فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 وقتی حاج آقا قرائتی در مجلس خواستگاری، پیچ و مهرههای پدر زن رو باز میکنه😂😌
🎥 از استاد #قرائتی ببینید
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
بزرگ ترین مشکل بشر اینه که فکر میکنه ظهور یکی از راه های نجاتِ...
در حالی که ظهور تنها راه نجاتِ !!🌥
#امام_زمانم
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ شبهات دانش آموزی 3️⃣8️⃣ شراب را اگر خدا حرام و نجس کرده پس چرا برای درمان بعضی بیماریها خوب ه
✍️ شبهات دانش آموزی
4️⃣8️⃣ چرا دو تا دختر یا دو تا پسر نمیتوانند باهم ازدواج کنند؟
🔷 اول: چون خدا حکیم ما رو اینگونه نیافریده است. این سوال مثل این است که بگویید چرا درون یخچال نمیشود لباس شست. خوب هر انسان عاقلی میداند که یخچال برای این طراحی شده که از مواد غذایی نگه داری کند.
🔻 بنابراین خداوند ما را طوری آفریده که زن و مرد باید با هم ازدواج کنند و غیر از این اشتباه است.
🔶 دوم: ازدواج یک زن و مرد برای تشکیل خانواده است و با حضور پدر و مادر و بچه خانواده تشکیل میشود اما اگر دو مرد یا دو زن با هم ازدواج کنند خانوادهای شکل نمیگیرد و ظلم به یک بچه است اگر او را از داشتن پدر یا مادر محروم کنیم.
🔷 سوم: اگر ازدواج به صورت طبیعی شکل نگیرد نسل بشر به خطر میافتد و به مرور زمان انسانها از بین میروند.
🔶 چهارم: در کل عالم طبیعت هیچ دو همجنسی با هم ازدواج نمیکنند از درختان و حشرات بگیرید تا حیوانات و این نشان دهنده این است که ازدواج درحال طبیعی پیوند یک موجود نر و ماده است.
🔷 پنجم: این کار علاوه بر اینکه خلاف فطرت هست، گناه نابخشودنی میباشد که خداوند افرادی را که مرتکب این کار شوند مجازات سختی خواهد کرد مثل قوم لوط که داستانش در قرآن آمده است.
🔶 ششم: از طرف دیگر طبق نظر متخصصین، ازدواج با همجنس علاوه بر آثار روحی و جسمی منفیایی که برای فرد و جامعه دارد، باعث بیماریهای مختلفی ،مثل هپاتیت B، انگل، تومور روده و ایدز میشود.
📎 #دانش_آموزی
📎 #نوجوان
📎 #پاسخ_به_شبهات
📎 #خانواده
📎 #ازدواج
📎 #همجنس_گرایی
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ شبهات دانش آموزی 4️⃣8️⃣ چرا دو تا دختر یا دو تا پسر نمیتوانند باهم ازدواج کنند؟ 🔷 اول: چون خدا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
ادامه دارد....
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
غرب از آزادی حجاب چه می خواهد؟
از نظر غرب، علت اینکه شما نباید حجاب داشته باشید این نیست که آزاد باشید....
#زن_در_غرب
#زن_در_اسلام
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روش رفتار با خانمی که از پدرش محبت ندیده است
- باید چند برابر محبتی که به فرزندتان میکنید را به خانمتان کنید
#دکتر_عزیزی
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حقیقت فرودگاه مهرآباد از دوربین مدار بسته
انتهای کلیپ رو منتشر کرده بودن و به دروغ نوشته بودن آخوند به خاطر حجاب با خانوم درگیر شده و کار به اینجا رسیده. اینطوری به این روحانی مظلوم تهمت زدن
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_بیست_و_سوم #نگهداری_اموال👉 👌همانطور که زن اما
بسم الله الرحمن الرحیم 💐
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_بیست_و_چهارم
#سخن_محبت_آمیز❤️
🌺 گفتگو و سوال و جواب زن و شوهر باید مودبانه و محبت آمیز باشد ، نه خصمانه و نفرت انگیز.😍
یک مطلب رو میتوان طوری ادا کرد که شنونده خوشش بیاد و پاسخ نیکو بده
😊
و یا برعکس همان مطلب رو طوری گفت که شنونده یا جواب نده یا جواب زشت بده 🤐
در اینجا مثال معروف ( بنشین ، بفرما ، بتمرگ) رو فراموش نکنید.😐
🌱مثلا خانم میخواد برای خرید یک وسیله به شوهرش سفارش کنه، میتونه بگه:
۱_اگر به بازار بلور فروشها رفتی لیوان بخرید.🥃
۲_لیوان نداریم ، عیبی نداره توی چیز دیگری آب میخوریم.😁(البته این لیوان مثال هست قطعا امروزه تو همه خونه ها چندین دست لیوان وجود داره)
۳_چرا برای خانه لیوان نمیخری
۴_مرد باید عاقل باشه وقتی دید لیوان نداریم خودش بخره 🤨
👌برای خرید یک لیوان دهها جمله زیباتر و زشتتر میشه گفت
ولی دین اسلام توصیه میکند به اینکه خانم محترم زیباترین و مودبانه ترین جمله رو بگه تا شوهرش همانگونه زیبا پاسخ بده 🌸💞
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_بیست_و_چهارم #سخن_محبت_آمیز❤️ 🌺 گفتگو و سوال و
💈همچنین شوهر وقتی دید مثلا دکمه لباسش افتاده برای دوختن دکمه میگه :
😊خانم جان سوزن و نخ بدید من دکمه پیراهنم رو بدوزم 👕
که همسرش هم پاسخ بده : عزیزم بدید من بدوزم 🙂
اما اگر بگه : مگه کوری ؟ دکمه افتاده پیراهنم رو نمیبینی؟ 🗣
👌قطعا زن هم پاسخ میده مگر قانون اسلام رو نخوندی من وظیفه ندارم دکمه بدوزم 😡
🔺اینها مثالهای ظاهراً پیش پا افتاده ای بود که اگر دقت کنیم در زندگی های اطرافیان نمونه های زیادی رو میبینیم
🔻لحن وادبیات گفتگوی بین زن و شوهر اگر محترمانه و موبانه نباشه قطعا جنگ و جدل همیشگی خواهد داشت ⚔
♨️گاهی زن یا شوهر کلماتی از دهانشان خارج میشود که تا سالیان سال اثر مخربی بر ذهن و روح همسر خواهد گذاشت .🗣
♨️مثل اینکه زن به شوهر بگه اگر میدانستم سوادت کم هست باهات ازدواج نمیکردم.😱
یا شوهر بگه اگر میدانستم لاغر هستی با تو ازدواج نمیکردم 😱
💢آن زن خیال کرده با این حرف دانش دوستی خودش رو به شوهر فهمانده
و آن مرد خیال کرده ذوق سرشار خودش رو به همسرش نشان داده
ولی هر دو در اشتباه هستند
نخستین اثری که این کلمات در روح همسر باقی میگذارد ایجاد نفرت و کدورت و انزجار هست 😕
✳️البته ما به شنوندگان این کلمات توصیه میکنیم که بلند همت باشند و سعه صدر داشته باشند و این کلمات را در ذهن خود نگه ندارند و نشنیده بگیرند .
👌زن و شوهر عاقل باید در برابر کلمات تند و تلخ همسر متانت وسعه صدر داشته باشند و صحنه نزاع را به مجلس بزم وطنز تغییر بدهند ✅
🍀 طرف مقابل باید با حوصله ومتانت طوری رفتار کند که همسر عصبانی خود را که سوار خر شیطان شده پیاده و خلع سلاح کند 😈
از همان الفاظ درشت او جملاتی ملایم ومحبت آمیز بسازد و تحویل دهد تا میدان رزم به صحنه بزم تبدیل شود .😍
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
💈همچنین شوهر وقتی دید مثلا دکمه لباسش افتاده برای دوختن دکمه میگه : 😊خانم جان سوزن و نخ بدید من دکم
مهمتر از کلمات و واژه ها ، در ایجاد محبت یا نفرت ، آهنگ صدا وحرکات نیز موثر است .👉👌
🎵آهنگ نرم و ملایم ایجاد محبت میکند و
ترشرویی و اخم هنگام سخن گفتن ،
مخاطب را افسرده و دلسرد میکند .😔
📌زن و شوهر باید در مکالمات روزمره خود به این نکات توجه کنند
✅ونیز گفتن ((چششم)) در برابر تقاضای همسر در ایجاد محبت معجزه میکند 💞💞😍😍😍
کسی که تکبر دارد و با گفتن( چشم ) میترسد از شخصیتش کم بشود به شوخی و طنز (چشم ) بگوید 😁
#دلایل_روایی
✅زیبا سخن بگویید تا پاسخ زیبا بشنوید
(غرر و درر جلد ۲_ص۲۶۶)
✅از گفتن سخن زشت بپرهیز که دل را در از خشم وکینه میکند.
(غرر و درر جلد ۲_ص۲۹۸)
✅مومن از فحش بدور است و گفتارش نرم و ملایم است .
(نهجالبلاغه خطبه ۱۹۲)
✅زبانت را به سخن ملایم و سلام کردن عادت بده تا دوستانت زیاد و دشمنانت کم شوند .
(غرر و درر جلد ۴_ص۳۲۹)
✅امام صادق علیهالسلام فرمودند: نیکرویی کردن با مردم نصف عقل است .
(بحار جلد ۷۶_ص۶۰)
✅برخورد کردن با لب خندان ، با برادر مسلمانت ثواب یک حسنه دارد .
(بحار جلد ۷۵_ص۱۴۰)
😊کسی که با مردم خوشرویی داشته باشد مردم با او رفت و آمد می کنند و راهنمایی اش میکنند و پرسشش را پاسخ میدهند .✔️
💎در نتیجه معلوماتش زیاد میشود و این همان نصف عقل است که شخص گشاده رو از طریق اکتساب و تجربه بدست میآورد و نصف دیگرش ذاتی و خدادادی است .😇
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💞💐
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۶۲ ✅ فصل شانزدهم 💥 بعد از رفتن بچهها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خودم
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۶۳
✅ فصل شانزدهم
💥 دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچهها گرسنه بودند. بهانه میگرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمیدانند ما کجاییم.
یکی از خانمها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار میکردیم. بچهها نق میزدند و گریه میکردند. کلافه شده بودیم.
💥 یکی از خانمها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: « اینطوری نمیشود. هم بچهها گرسنهاند و هم خودمان. من میروم چیزی میآورم، بخوریم. » دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: « ما هم با تو میآییم. » میدانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده، رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
💥با رفتن خانمها دلهرهی عجیبی گرفتیم که البته بیمورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. اینبار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال میگذشت؛ تا اینکه دیدیم خانمها از دور دارند میآیند. میدویدند و زیگزاکی میآمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچهها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکیها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
💥 هر چه به عصر نزدیکتر میشدیم، نگرانی ما هم بیشتر میشد. نمیدانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانمها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی میگذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمیدانستیم باید چهکار کنیم. به خانه برگردیم، یا همانجا بمانیم. چارهای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم.
در آن لحظات تنها چیزی که آراممان میکرد، صدای نرم و حزنانگیز خانمی بود که خوب دعا میخواند و اینبار ختم « اَمّن یجیب » گرفته بود.
💥 نزدیکی خانههای سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم میزنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آنها صمد بود؛ با چهرهای خسته و خاکآلوده.
بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلیها شهید و مجروح شده بودند.
💥 چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: « کجا؟! »
گفت: « همدان. »
کمک کرد بچهها سوار ماشین شدند. گفتم: « وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچهها را بیاورم. »
نشست پشت فرمان و گفت: « اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم. »
همان طور که سوار ماشین میشدم، گفتم: « اقلاً بگذار لباسهای سمیه را بیاورم. چادرم... »
معلوم بود کلافه و عصبانی است. گفت: « سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. »
💥 در ماشین را بستم و پرسیدم: « چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟! »
همانطور که تندتند دندهها را عوض میکرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: « اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقیها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکییکی بچهها را از زیر سیمخاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از درههای اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالماند؛ اما گردانهای دیگر شهید و زخمی دادند. کاش میتوانستم گردانهای دیگر را هم نجات بدهم. »
💥 شب شده بود و ما توی جادهای خلوت و تاریک جلو میرفتیم. یکدفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: « صمد الان بچههایت کجا هستند؟! چیزی دارند بخورند. شب کجا میخوابند؟! »
او داشت به روبهرو، به جادهی تاریک نگاه میکرد. سرش را تکان داد و گفت: « توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. »
دلم برایشان سوخت، گفتم: « کاش تو بمانی. »
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « پس شما را کی ببرد؟! »
گفتم: « کسی از همکارهایت نیست؟! میشود با خانوادههای دیگر برویم؟! »
توی تاریکی چشمهایش را میدیدم که آب انداخته بود. گفت: « نمیشود، نه. ماشینها کوچکاند. جا ندارند. همه تا آنجا که میتوانستند خانوادههای دیگر را هم با خودشان بردند؛ و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاهای نیست، باید خودم ببرمتان. »
🔰ادامه دارد...🔰