10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #استاد_شجاعی
⭕️ توی خونهمون دعا گذاشتن، شوهرم از اینرو به اونرو شده!
⭕️ ما رو جادو کردن، هر روز باهم دعوامون میشه!
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🎞 ما كه خود اسيـــــــريم،
چگونه سخن از آزاد كـــردن
ديـــــگران مىگـــــــــــــوييم؟!
✍🏻 عینصاد
▫️افسوس كه ما، پيش از آن كه از آلودگى ها پاك شده باشيم بر خويش عطر پاشيده ايم و خويشتن را جز آن كه هستيم به ديگران معرفى كرده ايم.
▫️ما به جاى آن كه رنگ خدا را گرفته باشيم، به خدا رنگ زده ايم. چگونه مى خواهيم ديگران را بسازيم و از اسارت ها رها سازيم، در حالى كه هنوز خويش را نساخته ايم؟ ما كه خود اسيريم، چگونه سخن از آزاد كردن ديگران می گوییم!
▫️نمى توان بار رسالت اللَّه را بر دوش داشت تا زمانى كه بنده غير اوييم.
▫️پس بايد از حاكميت غير او آزاد شد. اين است كه معلم، قبل از هر چيز بايد حُرّ شود و به آزادى برسد؛ آزادى از خويش، آزادى از غير و حتى آزادى از آزادى. و در اين مرحله است كه به عبوديت مى رسد.
📚 #تربیت_کودک | ص ۱۳
#️⃣ #ویدیو #موشن #تربیت
#تلنگر
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🎞 ما كه خود اسيـــــــريم، چگونه سخن از آزاد كـــردن ديـــــگران مىگـــــــــــــوييم؟! ✍🏻 عینص
چقدر این سخن استاد #صفائی حائری زیباست
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۲۸ 💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۲۹
روز به روز سنگینتر میشدم.خدیجه داشت یکساله میشد.چهار دست و پا راه میرفت و هر چیزی را که میدید برمیداشت و به دهان میگذاشت.خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم.از طرفی، از وقتی به خانهی خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانهی پدرم را میگرفتم. شانس آورده بودم خانهی حوری، خواهرم، نزدیک بود.دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر میزد. مخصوصاً اواخر حاملگیام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانهاش را شروع کند، اول میآمد سری به من میزد. حال و احوالی میپرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده میشد، میرفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقتها هم خودم خدیجه را برمیداشتم میرفتم خانهی حاجآقایم. سه چهار روزی میماندم. اما هر جا که بودم، پنجشنبه صبح برمیگشتم. دستی به سر و روی خانه میکشیدم.صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچکس شب آبگوشت نمیخورد، اما برای صمد آبگوشت بار میگذاشتم.
گاهی نیمهشب به خانه میرسید. با این حال در میزد. میگفتم: «تو که کلید داری. چرا در میزنی؟!»
میگفت:«این همه راه میآیم، تا تو در را به رویم باز کنی.»
میگفتم: «حال و روزم را نمیبینی؟!»
آنوقت تازه یادش میافتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفتهی دیگر دوباره همه چیز یادش میرفت. هفتههای آخر بارداریام بود. روزهای شنبه که میخواست برود، میپرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
میگفتم: «فعلاً نه.»
خیالش راحت میشد. میرفت تا هفتهی بعد.
اما آن هفته، جمعه عصر،لباس پوشید و آمادهی رفتن شد. بهمنماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود میخواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. میترسم امشب دوباره برف ببارد و جادهها بسته شود.»موقع رفتن پرسید:«قدم جان! خبری نیست؟!» کمی کمرم درد میکرد و تیر میکشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد.به حساب خودم دو هفتهی دیگر وقت زایمانم بود.گفتم:«نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد میکند. کمی بعد شکمدرد هم سراغم آمد.به روی خودم نیاوردم.مشغول انجام دادن کارهای روزانه شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم.از سرما میلرزیدم.
حوری یکی از بچههایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زنبرادرم، خدیجه.بعد زیربغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانهی خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد.دلم میخواست کسی صمد را خبر کند.به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم میرسید.تا صدای در میآمد، میگفتم:«حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم میخواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت میکشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافهی صمد از جلوی چشمهایم محو نشد. صدای گریهی بچه را که شنیدم، گریهام گرفت.صمد! چی میشد کمی دیرتر میرفتی؟چی میشد کنارم باشی؟!
پنجشنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. کسی در زد. میدانستم صمد است. خدیجه،زنداداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید، شستش خبردار شده بود. پرسیده بود:« چه خبر! قدم راحت شد؟»خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت:«قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.»و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم.صمد تا وارد شد، خندید و گفت:«بهبه، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم میدانست. با این حال پرسیدم:«کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت:«خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکیای دارد. نکند به خاطر این که توی ماه محرم به دنیا آمده اینطور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت:« میخواستم به زنداداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت میشوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود.گفت: «خدیجهی من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرامآرام برایش لالایی خواند.
🔰ادامه دارد...🔰
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
سلام امام زمانم 🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
#التماس_دعا_برای_ظهور
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
سلام بر مولای بیهمتایم،
صاحب الزمان
صبحتان بخیر ای تمامِ خیر،
ای مفهومِ خیر
صبحتان بخیر ای خورشید من،
روشنای دل
هر روز
با رخصت سلام به آستان معطرتان
صبحم بخیر میشود...
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#امام_زمان
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
. خب رفیق! کجای کاری؟! خودتو ریختی بیرون؟! حتما میگی خداخیرت بده فقط اینجا رو بهم ریخته تر کردی😑‼️
.
چند نفر رو تا الان بخشیدی؟!
چقدرتو پاکسازی موفق بودی🧼؟!
ای بابا... مثل اون آشغالپاشغالا که میگی یه روز بدردم میخوره ، نگهشون داشتی باز ؟😕
"نمیتونی ببخشیش؟ یعنی چی مگه چیکار کرده؟😲
یهدیقه وایسا...
خوب فکر کن‼️
تو هیچچچچچچ کاری نکردی که نیاز باشه بقیه ببخشنت؟!
-دل نشکوندی؟
-دروغ نگفتی ؟
-غیبت نکردی ؟
-تهمتی چیزی ؟
اگه مطمئنی هیچ کدوم از اینکارا رو اصلا نکردی ، امکان نداره نتونی کسی رو ببخشی❕'
و اگر میبینی نمیتونی
مطمئن باش کار خودتم لنگ یکی دیگهست ...
سختتر شد❕
هم باید حلالیت بگیری ، هم ببخشی !
ولی ، مطمئن باش اگر تو بگذری اونا هم خواهند گذشت ✨...
نگاه کن !
کینه ، مثل سیبزمینیه🥔 ... سنگینه .
یخورده نگهش داری ، سبز میشه ... بزرگ میشه
از یه طرف دیگه میگنده !
بوی گندش همه جارو برمیداره
و تو چون فکر سبزشدنشی و فکر میکنی هرچی بیشتر بهش پرداختهشه ، حق میاد سمت تو ، نمیندازیش دور ...
درحالی که از بوی گندش در عذابی !
هرچی کینه ها بیشتر باشه ، سنگینترمیشه و بوی گندش آزاردهندهتر…
چه بهتر که همین حالا از شر همشون خلاص شی😉'
#دل_تکونی⁵🧹✨
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#خانه_تکانی۳ از او بخواهید اتاق خود را مرتب نماید.😉 هیچگاه خودتان به تنهایی اتاق کودک را مرتب نکنی
#خانه_تکانی۴
کارهای مناسب با سن کودک را به او بسپاریم
اگر به کودک کاری را بسپاریم که مناسب سن او و انجام دادن آن در توانش است، هم کار کمتر به تاخیر میافتد، هم نیازی به نظارت و امر و نهی مداوم بزرگترها نیست، هم حس مشارکت در کودک تقویت میشود و هم بزرگترها از اینکه گوشهای از کار انجام شده است، سود میبرند.
به عنوان مثال اگر در حال مرتب کردن رختخوابها هستید، کشیدن رویه بالشهای کوچک را به بچهها بسپارید. یا اگر در حال گردگیری هستید، تمیز کردن یک وسیله کوچک را به کودک بسپارید.
قبل از سپردن هر کاری به کودک اصول کار را برای او توضیح بدهید. به عنوان مثال اگر یک میز کوچک را برای گردگیری به او میدهید، توضیح بدهید که «پایهها و یا زیرشیشه میز هم کثیف است و نیاز به تمیز شدن دارد. باید مقدار کمی از اسپری تمیزکننده را روی پایه بزنی و بعد آن را با دستمال به همه جای پایه برسانی» با این توضیح احتمالا کمتر مجبور میشوید یک بار دیگر آن کار را خودتان هم انجام بدهید.
#مشارکت
#مسئولیت_پذیری
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
4_5870968247771204142.mp3
7.95M
#انسان_مصلح
#جلسه_3
#استاد_علی_تقوی
مرکز تخصصی واجب فراموش شده
#انتشار_مطالب_آموزشی_آزاد_است
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor