eitaa logo
شمیم گل نرگس
353 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
77 فایل
.میگُفت: مُردَن را کِه هَمِه بَلَدَند، دِلَم‌شَهادَت میخَواهَد.🤍 در این دنیا بی تو زنده ماندن سخت است ، ولی ما‌میگوییم‌:‌شَهادَت‌کِه‌آسان‌اَست ، ✨️زنده‌مانده‌ام‌به‌عشق‌دیدن‌ظهورت‌... 🤲🏻🌱•|اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَجــے|•🌱❤️‍🩹
مشاهده در ایتا
دانلود
شمیم گل نرگس
#رمان 🌸⃟🎒.⿻ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت26 قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پو
🌸⃟🎒⿻ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راحیل🧕 وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت. "حالا این چه قدر جدی گرفته است." وای اگر بگوید می خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم. خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم. گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم اونقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم. این روزها دلم سرگردان بود، اشتهایم به غذا کم شده بود و تنهایی را می طلبیدم وفقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود این را از نگاههاش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید: –خاموش کنم؟ من و اسرا اتاق مشترک داشتیم. پرسیدم مامان کجاست؟ ــ فکر کنم رفت توی اتاقش. ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان. باید با مامان حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی  نشانم دهد. چند تقه به در زدم و داخل رفتم. مامان سرش را از روی دفترچه ای که دستش بودو چیزی می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟ قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –آمدم شب نشینی. لبخندی زدوگفت: –بیا بشین دخترم. دفترش را بست و روی کتابخانه‌ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. منم به شوخی گفتم: –زحمت نکشید آمدیم خودتون رو ببینیم. مامان با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. مامان یه بلیز و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا در بافتنی استاد بود. گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمزد بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام را می گیرم. همیشه خوش تیپ بود. وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود... نگاهی به دفتر روی کمد انداختم، اجازه نداشتم بخوانمش، مامان همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش. واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد. مامان در این دفتر گاهی چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم. اتاق مامان بر عکس اتاق من و اسرا،  خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزون کرده بود و فرشی که کل اتاق را می پوشاند که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود. مامان تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم. چشمم به کتابی که روی کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش" ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو" برام جالب شد. خط پایینش نوشته بود: "...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد تو حاضر است و اگر لحظه ای ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد." با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود. مامان با پیاله ای پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود آمد. کتاب را بستم و پرسیدم: –تازه خریدید؟ ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش،  الان می خوام دوباره بخونمش. ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه. ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. به‌قلم‌لیلافتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش