هدایت شده از •متنِسبز!🇵🇸•
بسم رب الشهدا
صدای گویندهی خبر، خانهی خالی را پر میکرد. روی صندلی میز غذاخوری نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم. ساعت گرد و قدیمیام را چهل و هشت سال پیش خریده بودم. درست وقتی که با فاطمه ازدواج کردم. این خانه و وسایلش را همان موقع باهم خریدیم.
ساعتمان به تندی حرکت میکرد و ما به دنبالش زندگیمان را میساختیم.
اول محسن آمد. او داشت قدمهای اولش را میرفت که مینا آمد. محسن و مینا مدرسه میرفتند که دوقلوهای بانمکمان، محمد و علی آمدند.
ساعت نمیایستاد و بچههای من و فاطمه همینطور قد میکشیدند. انقدر قد کشیدند تا... محمد رفت. محمد زیبایی که من و فاطمه مانند یک نهال از او مراقبت کرده بودیم، رفت. شب که خواب بود، قلب کوچکش از شش سال تپیدن خسته شد، و ایستاد...
چه میشود کرد، زندگیست دیگر؛ ادامه دادیم.
محسن دیپلمش را که گرفت، جنگ شد. ده سال از رفتن محمد گذشته بود و علی، شانزده ساله بود. علی دیگر فقط علی نبود؛ او برای ما جای قُل دیگرش، محمد را هم برایمان پر کرده بود.
انگار کم کم خسته شد. این دنیا برای روح بزرگ علی، مانند قفس بود. انقدر به خدا نزدیک شده بود که باید پر میکشید و به سویش پرواز میکرد.
گیر داده بود که باید بروم جبهه. یک سال و خردهای التماس کرد تا من و مادرش اجازه دادیم. یک هفته از رفتنش گذشته بود. هنوز به نبودن موقتش عادت نکرده بودیم که خبر آوردند: «از پسرتان دل بکنید؛ او دائمی رفته است.» علی آغوش خاکهای گرم خرمشهر را، آغوش خدا دیده بود و برایش حاضر شده بود از آغوش مادرش دل بکند. منتظر جنازهاش بودیم. روزها گذشت، ماهها گذشت و شد یک سال. من و فاطمه پدر و مادر شهید گمنام شده بودیم.
محسن سرش توی درس و مشقش بود و به ما کاری نداشت. برای مینا هم کمکم داشت خواستگار پیدا میشد. وقتی محسن فوق لیسانس حقوق را گرفت، برایش آستین بالا زدیم و دختر عمویش را خواستگاری کردیم. مینا هم عاشق پسر دوست فاطمه شده بود. نه ما از آن سختگیرها بودین و نه دوست فاطمه و همسرش. در کمتر از یکسال مینا با ابراهیم ازدواج کرد.
حالا فاطمه چشم به راهتر شده بود. منتظر استخوانها و پلاک علی بود. هر روز خانه را آب و جارو میکرد که: «شاید امروز پسرم برگرد.» چهارده سال منتظر ماندیم. دیگر محسن و مینا کاملاً فراموشمان کرده بودند. هم من و فاطمه را؟ هم محمد را و هم علی را... فاطمه هم از این همه انتظار خسته شد. چادرش را دور کمرش بست و خودش به دنبال علی رفت. او به سمت آسمان رفت و تکه سنگ سردی گوشهی قبرستان، به رسم یادگاری برایم گذاشت.
حالا فقط من مانده بودم. من و گویندهی خشک خبرها؛ من و قناری های گوشهی اتاق؛ من و گلهای خشکیده؛ من و فرشهای قرمز رنگ و رو رفته؛ من و کوه لباسهای اتو نخورده؛ من و ظرفهای نشسته؛ من و تیکتیک ساعت؛ من و یک مشت خاطره...
_الای وصالی
#متن_سبز
قهوه تلخ
بسم رب الشهدا صدای گویندهی خبر، خانهی خالی را پر میکرد. روی صندلی میز غذاخوری نشسته بودم و به س
خیلی وقت بود هیچ متنی اینقد قلبمو به بازی نگرفته بود..
قهوه تلخ
خیلی وقت بود هیچ متنی اینقد قلبمو به بازی نگرفته بود..
میخواستم بگم مثل متیو و آنا بود
بعد دیدم این خیلی بهتر و مقدس تره (((:
تا حالا هیچ وقت هیچیو قشنگ تر از متیو خودم ندیده بودم
قهوه تلخ
بسم رب الشهدا صدای گویندهی خبر، خانهی خالی را پر میکرد. روی صندلی میز غذاخوری نشسته بودم و به س
این چنل یجور دیگه ای تو قلبم رفت اصلا ((((((:
شبیهشو ندیده بودم
هدایت شده از •متنِسبز!🇵🇸•
از اینکه بیان متنام رو نقد کنن خوشم میاد
یکی رو میخوام که بیاد ایرادای همهی متنام رو بگه
قهوه تلخ
از اینکه بیان متنام رو نقد کنن خوشم میاد یکی رو میخوام که بیاد ایرادای همهی متنام رو بگه
خب این ایراد نداره آخه((((((((:::
قهوه تلخ
بسم رب الشهدا صدای گویندهی خبر، خانهی خالی را پر میکرد. روی صندلی میز غذاخوری نشسته بودم و به س
من واقعا دیگه نمینویسم
وقتی همچین شاهکارایی هست (:
تاداشی؟ یا سالیوان؟
یه مرهم برای این روزای طاقت فرسا(:
هر چند اگه قول کاراکتر نداده بودم میگفتم خدا..
(وایبتون عجیب دلنشین بود*)
ببخشید اگه کم و کسری بود*
باز تا ساعت ۱۱ منتظر لینکاتون هستم
ممنونم که اهمیت دادین(:🩶✨️
قهوه تلخ
سوختمم(((((::
تو عمرم چایی نمیخورما
یبار برا خودم ریختم
از دستم ریخت، از گردن به پایین تجزیه شد ((((((((::
داغ بودددد
هدایت شده از سکوت.
من هم امام علی(ع) میخوام هم امام رضا (ع). اصلا امام حسین (ع) هم میخوام. حتی امام کاظم(ع) و امام جواد(ع) هم میخوام. امام حسن عسکری (ع) و امام هادی (ع) دوست دارم و میخوام. تازه. اصلا میخوام برم بقیع پیش امام حسن (ع) و امام سجاد (ع) و امام باقر (ع) و امام صادق (ع). اصلا میخوام برم پیش پیامبر (ص). البته زودتر از همهی اینا میرم پیش خدا، کعبه.
مشکلیه؟!