eitaa logo
قلـم رنـگـی
902 دنبال‌کننده
635 عکس
433 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۶۲ احمد مقابل حنانه نشست: حنانه خانم! علی شما رو به من سپرد! شما امانتی دست من! تو رو به آبروی امیرالمومنین پاشو! نذار پیش پسرت شرمنده بشم! هوا داره تاریک میشه! باید بریم! حنانه تکان نخورد اما گفت: شب اولی که دنیا اومد، گذاشتنش بغلم و رفتن. تنها موندیم تو یک اتاق سرد و نمور! اول اسفند تولدشه! هوا سرد بود و بارون میومد. نمی دونستم چکار کنم. اتاق خیلی سرد بود. تا صبح نخوابیدم. خیلی خسته بودم اما می ترسیدم بخوابم و بچه ام یخ بزنه. سه شب شد که نمی خوابیدم و علی رو می چسبوندم به خودم تا گرمش کنم! نه قنداق کردن بلد بودم نه کهنه بستن! روز چهارم زن داداشم اومد پیشم. گریه بچه همه رو کلافه کرده بود. اومد ببینه چه خبره! وقتی وضعمو دید خیلی گریه کرد. کمکم کرد بچه رو تمیز کنم و لباسهامون رو برد شست. برام غذا آورد. آخه تو خونه چیزی نداشتم بخورم. شیر نداشتم به بچه بدم! دو سه روزی میومد کمکم، برام غذا میاورد. کم کم یاد گرفتم چکار کنم. گفت داداشم راضی شده تا حالم خوب بشه و بتونم برگردم سرکار، بهم غذا بده! گفت اما صدای این بچه ی ... حنانه آرام هق هق کرد و بعد ادامه داد: اگه بچه ام پاک نبود، شهید می شد؟ بعد نگاه خیس و خسته و سرخش را به احمد و زهره خانم دوخت و منتظر جوابشان ماند. زهره خانم بغلش کرد و احمد بلند شد، کلافه دستی در موهایش کشید و لا اله الا الله گفت. پدرش را دید که آرام روی خاک نشسته و نگاهش می کند. هنوز حالش از آن تصادف خوب نبود. غم حنانه، اشک او را هم در آورده بود. زهره خانم زیر گوش حنانه می گفت: بچه ات پاک بود عزیزم! پاک بود و پاک رفت! لایق شهادت بود عزیزم! اما نگاه حنانه پی تایید احمد بود. چرا احمد نمی گفت؟ احمد که نگاه منتظر حنانه را دید خود را به آنها رساند و گفت: بریم دیگه! دنبال فرصتی بود که با حنانه حرف بزند و او را آرام کند. وقتی پدرش روی صندلی جلو نشست و مادرش هم عقب سوار شد، در جلو را بست و قبل از سوار شدن حنانه آرام لب زد: هم تو پاک ترین زن دنیایی هم پسرت لایق شهادت! حنانه نگاه آخر را به خانه پسرش کرد و سوار شد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادر 💖 قسمت۶۳ آن شب ایران خانم و آرزو باز هم حنانه را تنها نگذاشتند. این شب ها، شب‌های بعد از رفتن عزیزترینت، سخت می گذرد. زهره خانم هم بعد از دادن داروهای همسرش، با اصرار احمد، به خانه حنانه رفت. احمدی که تا خود صبح در اتاقش راه رفت و راه رفت. دلش پیش حنانه بود. کاش اوضاع جور دیگری بود.دلش طاقت نداشت. خسته بود از این فاصله. حتی پای قبر علی نتوانست پشت و پناه همسرش باشد. اذان صبح بود و احمد وضو گرفت و خواست قامت ببندد که پدرش سلام نماز را داد. پشت به احمد نشسته بود. تسبیح را در دست گرفت و گفت: بهش فکر نکن. مادرت راضی نمیشه! برای اون زن دردسر درست نکن! مادرت هرگز این اجازه رو بهت نمیده! احمد خواست جواب بدهد که پدرش بلند شد و گفت: من مشکلی ندارم با اون زن، اما مادرت آرزوهای بیشتری برات داره! نذار اون زن تنها رو آواره کنه! اگه بو ببره که خواهانشی، اگه اون نگاه شیفته و نگران چشمهای تو رو ببینه، شمشیر رو از رو میبنده! احمد فقط گفت: شما از کجا فهمیدین؟ حاجی لبخندی زد: من هم یک مرد هستم! و مهم تر از اون، پدرت هستم! بزرگت کردم! هیچ وقت اینجوری ندیده بودمت. احمد رفتن پدرش به اتاق را نگاه کرد و جای قامت بستن، روی زمین نشست‌. تمرکز نداشت تا نماز بخواند! اگر راضی نمیشدند احمد چه می کرد؟ حنانه را رها می کرد؟ امانت علی را؟ تنها دلخوشی اش بعد از سالها تنهایی را؟ زهره خانم اما دنبال علاجِ قبل از حادثه بود. حنانه را تشویق می کرد حالا که تنها شده، پیش خانواده اش برگردد. نمی دانست با این حرف هایش، چه بلایی سر دل تنها مانده حنانه می کند. زهره خانم: هیچ کس مثل خانواده دل آدم رو آروم نمی کنه. این شهر بزرگ چی داره جز غم و غربت! دروغ می گم ایران خانم؟ ایران خانم که منظور زهره خانم از این حرف ها را فهمیده بود ناراحت و مغموم گفت: خاک پسرش اینجاست! چطور بره از اینجا؟ حنانه بی توجه به حرفهایشان بلند شد و به اتاق رفت. آرزو به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به کت و شلوار دامادی علی بود. حنانه کت و شلوار را برداشت و داخل کمد گذاشت. بعد کنار آرزو نشست: شرمنده شدم پیش شما! دل تو برای این غم نبود! برای تو و علی آرزوهای زیادی داشتم. علی هم با دیدن و حرف زدن باهات، دلش برات رفته بود. دستش را به سمت آرزو دراز کرد و مشتش را باز کرد. انگشتری با نگین های ریز سفید و یک نگین کمی بزرگتر به رنگ قرمز در میانش. حنانه: این رو خودش خرید برات! خیلی خوشحال بود. می گفت آرزوی همسری مثل تو رو داشته! شرمنده شدم پیش تو و پسرم! من رو ببخش. آرزو درون آغوش حنانه رفت. هق هقش را درون سینه خفه کرد و اشکش جای شد. آرزو: چطور طاقت میارید شما؟ چطور سرپا میمونید؟ من دارم میمیرم! حنانه سرش را نوازش کرد: زود خوب میشی! زود یاد می گیری رفتنی ها می رن. دلیل رفتنشون مهم نیست، مهم اینه که باید به رفتن عادت کنی! یک روز تو اوج تنهاییام، خدا علی رو به من داد! حالا خودش گرفته! به داده اش شکر باید گفت و به نداده اش شکر! حنانه بلند شد و رخت خواب ها را برداشت تا پهن کند. به آرزو که به کمکش آمده بود نگاه کرد و در دل گفت: من فقط سرپا هستم و نفس می کشم، اما زندگی من رفت زیر خاک! از امروز فقط منتظر روزی هستم که پیش علی برم! دیگه کسی برام نمونده! بعد ذهن سرکشش سمت احمد رفت. سمت نگاه نگرانش، سمت صدای خش برداشته اش، سمت ته ریش و موهای پریشانش، سمت گریه های مردانه اش! رخت خواب را که پهن کرد و چشمش به زهره خانم افتاد، احمد را از ذهنش پس زد! این زن هرگز او را نخواهد پذیرفت! ناگهان تنهایی با تمام حجم درد و اندوهش به سمتش هجوم آورد و حنانه را از پا انداخت. ایران خانم و زهره خانم با عجله به سمتش رفتند‌ ایران خانم: وای خدا مرگم بده! چی شد حنانه جان؟ زهره خانم: غذا نمی خوری، خواب نداری، استراحت نداری، از پا می نداری خودت رو! ایران خانم: آرزو! یک لیوان آب قند بیار. آخه کی گفت تو رخت خواب پهن کنی؟ مگه من مُردم؟ آب قند را به زور در دهان حنانه ریختند. آرزو گفت: بهتر نیست ببریم دکتر؟ احمد آقا گفتن خبرشون کنم اگه چیزی شد! برم بگم بیان؟ زهره خانم اخم کرد. نمی خواست احمد بیاید. دل رحمی احمد ممکن بود کار دست بدهد: نه، لازم نیست. بخوابه خوب میشه! اونها هم الان خواب هستن. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام رضا علیه السلام: «کسی که قبر امام حسین علیه السلام را در کرانه فرات زیارت کند مثل کسی است که خدا را زیارت کرده است.» 📗 مستدرک الوسائل، ج ۱۰، ص ۲۵۰ @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح‌تون بخیر آخر هفته‌تون پر از زیبایی لحظه‌هاتون پر از محبت چهره‌تون شاد و خندون لبتون پر از تبسم و لبخند قلب‌تون پر از نور الهی و زندگی‌تون پر از رحمت و نعمت الهی باشه...🌺 @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پوشه 🍎
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی اوقات باید بدون هیچ دلیلی شاد باشی. در میانه‌ی طوفان مشکلات، باید آرامش را در خود حفظ کنی و به عنوان آرام‌ترین فرد در این دنیا بایستی. زندگی پر از چالش‌هاست، اما گاهی فقط کافیست لبخند بزنیم و به زیبایی‌های کوچک اطرافمان توجه کنیم. https://eitaa.com/avaytasvir
اهمیت محبت مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت می‌تواند آن‌ها را به هر کاری ترغیب کند. حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه می‌شود و با آغوش گرم همسر، یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه می‌شود. این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آن‌ها بیرون خواهد کرد. خلق خوش، ظاهر آراسته، مهربانی در کلام، درک خستگی‌ها و عدم سوال پیچ کردن از جمله مواردی هستند که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرند. این رفتارها نه تنها به مرد احساس آرامش و محبت می‌دهد، بلکه به تقویت پیوند عاطفی و ایجاد فضایی مثبت در خانه کمک می‌کند. 💫نکات کلیدی برای ایجاد فضایی محبت‌آمیز: - آغوش گرم: یک آغوش صمیمی می‌تواند احساس امنیت و محبت را به همسر منتقل کند. - توجه به جزئیات: آماده کردن یک استکان چای یا خوراکی دلخواه می‌تواند نشان‌دهنده توجه و محبت شما باشد. - گفتگوی دلنشین: چند جمله محبت‌آمیز و دلنشین می‌تواند خستگی را از بین ببرد و روحیه همسرتان را بالا ببرد. - درک و همدلی: درک خستگی و چالش‌های روزمره همسر، به او احساس ارزشمندی و حمایت می‌دهد. با ایجاد چنین فضایی، می‌توانیم به بهبود روابط زناشویی و افزایش رضایت در زندگی مشترک کمک کنیم. محبت و توجه، کلیدهای اصلی برای ساختن یک زندگی شاد و آرام هستند. @GalamRange