#🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_بیست_و_هشتم
آنها کالسکه را می خواستند حمید به دردشان نمی خورد از اینکه حمید را رها کردند خوشحال شدیم. او را در بغل گرفتم و با لباسهای پاره و خاکی در حالی که از بینی و دهان علی خون می آمد و لب من هم شکافته بود به سمت خانه ی آبجی فاطمه دویدیم فاطمه و عبد الله با دیدن قیافه ی ما چهارتا وحشت زده شدند عبدالله به سرعت ما را به بیمارستان رساند. سر احمد و لب من چند بخیه خورد و سه تا از دندانهای شیری علی هم افتاد. سر و صورتمان را شست و شو دادیم و به خانه برگشتیم. با تلخی تأثیر این خاطره در روحم به استقبال مقطع دیگری از زندگی ام رفتم.
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_بیست_و_نهم
بعد از اتمام دبستان وارد دوره ی تازه ای از زندگی ام شده بودم. در آستانه ی ورود به دوران ناشناخته ای که باید آرام آرام با کودکی هایم خداحافظی میکردم مادرها زودتر از هر کسی تغییرات روحی و جسمی دخترانشان را میبینند و میفهمند و حس میکنند. از اینرو مادرم برای بزرگ شدن و قد کشیدن من تلاش میکرد تا زودتر مرا با الگوهای زنانه آشنا کند اصرار داشت روزهای بلند تابستان به کاری و هنری مشغول باشم. به همین جهت من و زری و مادرم به آرایشگاه نغمه خانم رفتیم. او یکی از اتاق های خانه اش را به آرایشگاه تبدیل کرده بود. مادرم ما را به نغمه خانم سپرد و قرار شد آرایشگری را چنان یاد بگیریم که دیگر نیازی به ننه بندانداز نباشد نغمه خانم میبایست در طول تابستان هفته ای سه روز و هر روز دو ساعت تمام فنون آرایشگری را به من و زری آموزش دهد.
جلسه ی اول کارآموزی من و زری با آموزش مقدمات آرایشگری آغاز شد اما برای من و زری که وارد یک دنیای جدید شده بودیم همه ی شکل ها و حرف ها عجیب و جذاب بود.
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_سی
در آرایشگاه نغمه خانم کسی بیکار نبود. شاگردهای نغمه خانم هر کدام به کاری مشغول و مشتری ها نیز هر کدام درگیر بزک کردن خودشان بودند بعضی ها سرشان زیر رنگ بود. بعضی ها در حال بند انداختن بودند یکی مو صاف میکرد آن یکی مو فر می کرد خلاصه هیچ کس زشت از در خانه ی نغمه خانم بیرون نمی رفت. مثل شعبده بازها که یک دستمال داخل کلاه می انداختند و یک خرگوش بیرون می آوردند، آدم هایی که وارد میشدند با یک رنگ و چهره می آمدند و موقع رفتن به یک شکل دیگر از خانه ی نغمه خانم خارج می شدند، همه قشنگ و راضی بیرون میرفتند هنوز نیم ساعت به پایان کلاس آرایشگری مانده بود که در آرایشگاه محکم کوبیده شد؛ طوری که نغمه خانم با ترس و عصبانیت از جا پرید و در حالی که رنگ بر چهره اش نمانده بود گفت اوه چه خبره مگه سر آوردین؟ مگه این خونه صاحب نداره؟
در حالی که زیر لب غرولند میکرد برای باز کردن در به بیرون رفت. در که باز شد فریاد رحیم و رحمان و محمد را شنیدم که با داد و فریاد به نغمه خانم می گفتند: حالا هنر قحطه که هنوز پا نگرفته بیاد فوت و فن بزک
کردنو یاد بگیره؟
با شنیدن صدای آنها موهای تنم سیخ شد. دویدم بیرون ببینم چه خبر است که با دیدن من با عصبانیت گفتند کی گفته پاتو اینجا بذاری؟
خواستم بگویم با زری آمده ام اما رحیم نگذاشت حرفم تمام شود و با غیظ گفت: صاحب زری کس دیگه ایه ولی زری هم بی خود کرده اومده اینجا.
در آن لحظه فکر کردم عجب جایی آمده ایم. مگر اینجا که اینقدر زود خبرش پیچیده و برادرهایم را تا این حد عصبانی کرده و پشت در خانه ی نغمه خانم کشانده.
#بانوان_بهشتی
━━━━⊱♦️⊰━━━━
🍀 اینجا با حال و هوای خادمین صحن حضرت زهرا (س)در نجف آشنا میشی 😍
🌺جهت عضویت کلیک کنید👇
قرارگاه منتظران
@gharargahemontazeran
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄