ketab-parvaz-ta-binahayat.pdf
حجم:
1.15M
📘پرواز تا بی نهایت🕊
🌷روایت هایی از زندگی خلبان سرلشگر
🌷 #شهید_عباس_بابایی
@Gharargah_mehshekan
✳️ عزاداری فرمانده با پای برهنه در بین سربازان
🔺 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده میآییم؛ شما بقیه بچهها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده میشد. عباس گفت برویم به دستهی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتینهایش را گره میزد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحهخواندن و سینهزدن. جمعیت هم سینهزنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که اینطور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون اینکه کسی او را بشناسد.
👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چهها میکند»
📖 صص ۸۵-۸۴
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
پ.ن: سرلشکر خلبان عباس بابایی در ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ به فیض شهادت نائل گردید.
@Gharargah_mehshekan
✳️ عزاداری فرمانده با پای برهنه در بین سربازان
🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده میآییم؛ شما بقیه بچهها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده میشد. عباس گفت برویم به دستهی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتینهایش را گره میزد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحهخواندن و سینهزدن. جمعیت هم سینهزنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که اینطور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون اینکه کسی او را بشناسد.
👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چهها میکند»
📖 صص ۸۵-۸۴
❤️ #مثل_شهیدان_زندگی_کنیم
پ.ن: سرلشکر خلبان عباس بابایی در ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ به فیض شهادت نائل گردید.
@Gharargah_mehshekan
✳️ دختر دولت و رحمت میآورد!
🔻 بچهٔ دختر را خیلی دوست داشت. میگفت: دختر دولت و رحمت برای خانه میآورد. موقع وضع حمل، من قزوین بودم و او دزفول. تلفنی مژدهٔ تولد اولین بچهمان را به او دادم. وقتی فهمیده بود بچه دختر است، پای تلفن سجدهٔ شکر کرده بود. وقتی آمد، بیمارستان بودم. یک کاغذنوشته بالای سر «سلما» گذاشت که «لطفاً مرا نبوسید!» خودش هم آنقدر دیوانهاش بود که دلش نمیآمد ببوسدش.
📚 از کتاب «آسمان؛ بابایی به روایت هسر شهید»
📖 ص ۲۶
❤️ #شهید_عباس_بابایی
❤️ #مثل_شهیدان_زندگی_کنیم
┈ •~❅❥🌷🕊🌷❥❅~•┈
@Gharargah_mehshekan
✳️ با پای برهنه در بین سربازان!
🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده میآییم؛ شما بقیه بچهها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده میشد. عباس گفت برویم به دستهی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتینهایش را گره میزد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحهخواندن و سینهزدن. جمعیت هم سینهزنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که اینطور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون اینکه کسی او را بشناسد.
👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چهها میکند»
📖 صص ۸۵-۸۴
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
┈ •~❅❥🌷🕊🌷❥❅~•┈
@Gharargah_mehshekan
هدایت شده از قرارگاه فرهنگی مه شکن
✳️ عزاداری فرمانده با پای برهنه در بین سربازان
🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده میآییم؛ شما بقیه بچهها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده میشد. عباس گفت برویم به دستهی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتینهایش را گره میزد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحهخواندن و سینهزدن. جمعیت هم سینهزنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که اینطور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون اینکه کسی او را بشناسد.
👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چهها میکند»
📖 صص ۸۵-۸۴
❤️ #مثل_شهیدان_زندگی_کنیم
پ.ن: سرلشکر خلبان عباس بابایی در ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ به فیض شهادت نائل گردید.
@Gharargah_mehshekan
✳️ دختر دولت و رحمت میآورد!
🔻 بچهٔ دختر را خیلی دوست داشت. میگفت: دختر دولت و رحمت برای خانه میآورد. موقع وضع حمل، من قزوین بودم و او دزفول. تلفنی مژدهٔ تولد اولین بچهمان را به او دادم. وقتی فهمیده بود بچه دختر است، پای تلفن سجدهٔ شکر کرده بود. وقتی آمد، بیمارستان بودم. یک کاغذنوشته بالای سر «سلما» گذاشت که «لطفاً مرا نبوسید!» خودش هم آنقدر دیوانهاش بود که دلش نمیآمد ببوسدش.
📚 از کتاب «آسمان؛ بابایی به روایت هسر شهید»
📖 ص ۲۶
❤️ #شهید_عباس_بابایی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
┈ •~❅🕊🌷🕊❅~•┈
@Gharargah_mehshekan