eitaa logo
قهوه تلخ
111 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
464 ویدیو
1 فایل
نمیدونم.. یه جایی که کنار شومینه قهوه تلخ داغ میخورن و به برف پشت پنجره نگاه میکنن و راجع به همه چی حرف میزنن.. https://harfeto.timefriend.net/17148256023464 بیاین حرف بزنیم
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا نمیتونم جوابتونو بدممممم، فشارررررر
هدایت شده از •متنِ‌سبز!🇵🇸•
بسم رب الشهدا صدای گوینده‌ی خبر، خانه‌ی خالی را پر می‌کرد. روی صندلی میز غذاخوری نشسته بودم و به ساعت نگاه می‌کردم. ساعت گرد و قدیمی‌ام را چهل و هشت سال پیش خریده بودم. درست وقتی که با فاطمه ازدواج کردم. این خانه و وسایلش را همان موقع باهم خریدیم. ساعتمان به تندی حرکت می‌کرد و ما به دنبالش زندگی‌مان را می‌ساختیم. اول محسن آمد. او داشت قدم‌های اولش را می‌رفت که مینا آمد. محسن و مینا مدرسه می‌رفتند که دوقلو‌های بانمکمان، محمد و علی آمدند. ساعت نمی‌ایستاد و بچه‌های من و فاطمه همینطور قد می‌کشیدند. انقدر قد کشیدند تا... محمد رفت. محمد زیبایی که من و فاطمه مانند یک نهال از او مراقبت کرده بودیم، رفت. شب که خواب بود، قلب کوچکش از شش سال تپیدن خسته شد، و ایستاد... چه می‌شود کرد، زندگیست دیگر؛ ادامه دادیم. محسن دیپلمش را که گرفت، جنگ شد. ده سال از رفتن محمد گذشته بود و علی، شانزده ساله بود. علی دیگر فقط علی نبود؛ او برای ما جای قُل دیگرش، محمد را هم برایمان پر کرده بود. انگار کم کم خسته شد. این دنیا برای روح بزرگ علی، مانند قفس بود. انقدر به خدا نزدیک شده بود که باید پر می‌کشید و به سویش پرواز می‌کرد. گیر داده بود که باید بروم جبهه. یک سال و خرده‌ای التماس کرد تا من و مادرش اجازه دادیم. یک هفته از رفتنش گذشته بود. هنوز به نبودن موقتش عادت نکرده بودیم که خبر آوردند: «از پسرتان دل بکنید؛ او دائمی رفته است.» علی آغوش خاک‌های گرم خرمشهر را، آغوش خدا دیده بود و برایش حاضر شده بود از آغوش مادرش دل بکند. منتظر جنازه‌اش بودیم. روز‌ها گذشت، ماه‌ها گذشت و شد یک‌ سال. من و فاطمه پدر و مادر شهید گمنام شده بودیم. محسن سرش توی درس و مشقش بود و به ما کاری نداشت. برای مینا هم کم‌کم داشت خواستگار پیدا می‌شد. وقتی محسن فوق لیسانس حقوق را گرفت، برایش آستین بالا زدیم و دختر عمویش را خواستگاری کردیم. مینا هم عاشق پسر دوست فاطمه شده بود. نه ما از آن سختگیر‌ها بودین و نه دوست فاطمه و همسرش. در کمتر از یکسال مینا با ابراهیم ازدواج کرد. حالا فاطمه چشم‌ به راه‌تر شده بود. منتظر استخوان‌ها و پلاک علی بود. هر روز خانه را آب و جارو می‌کرد که: «شاید امروز پسرم برگرد.» چهارده سال منتظر ماندیم. دیگر محسن و مینا کاملاً فراموشمان کرده بودند. هم من و فاطمه را؟ هم محمد را و هم علی را... فاطمه هم از این همه انتظار خسته شد. چادرش را دور کمرش بست و خودش به دنبال علی رفت. او به سمت آسمان رفت و تکه سنگ سردی گوشه‌ی قبرستان، به رسم یادگاری برایم گذاشت. حالا فقط من مانده بودم. من و گوینده‌ی خشک خبر‌ها؛ من و قناری های گوشه‌ی اتاق؛ من و گل‌های خشکیده؛ من و فرش‌های قرمز رنگ و رو رفته؛ من و کوه لباس‌های اتو نخورده؛ من و ظرف‌های نشسته؛ من و تیک‌تیک ساعت؛ من و یک مشت خاطره... _الای وصالی
قهوه تلخ
خیلی وقت بود هیچ متنی اینقد قلبمو به بازی نگرفته بود..
میخواستم بگم مثل متیو و آنا بود بعد دیدم این خیلی بهتر و مقدس تره (((: تا حالا هیچ وقت هیچیو قشنگ تر از متیو خودم ندیده بودم
هدایت شده از •متنِ‌سبز!🇵🇸•
از اینکه بیان متنام رو نقد کنن خوشم میاد یکی‌ رو می‌خوام که بیاد ایرادای همه‌ی متنام رو بگه
چرا چنلاتون اینقد قشنگه؟ (:
شانه به سر تا ساعت ها بشینین باهم شعر بخونین
زازو تا کنار هم راه درستو به مردم نشون بدین
بیمکس تا وقتی شما حواستون به بقیست، اونم حواسش به شما باشه
آنه شرلی تا ساعت ها بشینین از هر دری حرف بزنین
مارنی برای جناب زک* حقیقتا نمیدونم چرا، حس شیشم گفت
توایلایت نمیدانم، شاید ایشونم برازنده شما نباشن* ولی خب هر دوتون اهل علم و ادب، طرفدار حق، مهربون و خب کاملین (:
آنا روحِ آروم، مهربون و دوست داشتنی شما نیاز داره یه انسان پر شر و شور از دنیای زیبای تنهاییاش بیرون بکشتش‌.. یکی که مثل خودتون وایب جنگل و ناشناخته‌ ها رو میده..
پاتریک حامی و پایه روزای سختتون و البته دیوونه بازیا (: (چنلتون خفن بود، لعنت به ریپ بودن*)
تاداشی؟ یا سالیوان؟ یه مرهم برای این روزای طاقت فرسا(: هر چند اگه قول کاراکتر نداده بودم میگفتم خدا.. (وایبتون عجیب دلنشین بود*)
ببخشید اگه کم و کسری بود* باز تا ساعت ۱۱ منتظر لینکاتون هستم ممنونم که اهمیت دادین(:🩶✨️
فیلین؟ یا یوجین؟ یک عدد انسان پایه برا دیوونه بازی و ماجراجویی
بل انسانی فاخر برای خوندن نوشته های فاخر شما و درک عواطف پیچیدتون..
آریل تا با صدای ستودنیش، رادیوی ستودنی شمارو ستودنی تر کنه (:
بچه ها نظراتتونو پاک نکنین، من بیام بخونمم
ریمبودش به هر حال هر پینکی پایی یه رمیبودش میخاد نه؟
سوختمم(((((::
قهوه تلخ
سوختمم(((((::
تو عمرم چایی نمیخورما یبار برا خودم ریختم از دستم ریخت، از گردن به پایین تجزیه شد ((((((((:: داغ بودددد
هدایت شده از سکوت.
من هم امام علی(ع) میخوام هم امام رضا (ع). اصلا امام حسین (ع) هم میخوام. حتی امام کاظم(ع) و امام جواد(ع) هم میخوام. امام حسن عسکری (ع) و امام هادی (ع) دوست دارم و میخوام. تازه. اصلا میخوام برم بقیع پیش امام حسن (ع) و امام سجاد (ع) و امام باقر (ع) و امام صادق (ع). اصلا میخوام برم پیش پیامبر (ص). البته زودتر از همه‌ی اینا میرم پیش خدا، کعبه. مشکلیه؟!
ریان من شرمندم ولی واقعا هیچ ایده ای به ذهنم نرسید به جز ریان.. ریان شاید به خاطر ارادت عمیقتون به اهل بیت