#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 12
همون ابتدای ورودم به شرکت، نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته.
مدتی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که خانم رفاهی بعد در زدن و اجازه من، وارد اتاق شد و ازم خواست زیر برگههای مربوط به پرداخت بیمهی کارگرا رو امضا کنم.
با تموم شدن کارم و امضای تمام برگهها خانم رفاهی که جلوی میزم وایستاده بود پوشه رو از جلوم برداشت و پوشهی دیگهای رو روی میز گذاشت و بازش کرد.
با تعجب پرسیدم:"مگه اینم هست؟!"
+ این مال پرداخت حقوقاست.
- مگه شما مسئولشی؟
+ نه، خانم محمدی مسئول این کاره ولی وقتی دید من برای گرفتن امضا اومدم پیش شما ازم خواست مال اونم بیارم تا امضا کنید.
- اینو بهش بدین و بهش بگین خودش بیاد و کارش رو انجام بده...
خانم رفاهی که نزدیک به 9 سال بود توی شرکت ما کار میکرد و من براش احترام قائل بودم، بعد گفتن چشم پوشه رو برداشت و از اتاق خارج شد.
یه جورایی هیجان داشتم که قرار بود برای گرفتن امضا بیاد و از کل کل کردن باهاش لذت ببرم...
تقهای به در خورد و من که میدونستم خودشه، ساکت موندم و چیزی نگفتم و چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که وقتی جوابی نشنید، رو به کسی که حدس میزدم منشی باشه پرسید:" آقای رئیس داخله؟.."
دوباره در زد که این بار جوابش رو دادم و اون با بفرمایید من وارد اتاق شد و بعد سلام کردن در رو پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و پوشهی توی دستش رو روی میز و مقابل من گذاشت و بازش کرد.
با بیشرمی به صورتش چشم دوخته بودم و محو چشمای رنگیش شده بودم.
من هربار اون رو از فاصله دور دیده بودم و هرچند چشماش برام از اون فاصله هم جذاب بودن ولی فکر نمیکردم تا این حد من رو جذب خودش بکنه.
از نگاه خیرهی من که بیشرمانه بهش زل زده بودم و براندازش میکردم، معذب شد. یه قدم به عقب برداشت و سرشو طوری پایین گرفت که دیگه نتونم چشماشو ببینم و منتظر امضای من موند.
با این حرکتش نگاهم رو ازش گرفتم و به برگهی روی میز نگاه کردم و رو بهش گفتم:" خب، نمیخوای توضیح بدی این چیه؟..."
✍🏻میم.الف
هدایت شده از 🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ادیت
شبجمعهاست🌱
هوایتنکنم،میمیرم🖤✨
『@GHELICH_IR』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
00:00
بِخوآنێدمَـــــرآ
ٺااِسٺِجابټڪنمـ شُمـــآࢪا(:🌱
﷽📌كاناݪاطلا؏رسانيوطرفداراݧ
📎🇦l¡Akβαr 🇬hel¡ch
خوانندہێارزشيوبینالمللے🤩😎 شاعر🎼 موزێسیڹ🎧 مداح:)🖤
✨لینڪ ناشناسموڹھ :)🌿👇🏻
http://payamenashenas.ir/@HASANEIN_IR
-پاسخهاتوݩ:)🍭👇🏻
{ @MashOooGH }
|●کپیلایۆهاحراماسٺ😑❌
این الفاطمیون.mp3
4.82M
موزیک #أین_الفاطمیون✨🌿
ترانہازقاسمصرافانبہسفارش
مؤسسہےمصافبراےمدافعیݩافغانےٺباࢪ حرمحضرتزینب(سلاماللّٰہعلیہا)
دࢪسوریہ
ایݧقطعہبهیاد«شهیدعلےتمامزادھ» منتشࢪشدهاست،کہدࢪتهیہایڹاثࢪ
مشاࢪڪٺداشتہاسٺ .
🖤⃟@GHELICH_IR🔗⃟
37.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موزیڪویدیو
#أين_الفاطمیون✨🌿
🖤⃟@GHELICH_IR🔗⃟
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
موزیک #أین_الفاطمیون✨🌿 ترانہازقاسمصرافانبہسفارش مؤسسہےمصافبراےمدافعیݩافغانےٺباࢪ حرمحضرتزین
📒متنموزیڪ #أین_الفاطمیون👇🏻
از تیغ دم نزن، همه مست شهادتیم
حرف از حرم نزن که همه کوه غیرتیم
دربان سامرا و دمشقیم و کربلا
عاشق قسم به عشق نمی ترسد از بلا
تبار بی هراسی از هراتیم
کجایی ای ابوحامد کجایی؟
که از خون تو و یاران تو شد
دلای کابلی ها کربلایی
شرف در مکتب شاه نجف بود
حالا هرجا مزار ما شریفه
همه امروز شیر بیشه زاریم
تو میدون پنجه ی ما بی حریفه
ذبیح ما یه اسماعیلیه که
با ذکر «یا علی» سر میده با عشق
ماها گلدستمون تل اذانه
نسیم اینجا اذون سر میده با عشق
این الفاطمیون
هل من ناصر لی ینصرنی
تو خاک مدرسه درس جنون بود
سراج این قلب ها رو شعله ور کرد
حسینی یا حسینی گفت یعنی
باید از سر گذشت باید خطر کرد
همین که از هوس رد شد دل ما
خدا رو تو دل دیرالعدس دید
مثل فاتح به قلب آسمون زد
رها شد هر کی دنیا رو قفس دید
آهای همسنگر امروز و فردا
بزن فریاد این الفاطمیون
بیا ای تکسوار بامیانی
علی یارت بزن مردا به میدون
این الفاطمیون
هل من ناصر لی ینصرنی
🖤⃟@GHELICH_IR🔗⃟
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
📒متنموزیڪ #أین_الفاطمیون👇🏻 از تیغ دم نزن، همه مست شهادتیم حرف از حرم نزن که همه کوه غیرتیم دربان
توضیحعباراتواصطلاحاتبه
کاررفتهدرموزیک #أین_الفاطمیون👇🏻
(۱) «فاطمیون» نام تیپ مخصوص رزمنده های افغانی است.
(۲) «ابوحامد» لقب جهادی سردار شهید علیرضا توسلی که بنیانگذار لشکر فاطمیون است.
(۳) «شهید اسماعیلی» یکی شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً ۱۹ سال سن داشت. این شهید در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل علم میپرداخت. او در یک عملیات شناسایی به تکفیری ها برخورد می کند و تا تیر آخر با آنها نبرد می کند و کار به نبرد تن به تن می رسد. و به خاطر ورزشکار بودن با آنها با دست خالی هم درگیر می شود و در نهایت اسیر می گردد. سر او توسط تکفیری ها از تنش جدا می شود و همرزمان او می گویند هنگام جدا شدن سر از بدنش ندای یا علی یاعلی او را از بیسیم می شنیدیم.
(۴) «تل اذان» یکی از تپه های استراتژیک استان حلب است که ۱۱ کیلومتر وسعت دارد که توسط تیپ فاطمیون فتح گردید و عملیات بزرگ حلب از این تپه آغاز شد و این اولین فتح بزرگ تیپ فاطمیون در استان حلب بود.
(۵)«شهید نسیم» تک تیرانداز تیپ فاطمیون بود که بدنش زخمی می شود و به هیچ وجه راضی نمی شود بدنش را برگردانند و کنار پیکر دوستانش به شهادت می رسد.
(۶)«مدرسه» جایی است که محل سازماندهی نیروهای تیپ فاطمیون است. جایی مانند دوکوهه در ایران.
(۷)«سراج» نامی است که رزمندگان روی مدرسه گذاشته اند.
(۸)«شهید حسینی» مسئول اطلاعات و عملیات تیپ فاطمیون بود که شاگردهای خوبی برای این مسئولیت تربیت کرد و از بنیانگذاران فاطمیون بود.
(۹)«دیر العدس»شهری است استراتژیک «دیر العدس» در استان «درعا»، واقع در جنوب سوریه که رزمندگان فاطمیون در شب تلاش می کنند شهر را تصرف کنند اما پس از تبادل آتش فراوان موفق نمی شوند. اما صبح سردار سلیمانی در تماسی با ابوحامد اعلام می کند که تروریست ها از ترس شهر را خالی کرده اند و می توانید آن را تصرف کنید.
(۱۰)«شهید فاتح» جانشین فرمانده ابوحامد بود. او انسانی آرام، سنگین و باوقار بود که همراه ابوحامد به دست تکفیری های خبیث به شهادت رسید.
(۱۱)«بامیان» شهری تاریخی در افغانستان که ساکنان آن همگی شیعه هستند.
🖤⃟@GHELICH_IR🔗⃟
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 12 همون ابتدای ورودم به شرکت، نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و خو
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 13
+ همونطور که روی سربرگش نوشته شده، میزان حقوق مهرماه کارمندا و کارگراست. به اضافه مقدار ساعت کارشون و بقیه چیزا که در صورت تایید شما به حسابشون واریز میشه و بهشون فیش میدیم.
نگاهم رو از صورتش گرفتم و مشغول بررسی اعداد و ارقام شدم تا مطمئن بشم مشکلی ندارن و در همون حال گفتم:" یه مقدار کارم طول میکشه اگه خواستی میتونی بشینی."
بدون هیچ حرفی روی مبل نشست و به زمین خیره شد.
بیخیال به ادامهی کارم رسیدم...
خیلی دوست داشتم توی حساب و کتابش اشتباه کرده باشه تا حسابش رو برسم...، برای همین با دقت بیشتری همه چیز رو بررسی کردم، ولی همه چی درست و دقیق بود، بدون هیچ گونه کم و کسری !
با دیدن اسم خودش و دوتا کارمند تازه استخدام شده گفتم:"تو و سبحانی و رادمهر تازه یه هفته سرکار بودین، با این حال حقوقتون محاسبه شده،...چه توضیحی داری؟؟"
+ طبق قرارداد، همهی کارمندا و کارگرا یه ماه اول رو حقوق ندارن ولی ما فقط یه هفته است استخدام شدیم و من فکر کردم حقوق این یه هفته داده بشه و ماه بعد که یک ماه کامله حقوقمون نگه داشته بشه...،البته اگه شما صلاح بدونین و اجازه بدین.
فکر بدی نبود، برای همین حرفی نزدم و آخرین ورق رو هم امضا کردم و همراه با بستن پوشه گفتم:"این کارش تموم شد."
با این حرفم از جاش برخاست و پوشه رو از روی میز برداشت.
به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:"دوست ندارم هیچ یک از کارمندا کارش رو روی شونهی دیگری بندازه،...بنابراین همیشه خودت کارت رو انجام میدی."
با گفتن چشم به من، پشت کرد و خواست به سمت در بره که بیدلیل بهش توپیدم:" من بهت اجازه دادم بری؟!"
به سمتم برگشت و با تعجب گفت:"ببخشید،فکر نمیکردم چیز دیگهای مونده باشه...!"
- مونده،...اینکه فردا مش باقر نمیاد و من هم مهمون دارم و تو باید کار مش باقر رو انجام بدی.
+...
- حالا میتونی بری...
از اتاق خارج شد و من مجبور شدم به خاطر دروغی که یهویی برای اذیت کردنش به ذهنم رسیده بود، مش باقر رو بخوام و بهش مرخصی اجباری بدم ! 😐😅
بعد قانع کردن مش باقر و خوردن چاییای که با خودش آورده بود، از اتاقم خارج شدم و رو به منشی پرسیدم پرهام برگشته یا نه و وقتی گفت برگشته به سمت اتاقش پا تند کردم...
بدون در زدن، در اتاق رو باز کردم و پرهامو دیدم که لنگاش رو انداخته روی هم و غرق درگوشی، با کسی چت میکنه.
گفتم:"پرهام! بیا کارت دارم..."
بعد رفتم از پشت دیوار شیشهای اتاقم به تماشای شهر وایستادم و مدتی نگذشت که پرهام خودش با نیش باز به اتاقم اومد.
به صورت خندانش نگاه کردم و گفتم:"تو کاری جز اللی تللی تو این شرکت نداری؟!"
+ بگو ببینم چی شده باز که اینقده آتیشی شدی داری گیر میدی به همه چی...؟ چیکار داشتی باهام؟
- به مش باقر فردا رو مرخصی اجباری دادم.
+ چرا؟؟
- برای اینکه این دختره به جاش کار کنه.
+ بهش گفتی باید به جای مش باقر کار کنه؟؟...
- آره، چیزی نگفت.
+ خوب کردی ! حالا حساب کار دستش میاد، منم به سپهر سفارش کردم تا میتونه اذیتش کنه...
- فردا قراره با زند قرارداد ببندیم، متن قرارداد رو آماده کردی؟
+ یه چیزایی نوشتم،... تا آخر وقت آماده میشه و میدم بخونیش.
- باشه فقط زودتر...
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
『 🌿 』 شہادٺمبارڪ! :)💔 #شہیدمحسن_فخرۍزادھ 🖤 @GHELICH_IR
{🌿-°•}
عجب حکایتی دارد این جمعهها..!
۱۳ دی | ۱:۲۰
۷ آذر | ۱۷:۰۰
یکبار صبح جمعه..
یکبارم غروب جمعه..
فقط به یاد داشته باشیم..
💔 @GHELICH_IR
•🌿•🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 •🌿•
#استوری_جدید
#علی_اکبر_قلیچ 💛🌿
#اندکی_تفکر✨
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 🌿 』
پستآقاۍموسيزاده
ڪھ آقای قلیچ #استوری کردݩ؛
خیليقشنگمیخوننااا :)🍊
🎧 @GHELICH_IR
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 15
- مش باقر امروز مرخصیه و منم که دیدم سر ایشون از همه خلوتتره، ازش خواهش کردم کار پذیرایی رو انجام بده.
با این جواب من، دیگه کسی بحث رو سر آرام ادامه نداد و به ادامهی بحثمون سر قراداد پرداختیم...
یک هفتهای از روز قرارمون با آقای زند و تمدید قرداد که گذشت من بنا به خواستهی سپهر که گفته بود این دختره اصلا محلم نمیزاره و وجودم رو نادیده میگیره و نمیتونم باهاش توی یه اتاق باشم و همچنین به خاطر خانم رفاهی که خواسته بود اتاق اون و آرام یکی باشه، از پرهام خواستم تا اون رو به اتاق حسابداری برگردونه.
چهار پنج روزی از این جابه جایی گذشته بود که خیلی ناگهانی بابا به شرکت اومد و خواست آرام رو ببینه !
با تعجب از کار بابا پشت میزم نشستم و با گذاشتن گوشی روی گوشم از منشی خواستم تا از آرام بخواد به اتاقم بیاد.
طولی نکشید که آرام وارد اتاق شد و با دیدن بابا که روی مبل نشسته بود، با تعجب بهمون سلام کرد.
بابا به روش لبخند زد و گفت:"سلام دخترم ! چرا وایستادی؟...بفرما بشین !..."
آرام که گیج شده بود سوالی من رو نگاه کرد و روی مبل روبه روی بابا نشست.
به پشتی صندلی تکیه دادم و بهشون خیره شدم که بابا با ملایمت رو بهش گفت:"خوبی دخترم؟...از خیلی وقته که دیگه ندیدمت..."
- خوبم ممنون. لابد از کم سعادتی من بوده.
+ اختیار داری...! از اینجا راضی هستی؟ کسی که اذیتت نمیکنه...؟
آرام پرمعنا به من نگاه کرد و گفت:" کسی نمیتونه که بخواد اذیتم کنه !..."
بابا که منظور آرام رو درست متوجه نشده بود و فکر میکرد من نمیذارم که کسی اذیتش کنه، با لبخند نگاهم کرد و گفت:"خوشحالم که میبینم هوای آرام رو داری..."
با ابروهای بالا پریده به صورت خندان آرام نگاه کردم، که بابا رو بهش گفت:" راستش من امروز به خواست کس دیگهای به اینجا اومدم.
آقای زند قضیهی خاستگاری از تو برای پسرش رو با من مطرح کرده..."
با این حرف بابا، ابروهام بالا پرید و کنجکاوانه برای شنیدن ادامهی ماجرا به قیافهی مضطرب آرام دقیق شدم که بابا ادامه داد:" آقای زند به من گفت تو بهشون جواب رد دادی و از من خواست پا در میونی کنم و جواب مثبت رو ازت بگیرم..."
آرام جوابی نداد و وقتی بابا دید اون چیزی نمیگه، خودش گفت:"ببین دخترم...؛ پسر آقای زند آدم خوب و تحصیل کردهایه و من اگه کوچکترین چیزی ازش میدیدم هیچ وقت واسطه نمیشدم تا تو رو راضی کنم. جوری که من شنیدم اون واقعا عاشق تو شده و به این راحتی دست بردار نیست..."
آرام که تا اون لحظه سرش پایین بود، به صورت بابا خیره شد و گفت:" همهی حرفای شما درسته ونظرتون هم برام مهمه،... ولی با نهایت احترامی که براتون قائلم باید بگم جواب من تغییری نکرده."
✍🏻میم.الف
هدایت شده از یـٰارا '
یہتبریکهمبگیم بہخانوادههايي ڪهبچههاشوݩ بههر زوری شدھ مجبورݩ امروز بہدنیابیاݩ:/😐✌️🏻🍓
『 🌿 』
#استوری_قدیمی #علی_اکبر_قلیچ
شبقدرڪھ گذشتہ...،
ولينظرتوݩچیهتوتاریخرندقرنبراشون خاطرھ خوݕ بذاریم:)...💛
🎧 @GHELICH_IR
﷽📌كاناݪاطلا؏رسانيوطرفداراݧ
📎🇦l¡Akβαr 🇬hel¡ch
خوانندہێارزشيوبینالمللے🤩😎 شاعر🎼 موزێسیڹ🎧 مداح:)🖤
-ممبڕهآۍغریب :)
{ @MashOooGH }
-ارتباطمستقیمباما؛
[ @Bazmi_1384 ]
[ @HASANEIN_IR ]
-درچہارچوݕقۅانیـڹ⛓
[ @zanjirha ]
|●کپیلایۆهاحراماسٺ😑❌