✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۹۳)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و نود و سوم:مگس وزن اردوگاه
♦️اونقدر جان انسان برای بعثیها بی ارزش بود که بخاطر عدم درمان بیماریهای سادهای مانند اسهال و سوء تغذیه و تبدیل آن به اسهال خونی، افراد زیادی از بچههای مظلومی که خونواده هاشون چشم انتظارشون بودن، به شهادت رسیدن. طوری شده بود وقتی کسی مبتلا به اسهال خونی میشد، دیگه هم خودش و هم بقیه ازش قطع امید میکردن و معمولا به زندگی بر نمیگشت. تنها در یه مورد یادم هست یکی از بچههای مشهد بنام محسن مشهدی که مدت مدیدی دچار اسهالخونی شده بود و تنها اسکلت و پوستش باقی مونده بود، بطوریکه اواخر ایستادن رو پاها براش مشکل بود و بچه ها کمکش میکردن، بعد از خواهش و التماس مکرر ما موافقت کردن که ببرنش بیمارستان.
🔹️محسن قبل از اینکه با اعزامش موافقت بشه، مدتی عصبی شده بود و احساس می کرد باری شده رو دوش بقیه؛ بچهها هم هواشو داشتن و دلداریش میدادن.
یه روز اومد پیش من و گفت: رحمان من دارم میمیرم. تو این مدت خیلی بچهها رو اذیت کردم و تحملم کردن میخوام از همه حلالیت بطلبم. خیلی دلم شکست.
🔹️به سختی خودمو کنترل کردم که اشکهام جاری نشه و بیشتر از این روحیهاش خراب نشه. گفتم: محسن جان من ته دلم روشنه که#شفا پیدا می کنی و به امید خدا همدیگه رو تو ایران ملاقات میکنیم. گفت: رحمان می دونم داری دلداریم میدی! ولی خودم میدونم کارم تمومه. اون روز خیلی باهاش صحبت کردم و آیه و حدیث براش خوندم و از امید و توکل براش گفتم. مقداری آروم شد. با بچهها قرار گذاشتیم همه براش دعا کنیم و هم به عراقیها فشار بیاریم، بلکه ببرنش بیمارستان و خوب بشه.
🔸️بیماری سختی نبود و علاجش راحت بود، ولی نانجیبها توجه نمیکردن تا این که فرد جان میداد. به هر حال با دعای خیر بچهها و پیگیری مستمر اعزامش کردن بیمارستان؛ در حالی که شاید ۲۰ کیلو بیشتر وزن نداشت. ولی خوشبختانه بعد از یکی دوماه بستری در بیمارستان وقتی برگشت؛ کاملاً خوب شده بود و وزنش برگشته بود سر جاش. تا چند روز سر به سرش میذاشتیم و میگفتیم حسین جان! وقتی رفتی مگس وزن بودی و حالا شدی فیل وزن و از همه ما چاق و چلهتر هستی! این یکی از شیرینترین خاطرات من در اسارت بود که میدیدم کسی که همه ازش قطع امید کرده بودیم به زندگی و در نهایت به آغوش خونواده و وطن برگشت...
#رمان
#داستان_دنباله_دار
#قرارگاه_منتظران
@gharargahemontazeran