ای گل گلدون سلام 💐
غنچه ی خندون سلام🌹
نعنا و ریحون سلام🌿
نمک نمکدون سلام
قند تو قندون سلام
کوچولوی شیطون سلام👶
بچه تو خونه سلام
یکی و یه دونه سلام👼
چراغ خونه سلام😍
امیدخونه سلام
آفتاب ومهتاب سلام
کوچولوی شاداب سلام👶
قشنگ وزیبا سلام🤗
ماه آسمونا سلام🌙
ماهی دریا سلام🐠
عسل ومربا سلام🍯
سلام سلام
کوچیک و بزرگ نداره 👧👶
آهای آهای بچه ها
سلام سلامتی میاره🥰
#شعر #کودک
#سلام
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_سوم
هر درختی را که غول میدید، کودکی بر خود داشت و درختان از بازگشت کودکان بیاندازه خوشحال بودند! آنها شاخههایشان را پر کرده بودند از شکوفهها و دستهایشان را به آرامی بالای سر کودکان تکان میدادند.
پرندگان درحال پرواز و چهچه مسرورانه بودند و گل ها از میان چمن سبز سرافراشته میخندیدند. آن صحنه، نمایی بسیار دوست داشتنی بود، ولی گوشه ای از باغ همچنان زمستان بود. آن دورترین گوشهی باغ بود و در آن پسرکی ایستاده بود. پسرک آنقدر کوچک بود که نمیتوانست به شاخههای درختان برسد و داشت دور درخت میچرخید و دلشکنانه [تلخ] گریه میکرد. درخت بیچاره همچنان [به شدت] از برف و یخ [سرما] پوشیده شده بود و باد شمالی همچنان بالای درخت میوزید و میغرید. «بیا بالا پسرک!» درخت گفت و شاخه هایش را تا جایی که میتوانست برای پسر خم کرد، ولی پسرک همچنان به شاخه ها نمیرسید و قلب غول نرم شد وقتی بیرون را نگاه کرد. «چقدر خودخواه بودهام!» غول گفت؛ «اکنون میدانم چرا بهار به اینجا نمیآمد. من پسر کوچولو را بالای درخت خواهم گذاشت، و سپس دیوار را خراب خواهم کرد، و باغم برای همیشه زمین بازی کودکان خواهد شد.» او واقعاً برای کاری که کرده بود، بسیار پشیمان بود.
پس او به آرامی به پایین رفت و در جلو را به آرامی باز کرد، و به باغ رفت. اما وقتی بچهها او را دیدند، آنقدر ترسیدند که همه فرار کردند، و باغ دوباره زمستان شد. تنها پسر کوچولو فرار نکرد، چون چشمانش پر از اشک بود و غول را نمیدید که میآمد. و غول به آرامی پشت او رفت و او را به نرمی در دستش گرفت و روی درخت گذاشت؛ و درخت بلافاصله گل داد، و پرندگان آمدند و روی آن خواندند، و پسر کوچولو دستهایش را دراز کرد و آنها را دور گردن غول حلقه کرد و او را بوسید. و بقیه بچهها، وقتی دیدند که غول دیگر بدجنس نیست، دویدند و همراه با آنها بهار آمد. غول گفت: «اکنون این باغ شماست، کودکان کوچولو»، و تبر بزرگی برداشت و دیوار را خراب کرد. و وقتی مردم ساعت دوازده به بازار میرفتند، دیدند که غول با بچهها در زیباترین باغی که تا به حال دیده بودند بازی میکند. تمام روز بازی کردند، و هنگام غروب به نزد غول آمدند تا خداحافظی کنند.
«اما دوست کوچولوی شما کجاست؟» غول گفت؛ «پسری که من او را روی درخت گذاشتم.» غول او را بیشتر از همه دوست داشت چون او را بوسیده بود.
«ما نمیدانیم»، بچهها جواب دادند؛ «او رفته است.»
«باید به او بگویید که فردا حتماً اینجا بیاید»، غول گفت. اما بچهها گفتند که نمیدانند او کجا زندگی میکند، و هرگز او را قبلاً ندیده بودند؛ و غول بسیار ناراحت شد.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
11.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایستگاه الفبا 😍
آموزش الفبای فارسی با شعر
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_روز
🌺به نام خدای قصه های قشنگ🌺
پرنده کوچولویی در جنگل
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت.
اما یک پرنده ی کوچولو جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد و برفی گیرافتاده بود.😔
در آن طرف کوه جنگلی دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند.
ابتدا او به درخت فان رسید،
پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن. می تونی بین شاخه هات منو جا بدی تا دوستام برگردن؟
درخت فان جواب داد " نه، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم."😒
پرنده کوچولو به خودش گفت "درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط کمک بخوام."
به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت "درخت بلوط بزرگ شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟"🌳
درخت بلوط فریاد زد "تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری."
پرنده کوچولو با خودش فکر کرد "شاید درخت بید با من مهربون تر باشه." و به درخت بید گفت "درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار ازم مراقبت کنی؟"
اما درخت بید اصلاً مهربان نبود، بلکه با غرور به پرنده کوچولو گفت "من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم. درخت های مهربونی توی جنگل هستند که به پرندهای غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو."😡
پرنده کوچولوی بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت "پرنده کوچولو کجا می ری؟"
پرنده که خیلی ناراحت بود گفت "نمی دونم، ولی خیلی سردمه."
درخت سرو با مهربانی گفت "بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم."😊
" تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی من زندگی کنی تا دوستات برگردن."
پرنده کوچولو با خوشحالی پرسید "شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟"
درخت صنوبر مهربان گفت "بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند. می تونی بیای روی اون زندگی کنی."
درخت کاج مهربان گفت "شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها حفظ کنم."🌲
درخت سرو کوهی کوچولو گفت "منم می تونم از توت هام بهت بدم تا بخوری."😋
بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو خانه داد، درخت کاج اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند.
صبح روز بعد تمام برگ های سبز و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد.
باد سرد پرسید "من باید برگ تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟"
پادشاه جنگل گفت "نه،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو مهربون بودند کاری نداشته باش."
به خاطر همین درختان کاج، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ دارند. 😍
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
077-ParvanehKochoolo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.2M
💠 پروانه کوچولو
#قصه #صوتی
#پروانه_کوچولو
موضوع: عینک دیگران رو به چشم نزنیم🤓
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸گنجشکک ناز نازی
جیک و جیک و جیک صدا کرد
پرید لب حوض نشست
به آب حوض نگا کرد
دو تا ماهی قرمز
میون حوض آب دید
گنجشکک ناز نازی
به هر دو ماهی خندید
دو تا ماهی قرمز
گنجشکه را که دیدن
هی میون حوض آب
چرخیدن و چرخیدن
دو تا ماهی و گنجشک
با هم چه حرفا گفتن
رفیق شدن سه تایی
گل گفتن و شنفتن😍🌺
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر
#امام_جواد ( ع)
#شهادت_امام_جواد (ع)
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫انیمیشن امام جواد علیه السلام و گوسفند گمشده
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع: زود قضاوت نکردن
#انیمیشن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_متنی
بمناسبت #شهادت_امام_جواد
یکی بود یکی نبود...
یه روزی #امام_جواد علیه السلام داشتن از یه کوچه رد میشدن ،بچه ها اون زمان امام جواد ۹ سالشون بود ،
مامون هم که با همراهانش برای شکار بیرون اومده بود به همون کوچه رسید و با غرور به مردم نگاه می کرد و همه به او احترام میگذاشتن و راه رو براش باز می کردند .😧
حتی چند تا بچه ای که تو کوچه در حال بازی بودن صدای اسب مامون رو که شنیدن همگی از ترس پا به فرار گذاشتند.
اما امام جواد بدون ترس ، سر جای خودشون ایستاده بودن
مامون جلوتر که رسید با تعجب پرسید؛
تو چرا سرجایت ایستاده ای و کنار نرفتی؟😳
امام جواد علیه السلام فرمودن:
✨ایستادم چون راه تنگ نبود که با رفتنم راه را بازکنم
و اشتباهی هم نکردم که از کسی بترسم✨
مامون گفت: چه خوب حرف میزنی؟
اسمت چیه و فزرند کی هستی؟
امام فرمود: محمد فرزند امام رضا💚
بچه ها....
بعد از شهادت امام رضا علیه السلام پسرشون امام جواد که تقریبا ۸ سال داشتن به امامت رسیدند.✨
مردم و دانشمندان برای اینکه علم امام رو امتحان کنن ؛ سخت ترین سوالاتشون رو آماده کرده و از امام پرسیدند.📝
امام جواد با آرامش سوالات رو پاسخ دادن و مردم همه متوجه شدن که امام جواد در همین سن کم امام همه مردمه چون از طرف خدا انتخاب شده
خدا تمام علمهارو به امامان ما یاد داده
امام زمان عجل الله فرجه هم که وقتی ظهور کنن ، علم خیلی پیشرفت میکنه
و از اون علم ها به مردمم یاد میدن..
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
12.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫انیمیشن به مناسبت شهادت میوهی دل امام رضا علیهالسلام، امام محمدجواد علیهالسلام🖤
#انیمیشن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسته
مادربزرگ خوبم
پهلوی من نشسته
موی سرش مثل برف
سفید و نقره رنگه
لپهای مادربزرگ
گل گلی و قشنگه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6