*🔵 حلال کنید!
سردارسلیمانی بـرای صاحب منزلی که در عملیات آزادســازی بوکمال در دیـرالـزور سوریه از آن به عنوان مقر استفاده کرده بودند، نامه ای نوشت. در این نامه برای استفادۀ بدون اجازه از خانه عذرخواهی کرده و نوشته بود:
خانوادۀ عزیز و محترم! سلام علیکم.
مـن بــرادر کوچک شما قاسم سلیمانی هستم. حتما مـرا میشناسید.
مـا بـه اهـل سـنـت در همه جا خدمات زیــادی انـجـام داده ایــــم. مـن شیعه هستم و شما سنی هستید؛ اما من هم به نوعی سنی هستم؛ زیرا به سنت رســـول خـــدا (ص) اعـتـقـاد دارم و انشـــــاءالله در راه او
حرکت میکنم، و شما هم به نوعی شیعه هستید؛ زیرا اهل بیت (ع) را دوسـت داریـد. از قـرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانۀ شما متوجه شدم که شما انسانهای باایمانی هستید.
اولا از شما عذر میخواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانۀ شما را بـدون اجـازه استفاده کردیم؛ ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آمادۀ پرداخت آن هستیم.
از سوی خودم و شما با قرآن کریم استخاره کرده ام و در جواب، آیات سورۀ مبارکۀ فرقان در صفحات ۳۶۱ و ۳۶۲ظاهر شد. امیدوارم که آنها را بخوانید و به حال خود و ما بیندیشید. من در خانۀ شما نماز خواندم و دو رکعت نماز هم به نیت شما خواندم و از خداوند متعال خواستارم
که عاقبت به خیر شوید.
محتاج دعای شما هستم.
برادر یا فرزند شما، سلیمانی.
📚 منبع: کتاب رفیق خوشبخت ما
#سردار_دلها #قاسم_سلیمانی #خاطره
@GgaroGhati
@GgaroGhati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره سید قطب از سالن عیش و نوش در جوار #کلیسا از زبان رهبر انقلاب
#جذابیت
@GgaroGhati
https://eitaa.com/GgaroGhati
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ...
به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطباء گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو .
خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ...
🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟
این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند
🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ...
بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم.
بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم.
پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد.
🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید!
نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!!
نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم»
🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد.
پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!»
گفت: «وجوهات نیست، نذر است».
گفتند: «نذر؟»
گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!»
پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! »
من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود.
بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا» (هر کس کار نیکی انجام دهد، ده برابر آن پاداش دارد) ...
نگاهی به بالا کردند و گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب و کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم»
#روزی #انفاق #توکل
@haerishirazi
@GgaroGhati
https://eitaa.com/GgaroGhati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 یادی کنیم از عروسیهای قدیم در مناطق روستایی با اون صمیمیتها که البته کمی هم شبیه اعزام لشگر به جبهه بود تا عروسی😍😂
#طنز #خاطره #عروسی
ماسال نیوز
✅ @GgaroGhati
https://eitaa.com/GgaroGhati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ی شنیدنی مجید مظفری(بازیگر) از روز تولدش😄🤦🏻♂️
#خندوانه #طنز #خاطره
╭────╯•╰────╮
@GgaroGhati🇮🇷
╰────╮•╭────╯
https://eitaa.com/GgaroGhati
═────────◇────────═
🇬 🇬 🇦 🇷 🇴 🇬 🇭 🇦 🇹 🇮
🍂
🔻"هندوانه خورهای جبهه ای"🍉
زیر باران خمپاره های دشمن بودیم که خودرو تدارکات با بار هندوانه های قرمز و شیرین از راه رسید. خوردن هندوانه در آن شرایط سخت جنگی آنقدر ارزش داشت که بخاطرش جان را به خطر بیاندازم. لذا بدون تامل به سمت ماشین رفته و با نگاهی متخصصانه یکی را انتخاب کرده و راهی سنگر شدم.
چنان محکم در آغوش کشیده بودمش که گویی معشوقه ای بود از راه رسیده.
چند قدمی برنداشته بودم که سوت خمپاره ای تمام افکار شیرینم را در هم ریخت. بر سر دو راهی خوابیدن و ایستادن مانده بودم. باز حد وسط را انتخاب کرده و تنها نشستم. با هر زحمتی بود همچون فاتحان بزرگ، به سنگر رسیدم و آن را در کناری قرار دادم تا خنک شود و در وقت مناسب از خجالتش بیرون بیایم.
شب را با خیال صبحانه ای تمام عیار به خواب رفتم ولی چشمم را از آن بر نمی داشتم.
صبح که شد سفره ای انداختیم و پنیر و نان را از جعبه های معروف درآوردیم.
حالا نوبت هندوانه ای رسیده بود که تا پای جان حفظش کرده بودم.
از یکی خواستم تا هندوانه را بیاورد و کنار سفره بگذارند. او هم همین کار را کرد ولی از چیزی که می دیدم متعجب شده بودم.
او هندوانه را سبکبار، فقط با دو انگشت گرفته و تحویلم داد. ناباورانه چشمم به سوارخ تعبیه شده در گوشه ای از هندوانه افتاد که موش های🐀 سنگر در آن ایجاد کرده و جز پوستی نگذاشته بودند.
چه می شد کرد هندوانه قسمت موشها بود و بنده هم مامور پذیرایی از آنها.
#یلدا #دفاع_مقدس #خاطره
@GgaroGhati
@GgaroGhati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین تماس سردار شهید حاج علی(محمدرضا) زاهدی با همرزم قدیمش، و اشاره به شهادت قریب الوقوع خودش در سوریه
🎞 گوشه ای از مصاحبه حاج اصغر رجایی، همرزم شهید زاهدی در دوران دفاع مقدس، در مجموعه مستند «شهید القدس»
سردار شهید زاهدی در ماه رمضان ۱۴۰۳ در حمله رژیم صهیونیستی به سفارت ایران در سوریه به شهادت رسید.
شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
#شهدا #خاطره
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
@GgaroGhati
@GgaroGhati