eitaa logo
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
170 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما....نمیایی! عیبی ندارد مولایم،هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست...... پاسخگویی: @gomnam_65 تاسیس کانال :۱۴۰۱/۱۱/۲۵ پایان کانال: ظهورآقاامام زمان(عج)ان شاء الله⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶 برنامه در ماه مبارک 💚 یه آیه بگو درباره 😊 برای دیدن سایر آیات روی هشتگ کلیک کنید 🌸
🔴 💠 مردها بدانند باید برای وسایلی که در محیط خانه شده وقت بگذارید تا همسرتان را اذیت نکند. یا خودتان تعمیر کنید یا به تعمیرگاه ببرید. 💠 اینگونه وقت گذاشتن‌ها برای لحظات و اوقات زندگیتان، و لذت زناشویی را به ارمغان می‌آورد. 💠 و در همسرتان روحیه را زنده ‌می‌کند.
رهبر فرزانه انقلاب اسلامی؛ « بعضی‌ها فکر میکنند ما مشکلات را نمیدانیم! میدانیم مشکلات هست ولی موفقیت‌ها را هم باید دید. وقتی دائم میکنیم از مشکلات، در دل جوان، کم‌فروغ میشود.» ۹۸/۷/۱۷ خدا به داد افکار مسمومی برسه که شبانه‌روز به اسم روشنگری و انقلابی و دوآتیشه بودن، در صفحات مجازیشان جوری القا می‌کنند که همه خائن‌اند و دزدند و نفوذی‌اند و... برای عاقبت بخیری این عده بسیار نگرانیم. امیدواریم تا دیر نشده، دست از این افکار اشتباهشان بردارند و کمتر با احساس و اعصاب مردم بازی کنند. ✍ @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🍃🌺🍃 #داستانکهای_پندآموز 🦋روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخف
بعضی وقتها باید دست برداریم از غصه خوردن و خراب کردنِ روزهایمان. باید بدانیم اگر تلاشمان را کردیم و راهمان را درست انتخاب کردیم پس بقیه‌اش دیگر دستِ ما نیست. ما وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم بقیه‌اش دیگر دست خداست و خواست خودش. بسپاریم به و آرام باشیم با وجود همه ی مشکلات و سختیها به زندگیمان ادامه دهیم چون چشم بینایی و دست توانایی در تمام لحظات کنارمان هست . برای خوب شدن حالمان دست به کار شویم. با بر خدا ،، تلاش و کمک خواستن از خودش پس لطفا غصه ممنوع...! @Ghadami_Bara_Zoohor
🍂کوچکِ بزرگ ارث پدر را دور گلو محکم کرد. خودش را توی آب دید. چفیه و داغ چقدر مردترش کرده بود. @Ghadami_Bara_Zoohor
بار الها برای رسیدن به تو کوله بارم سنگین است بخر ما را میان تمام نا امیدی ها...♥️ ‌ @Ghadami_Bara_Zoohor
دلانه✨ ‹دراین روزگار که مابیش ازهرچیز به و احتیاج داریم، مگذار ناامیدی روزنی به اندازه ی سر سوزنی در قلبت پیدا کند🍃 و از آنجا هجوم بیاورد . . .🌪 امید را برای روزهای بد ساخته‌اند🌚 چراغ را برای تاریکی! انسان اگر با مشقّت و درد و مصیبت روبرو نمیشدنه به چیزی ایمان می‌آورد نه به آینده‌ای دل می‌بست و نه از ، سلاحی می‌ساخت به پایداری کوه!🌝🪴 +نادرابراهیمی ،، 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ادامه دارد....