قرارگاه منتظران
خاکی که به قیمت جان به دست آمد ‼️ ✫⇠#خاکریز_اسارت ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سی و پ
✫⇠#خاکریز_اسارت
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت سی و ششم:حسین کافر بود یا مسلمان؟
🔰#روز_دوم_اسارت بچه ها، بعثیا ریختن تو اتاق و یکی یکی اسم افراد رو می پرسیدن. رسیدن به یکی از بچه های تهران که از رزمنده های قدیمی بود و تو چندین عملیات شرکت کرده بود. قوی هیکل و با هیبت بود و همین باعث میشد بعثیا روی ایشان حساسیت بیشتری داشته باشن و بیشتر کتکش بزنن. ازش پرسیدن نامت چیه؟ گفت حسین. یکی از بعثیا با مسخره پرسید مسلمانی یا کافر گفت مسلمانم. گفت نه کافری. حسین تکرار کرد مسلمانم. چند نفری ریختن سرش و با کابل افتادن به جونش و مرتب می گفتن باید بگی کافرم. دید دست بردار نیستند گفت بابا کافرم کافر دست از سرم بردارید.
🔰اونا می خندیدن و خوشحال بودن که به زور یه مسلمونو کافر کرده بودن و رهاش کردن. چقدر انسان باید بی منطق و عقده ای باشه که یه مسلمون رو شکنجه بده و با کابل بزنه تو سر و صورتش تا به کفر اقرار کنه. من یادِ این آیه افتادم که می فرماد: «و لا تقولوا لمن القی الیکم السلام لست مؤمنا»، هرگز به انسانی که ادعای مسلمانی میکنه نگید تو مؤمن نیستی. بعدها من و حسین خیلی با هم صمیمی شدیم و یه وقتایی سر به سرش می ذاشتم و می گفتم راستی حسین جان هنوز کافری یا مسلمون شدی؟ حسین می خندید و می گفت آخه ولم نمی کردن و هی می زدن. ناکِسا داشتن می کشتنم .برای اینکه اون احمقا رهام کنن ناچار شدم بگم کافرم. منم می گفتم حالا دیر نشده همین الان شهادتینو بگو و به دست من مسلمون شو. خیلی با صفا بود.
🔰یه وقت ازم پرسید سلطانی تو بچه ایلامی. یکی از بچه های#ایلام به نام رضا سلطانی رو می شناسی. گفتم چطور. گفت یکی از فرماندهای لشکر امیر المؤمنین(ع) بود و مدتی فرماندم بوده ، شاید نسبتی با هم داشته باشین. گفتم حسین جان ، رضا داداشمه. این آشنایی، بیشتر باعث نزدیکی و صمیمیت ما شد و بعد از اون علاقه اش به من بیشتر شد و بخاطر ده سالی که از من بزرگتر بود احساس می کردم داداش بزرگترمه و خیلی به هم انس و الفت پیدا کرده بودیم. حقیقتاً انسانی والا، مؤمن ، دلاور ، با اعتقاد و ایمان قوی و راسخ و بشدت عاشق و مرید حضرت امام خمینی (ره) بود.
🔰حسین تو روزای پایانی بعد از تحمل ۴۳ ماه اسارت در تاریخ ۲۶ مرداد سال ۶۹ و دقیقا روز اول تبادل رسمی اسرا و در حالیکه داشتیم خودمون رو برای بازگشت به وطن آماده می کردیم به ضرب گلوله یکی از بعثیا به شهادت رسید. داستان رشادتها و ماجرای غم انگیز شهادتش رو بعدا جای خودش براتون نقل می کنم...
#رمان
#داستان_دنباله_دار
@gharargahemontazeran