#من_زنده_ام
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
حلیمه گفت به ظهرهای گرم مرداد ماه آبادان
فکر کنید.
-تا شب زنده نمی مانیم
-تا اینجاش هم قاچاقی زنده مانده ایم
نگاه ههایی که معصومانه از یکدیگر طلب بخشش و وداع میکرد حکایتی تلخ از سرنوشت نامعلوممان داشت گاهی هر چهار نفرمان به سوراخ های دریچه خیره میماندیم به این امید که بتوانیم برای جنگیدن با غول سرما، غولی که بی صدا به صندوقچه ی ما آمده بود راهی پیدا کنیم برای اینکه گرمتر شویم. هر چهار نفر زیر پتوهایمان شریکی چمباتمه زدیم و زانوهایمان را به هم نزدیک و سفت نگه داشتیم، پرسیدم:« ما داریم پیش خدا میرویم یا خدا پیش ما آمده است؟»
-خدا سرجایش است ما داریم به او نزدیک
می شویم.
میدانستیم تا روز تمام نشده و با این چند رگه نوری که بر ما می تابد حداقل باید کاری کنیم. اگر به شب برسیم و خورشید برود حتماً غول سرما، ما را با خود میبرد. تصمیم گرفتیم به جنگ غول برویم. او حق نداشت ما را تسلیم خواست خود کند. در حالیکه هر چهار نفر زیر پتو زانوهایمان را به بغل گرفته بودیم و مشاممان از بوی سوختن مغز استخوانمان پر شده بود حالا یکی باید داوطلب جنگ با دیو سرما میشد و آن تکه های خمیر را به دهانش میتپاند. دوباره با تلاشهای زیاد خودمان را به زیر دریچه رساندیم مثل حلزون در خودمان گرد شده بودیم. نانها را در خورشتی که ظهر برایمان آورده بودند خیس کردیم و از آن خمیری نرم درست شد تا برای جنگ با غول سرما سلاح ما شود. فاطمه دولا میشد حلیمه از کول او بالا می رفت و خمیر را در دهان غول میریخت. سپس من دولا میشدم و مریم از کول من بالا می رفت. خمیرهای نان را به سختی در سوراخهای دریچه فروکردیم در گوشه ای به خودمان میلرزیدیم. نیم نگاهی به کاشیهای منقش به نام ساکنین قبلی صندوقچه انداختم؛ ساکنینی که سالیان درازی توانسته بودند با این غول و با این شپشها و کک ها و بوها زندگی کنند و در پایان زندگی از خود یادگاری بنویسند تا رهگذر بعدی آنها را بشناسد. اما از ماندن و بودن ما در آنجا فقط یک پاییز میگذشت نگهبان بعثی هرچند وقت یکبار که دریچه را باز میکرد باد سرد از داخل چنان به صورتش میوزید که موهایش تکان میخورد اما قهقهه میزد و میگفت الهوا مو بارد، تتشاقن (هوا) سرد نیست شوخی می کنید.
چه شوخی مرگباری ما در یک شوخی ساده در حال جان دادن بودیم هر وقت تصمیم میگرفتیم روی پای خودمان بایستیم دوباره این بازی مرگبار تکرار میشد.
نگهبان در را باز کرد دوباره توده ای آتش به درون سلول ریخته شد. چهار پتوی دیگر سهم ما شد. گرچه آن شب شاخ غول را شکستیم اما غول ما را سخت به زمین زد و زخمی کرد. هر چهار نفرمان در بستر سرماخوردگی افتادیم دچار بدنهای رنجور با رنگهای پریده زیر سلطه انواع بیماریها نفس میزدیم. خمیرهایی که داخل پنجره های مشبک گذاشته بودیم توانسته بود کمی جلوی سرما را بگیرد اما افسوس که شدت باد آنها را خشک و مثل تکه ای سنگ به سویمان پرتاب کرد.
پتوهای جدید لانه ی شپشها و کک های گرسنه ای بودند که به ضیافت تن بی رمق ما دعوت شده بودند. نمیدانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق میزد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز میشد صدای سرفه ی ما و زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش میرسید.
این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود.
بانوان_بهشتی
━━━━⊱♦️⊰━━━━
🍀 اینجا با حال و هوای خادمین صحن حضرت زهرا (س)در نجف آشنا میشی 😍
🌺جهت عضویت کلیک کنید👇
قرارگاه منتظران
@gharargahemontazeran