eitaa logo
قلـم رنـگـی
903 دنبال‌کننده
638 عکس
435 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشا آن دل که دلدارش تو گردی خوشا جانی که جانانش تو باشی ✨ عراقی @GalamRange
إنّي اُحبُّ هرچه که دارد هوای تو شرمنده ام قدم نزدم جای پای تو إنّي بَرِئتُ هر که بخواهد به جز تو را إنّي عَجِبتُ هر که ندیده عطای تو هر روز وشب، منتظرت نُدبه می کند مولای من! کجاست محلِ لقای تو؟ @GalamRange ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پوشه 🍎
در دل من چیزی ست مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح و چنان بی‌تابم که دلم می‌خواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه زندگی تابش نوری ست مرا می خواند https://eitaa.com/avaytasvir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! اگر بناست گره‌ای در زندگی مان باشد؛ گره‌خوردنِ دستانش در دستانمان باشد و بس.💕 ‌‌‎‎‎‎‎ ‌ https://eitaa.com/avaytasvir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ قدرت کلمات: در لحظات خشم، با احتیاط صحبت کنید. ⚡️موقع عصبانیت حواستون باشد، چگونه حرف می‌زنید! در آن لحظه، ممکن است کلمات به سادگی از دهان شما خارج شوند، اما اثرشان می‌تواند سال‌ها در دل باقی بماند. ✨همه چیز حل می‌شود و حالتان خوب می‌شود، اما یک حرف، یک لحن، می‌تواند زخم عمیقی بر دل طرف مقابل بگذارد. 💫یادتان باشد که در لحظات خشم، عشق و احترام را فراموش نکنید. کلمات قدرت دارند؛ می‌توانند بسازند یا ویران کنند. پس بیایید در آن لحظات، عاقلانه‌تر و با محبت‌تر رفتار کنید، چرا که هیچ چیز ارزشمندتر از رابطه‌ها نیست؛ آرامش و محبت، همیشه بهترین راه‌حل است. @GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۷۰ احمد وارد خانه شد. آرزو سلامی کرد و گفت: با اجازه من دیگه برم خونه! آرزو رفت و احمد به حنانه نگاه کرد. مثل روزهای قبل مثل تمام یک ماه گذشته، به قاب عکس علی نگاه می کرد و از دنیا غافل بود. کنارش نشست: حنانه خانم! حنانه جان! خانم! حواست کجاست؟ حنانه نگاه از علی گرفت و به احمد نگاه کرد. احمد لبخند زد: شام چی داریم؟ من که حسابی گرسنه ام! شما نهارتو خوردی؟ احمد بلند شد و به آشپزخانه رفت. کتلت هایی که مطمئن بود آرزو درست کرده و با نان و سبزی در سینی آماده گذاشته بلند کرد و کنار حنانه گذاشت. والر را نزدیک تر آورد و نشست. سفره را پهن کرد و لقمه ای درست کرد و به سمت حنانه گرفت: این لقمه رو بخور که خوردن داره! حنانه لقمه را گرفت و گفت: دلم برای علی تنگ شده! احمد با همان لبخند پر احساس گفت: فردا میریم پیش علی که دلتنگیت رفع بشه! اما شرط داره اونم اینه که خوب غذاتو بخوری و منو شرمنده علی نکنی! میدونی چقدر لاغر شدی؟ حنانه گفت: علی از این کتلت ها دوست داشت اما پول نداشتم گوشت بخرم براش درست کنم. هر غذایی می بینم یاد علی میوفتم. یا دوست داشت و دلم نمیاد بخورم یا تا حالا نخورده بود و دلم نمیاد بخورم. احمد باز هم با آرامشی که تمام این مدت در مقابل حنانه حفظ میکرد گفت: آدم هایی دیگه ای هم تو زندگیت هستن! می دونی این عذابی که به خودت میدی چقدر ما رو اذیت می کنه؟ منو نگاه کن حنانه! آرزو رو نگاه کن! ما رو می بینی اصلا؟ هنوز نتونستی وصیت علی رو باز کنی! هنوز نتونستی برای آخرین نگرانی علی کاری کنی! می دونی جبهه ها چقدر سرده؟ میدونی چند روزه که دست به کامواها نزدی؟ دلت میاد رزمنده ها سردشون بشه؟حنانه جان! اگه علی برات مهم بوده، وقتشه که راهشو ادامه بدی! وقتشه که بلند شی! تو مادر شهیدی! حنانه با تمام مظلومیتش گفت: منم یه مادرم! مادر! مادرا عاشق بچه هاشونن! علی فقط بچه ام نبود! همه چیزم بود!پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم همه چیزم بود! بدون علی زندگی کردن رو بلد نیستم! تا حالا بدون علی نبودم که یاد بگیرم! احمد گفت: من که هستم! شوهرتم! حنانه اشک ریخت: تموم میشه این شوهری! تموم میشه! احمد صبوری کرد: تموم نمیشه!قرار نیست تنهاتون بذارم. حالا هم شامتون رو بخورید بریم سراغ کامواها که دل جبهه ها براتون تنگه! _ کسی به در می کوبید! با خشم و قدرت می کوبید. حنانه هراسان در را گشود که ای کاش هرگز در را باز نمی کرد. سلمان حنانه را به عقب هل داد. پشت سرش تمام طایفه ایستاده بودند. صدای فریاد و گریه بلند شد‌. کسی چادر حنانه را کشید و فریاد زد: تف به ذاتت زن! تف به روت! بچه برادرم رو به کشتن دادی و خاک کردی و نگفتی کس و کار داره؟ رمضان بود، عموی علی! دوباره تخت سینه حنانه کوبید: اگه سلمان خبردار نمیشد کی می خواستی بهمون بگی؟ها؟ صدای گریه و زاری بلند بود. زنها گریه می کردند و حنانه را نفرین. حنانه از گوشه چشم کبری را دید، عمه علی! پس همه آمده بودند حنانه کُشان! مظفر، دست پدرش را گرفت و گفت: بذار ما رو ببره سر خاک اول، بعدا حساب این رو هم میرسیم! این یعنی حنانه! حسابش را می رسیم یعنی کمربند و تن حنانه!احمد کجا بود؟ هنوز خیلی تا آمدن احمد مانده بود‌. ساعت هفت شب می آمد و الان اذان ظهر هم نشده بود. رمضان حنانه را به دیوار کوبید و گفت: یالله ما رو ببر سر خاک علی! یالله! مسعود پسر کبری حنانه را با چادر کشید و به سمت در برد. حتی نگذاشتند حنانه لباس گرمی بپوشد و چادر سیاهش را سر کند. حتی نتوانست نگاه آخر را به خانه کند. خدایا! چه بازی دیگری در راه است؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۷۱ احمد آن روز دلشوره داشت. دلشوره اش زمانی بیشتر شد که خبرش کردند تلفن دارد. صدای پشت خط حنانه نبود و این همزمان هم خیالش را راحت کرد هم او را نگران تر کرد. _ سلام احمد آقا، من پنجابی هستم. احمد او را شناخت. همسایه ای که شماره اش را به او داده بود تا اگر اتفاقی افتاد او را خبر کنند. صدای ناقوس در ذهنش پیچید پنجابی گفت: راستش یک عالمه آدم ریختن تو خونه و حنانه خانم رو با خودشون بردن! احمد شوکه شد: بردن؟ کجا بردن؟ کی بودن؟ پنجابی گفت: از حرفهاشون بر میومد فامیلاشون باشن، گفتن که حنانه خانم ببرتشون سر خاک علی خدابیامرز! احمد نمی دانست تشکر کرد یا نه! تلفن را روی شاسی اش گذاشت یا نه! چطور مرخصی گرفت و از در دژبانی بیرون رفت؟ چطور خود را به بهشت زهرا رساند اما رساند. حنانه را دید. سر خاک علی پر از آدم بود. شلوغ شلوغ! چشم چرخاند تا حنانه را ببیند. زنی را مچاله شده کنار مینی بوس قرمز رنگی دید! از بی تابی دلش فهمید حنانه است. با چادر سفیدش! به سمتش دوید! حنانه از سرما میلرزید! در خود مچاله شده بود! نزدیکش که شد صدایش زد: حنانه! حنانه تکانی خورد اما سرش را بالا نگرفت. او را بلند کرد و به سمت ماشین برد. روی صندلی جلو نشاند و بخاری را زیاد کرد. از صندوق عقب پتو را برداشت و دورش پیچید‌. پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد و به سمت بیمارستان رفت! حنانه اش می لرزید و کاری از دستش بر نمی آمد. چند ساعت در راهروی بیمارستان راه رفت، نمی دانست‌. فقط با صدای پرستار که گفت: حالشون بهتر شده، توانست بنشیند. خدایا شکر کرد و گفت: تا کی می خوان تن و بدن این زن رو بلرزونن؟ تا کی میخوان عذابش بدن؟ تا کجا این لجبازیشون ادامه داره؟ می خوان بکشنش! دیوانه های روانی! حنانه را به خانه برد. همان مینی بوس قرمز دم در خانه بود. از بخاری که به شیشه ها بود معلوم بود که همه داخل مینی بوس نشسته اند و منتظر رسیدن آنها هستند! وقتش بود که درس عبرتی به آنها دهد! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا