eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب العشق 🌹 سوار اتوبوس شدیم به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنارهم قرارگرفتیم زهراشروع کرد به حرف زدن _منو شما چندتارتبه باهم فرق داریم _بله میدونم _اسم من زهراست _منم نرگس ساداتم _ای جانم ساداتی.. میگم نرگس با اونکه چقدر _ممنونم زهراجان شروع کردیم به حرف زدن... باهم دوست شدیم زهرا اینا ۴ تابچه بودن مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا پدرزهرا جانباز جنگ بود تو عملیات کربلای۵ جانبازشده بود چندساعت بعد رسیدیم دریا.. همه کنارهم آب بازی میکردن ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم چندمتر اون طرف تر زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی زهراهم اومد پیش من _نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم _باشه ناهار منو زهرا باهم خوردیم بعداز ناهار به سمت ویلا راه افتادیم ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود من و نرگس یه دخترخانمی به اسم مرجان رفیعی باهم تو یه اتاق بودیم مرجان دخترکاملا بی حجاب بود من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم فردا صبح بعداز صبحونه زهرا اعلام کرد داریم میریم بازارمحلی اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدانشن من و زهرا کنارهم راه میرفتیم خرید میکردیم چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت چهاردست خریدم برای خودم نرجس سادات رقیه سادات و زن سیدهادی خریدم بعدازظهر بعدازنماز صرف ناهار یه مقداری استراحت به سمت چندتا امامزاده که تا ویلاساعتی فاصله داشتن حرکت کردیم من هم طبق معمول به مکانی که قراربود بریم چادر سر کردم روز سوم اردومون درشمال رفتیم تله کابین سوار بشیم تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوارشدیم عصری ساعت ۴ بعدازظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم .....: :بانـــــــو...ش 🔗🍃 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
شهیدانه♥️ روی هر کدوم که به دلت افتاد بزن :) https://digipostal.ir/cha8pta ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/ch1nnpl ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c4y1spv ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/clbztm8 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c70bvf1 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c2b4gao ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cfd86bh ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/ckg811x ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c2bxfbn ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cu07586 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cubrqqz ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c8xnn80 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cfyhzuo ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cwww62q ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cghtudd ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c8m9jy8 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/cap7zpp ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c4pfcoo ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://digipostal.ir/c3h4fkn حالا برای شادی روح اون شهید۳تا صلوات بهش هدیه کن❤ | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
کـےفکرشومیکرد ‌یہ‌روزکرمان‌بشہ‌شهربہ‌این‌مهمے... شهرۍکہ‌بشہ‌ آرزو‌وحسرت‌خیلیا جورۍکہ ‌‌هرکس‌بگہ‌کرمان‌زندگے‌میکنم‌ بگےخوشبحالت‌... برام‌دعا‌کن🚶🏻‍♂💔✋🏻 ... | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
یه سوپرایز خوشگل داریم براتون..🌹 مطمئنم گاهی میشه که بهش احتیاج پیدا میکنید..💔 عدد 📞 1640📞 رو توی شماره گیر تلفن همراهتون بزنید و منتظر بمونید ☎️ هرچقدر خوشحال شدید مارو هم دعا کنید, التماس دعا | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 راوی مرتضـــــــی پدر و مجتبی وارد خونه شدن زهرا رفت چهارتا چای ریخت آورد یهو مادرم گفت: _مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟ - هیچی مادرذتائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره اما متن تله فیلم آماده نیست + خوب در مورد چیه؟ - شهدای کربلای ۵ زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵ پدر_مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه پاشدم رفتم سمت پدر سرم گذاشتم روی پای پدر گفتم _نه پدر من اصلا یادم نبود _زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم... مرتضی جان این ویلچر لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق پدر شروع کرد به تعریف... تا عکس حاج حسن موسوی دیدم گفتم: _پدر این شخص کی هست ؟ _ایشان فرماندم بودن «حاج حسن موسوی» - موسوی!!! موسوی..!! پدر من این آقا میشناسم _میشناسی؟ - آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست روز جشن ورودی دیدمشون اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست _باورم نمیشه پیداش کردم - زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر پدر با پدرشون صحبت کنه زهرا : چشم خداشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد .....: :بانـــــــو...ش 🔗🍃 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق هجدهم 🌹 راوی نرگس سادات فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست تو اتاقمون دراز کشیده بودیم بانرجس حرف میزدیم - نرگس فرداشب عروسی دعوتیم میخام لباس محلی های تو برام از شمال خریدی بپوشم + إه عروسی کیه؟ - عروسی پسرعمه آقامحسن + إه همون طلبهه نرجس- خواهرجان تو این طایفه هم یا پاسدارن یا طلبه + آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه طباطبایی ازدواج میکنن نرجس- آره. .. نرگس تو چی ؟چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟ + حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه ازدواج تا خدا چه بخاد نرجس آقامحسن میذاره فرداشب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی ؟ _ قراره محسن چندساعت قبل از مراسم بیاد من لباسم براش بپوشم نظربده - آهان این خوبه عروسی خودتون کیه؟ نرجس_ سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان.عج. - نرجس بری دلم برات خیییییلی تنگ میشه + ان شاالله تا وقت رفتن من تو نامزدکنی با نرجس تا ساعت ۱ نصف شب از هردری حرف زدیم کلاسم ساعت ۹ صبح بود با ماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم زهرا تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضرشد °° بسم الله الرحمن الرحیم . بنده علی مرعشی استاد درس فیزیک تون هستم دانشجوی ترم ۲ دکترای فیزیک پلاسمام به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان حالا یکی یکی بلند بشید خودتون معرفی کنید رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید اول خانمها خودشون معرفی کنید اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن بعدنوبت من شد به نام خدا نرگس سادات موسوی رتبه ۹۸ قزوین اومدم بشینم که استاد گفت _ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟ -بله استاد برادرزاده ام هستن _چه عالی من از دوستان سیدهادی هستم.. گوشیم فورمت کردم شماره سیدهادی از گوشیم پاک شده اگه میشه شماره اش به من بدید ؟ - بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنند بعد _بله حتما بعداز کلاس شماره سیدهادی دادم به استاد .....: :بانـــــــو...ش 🔗🍃 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق بیستم 🌹 راوی نرگــــــس ســــــــادات واقعا باید از آقای کرمی تشکرکنم که تااینجا همراهیم کرد دکتر گفت آقاجون باید شب بمونه بیمارستان خودآقاجون گفت که نرگس سادات بمونه اون شب من تاصبح پلک روی هم نذاشتم ولی الحمدالله آقاجون فرداصبح مرخص شد بعداز اون دیدار رابطه من و زهرا صمیمی تر شد همیشه پیش هم بودیم بخاطر حجم درسا هیچ جا نمیرفتم اما با زهرا همیشه برنامه دعا دونفری داشتیم یه ترم مثل برق باد گذشت من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدم کلاسای ترم دوم ۲۷ بهمن شروع شد این ترمم باز با استاد مرعشی کلاس داشتیم بااونکه جوان بود اما درحین مهربانی جدی هم بود روز اول ترم دوم خیلی صریح و جدی گفت _باید تا ۲۷ اسفند هرزمانی کلاس داریم سرکلاس حاضر بشید هرکس یه جلسه غیبت داشت بدونه این درس افتاده خیلی هم مذهبی بود سیدهادی میگفت ۲۶ سالشه مرجان هم کلاسیمون از ۱۵ اسفند نیومدم کلاس وقتی استاد اومد و دید یکی غایبه گفت _ به ایشان بگید این ترم دیگه سرکلاس من حاضر نشه تعطیلات عیدهم باز کنار زهرا به من گذشت ۱۷ فرودین مرجان سرکلاس اومد شدیدا برنزه شده بود و حجابش افتضاح تر شده بود هرروز حراست دانشگاه بهش گیر میداد تا استاد وارد شد رفت سمتش با صدای لوسی گفت _استاد ما ایتالیا بودیم... این سوغاتی هم برای شما آوردم - ممنون.. درضمن خانم رفیعی دیگه بااین حجاب سرکلاس من حاضرنشید مرجان بالبخندی کاملا مصنوعی گفت _بله استاد وای تذکر سختی داد استاد... .....: :بانـــــــو...ش 🔗🍃 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق سی ام _عشق 🌹 رسیدیم خونه شهید... من زنگ زدم _سلام خانم حسینی +سلام نرگس جان بیاید داخل حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود ‌-سلام حاج خانم مادرشهید:سلام دخترم خوبی؟ _ممنون شما خوبی ممنونم دستم گرفتم سمت زهرا... _حاج خانم ایشان دوستم هستن ایشانم برادر و همسرشون هستن واز رفقای حسین آقا هستن _خدابهشون سلامتی بده برای مادراشون حفظ کنه آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم -حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم مادرشهید:خواهش میکنم دخترم - اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم مادرشهید_ بفرمایید -بسم الله الرحمن الرحیم امروز مورخ تاریخ ....... در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید مادر شهید:_بسم الله الرحمن الرحیم بنده انسیه سادات موسوی مادرشهید مدافع حرم سیدحسین حسینی هستم - خانم موسوی برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟ مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت... حسین سال ۶۸ دنیا اومد... پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود حسین تو محرم دنیا اومد مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت _ خداباز یه پسر بهتون داده همسرم گفت _فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده قائل بود یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن تو مدرسه خورده بود زمین... سرش شکسته بود... سیدحسین ۶ سالش بود.... بهش گفتم پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا... یه دوساعت کارم طول کشید اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده درباز کردم اومدم تو دیدم.... نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم ... خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار بعداز چندتاسوال گفتم _حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریه +ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود... رفتیم دیدن اون باهم... توراه گفت مامان اجازه بده منم برم مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم عمه جانم وسط دشمنه یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم - حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود +حجاب و نماز و ولایت فقیه یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم یک هفته ای از دیدارما میگذشت رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم - آقاجون آقاجون : جانم بابا - میخام برای چادر سرکنم آقاجون : آفرین دخترم پس بالاخره عاشقش شدی - خیلی شرمنده چادرم :بانـــــــو...ش 🔗🍃 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق سی_ و یک _عشق 🌹 آخرای تابستان بود... همه جمع شده بودن خونه ما پدرشوهر و مادرشوهر نرجس سادات و خانواده همسرسیدهادی جمع شده بودیم تا تاریخ عروسی بچه ها مشخص کنیم قرارشد عروسی سیدهادی عرفه باشه عروسی نرجس سادات عید غدیر بدون مولودی تقریبا دوهفته ای تا شروع ترم سوم مونده بود این دوهفته من با دخترا شدیدا مشغول بودیم آرایشگاه مزون و.... قراربود نرجس سادات و سیدمحسن بعد از عروسی برن قم ساکن بشن.. چون دیگه درس سطح ۱ سیدمحسن تموم شده بود برای سطح ۲ گویا حوزه قم غنی تراز منابع فقهی بود سیدهادی اینا هم میرفتن کرمانشاه چون هادی از طرف سپاه منتقل شده بود کرمانشاه ترم سوم دانشگاه شروع شد.. برای منم یه شروع نو بود فردا از صبح تاشب کلاس دارم اتفاقا با استاد مرعشی هم کلاس دارم قراربراین شد من کارت دعوت استاد مرعشی و زهرا اینا برم سیدهادی استاد دعوت کرده بود آقاجون هم حاج کمیل را قراربود من کارت ببرم بدم به زهرا کلاس صبحمون تموم شده تو سلف نشسته بودیم زهرا داشت با لب تاپش کار میکرد منم دارم به حرفاش گوش میدم توهمین حین مرتضی و صبوری اومدن میز بغل دستی ما نشستن یهو یاد کارت عروسی افتادم - راستی زهرا برات کارت عروسی آوردم دیدم صداش بغض آلودشد *نرگس عروس شدی؟ - توروخدا کم خوشحال شو زهرا * جان زهرا بگو کارت عروسی کیه ؟ - مال نرجس... چرا ناراحتی شدی؟ * هچی چیزه.. - چیزه چیه ؟ *آخه... _درست حرف بزن منم بفهمم با یه نگاه خشم آلود به برادرش گفت : _اونیکه باید بگه که ساکته فعلا - والا من که نمیفهمم تو چی میگی دارم میرم نماز میای؟ *تو برو منم تا یه ربع دیگه میام -؛باشه :بانـــــــو...ش 🔗🍃 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق سی_ودو _عشق 🌹 راوی مرتضــــی نرگس سادات که از سلف خارج شد زهراخواهرم به سمتم اومدمعلوم بود خیلی داره خودش کنترل میکنه تا داد نزنه نشست کنار علی و کارت گرفت سمتم زهرا: بفرما آقامرتضی... اگه الان کارت عروسی خودش بود چیکار میخاستی بکنی برادرمن دستم بردم وسط موهام با ناراحتی گفتم : _چیکارکنم آخه زهرا زهرا : چیکارکنی ؟ .. هیچی بشین تا یکی دیگه بیاد دستشو بگیره بره + نگو خدانکنه _زهرا درد من فقط مطرح کردن خواستگاری با نرگس سادات نیست زهرا: پس چیه؟ + میترسم... میترسم... نرگس سادات بین منو استاد مرعشی،... استاد مرعشی انتخاب کنه زهرا: استاد مرعشی؟ + یعنی تا حالا متوجه نگاه های استاد به نرگس سادات نشدی زهرا: نه... یعنی میگی استادمرعشی هم از نرگس سادات خوشش میاد؟ + آره من مطمئنم زهرا: آهان یعنی تو نری خواستگاری نرگس سادات... استاد مرعشی هم به خاطر تو حرفی نمیزنه انقدر حرف دلت نزن تا دست تو دست یکی دیگه بیاد جلوی چشمات بشینه +چیکارکنم آخه خواهرمن زهرا: هیچی بشین تا کارت عروسیش برسه دستت :بانـــــــو...ش 🔗🍃 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق سی_وسه _عشق 🌹 راوی نرگــــــس ســـادات نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد استاد مرعشی دیدم.. صداش کردم - استاد برگشت سمتم •• بله بفرمایید - سلام استاد خسته نباشید •• ممنونم همچنین.. درخدمتونم خانم موسوی کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما.. حتما با مادر بزرگوارتون تشریف بیارید به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید •• خانم موسوی ازدواج کردید؟ +نه استاد... کارت دعوت عروسی سیدهادی هستش خودش وقت نداشت دادمن بیارم انگار خیلی خوشحال شد •• بله ممنونم خیلی زحمت کشید ان شاالله خوشبخت بشند - ممنونم به خودم گفتم این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود •• سلام بچه ها خسته نباشید یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم همهمه بچه ها بالا گرفت _چی استاد.. استاد بازم نخبه ها.. •• ساکت ... خانمها موسوی ،کرمی و آقای صبوری... این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست.... قراره بچه های ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هسته ای نطنز با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچه های ترم بالایی بیاد این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه دوروز دیگه ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد _استاد خیلی ممنون.. خیلی زحمت کشیدید •• خواهش میکنم.. یاعلی از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه - سلامممممم براهالی خونه آقاجون : سلام بر شیطون خونه - آقاجون من شیطونم آقاجون : تو عشق بابایی نرگس خانم.. رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش _آقاجون خیلی دوستون دارم آقاجون سرم بوسید و گفت _سلامت باشه دخترم... منم دوست دارم _من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام آقاجون : برو بابا وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال - حاج بابا چای میخورید براتون بریزم آقاجون : زحمتت میشه بابا - نه آقاجون.. دوتا فنجون چای ریختم بردم تو حال _آقاجون پس فردا دانشگاه بچه ها میبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای.. منم جزوشون.. اجازه میدید برم؟ آقاجون : آره بابا برو :بانـــــــو...ش 🔗🍃 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق سی_وچهار _عشق 🌹 تا همه بچه ها جمع بشند و سوار اتوبوس بشیم ساعت ۸ صبح شد منو زهرا کنارهم نشسته ایم هم ردیف ما همسر و برادر زهرا نشستن برای ناهار و نماز یه جا توقف کردیم بعداز اقامه نماز با بچه ها به سمت رستوران حرکت کردیم بچه ها داخل رستوران همهمه ای ایجاد کرده بودن زهرا با برادر و همسرش دور یه میز نشستن منم ترجیح دادم تنها باشم استادمرعشی داشت بایکی از آقایون حرف میزد تا حرفشون تمام شد اومد سمت من استاد: چرا تنها نشستید خانم موسوی - خانم کرمی با برادر و همسرش نشسته منم دیگه مزاحمشون نشدم استاد: اجازه هست من هم میزتون بشم - بله بفرمایید استاد: حقیقتا خانم موسوی خیلی وقته میخام باهتون صحبت کنم اما نمیشه - من درخدمتم استاد تا استاد اومد حرف بزنه... یهو سر وکله زهرا پیداشد زهرا: استاد ببخشید با نرگس سادات کار دارم استاد :خواهش میکنم... بفرمایید زهرا منو برد سمت میزشون و گفت پیش خودم باش - زهرا تو چته بعداز خوردن ناهار به سمت اصفهان حرکت کردیم ساعت ۶ غروب بود که رسیدیم محل اسکانمون یه هتل خیلی شیک که از قبل رزو شده بود منو زهرا تو یه اتاق بودیم مرتضی و صبوری و استاد مرعشی هم یه اتاق دیگه با صدای اذان صبح گوشیم از جا بلندشدم روسریمو مدل لبنانی بستم چادرلبنانیم سر کردم و به سمت حسینه هتل رفتم بعداز اقامه نماز استاد مرعشی تو سالن دیدم با چشمای خواب آلود بهش سلام دادم - سلام استاد •• سلام قبول باشه خانم موسوی چقدر چادر بهتون میاد - ممنونم استاد بعداز صرف صبحونه با اعلام استاد سوار اتوبوس شدیم و به سمت نیروگاه هسته ای نطنز حرکت کردیم یاد یه خاطره از کیک زرد افتادم برای زهرا که تعریف کردم... با صدای بلند خندید •• خانم کرمی به چی میخندید زهرا : استاد خانم موسوی یه خاطره خیلی جالب گفتن •• میشه برای منم تعریف کنید - بله... حدود ۱۵ سالم بود که برای اولین بار اسم کیک زرد از صدا وسیما شنیدم پیش خودم فکرمیکردم واقعا یه کیک خوردنیه که تقسیمش میکنن و به هر بیماری یه مقداری میدن استاد : چه برداشت جالبی بعداز ۲ ساعت به نیروگاه نطنز رسیدیم بازرسی های ویژه انجام شد.. و حالا باید خودمون استریل شدیم که مبادامیکروبی و ویروسی و چه چیزهای ازاین دست با خودمون وارد سایت ها بشه منو زهرا و آقای صبوری فقط مجاز به مشاهده بودیم من شروع کردم به غرغر کردن - خوب چرا ماآورده وقتی حتی اجازه حتی لمس چیزی نداریم استاد از پشت سرم گفت استاد: خانم موسوی خسته شدید - خیلی استاد... چرا ما اومدیم... خوب همین فیلمش بعدا سر کلاس میدین استاد : چون تو سفر میشه طرف مقابل شناخت :بانـــــــو...ش 🔗🍃 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸