#رمان_مدافع_عشق_قسمت20
#هوالعشـق:
همانطور که پله ها را دو تا یڪے بالا میروم باڪالفگےبافت موهایم را باز میکنم. احســاس میڪنم ڪســے پشــت ســرم می اید.
ســر
میگردانم ... تویـی!
زهرا خانوم جلوی در اتاق تو ایستاده ما را که میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول ندار ه که! جا انداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینڪه منتظر جواب بماند از کنارمان رد میشــود و از پله ها پایین میرود. نگاهت میکنم. شــوکه به مادرت خیره
شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشـتم. نفسـترا با تندی بیرون میدهی و بهاتاق میروی من هم پشـت سـرت. به رخت خواب ها نگاه
میکنی و میگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!... توبخواب!
سـکوت میکنم و روی پتوهای تا شـده مینشـینم. بعد از مکث چند دقیقه ای اهسـته پنجره اتاقت را
باز میکنی و به لبه چوبـــــےاش تکیه
میدهی. ســرجایم دراز میکشــم و پتو را تا زیر چانه ام باال میکشــم. چشـ ـمهایم روی دسـ ـتها و چهره ات که ماه نیمی از ان را
روشـ ـن کرده
میلرزد. خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود...
***
چشـــمهایم را باز میکنم،چند باری پلڪ میزنم و سـ ـ ـعی میکنم به یادبیارم کجاهسـ ـ ـتم. نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میکند که به تو
میرسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟.. چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام از جایم بلند میشـوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم. شـایداین تصـور را دارم که اگر این کار را کنم سـر و صـدا نمیشـود! با پنجه پا
نزدیکت میشـــوم... چشـــمهایت را بســـته ای.
انقدر ارامی ڪه بی اراده لبخند میزنم. خم میشـــوم و پتویت را از روی زمین برمیدارم و با
احتیاط رویت میندازم. تکانی میخوری ودوباره ارام نفس میڪشـ ـ ـ ـ ـے. سـمت صـورتت خم میشـوم.دردلم اضـطراب می افتد ودسـتهایم
شروع میکندبه لرزیدن. نفسم به موهایت میخوردو چندتار را بوضوح تکان میدهد.ڪمــےنزدیڪ تر
میشوم و اب دهانم را زور قورت
میدهم. فقط چند سانت مانده... فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میمانداز ترس...
ترس اینکه نکند بیدار شوی! صدایـی دردلم نهیب میزند!
" از چی میترسی!! بزار بیدار شه! تو زنشی"..
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨