خدایا!
امروز
به قلبها آرامش
به لبها لبخند شیرین
به زندگیها صفا و صمیمیت
به دور همیها شادی
و به خانهها برکت عطا فرما!✨
#صبح_بخیر
@GalamRange
تو بیایـے،
همہےِ
زمینُ و زمانُ
و تمامِ جهان؛
بهانہ مےشود...
براے لبخندِ مُدام!
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@GalamRange
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌جا داره یبار دیگه اینو ببینیم و حظّ ببریم.
سامانه پدافندی آرمان ببینید چطور شکار میکنه!
رحم نکرد
بگو ماشاالله...
#وعده_صادق
@Parvanege
خداقوت به سربازان ایران 💪🇮🇷
که چشمهای بیدارشان،
دلیل آرامش خوابهای ما بود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#وعده_صادق
@GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرش زیبای قزلآلای قهوهای که یکی از نادرترین ماهیهاست😍
#شگفتی
@GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویایمادرانه 💖
قسمت۴۱
علی گفت: مادر من ازدواج نمی کنه!
زهره خانم گفت: این چه حرفیه علی آقا؟ مادرت حق داره ازدواج کنه و تنها نباشه.
رباب خانم گفت: شاید خودش راضی باشه!
احمد زیر لب گفت: تمومش کن علی!
علی هم گفت: مامان! خودت جواب بده.
حنانه لب باز کرد و گفت: من...
نگاهش به نگاه احمد افتاد. احمد همانطور سر به زیر با شانه ای افتاده، سرش را چرخانه بود و نگاه سرخ و صورت کبودش را نشان حنانه میداد. گِله ای در چشمانش بود. غیرت احمد درد می کرد. حنانه لبش را تر کرد و گفت: من قصد ازدواج ندارم.
زهره خانم گفت: بخاطر پسرت می گی؟
حنانه گفت: نه! من نمی خوام ازدواج کنم.
مش کاظم بلند شد و گفت: من و از کار و زندگی انداختید آوردید اینجا که این الف بچه به من بگه نه؟ می دونی چقدر پول حلیم دادم؟
احمد بلند شد که حرفی بزند اما علی زودتر گفت: شما که می دونی یک الف بچه هستش، چرا ازش خواستگاری کردی؟
مش کاظم گفت: منت سرتون گذاشتم! چی فکر کردی؟
احمد غرید: مش کاظم!
مش کاظم گفت: هان؟ چیه؟
اوضاع بدی شده بود. احمد دست در جیب کرد و مقداری پول سمت مش کاظم گرفت: این پول حلیم و ضرر بسته بودن مغازه! خوش اومدید!
مش کاظم پول را از دست احمد کشید و گفت: پس چی؟ پولم رو شما بخورید و بهم بخندید؟
همهمه شده بود و هر کس چیزی می گفت. احمد گفت: حیف اسم کاظم که روی تو گذاشتن!
علی دست حنانه را گرفته بود. سرد بود و لرزان.
زهره خانم به احمد پرید: تو چرا دخالت می کنی؟
احمد جواب داد: مگه قبلا جواب منفی نداده بود؟ شما مثلا پدرتون مُرده؟ مثلا بابای من بیمارستان هست و حالش بده؟ تو فکر زن دادن مردمی؟ حرمت آقابزرگ رو نگه نداشتید!
زهره خانم گفت: تو حرمت سرت میشه که داری با مادرت اینجوری حرف می زنی؟
احمد دلش خواست فریاد بکشد: حنانه زن منه! کسیه که قلبم رو گرم کرده! کسیه که شادی به زندگیم آورده
اما لب گزید و گفت: مهمون من هستن! حرمت مهمونم رو شکستید.
علی دست حنانه را کشید و خداحافظی گفت و رفت. احمد پشت سرشان کفش به پا کرد.
احمد: علی صبر کن!
علی ایستاد و احمد کلید ماشین را به دستش داد: با احتیاط رانندگی کن. مواظب باش.
به حنانه گفت: ببخشید که اینطوری شد! منِ بی غیرت...
حنانه حرفش را برید: غیرت به دعوا کردن نیست. ممنون که حرمت شکنی نکردید. منتظرتون هستیم!
رفتند و احمد در کوچه ماند و دلش گرمِ منتظر ماندن همسرش شد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
ادامه قسمت ۴۱
علی ماشین را به حرکت در آورد و رفت. حنانه سکوت کرده بود و سرش را به شیشه تکیه داده و نگاهش را به مقابلش دوخته بود. علی گوشه ای توقف کرد: مامان!
حنانه نگاهش کرد. غم در چشمهایش موج می زد. علی گفت: می خوای عقب دراز بکشی؟
حنانه پیاده شد و در عقب را باز کرد. ساک کوچکشان را زیر سرش گذاشت و دراز کشید. علی از صندوق عقب، پتویی آورد و روی او کشید.
تمام مسیر حنانه ساکت بود و آرام اشک ریخت.
احمد مدتی در کوچه قدم زد. همسایهها می آمدند و می رفتند. خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود. احمد راه رفت و فکر کرد. تمام دیروز و امروز را مرور کرد. هر لحظه عصبانیتش ببشتر می شد و دوست نداشت با این همه خشم و عصبانیت با مادرش صحبت کند. پس در کوچه ماند و راه رفت و زیر لب استغفار کرد. ساعتی طول کشید تا به خودش مسلط شود.
وارد خانه شد. به سمت زنانه رفت. توجهی به نگاه دختری که چشمهایش روی او بود نکرد. در زد و گفت: زهره خانم!مامان!
دختر خود را به او رساند: با مادرتون کار دارید؟
احمد نگاهش نکرد. همانطور نگاهش خیره زمین بود: بله اگه لطف کنید.
زهره خانم را صدا زد و مادر و پسر در ایوان، روبروی هم ایستادند.
احمد گله کرد: این بود رسم مهمون نوازی؟که مهمون من، با گریه از این خونه بره؟
زهره خانم: ما که چیزی نگفتیم! یک خواستگاری بود مادر! نخواست، گفت نه!
احمد دستش را مشت کرد و فشرد: برای این بود که اینقدر اصرار کردی بمونن؟ خواستگاری؟ اون زن مگه چند سال داره؟ مگه یک بار نگفت نه؟ مگه یک بار نگفتم دست از سرش بردار؟ من رو جلوشون بد کردی مادر من! اون پسر همکار من هستش! حداقل حرمت نون و نمکشون رو نگه می داشتی!
زهره اخم کرد: چرا بزرگش می کنی احمد؟ یک حرفی زده شد و یک جوابی شنیده شد!
احمد: هر حرفی باید زده بشه؟ یعنی چی؟ شماها عزادارید؟ به خدا که یک ذره هم احترام پدرتون رو نداشتید! وگرنه بعد از خاک کردنش، دنبال بدبخت کردن دختر مردم نبودید! حق دارن که می گن خاک سرده! تا خاک کردید یادتون رفت کی رو از دست دادید!
زهره خانم با اخم تشر زد: حرف الکی نزن! جای این حرف ها برو بیمارستان به بابات سر بزن!
احمد به مادرش پشت کرد و به سمت پله ها رفت: من فردا بعد از سوم، بر می گردم تهران! الکی هم زیر گوش دختر مردم نخونید و امیدوارش نکنید! من نمی خوام بچه بزرگ کنم!
احمد رفت و زهره خانم با خشم و اندکی ناراحتی پسرش را نگاه کرد. مادر است، دلش از غم پسرش غمگین می شود.
علی ماشین را مقابل خانه احمد نگه داشت. حنانه را صدا زد: مامان پاشو رسیدیم.
حنانه به سختی نشست: چرا اومدی اینجا؟ بریم خونه خودمون!
علی دلجویانه گفت: اینجا هم خونه خودته! احمد آقا تلفن میزنن، جواب ندیم نگران میشه!
حنانه لج کرد: به من چه؟ من رو ببر خونه، خودت بیا!
علی پدرانه خرج مادرش کرد: احمد آقا گناهش چیه؟ ندیدی حالش رو؟تو اذیتش نکن مامان خانم! پشتش باش! بذار دلش گرم بشه از بودنت! اینجوری اون بنده خدا میمونه وسط تو و مادرش! دلت می خواد دعواشون بشه؟ یا احمد آقا مجبور بشه قید یکیتون رو بزنه؟
حنانه دلش می خواست احمد برایش داد بزند، دعوا کند! دلش می خواست کمی عاشقی خرجش کند و همه جا را بهم بزند. سرش را تکان داد تا رویاهای کودکانه اش را دور کند.
نمی دانست روزی احمد شهر را بخاطرش بر هم می زند. نمی دانست احمد روزی دنیا را برایش کن فیکون می کند.
تازه وارد خانه شده بودند که تلفن زنگ خورد. علی خندید و تلفن را جواب داد.
علی: بفرمایید.
احمد: سلام چرا اینقدر دیر کردید؟ حال مادرت خوبه؟
علی: سلام. آروم میومدم تا کمتر اذیت بشه. الان خوبه. تازه رسیدیم.
احمد: چه خبر؟ من فردا میاد. تا فردا مواظب خودتون باش. می تونم با مادرت حرف بزنم؟
علی نگاهی به اتاقی انداخت که حنانه درونش بود: نمی خواست بیاد اینجا. می گفت بریم خونه خودمون. با کلی منت کشی آوردمش که شما نگران نشید. تا اینجا گریه کرده! فکر نکنم حرف بزنه باهاتون.
احمد نگران گفت: علی صداش کن بذار باهاش حرف بزنم. اون الان ناراحته، اگه باهام حرف نزنه، برای خودش، تو فکرش، همه چیز رو بزرگ میکنه. راضیش کن بیاد پای گوشی.
علی گوشی را کنار تلفن گذاشت و به اتاق رفت: مامان! احمد آقا کارت داره.
حنانه لج کرد: خسته ام.
علی ناز کشید:پاشو مامان، گناه داره. تو این سرما معلوم نیست چند ساعته وایساده تا با تو حرف بزنه. پاشو بذار از دلت در بیاره!
دست مادر را گرفت و او را با ملایمت بلند کرد و به هال برد. تلفن را به دستش داد و گفت: من میرم نون بگیرم.
حنانه آهی کشید که احمد را متوجه حضورش پشت خط کرد: حنانه جان! خانم! هستی؟ صدامو داری؟
حنانه آرام گفت: سلام!
احمد: سلام! خوبی؟ راحت رسیدید؟
حنانه: ممنون. خوبم. بله، دست شما درد نکنه. حالا خودتون بدون ماشین چکار می کنید؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛