گنجنگار 💯
💠 برای مادری که از میان ما رفت
#یادداشت | زهراسادات بالش آبادی (محقق و پژوهشگر تاریخ شفاهی)
- باید چادرتو محکم به کمرت ببندی و بری سر زمین
- نه، بچه مو نمیذارم روی زمین، عقربی، چیزی نیشاش میزنه بچه مو به پشتم میبندم با بچهام میرم سر زمین!
توی گرگان کار میکردیم. علی روی دوش من قد کشید و بزرگ شد. وقتی که سرباز شد برگشتیم سبزوار. علی با جنگ سرباز شد.
علی توی جنگ بود و من نمیتوانستم با خیال راحت، سر روی بالش بگذارم. تنورم گوشۀ حیاط بود. زنهای جلسۀ قرآن شکلات، قند و خاک قند میآوردند و نذر جبهه میکردند. چهل سال رحل قرآنها از توی خانۀ ما جمع نشد از اول جنگ تا همین حالا. کمکم جلسههای قرآن از ما جهادگر پشتیبانی جنگ ساخت. هر روز زنهای کوچه به خانۀمان رفت و آمد میکردند.
ما از یک مشت خاک قند به یک وانت کلوچۀ قندی رسیدیم. خمیر محکم کلوچه قندی را شب ها با حاج اقا آماده میکردیم. زنها که میآمدند حاج آقا از خانه میرفت. زنهای کوچه ظرفهای احتیاجی را روی دوش میگرفتند و توی زیر زمین میگذاشتند. تر و فرزها را میگذاشتیم تا پوندهای خمیر را بیاورند سر تنور و با حوصله ها نان و کلوچه را توی خانه بزرگه پهن میکردند تا باد خشک شوند.
▫️اینها بخش کوتاهی از مصاحبههایم با مادر کوچۀ شهید علی کرمانی، خانم صغری جوان بخت است. این اواخر آلزایمر بر او غلبه کرده بود اما میشد دورهای از زندگیش را دید که هیچ وقت از یاد نبرده است. دوره ای که عروسهایش دو تا چرخ بافتنی را وسط خانه عَلَم میکنند تا هم برای خرج خانه کار کنند و هم برای رزمندها پوشاک گرم ببافند. خانهاش را در دوران جنگ به یاد میآورد که خانه نبود کارخانهای بود برای برآورده کردن احتیاجات جنگ.
▫️صغری جوان بخت، مادر یکی از پایگاههای پشتیبانی جنگ خانگی از میان ما رفت. یکی از مادرهایی که ساعت کاریاش از اذان صبح بود تا اذان صبح!
روح این مادر عزیز شاد⚘
▫️بازنشر از @hhonarkh
✅ گنجنگار💯؛ روایت انسانهایی است که سالها کسی سراغشان را نگرفته و روایتشان نکرده است.
ble.ir/ganjnegar , eitaa.com/ganjnegar
rubika.ir/ganjnegar , aparat.com/ganjnegar
youtube.com/@ganjnegar
گنجنگار 💯
💠 پس از سی سال؛ روایت تشییع شهید گمنام در روستا
#یادداشت| مهدیه صفرزاده (عضو تیم نهضت تاریخ شفاهی روستای پیوهژن)
حال و هوای عجیبی بود.
دومین صبح سرد زمستانی سال هزار و چهار صد و یک، با حضور فردی در روستا که گرمای وجودش کمکم همه جا را گرفت.
از فرزند چهار ماهه تا پیرزنی که با عصایش قدم زنان با شهید همراه میشد و بدرقهاش میکرد.
کودکانی که با شور و ذوق در جلوی کاروان شهید گمنام عَلم را حفظ میکردند و پرچم به دست حرکت میکردند، نوجوانانی که با اخلاص در مدح شهید سرود میخواندند و مردم شهیدپرور پیوهژن اشکهایشان جاری میشد.
پیر و جوانی که با عکسهای شهدا با شهید گمنام همراه میشدند، انگار همه شهدای روستا به استقبال این میهمان عزیز آمده بودند.
الحمدلله برکت وجود شهید گمنام از مسجد شهید محمودی شروع شد و به امام زادگان ختم شد.
زنان و کودکان و مردانی که با سربند یا فاطمه الزهرا سرهایشان بر روی پیکر شهید گمنام بود و شانههایشان از عشق میلرزید.
و تاریخی که دوباره در بطن روستا امروز تکرار شد، مادر شهیدی که با تداعی خاطرات تشییع پسر جوانش علیاکبر رسولی برای شهید گمنام مادری میکرد و بر سر پیکرش شکلات میریخت و شهادتش را تبریک میگفت.
دختر کوچکی که دیگر حالا بزرگ شده بود و از شهیدان و پدر شهیدش روایت می کرد.
با چشمان خودم دیدم زنان و دخترانی که برای این شهید گمنام و غریب به جای مادر و خواهرش اشک میریختند.
شهید گمنامی که مادرش حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود و در روزهای شهادت همین بانو میهمان روستا شد.
و در آخرین دیدار در پیوهژن شهید گمنام خیبری میهمان خانهای شد که زادگاه شهید مفقودالاثر خیبری «محمد حسین حسنی» بود.
#پس_از_سی_سال مردم دارالمؤمنین روستای پیوهژن دوباره شاهد حضور شهیدی در روستایشان بودند.
حقیقتا تاریخ دوباره تکرار میشود، شهیدی که پس از سی سال از مردم مخلص پیوهژن و روستاهای مجاور دعوت کرده بود برای پیمان عهدی مجدد.
✅ گنجنگار💯 رو دنبال کن؛ گنجت رو پیدا کن.
eitaa.com/GanjNegar