،تو دختر باشد یا پسر با این شاه و این حکومت مخالف خواهد بود و با او مبارزه خواهد کرد.
باری شمس الدین در ململ رؤیای مادر و مخمل خیال خواهران بزرگ میشد و درست یک ساله بود که نظر کرده حضرت ابوالفضل شد. آن هم این گونه که در دامن مادر و بر پشت بام بود .
هوا اندکی گرم بود طوری که صورت سرخ و کوچکش عرق انداخته بود درست مثل شبنمی که بر گلبرگهای لاله نشسته باشد.
با همه هیاهوی کوچه و صدای سنج و دمام و آواز نوحه خوان که از سقای دشت کربلا میخواند و روز تاسوعا را به عزاداران حسینی تسلیت میگفت .
شمس الدین در حریر دامن مادر به خواب رفته بود خاله نیز در کنار مادر گوش به نوحه زنجیرزنان داشت و چشم به چهره ی شمس نوری در دلش می تابید و به لطف چهره ی عنابی خواهرزاده صلوات و دعا و ان یکاد میدمید و ماشاء الله و الله اکبر میکرد، دست به زانو میزد و ذوق میکرد خاله قربونش بره حقه ی نگین شرف شمسه، صورت که نیست! تابش خورشید و خواب شمس مادر را قانع کرد تا لذت تماشای عزاداران را از خود بگیرد طفل را بغل بزند ،پایین بیاید و او را در گهواره بخواباند .پا در پله اول نردبان چوبی که می،گذارد سر میخورد و هراس پرت شدن از ارتفاع تمام وجودش را پر میکند سرش گیج میرود و کودک از آغوشش رها میشود.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجم
در نه ماهگی هم خواب عجیب تری دید. خواب دید که میانه ی تابستان است و موسم پادشاهی میوه ها درختان از پرباری سر فرو آورده اند و طارمها در چراغانی و ریسه های انگور در تلالو صفحه ی خوش نشین امامزاده رفته بود و آب زده و بلقیس پایین دست امام ،شهر سید محمد باقر و یک عالی مقام دیگر نشسته بود و از هر دری سخن میگفتند که ناگاه هلهله ی مردم آنان را متوجه پایین پله ها کرد.
شاه بود و فرح که از پله های امامزاده بالا می آمدند. هر یک خوشه انگوری در دست داشتند و چون به بالای سکو رسیدند به عروس خانم تعارف کردند و او از هیچ کدام نپذیرفت. این ،امتناع شاه و ملکه را سخت ناراحت کرد؛ اما سید
توضیح داد که زنان ما در وقت حاملگی از دست کسی چیزی نمیخورند. این بود که صبح زود ،طبق معمول همه خاندان و بلکه اهالی محل به پدربزرگ مراجعه کرد تا تعبیر خوابش را از زبان او بشنود ،حاصل این بیت نغز حافظ بود که
«گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گِلی لولو و مرجان نشود»
پیر پیراسته همچنین توصیه کرد که خوابش را برای کسی تعریف نکند که سفارشی قرآنیست «لاتقصص رؤیاک علی اخوتک» و گفت عروس خانم فقط این را بدان که این کودک ،تو دختر باشد یا پسر با این شاه و این حکومت مخالف خواهد بود و با او مبارزه خواهد کرد.
باری شمس الدین در ململ رؤیای مادر و مخمل خیال خواهران بزرگ میشد و درست یک ساله بود که نظر کرده حضرت ابوالفضل شد. آن هم این گونه که در دامن مادر و بر پشت بام بود .
هوا اندکی گرم بود طوری که صورت سرخ و کوچکش عرق انداخته بود درست مثل شبنمی که بر گلبرگهای لاله نشسته باشد.
با همه هیاهوی کوچه و صدای سنج و دمام و آواز نوحه خوان که از سقای دشت کربلا میخواند و روز تاسوعا را به عزاداران حسینی تسلیت میگفت .
شمس الدین در حریر دامن مادر به خواب رفته بود خاله نیز در کنار مادر گوش به نوحه زنجیرزنان داشت و چشم به چهره ی شمس نوری در دلش می تابید و به لطف چهره ی عنابی خواهرزاده صلوات و دعا و ان یکاد میدمید و ماشاء الله و الله اکبر میکرد، دست به زانو میزد و ذوق میکرد خاله قربونش بره حقه ی نگین شرف شمسه، صورت که نیست! تابش خورشید و خواب شمس مادر را قانع کرد تا لذت تماشای عزاداران را از خود بگیرد طفل را بغل بزند ،پایین بیاید و او را در گهواره بخواباند .پا در پله اول نردبان چوبی که می،گذارد سر میخورد و هراس پرت شدن از ارتفاع تمام وجودش را پر میکند سرش گیج میرود و کودک از آغوشش رها میشود.
#ادامه_دارد...