#من_زنده_ام
#قسمت_صد_و_یکم
فاطمه نجاتی آمد و چند ضربه به شیشه ی بخش زد و گفت نمیخوای بچه ها رو ببینی نسیبه خیلی سراغت رو میگیره در یک فرصت کوتاه از بخش بیرون آمدم و خودم را به جمع بچه ها رساندم آنجا تنها جایی بود که بچه ها حال و هوای دیگری داشتند و توی عالم خودشان بودند.
همه ی مردم با شنیدن آژیر قرمز حمله ی هوایی توی سنگرها و پستوها میرفتند ولی این بچه ها برعکس میریختند توی حیاط و با تیرکمانهای دستی شان آسمان را نشانه میرفتند و هورا میکشیدند. مرگ و زندگی برایشان یک رنگ داشت چند نفرشان کمی گرفته و دمغ بودند فکر کردم لابد نگران خانواده شان هستند با این حال علت دمغ بودنشان را پرسیدم یکی از آنها گفت از شانس بدمون امسال که روپوش و کفش و کتاب و دفترمون روبه راه بود و میخواستیم مثل بچه های پدر و مادردار بریم مدرسه و کفشای نو و لباسای اتوکشیده مون رو تن کنیم و تو گوش بچه پولدارا بزنیم و براشون قیافه بگیریم از آسمون و زمین سنگ و آتیش میباره.
با این شرایط تمام مدت روپوشها تنشان بود و کفشها پایشان و کیف روی دوششان و توی حیاط بدو بدو می کردند.
بودنشان در شهر و در آن موقعیت جز نگرانی و دلواپسی چیز دیگری به همراه نداشت با سید صحبت کردم که چون فصل مدرسه است و بچه ها باید به مدرسه بروند آنها را از شهر خارج کنید ماندن بچه ها در شهر بسیار خطرناک بود تنها کسی که کنار بچه ها مانده بود عموسیدشان بود.
هنوز به برکت هلال احمر و حضور سید چیزی برای خوردن گیر بچه ها میآمد مردم عادی در هیولای جنگ دست و پا میزدند و همه درگیر دفاع بودند اما سید هنوز یاد بچه ها بود به همراه سید برای طرح موضوع بچه های پرورشگاه سراغ برادر سلحشور در فرمانداری رفتیم توی مسیر با هر گامی که بر میداشتم میدیدم جنگ چگونه یک باره به زندگی مردم هجوم آورده و همه را غافلگیر کرده است. هر روز که میگذشت یک مشکل به مشکلات مردم اضافه میشد؛ بی برقی بی آبی ،گرسنگی ،ترس مریضی تنهایی و وحشت مغازه ها همه ی موجودیشان را یا مجانی میدادند یا به کمترین بها میفروختند. صف نان و بنزین امان مردم را بریده بود.
وقتی رسیدیم فرمانداری آقای مهندس باتمانقلیچ که سخت مشغول ساماندهی و کنترل شهر بود گفت: در همین صحرای محشر عده ای از خدا بی خبر شبونه خونه ها و مغازه های مردم رو غارت میکنن. فرماندار تلاش میکرد تا پایان جنگ جان و مال مردم در امان بماند شبانه روز کار میکرد او منتظر بود که جنگ زودتر تمام شود. میخواست شیشه های شکسته و دیوارهای فروریخته ی خانه های مردم را از نو بسازد.
برادر سلحشور که نگرانی و دلایل ما را شنید گفت:
میدونید که رئیس آموزش و پرورش آبادان آقای صالحی و تعدادی از همکاراش شهید شدن بعضی مدارس هم که خراب شدن حتی اگه توی همین ماه جنگ تموم بشه مدارس با تأخیر باز میشن بهتره اول با شهرهای امن هماهنگی بشه تا پرورشگاه یا سازمانی مسئولیت این بچه ها رو قبول کند بعد اونا رو اعزام کنیم.
بالاخره بعد از چندین تماس موافقت پرورشگاه شیراز مشروط به اینکه مربیانشان هم با آنها همراه باشند گرفته شد. چون قرار شده بود ماشینهایی که از شهر خارج میشوند تحت کنترل و نظارت باشند نامه هایی به عنوان حکم مأموریت به من و سید و دیگر همراهان داده شد نامه ی مأموریت را توی جیبم گذاشتم.
بچه ها خوشحال با همان روپوش و کفش و کیف و یک پلاستیک که پیژامه و پیراهنشان در آن بود و حکم ساک سفرشان را داشت سوار اتوبوس شدند.
از خواهران شمسی ،بهرامی پروانه آقا نظری، فاطمه نجاتی اشرف شکوهیان سیده زینت صالحی و از برادران احمد رفیعی و علی صالح پور به عنوان مربی دائمی آنها در شیراز با ما همراه شدند.
بانوان_بهشتی
━━━━⊱♦️⊰━━━━
🍀 اینجا با حال و هوای خادمین صحن حضرت زهرا (س)در نجف آشنا میشی 😍
🌺جهت عضویت کلیک کنید👇
قرارگاه منتظران
@gharargahemontazeran