eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
89.3هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_نوزدهم مثل برق گرفته ها ساکت شد. گره روسری ام را باز کردم و  گ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🎭🔪🚬🎲 بشکنی زد و گفت: چی بالاتر از اینکه من خبر دارم جواب آزمایشت اومده و...جوابش مثبته...چقدر بد میشه همه بفهمن خانوم ایدز داره!قدرت ایستادن نداشتم. افتادم روی زمین. مشتم را به زمین کوبیدم و پرسیدم: چرا جاسوسیمو کردی؟قهقه ای زد و گفت: برا همراه کردنت با گروهم باید ازت آتو میگرفتم. به سختی بلند شدم و با گریه گفتم: لعنت به هرچی تیم و گروهک و گروهه...در را باز کرد و همانطور که  با نوچه هایش در تاریکی رهایم میکردند، گفت: آخر هفته کاری که باید برام انجام بدی رو بهت میگم.وقتی تنها شدم آهسته گفتم: پس اینطوریه؟ هان؟ راه فراری از گذشته نیست. نمیشه آدم باشم...باشه پس حالا که ...😖 با خشم از جایم بلند شدم و رفتم داخل محوطه که فاطمه را دیدم زیرلب غر زدم: اه همه جا باید ریختش جلو چشم باشه؟! 😠آمد طرفم. راه کج کردم ولی پابه پایم قدم هایش را تند کرد تا به من رسید و گفت: از خانم مدیر خواستم اجازه بده جمعه دخترایی که میان نماز رو ببرم زیارت...اونم شرط گذاشت علاوه بر خودش و چند نفر از کادر اینجا...گفت که یه نفر از بچه های اینجا رو کمکم ببرم. من تو رو پیشنهاد دادم اونم فقط گفت با پلیس برا ازهم پاشیدن یه تیم قاچاق چی، همکاری کردی. من از گذشته ات چیزی نپرسیدم. تا خودت نخوای هیچی...❤️ ایستادم و گفتم: من ...نباید  اون حرفارو بهت میزدم.لبخندی زد و گفت: دیگه بهش فکر نکن. پس میای؟با تعجب پرسیدم: بعد از چیزایی که بهت گفتم بازم میخوای...آمد جلو دستم را گرفت و همانطور که در چشم هایم زل زده بود، گفت: وقتی عصبانی هستیم چیزایی میگیم که خیلیاشو خودمونم باور نداریم. گذشته دیگه گذشته...☺️ بازهم حرفهایش ذهنیتم را به چالش کشید. درست شنیده بودم؟ خودش را با من جمع بست؟ همین رفتارش همینکه مثل خیلی ها خودش را از بقیه بالاترنمی دانست و از من فاصله نمیگرفت، باعث میشد در قلبم  تحسینش کنم. 🔆 صدایم را صاف کردم و گفتم: شاید برات فرقی نداشته باشه ولی...من...اونی نیستم که بقیه میگن. من گناههایی که بهم نسبت میدنو انجام ندادم. نمیگم پاکم ولی...دستهایم را در دستانش فشرد. دستان ظریفش برعکسِ چشم هایش، سردِ سرد بودند. گفت: باور میکنم که راست میگی چون چنین جایی دلیلی برای دروغ گفتن نداری.انگار قدرت صداقتش به من شهامت میداد کنارش قرار بگیرم. گفتم: میام.انتظار نداشتم ولی بغلم کرد و گفت: ان شاالله.🌹 برای اولین بار در سالهایی که به سختی جان کندن گذرانده بودم، احساس آرامش کردم. غافل از نقشه شومی که سردسته لات های کانون، برای من و فاطمه کشیده بود.🤯 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#آخرین_عروس #پارت_نوزدهم #سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی! همه با خود فکر می کنند شاید این خلیفه جدید، آ
! روز چهاردهم شعبان است آرامش دوباره به شهر سامرا بازگشته و مردم به زندگس عادی خود مشغول اند . امروز حکیمه ( عمه امام حسن عسکری علیه السلام )  روزه است روی تخت وسط حیاط نشسته است اهی می کشد و با خود می گوید (سن زیادی ازم گذشته است خدایا  نمی دانم زنده خواهم بود تا فرزند امم حسن عسکری را ببینم یا نه؟) در این هنگام صدای در به گوش می رسد . حکیمه از جای خود بلند می شود و به سمت در می ود . بعد از لحضاتی بر میگردد. حکیمه لبخند میزند و خوشحال است . امام حسن عسکری علیه السلام ایشان برای افطار به خانه خویش دعوت کرده است . شب جمعه است ، شب نیمه شعبان که با شب یازدهم مرداد ماه مصادف شده است . شاید امشب امام حسن عسکری علیه السلام دلتنگ عمه اش حکیمه شده است. آخر امام در این شهر غریب است . هیچ آشنای دیگری ندارد . شیعیان هم نمی توانند به خانه آن حضرت بروند .| حکیمه برای رفتن آماده میشود . بوی بهشت، بوی گل یاس ،بوی باران... ادامه دارد.... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @Ganje_arsh