من کامل نیستم ! اذیتت می کنم ، زیاد گریه میکنم ، حرفهای احمقانهای میزنم یا اصلاً حرف نمیزنم ! اما میخوام بگم همه اینها رو کنار بگذار . تو هرگز شخصی رو پیدا نمیکنی که بیشتر از من بهت اهمیت بده و یا دوستت داشته باشه:))
پیش از این ، همه چیز داشتم به جز تو ! آنچه مرا از زندگی مأیوس کرده بود همین بود که نمیتوانستم قلبی به مهربانی و عاشقیِ تو پیدا کنم که زندگیام را توجیه کند ؛ که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشد . حالا من از زندگی چه دارم ؟ به جز تو هیچ:)))
ای خدای پر زور من:)
پناه میبرم به تو از غربتِ دلتنگیهایی
که نمیشود آنها را با کسی قسمت کرد !
من میفهمم که باید صبر کنم و وقتی یکچیزی
نشد حتما حکمتی توش بوده و نباید عجله کنم .
ولی آخه چرا باید همهی اینها برای من اتفاق
بیفته ؟ چراً همیشه من باید صبر کنم ؟ چرا اون
یکی بدون صبر و حکمت کارهاش راست و ریس
میشه ؟ درسته ! من چیزی نمیدونم از بارگاه
کبریایی و شاید اصلاً خود این هم حکمتی داره
هر آدم سالمی برای یکبار هم که شده باید
از خودش بپرسه : داره با عمر و زندگیش
چیکار میکنه ، اما نه وقتی که شبه:)))
میخواستم بهت بگم : بیا من رو بردار بگذار تو جیبت و با خودت هرجا که میری ببر ! قول میدم که دختر خوبی باشم . میخواستم بگم من رو بردار و حبس کن تو بغلت: )
هنوز هم بعد از گذشت سهسال نتونستم
با این قضیه کنار بیام که من برای بهتر
دیدنِ دنیا ، نیاز به یک شیء خارجی به
نام عینک دارم ! ..
پیام داد بهم : من قلبم برای شنیدن
خبرهای بد خیلی کوچکه ! بگو که
هنوزم میتونم صدات رو بشنوم ..