eitaa logo
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
3.4هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
﷽ 𝟑.𝟔𝐤⇢𝟑.𝟕𝐤 ┊كانال‌اطلا؏رسانی‌طرفدارانِ🤍 𒀭𝘼𝙡𝙞 𝘼𝙠𝙗𝙖𝙧 𝙂𝙝𝙚𝙡𝙞𝙘𝙝🌿 ⌗خوانندہ‌ی‌ارزشی!🕊️ ⌗شاعر،موزیسین‌ومداح‌اهل‌بیت!🌱 ⌗وفرزندشهیدسهراب‌قلیچ‌پور☁️• ⌗ کانال پاسخگویی‌به‌ناشناس↶ @alighelichpv ⌗ و خدماتمون↶ @GHELICH_IR_info
مشاهده در ایتا
دانلود
شڪارلحظہ‌ها :)🌿💛 [○ @GHELICH_IR ○]
🌿 براۍدسترسي‌راحت‌تر افرادۍڪه‌براۍخوندن‌ تازه به‌جمع‌ماپیوستن...⇩ 🍊پارت1 https://eitaa.com/GHELICH_IR/865 🍊پارت10 https://eitaa.com/GHELICH_IR/1037 🍊پارت20 https://eitaa.com/GHELICH_IR/1221 🍊پارت30 https://eitaa.com/GHELICH_IR/1441 🍊پارت40 https://eitaa.com/GHELICH_IR/1703
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
00:00 بِخوآنێدمَـــــرآ ٺااِسٺِجابټ‌ڪنمـ شُمـــآࢪا(:🌱
بِسم‌رݕِ‌العِشـــــْ🖇💛ـــــق! :')
Your story.mp3
2.41M
صوت فری استایل «Your story» عاشقانه ی امام حسینی(علیه‌السلام) به زبان انگلیسی 💛 🖤 🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐋𝐢𝐯𝐞𝐬 𝐈𝐧 𝐌𝐞 قصہ‌تو‌همیشہ‌دࢪۆجودݥ‌زندھ‌اسٺ. 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐏𝐮𝐫𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞 این‌عشــــ♡ـق‌خاݪص، 𝐒𝐞𝐭𝐬 𝐌𝐞 𝐅𝐫𝐞𝐞 بہ‌من‌حس‌رهایۍ‌مےبخشد. ~•~ ~•~ ♫︎𝒀𝒐𝒓𝒆 𝑺𝒕𝒐𝒓𝒚♫︎ ~•~ ~•~ 🖤 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 42 پوزخندی زد و گفت:"شوخی جالبی نیست!" با جدیت گفتم:"من شوخی نکردم!" همانطور ک
43 لبخندی پهن روی لبم نشست و به مرسانا که سعی داشت از پام بالا بیاد و روی زانوم بشینه نگاه کردم؛بابا به پشتی مبل تکیه داد و درحالی که به مرسانا نگاه می‌کرد،گفت: +دلم به حال این بچه می‌سوزه که همیشه باید شاهد دعوای پدر و مادرش باشه...مادرت و آیدا فکر می‌کنن من باور می‌کنم که سعید دم به دقیقه برای کارش به شهرستان میره؛بی‌اختیار به آیدا که در حال چیدن میز شام بود نگاه کردم،او خوشگل بود و بیشتر وقتا هم آرایش داشت و همیشه گرون‌ترین لباس‌ها رو می‌پوشید تحصیل کرده بود ولی هیچ وقت سر کار نرفت و بیشتر وقتش با دوستاش می‌گذشت،سعید هم از نظر تیپ و شخصیت آدم خوبی بود ولی نمی‌دونم چرا همیشه با هم دعوا داشتن و آیدا توی ماه چند بار قهر می‌کرد و از خونه‌شون بیرون می‌زد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -به نظرتون این درسته که ما کنار بایستیم و کاری نکنیم؟ +من با سعید حرف زدم یعنی یه جورایی دعواش کردم ولی هرچی که من گفتم اون سرش پایین بود و حرفی نزد -به نظر من سعید آدمی نیست که بی‌خود دعوا راه بندازه +منم فکر می‌کنم بیشتر خواهرت مقصر باشه من نمی‌خوام روش بهم باز بشه ولی تو از مادرت بخواه باهاش حرف بزنه و اگه اون جواب درست و حسابی بهش نداد از سعید بپرسه مشکلشون چیه -من یه بار به مامان گفتم که همه تقصیرها رو نندازه گردن سعید و از آیدا توضیح بخواد ولی اون بهش برخورد و گفت دخترِ من همه چی تمومه ولی بازم چَشم دوباره بهش میگم بابا دیگه حرفی نزد و من مشغول بازی کردن با مرسانا شدم. ۝۝ صبح روز شنبه بود و من در سکوت اتاق به تماشای بارون پشت دیوار شیشه‌ای وایستاده بودم و قهوه‌ام رو مزه مزه می‌کردم؛که با صدای زنگ تلفن از پنجره فاصله گرفتم وگوشی رو روی گوشم گذاشتم... صدای نازی توی گوشم پیچید که گفت: +آقا یه آقایی پشت خطه و میگه با شما کار داره ولی خودش رو معرفی نمی‌کنه! در موردش کنجکاو شدم و گفتم به تلفن اتاقم وصلش کنه؛ثانیه‌ای بعد صدایی که عجیب برام آشنا بود توی تلفن گفت: +سلام آقای مهندس جاوید حالتون خوبه؟ -سلام شما؟ +من و شما یه بار همو دیدیم و با هم گرم احوالپرسی کردیم یادتونه جلوی شرکت! -یادمه خب که چی؟ +هیچی من فقط زنگ زدم بگم اگه آرام قرار نیست مال من بشه پس مال دیگری هم نمیشه -اونوقت کی می خواد نذاره که بشہ؟ +من! -هه اولا که تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی ثانیا اون یه بار به تو جواب رد داده و حتی توی بدترین شرایط هم حاضر نشد بهت جواب بده پس بیخود تلاش نکن +اون مال من شده بود که تو پیدات شد و همه چی رو خراب کردی ولی منم نمی‌زارم مال تو بشه و برای اینکه بدونی می‌تونم اینکار رو بکنم بهت میگم که اون امشب بعد مهمونی به خونه‌شون بر نمی‌گرده با عصبانیت غریدم: -تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی؛ولی صدای بوقی که توی گوشم می‌پیچید نشون می‌داد اون بعد گفتن حرفش تماس رو قطع کرده و حرفم رو نشنیده دستم رو عصبی توی موهام کشیدم و با خودم گفتم؛محاله آرام اهل مهمونی باشه؛با این حرف بی‌خیال گوشی رو روی تلفن گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم ولی فکر آرام و تهدید مرَده، آرامم نمی‌ذاشت و دلشوره رو به دلم به انداخته بود،شماره‌ی مبینا رو از لیست مشخصات کارمندا پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم و ازش خواستم بدون اینکه جلب توجه کنه به اتاق من بیاد از زمان قطع کردن تماس تا اومدن مبینا چند ثانیه‌ای بیشتر طول نکشید که به اتاقم اومد و بعد سلام کردن با لبخند گفت:+من در خدمتم برای اولین بار بود که خجالت می‌کشیدم از زیر دستم چیزی بخوام ولی مثل همیشه ژست آدمای ریلکس رو به خودم گرفتم و گفتم: -می‌خوام از خانم محمدی در مورد رفتنش به مهمونی بپرسی لبخند زد و با تعجب گفت: +شما از کجا می‌دونین که آرام قراره به مهمونی بره؟ -مگه می خواد بره؟ +اره! -کِی؟ +امشب، مهمونی برای تولد دوستشه ✍🏻میم.الف
شکار لحظه ها😐😂 [○ @GHELICH_IR ○]