eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
89هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 📝(( تاوان خیانت )) 🌼🌸بچه ها همه رفته بودن اما من پای رفتن نداشتم توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم نه می تونستم برم نه می تونستم … از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم … که خدایا من رو ببخش از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد 🌸🌼– حالا مگه چی شده؟ همه اش ۱/۵ نمره بود تو که بالاخره قبول می شدی این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت 🌼🌸بالاخره تصمیمم رو گرفتم – خدایا من می خواستم برای تو بشم قصدم مسیر تو بود اما حالا من رو ببخش 🌸🌼عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر پشت در ایستادم – خدایا خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده به هر کی نخواد، نه عزت من از تو بود من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم تو، من رو همه جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه و در زدم 🌼🌸رفتم داخل دفتر معلم ها دور هم نشسته بودن چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن با صدای در، سرشون رو آوردن بالا – تو هنوز اینجایی فضلی؟ چرا نرفتی خونه؟ – آقای غیور ببخشید میشه یه لحظه بیاید دم در؟ 🌼🌸سرش رو انداخت پایین – کار دارم فضلی اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا اگرم واجبه از همون جا بگو داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای توبغض گلوم رو گرفت جلوی همه ؟به خودم گفتم 🌸🌼– برو فردا بیا امروز با فردا چه فرقی می کنهجلوی همه بگی اون وقت اما بعدش ترسیدم – اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ . ✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍((دعوتنامه )) 🌷اون شب، بالشتم از خیس بود. از شادی گریه می کردم. تا اذان صبح خوابم نبرد. همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم. 🍃اول، جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود، هر کس که مرا طلب کند می یابد. 🌷من ۴ سال، با وجود بچگی، توی بدترین شرایط، خدا رو طلب کرده بودم و حالاو حالا خدا خودش رو بهم نشون داد. خودش و مسیرش و از زبان اون شخص بهم گفت: این مسیر، و درده اگر قدم بردار و الا باید مورچه ای جلو بری. تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی. ⌚️به ساعت نگاه کردم، هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود. از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم. 🌹جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم. ساکت، بی حرکت، غرق در یک سکوت بی پایان. – خدایا، من مرد راهم، نه از درد می ترسم نه از هیچ چیز دیگه ای. تا تو کنار منی تا شیرینی زیبای دیدنت، پیدا کردنت، و شیرینی امشب با منه؟ من از سوختن نمی ترسم. تنها ترس من از دست دادن توئه. رهام کنی و از چشمت بیوفتم. پس دستم رو بگیر و من رو تعلیم بده. 🍃استادم باش برای عاشق شدن که من هیچ چیز از این راه نمی دونم. می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم. می خوام عاشقت باشم . می خوام عاشقم بشی. 🙌دست هام رو بالا آوردم، نیت کردم و الله اکبر … هر چند فقط برای فرصت بود، اما اون شب، اون اولین من بود. نمازی که تا قبل، فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم. اون شب، پاسخ من شده بود، پاسخ من به دعوتنامه خدا. 🌹چهل روز، توی دعای دست هر نمازم، بی تردید اون حدیث قدسی رو خوندم و از خدا، خودش رو خواستم. فقط خودش رو تا جایی که بی واسطه بشیم. 💖من و خودش و فقط عشق و این شروع داستان جدید من و خدا شد. 🍃هادی های خدا، یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن. هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند. تا جایی که قلبم آرام گرفت. 🌷حتی رهگذرهای خیابان، هادی های لحظه ای می شدند. 🔸واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن. 🌷و هر بار، در اوج فشار و درد زندگی، لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد. خدا، بین پاسخ تک تک اون هادی ها، خودش رو، محبتش رو ، وجهش رو بهم نشون می داد. ✨معلم و استاد من شد. 🌹من سوختم. اما پای تصویر اون ، تصویری که با دیدنش من رو در مسیری قرار داد که به هزاران سوختن می ارزید. و این آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود. ✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍((میراث)) ◆✍خاله با یڪی از نیروهاے خدماتی بیمارستان هماهنگ ڪرده بود. بنده خدا واقعا خانم باشخصیتی بود. تا مادربزرگ تڪان می خورد، و مهربان بهش می رسید. توےبقیه ڪارها هم همین طور، حتی ڪارهایی ڪه باهاش هماهنگ نشده بود.با اومدن ایشون، حس ڪردم بار سنگینی رو ڪه اون مدت به دوش ڪشیده بودم، سبڪ تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادےطول نڪشید. ◆✍با درخواست خاله، مادربزرگ براے ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشڪی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست.بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت.بزرگ ترها، هر ڪدوم سفرے چند روزے اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته اے رو پیش ما بود، موقع خم شد پاے مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت. ◆✍با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روے شونه ام.خیلی مردے مهران، خیلی برگشتم داخل، ڪه بی بی با اون صداے آرام و لرزانش صدام ڪرد. – مهران، بیا پسرم – جونم بی بی جان، چی ڪارم دارے؟ – ڪمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساڪ ڪوچیڪ دستیه ◆✍رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود ڪه واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساڪ رو آوردم، درش رو ڪه باز ڪردم بوے خاڪ فضا رو پر ڪرد.– این ساڪ پدربزرگت بود. با همین ساڪ دستی می رفت . ڪه شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدے بهش دست بزنه، همین طورے دست نخورده گذاشتمش ڪنار. آب دهنش به زحمت ڪمی گلوش رو تر ڪرد. ◆✍ رو خیلی وقته نوشتم. لاے قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم ڪه از اونها ارث می برن.اما این سا، نه دلم می خواست دست ڪسی بدم ڪه بیشتر قدرش رو بدونه. این ، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش ◆✍ادامه دارد...... ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 👈(( دستخط)) ◆✍تمام وجودم می لرزید. ساڪی ڪه بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود، رفتم دوباره گرفتم. وسایل بود.دو دست پیراهن قدیمی، ڪه بوے خاڪ ڪهنه گرفته بود. اما هنوز سالم مونده بود و روے اون ها یه و جیبی، با یه دفتر!تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم. بازش ڪه ڪردم، تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یڪی می دادم ڪه قدرش رو بدونه. ◆✍ڪل دفتر، برنامه عبادے و تهذیبی بود، از ذڪرهاے ساده، تا برنامه ، ، و .ریز ریز همه اش رو شرح داده بود، حتی دعاهاے مختلف ◆✍چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم، ڪه بی بی صدام ڪرد. – غیر از اون ساڪ، اینم مال تو و دستش رو جلو آورد و رو گذاشت توے دستم این رو از برام آورده بود، داده و . می گفت ڪه آزاد بشه، اونجا هم واست تبرڪش می ڪنم.خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم. دلم ریخت، تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد، داره می کنه. گریه ام گرفته بود. ◆✍ بی بی جان، این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟مرگ حقه پسرم ! خدا رو شڪر ڪه بی خبر سراغم نیومد. امان از روزے ڪه بی خبر بیاد و فرصت و جبران رو از آدم بگیره.دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره. سرم هم توے دستش نمی موند. می نشستم بالاے سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توے دهنش، لب هاش رو تر می ڪردم، اما بازم دهانش خشڪ خشڪ ◆✍ادامه دارد...... ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 👈(( بزرگ ترین مصائب)) ◆✍حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشڪ می اومد. خرما و حلوا تعارف می ڪردم، از چشمم اشڪ می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشڪ بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش ڪرده بودن و نگران من بودن.ـ این آخر سر ڪور میشه، یه ڪاریش ڪنید آروم بشه.همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه اے ڪه ذهنش یاریش می ڪرد، متلڪ هاے جدیدش رو روے من آزمایش می ڪرد. این روزهاے آخر هم ڪه ڪلا، به جاے مهران، نارنجی صدام می ڪرد. ◆✍البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی ڪرد جلوے دایی محمد سر به سرم بزاره.هر ڪسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم ڪردن من داشت. با ، با ، با…اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی ڪرد. ◆✍بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد. اے بود سوت و ڪور، اے ڪنار دیوار نشسته داشت می خوند. نماز ڪه به آخر رسید، آرام و سرش رو بالا آورد.ـ آیا مصیبتی ڪه بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود ڪه در بر ما وارد شد؟ ◆✍از خواب پریدم، بدنم یخ ڪرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم ڪه صداے اذان صبح بلند شد.هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالاے .چند ڪلمه اے درباره نماز گفت و گریزے به ڪربلا زد. “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، ڪه برادران شون رو جلوے چشم شون ڪردن، پسران شون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، پسران برادرشون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، اون طور به ها حمله ڪردن و اون فاجعه عظیم رو رقم زدن، حتی یڪ نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یڪ شب نماز شب شون فراموش نشد. ◆✍چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوارهنوز تڪ تڪ اون ڪلمات توے گوشمه اون خواب و اون ڪلمات و صحبت هاے سخنران باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشڪ هاے من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روے خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب. من، ۷ شب، نماز شبم ترڪ شده بود. در حالی ڪه هیچ ڪس، عزیز من رو مقابل چشمانم تڪه تڪه نڪرده بود. . ◆✍از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 📝(( تاوان خیانت )) 🌼🌸بچه ها همه رفته بودن اما من پای رفتن نداشتم توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم نه می تونستم برم نه می تونستم … از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم … که خدایا من رو ببخش از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد 🌸🌼– حالا مگه چی شده؟ همه اش ۱/۵ نمره بود تو که بالاخره قبول می شدی این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت 🌼🌸بالاخره تصمیمم رو گرفتم – خدایا من می خواستم برای تو بشم قصدم مسیر تو بود اما حالا من رو ببخش 🌸🌼عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر پشت در ایستادم – خدایا خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده به هر کی نخواد، نه عزت من از تو بود من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم تو، من رو همه جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه و در زدم 🌼🌸رفتم داخل دفتر معلم ها دور هم نشسته بودن چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن با صدای در، سرشون رو آوردن بالا – تو هنوز اینجایی فضلی؟ چرا نرفتی خونه؟ – آقای غیور ببخشید میشه یه لحظه بیاید دم در؟ 🌼🌸سرش رو انداخت پایین – کار دارم فضلی اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا اگرم واجبه از همون جا بگو داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای توبغض گلوم رو گرفت جلوی همه ؟به خودم گفتم 🌸🌼– برو فردا بیا امروز با فردا چه فرقی می کنهجلوی همه بگی اون وقت اما بعدش ترسیدم – اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ . ✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍((دعوتنامه )) 🌷اون شب، بالشتم از خیس بود. از شادی گریه می کردم. تا اذان صبح خوابم نبرد. همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم. 🍃اول، جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود، هر کس که مرا طلب کند می یابد. 🌷من ۴ سال، با وجود بچگی، توی بدترین شرایط، خدا رو طلب کرده بودم و حالاو حالا خدا خودش رو بهم نشون داد. خودش و مسیرش و از زبان اون شخص بهم گفت: این مسیر، و درده اگر قدم بردار و الا باید مورچه ای جلو بری. تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی. ⌚️به ساعت نگاه کردم، هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود. از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم. 🌹جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم. ساکت، بی حرکت، غرق در یک سکوت بی پایان. – خدایا، من مرد راهم، نه از درد می ترسم نه از هیچ چیز دیگه ای. تا تو کنار منی تا شیرینی زیبای دیدنت، پیدا کردنت، و شیرینی امشب با منه؟ من از سوختن نمی ترسم. تنها ترس من از دست دادن توئه. رهام کنی و از چشمت بیوفتم. پس دستم رو بگیر و من رو تعلیم بده. 🍃استادم باش برای عاشق شدن که من هیچ چیز از این راه نمی دونم. می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم. می خوام عاشقت باشم . می خوام عاشقم بشی. 🙌دست هام رو بالا آوردم، نیت کردم و الله اکبر … هر چند فقط برای فرصت بود، اما اون شب، اون اولین من بود. نمازی که تا قبل، فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم. اون شب، پاسخ من شده بود، پاسخ من به دعوتنامه خدا. 🌹چهل روز، توی دعای دست هر نمازم، بی تردید اون حدیث قدسی رو خوندم و از خدا، خودش رو خواستم. فقط خودش رو تا جایی که بی واسطه بشیم. 💖من و خودش و فقط عشق و این شروع داستان جدید من و خدا شد. 🍃هادی های خدا، یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن. هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند. تا جایی که قلبم آرام گرفت. 🌷حتی رهگذرهای خیابان، هادی های لحظه ای می شدند. 🔸واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن. 🌷و هر بار، در اوج فشار و درد زندگی، لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد. خدا، بین پاسخ تک تک اون هادی ها، خودش رو، محبتش رو ، وجهش رو بهم نشون می داد. ✨معلم و استاد من شد. 🌹من سوختم. اما پای تصویر اون ، تصویری که با دیدنش من رو در مسیری قرار داد که به هزاران سوختن می ارزید. و این آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود. ✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍((میراث)) ◆✍خاله با یڪی از نیروهاے خدماتی بیمارستان هماهنگ ڪرده بود. بنده خدا واقعا خانم باشخصیتی بود. تا مادربزرگ تڪان می خورد، و مهربان بهش می رسید. توےبقیه ڪارها هم همین طور، حتی ڪارهایی ڪه باهاش هماهنگ نشده بود.با اومدن ایشون، حس ڪردم بار سنگینی رو ڪه اون مدت به دوش ڪشیده بودم، سبڪ تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادےطول نڪشید. ◆✍با درخواست خاله، مادربزرگ براے ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشڪی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست.بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت.بزرگ ترها، هر ڪدوم سفرے چند روزے اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته اے رو پیش ما بود، موقع خم شد پاے مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت. ◆✍با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روے شونه ام.خیلی مردے مهران، خیلی برگشتم داخل، ڪه بی بی با اون صداے آرام و لرزانش صدام ڪرد. – مهران، بیا پسرم – جونم بی بی جان، چی ڪارم دارے؟ – ڪمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساڪ ڪوچیڪ دستیه ◆✍رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود ڪه واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساڪ رو آوردم، درش رو ڪه باز ڪردم بوے خاڪ فضا رو پر ڪرد.– این ساڪ پدربزرگت بود. با همین ساڪ دستی می رفت . ڪه شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدے بهش دست بزنه، همین طورے دست نخورده گذاشتمش ڪنار. آب دهنش به زحمت ڪمی گلوش رو تر ڪرد. ◆✍ رو خیلی وقته نوشتم. لاے قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم ڪه از اونها ارث می برن.اما این سا، نه دلم می خواست دست ڪسی بدم ڪه بیشتر قدرش رو بدونه. این ، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش ◆✍ادامه دارد...... ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 👈(( دستخط)) ◆✍تمام وجودم می لرزید. ساڪی ڪه بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود، رفتم دوباره گرفتم. وسایل بود.دو دست پیراهن قدیمی، ڪه بوے خاڪ ڪهنه گرفته بود. اما هنوز سالم مونده بود و روے اون ها یه و جیبی، با یه دفتر!تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم. بازش ڪه ڪردم، تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یڪی می دادم ڪه قدرش رو بدونه. ◆✍ڪل دفتر، برنامه عبادے و تهذیبی بود، از ذڪرهاے ساده، تا برنامه ، ، و .ریز ریز همه اش رو شرح داده بود، حتی دعاهاے مختلف ◆✍چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم، ڪه بی بی صدام ڪرد. – غیر از اون ساڪ، اینم مال تو و دستش رو جلو آورد و رو گذاشت توے دستم این رو از برام آورده بود، داده و . می گفت ڪه آزاد بشه، اونجا هم واست تبرڪش می ڪنم.خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم. دلم ریخت، تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد، داره می کنه. گریه ام گرفته بود. ◆✍ بی بی جان، این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟مرگ حقه پسرم ! خدا رو شڪر ڪه بی خبر سراغم نیومد. امان از روزے ڪه بی خبر بیاد و فرصت و جبران رو از آدم بگیره.دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره. سرم هم توے دستش نمی موند. می نشستم بالاے سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توے دهنش، لب هاش رو تر می ڪردم، اما بازم دهانش خشڪ خشڪ ◆✍ادامه دارد...... ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 👈(( بزرگ ترین مصائب)) ◆✍حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشڪ می اومد. خرما و حلوا تعارف می ڪردم، از چشمم اشڪ می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشڪ بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش ڪرده بودن و نگران من بودن.ـ این آخر سر ڪور میشه، یه ڪاریش ڪنید آروم بشه.همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه اے ڪه ذهنش یاریش می ڪرد، متلڪ هاے جدیدش رو روے من آزمایش می ڪرد. این روزهاے آخر هم ڪه ڪلا، به جاے مهران، نارنجی صدام می ڪرد. ◆✍البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی ڪرد جلوے دایی محمد سر به سرم بزاره.هر ڪسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم ڪردن من داشت. با ، با ، با…اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی ڪرد. ◆✍بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد. اے بود سوت و ڪور، اے ڪنار دیوار نشسته داشت می خوند. نماز ڪه به آخر رسید، آرام و سرش رو بالا آورد.ـ آیا مصیبتی ڪه بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود ڪه در بر ما وارد شد؟ ◆✍از خواب پریدم، بدنم یخ ڪرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم ڪه صداے اذان صبح بلند شد.هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالاے .چند ڪلمه اے درباره نماز گفت و گریزے به ڪربلا زد. “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، ڪه برادران شون رو جلوے چشم شون ڪردن، پسران شون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، پسران برادرشون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، اون طور به ها حمله ڪردن و اون فاجعه عظیم رو رقم زدن، حتی یڪ نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یڪ شب نماز شب شون فراموش نشد. ◆✍چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوارهنوز تڪ تڪ اون ڪلمات توے گوشمه اون خواب و اون ڪلمات و صحبت هاے سخنران باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشڪ هاے من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روے خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب. من، ۷ شب، نماز شبم ترڪ شده بود. در حالی ڪه هیچ ڪس، عزیز من رو مقابل چشمانم تڪه تڪه نڪرده بود. . ◆✍از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … . ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃