eitaa logo
قلـم رنـگـی
900 دنبال‌کننده
638 عکس
435 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 💗مهر و مهتاب 💗 نویسنده تکین حمزه لو قسمت هشتم - خانم ها و اقایان دكتر سر حدیان از من خواسته براتون تمرین ها رو حل كنم . خواهش مي كنم دقت كنید. یكي لطف بكنه به من بگه تمرین هاي كدام قسمت باید حل بشه … یكي از پسرها با لحن عصبي گفت : تو كه خودت باید بدوني حتما از هفته پیش تا حال ده بار همه رو حل كردي .. دیگه مارو رنگ نكن . بعد پسري از ته كلاس گفت : دكتر سرحدیان ؟ … مگه آناتومي درس ميده كه دكتره ؟. هرج ومرج دوباره كلاس را فرا گرفت . یكي از دخترها از ردیف جلو شماره تمرین ها را به اقاي حل تمیریني داد و پسره شروع كرد به پاك كردن تخته ولي قبل از آن از جیبش یك ماسك سفید رنگ در آورد و جلوي دهان و بیني اش را پوشاند با این حركت سیل متلك و تیكه به طرفش هجوم آورد. - سرحدیان چرا از مریض هاي سل گرفته واسه حل تمرین ما آدم فرستاده .. - اكسیژن برسونید … - اي بابا اینكه اب و روغن قاطي كرده …. - آقا واگیر نداره؟ …. بعد خنده و هرو كر فضاي كلاس را پر كرد . اما پسره بدون توجه به حرفاي ما شروع به حل تمرین ها كرد. صداي ماژیك روي تخته سفید رنگ مو بر تنمان سیخ مي كرد . بعد از حل چند تمرین كلاس تقریبا آرام گرفت و همه مشغول یادداشت كردن شدند . در موقع حل یكي از تمرین ها شیوا دختري كه روي صندلي جلوي ما نشسته بود بلند شد تا سوالي بپرسد من هم با شیطنت صندلي اش را عقب كشیدم وقتي شیوا جواب سوالش را گرفت بي خیال خودشو ول كرد تا روي صندلي اش بشیند اما چون صندلي اش را عقب كشیده بودم محكم روي زمین افتاد و دوباره كلاس از خنده و هیاهو منفجر شد. پسره از پاي تخته به طرف ما نگاهي انداخت اما ما بي توجه به نگاههاي سرزنش امیزش در حال هر وكر بودیم. شیوا هم بلند شده بود و داشت زیر لبی فحش مي داد. پسرها سوت مي زدند وما میخندیدیم بعد وقتي سرانجام آرام گرفتیم متوجه شدیم كه پسره رفته هر كس چیزي مي گفت و حدسي میزد : - بچه ها الان ميره با رییس دانشگاه ميآد . - نه بابا رفته به سر حدیان بگه یكي دو نمره از ما كم كنه …. در هر حال پسره رفته بود و ما خوشحال حرف مي زدیم و مي خندیدیم لیلا با كمي ترس گفت : - بچه ها نكنه پسره عضو انجمن اسلامي باشه حال همه رو بگیره ؟.. من هم با خنده جواب دادم : مگه ما كار غیر اسلامي انجام دادیم داریم مي خندیم خوشحال بودن هم كار بدي نیست . بعد از اتمام كلاس سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . از آیینه متوجه پشت سرم بودم كه دیدم پاترولي با حفظ فاصله دنبالمان مي آید. مي دانستم مال یكي از پسرهاي همكلاس است . چند نفر از دوستانش هم همراهش آمده بودند ميدانستم كه مي خواهند اذیت مان كنند با لیلا قرار گذاشتیم حالشان را بگیریم . وقتي وارد اتوبان شدیم ، پاترول خودش را به كنار ما كشاند... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.32M
✅️ آنچه درشکل گیری اعتماد به نفس بچه ها اهمیت بالایی دارد... ♦️نکاتی ناب و ارزشمند حتما با دقت گوش کنید روانشناس @GalamRange
🌀 هرگز بر سر کودک خود فرياد نزنيد! 👇عواقب فریاد زدن بر سر کودک: ۱) باعث نابودی اعتمادبه نفس کودک می‌شود. ۲) روح کودک آسیب می‌بیند. ۳) کودک دچار اضطراب می‌شود. ۴) کودک از ترس موارد اشتباه را پنهان می‌کند و این زمینه دروغگویی را در فرزند شما در سال های بعد فراهم می‌کند. ۵) باعث کاهش عزت نفس کودک می‌شود. ۶) باعث افزایش رفتار خشونت آمیز در کودک می‌شود. @GalamRange
هدایت شده از دل نوشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴 آدَم‌هـــا رو بِـــبَخش؛ وَلـــی بـــه اَنـــدازه...🌱 https://eitaa.com/cafePrvaz ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراهان گرامی❤️ 🍰عصرتون سرشار 🌸از عشق و امید 🍰طعم لحظه‌هاتون شیرین 🌸شادیاتون جاودان 🍰لبخندتون مستدام 🌸و زندگی‌تون بکام 🍰عصر زیباتون بخیر و شادی @GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸 💗مهر و مهتاب 💗 نویسنده تکین حمزه لو قسمت نهم پسرها از پنجره ماشین سرشان را بیرون آورده بودند و به ما مي خندیدند که به رگ غیرتم برخورد و پایم را روي پدال گاز فشردم . مدل ماشین ما بالاتر و قدرتش هم بیشتر از پاترول بود باید ادبشان مي‌كردم . با فشار روي پدال گاز ، دنده ماشین را هم عوض كردم و با مهارت از بین ماشین ها ویراژ دادم. من تقریبا از 15 سالگي رانندگي مي كردم البته دور از چشم پدر و مادرم زیر نظر سهیل رانندگي را یاد گرفته بودم و خیلي هم از این بابت مغرور بودم حتي گاهي وقتي باسهیل مسابقه مي گذاشتم نمي توانست به گرد راهم برسد به لیلا كه ترسیده بود گفتم : -محکم بشین و نگاه كن . از بین دو ماشین لایي كشیدم . لیلا جیغ كوتاهي زد و راننده ها با بوق بلند و كشداري مراتب اعتراضشان را اعلام كردند . اما من بي توجه گاز مي دادم و به پاترول كه نا امیدانه تلاش مي كرد خودش را بهمان برساند مي خندیدم . ماشین آنقدر سرعت داشت كه ميدانستم اگر به مانعي بر خورد كنیم حتما دخلمان مي آید اما غرور نمي گذاشت رعایت قانون را بكنم . سرانجام در یكي از خروجي ها پاترول ما را گم كرد و من خندان سرعت ماشین را كم كردم . لیلا با خشم نگاهم مي كرد . با خنده نگاهش كردم و گفتم : - لیلا وقتي مي ترسي رنگت سه درجه روشن تر مي شه همیشه بترس . لیلا عصبي داد زد : احمق دیوانه ! نزدیك بود هر دومونو بكشي چرا اینطوري رانندگي مي كني ؟ خونسرد گفتم : نترس حالا كه نمردیم من باید روي این جوجه فكلي ها رو كم ميكردم . حال تو دانشگاه ماست‌ها رو كیسه مي كنن اینطوري خیلي بهتره . لیلا سرس تكان داد و حرفي نزد. اما ميدانستم كه او هم ته دل راضي و خوشحال است كه پسرها را سر جایشان نشاندیم . این حادثه باعث شد كه كلاس ریاضي وبلایي كه سر فرستاده استاد آوردیم از یادمان برود . تا هفته بعد و جلسه بعد مشغول شیطنت و خندیدن به خلق الله بودیم و اصلا یادمان رفته بود كه شنبه خود استاد سرحدیان سر كلاس ميآید . صبح روز شنبه تازه یادمان افتاد و كمي ترسیدیم ولي با خودمان فكر مي كردیم حتما استاد از یاد برده و كاري به ما ندارد، به هر ترتیب ساعت ریاضي رسید و همه با هیجان منتظر بودند ببینند چه پیش مي آید .وقتي استاد وارد كلاس شد همه به احترام ورودش از جا بلند شدیم. سرحدیان مرد میانسال و با تجربه اي بود كه به آساني نمي شد دستش انداخت . از آن قیافه هایي داشت كه بهش با جذبه مي گفتند . وقتي ما نشستیم شروع به درس دادن كرد و ما خیالمان راحت شد كه حرفي از جلسه حل تمرین نخواهد زد. تند تند یادداشت بر مي داشتیم و سعي مي كردیم پا به پاي استاد درس را بفهمیم و جزوه برداریم چون جلسه اول نصف بچه ها نتوانسته بودند یادداشت بردارند و استاد بي توجه به اعتراض بچه ها تخته را پاك كرده بود . سر انجام كلاس به پایان رسید ولي استاد هنوز اجازه ترك كلاس را به ما نداده بود. همه منتظر نگاهش مي كردند. آقاي سرحدیان با حوصله شماره تمرین هایي كه باید براي جلسه بعد حل مي كردیم را روي تخته نوشت . بعد با صداي نافذ و لحني قاطع گفت : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸 💗مهر و مهتاب 💗 نویسنده تکین حمزه لو قسمت دهم - خانم ها آقایان ، من مي دونم كه بعضي از شما یك راست از پشت نیمكت هاي دبیرستان روي صندلي هاي دانشگاه پرتاب شده اید. براي همین بچه بازي هایتان را درك مي كنم اما از الان گفته باشم كه این تمرین ها باید توسط شما حل بشه و در كلاس حل تمرین اشكالهایتان را رفع كنید چون در امتحان پایان ترم فقط از این تمرین ها سوال مي دهم وهیچ عذر و بهانه اي هم قبول نیست . بعد به چشمهاي ما كه مثل موش سر جایمان خشك شده بودیم ، خیره شد و ادامه داد : - انگار شما هنوز ظرفیت دانشگاه رو ندارید .. من هم دلم نمي خواد بهتون زور بگم . از این به بعد فقط شماره تمرینها را مي نویسم جلسه حل تمرین هم لغو مي شود دیگر خود دانید… بعد از چند دقیقه تازه متوجه شدیم معني حرفهاي استاد چیست . جواب صحیح تمرین ها براي خوب امتحان دادن لازم و ضروري بود و با تعطیل شدن كلاس حل تمرین احتمالا نود درصد كلاس نمره قبولي نمي آوردند؛ همزمان صداي اعتراض بچه ها بلند شد. استاد كه داشت از كلاس بیرون مي رفت لحظه اي ایستاد و گفت : - خودتان خرابش كردید ، خودتون هم درستش كنید اگر آقاي ایزدي قبول كنند و باز هم براي حل تمرین تشریف بیاورند من حرفي ندارم . وقتي استاد از كلاس خارج شد، احساس كردم همه نگاهها متوجه من است. انگار تعطیلي كلاس حل تمرین فقط تقصیر من بود و خودم باید درستش مي كردم. بغض گلویم را گرفته بود براي اینكه از زیر بار نگاههاي بچه ها فرار كنم سریع وسایلم را جمع كردم و از كلاس خارج شدم. صبح با صدای مادرم از جا پریدم. با سرعت در رختخوابم نشستم و به ساعت بالای سرم نگاه کردم،ساعت نزدیک ده بود. وای چقدر دیرم شده بود! با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در را باز کرد،با دیدن من گفت:چه عجب بلند شدی! ظهر شد. خواب آلود گفتم:سلام،لیلا اومده؟ مادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:لیلا؟ مگه قراره بیاد اینجا؟ - خوب،می ریم دانشگاه… مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟ مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟ آه از نهادم برآمد،یادم رفته بود امروز جمعه است. شانه را پرت کردم روی میز و دوباره پریدم تو رختخواب، مادرم با عصبانیت جلو آمد و پتو را از رویم کنار زد و گفت: - دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو… پاشو یک کمی کمک کن. هزار تا کار دارم. بی حوصله گفتم:چه خبره؟ یک امروز میشه خوابید،اونهم شما نمی گذارید. مادر با لحنی جدی گفت: برای شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم. دست تنها نمیتونم، سهیل که از صبح جیم شده، این هم از تو! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️هرروز صبح "یک دقیقه " وقت بگذارید، پنجره را باز کنید، به" خورشید "، به" آسمان "، به" درختان" ،"باغچه "،... سلام کنید، به "خداوند" سلام کنید، به "خودتان "سلام کنید. "خودتان" را تحویل بگیرید ، "حالش" را بپرسید ، "انرژی مثبت "به او بدهید ، صبحانه ای با ارامش با او بخورید، برایش ارزوی موفقیت کنید ، باور کنید ، وجود خودتان ارزش این یک دقیقه وقت گذاشتن را دارد.🦋‌ @GalamRange ‌‌‌‌‌‌‌‌‌