10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش #وضو برای کودکان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_دوم
حالا برو بخواب، برو پسرم.
حضرت یوسف دوباره خوابید. این در حالی بود که یکی از برادرهای حضرت یوسف، همه ی حرفهای آنها را شنیده بود.
او از شدت ناراحتی و عصبانیت دندانهایش را به هم فشار میداد و آن قدر منتظر شد تا صبح شد.
وقتی همراه دیگر برادرهایش گوسفندها را برای چرا به صحرا برد،با ناراحتی گفت:
-صبر کنین با همه تون کار دارم.
برادرها ایستادند و یکی از آنها که یهودا نام داشت گفت:
-شمعون تو امروز چته؟
شمعون رفت گوشه ای نشست و با ناراحتی چند تکه از علفها را با دستش کند و گفت:
-از دیشب تا حالا خوابم نبرده.
همه کنارش نشستند و یکی از آنها گفت:
-خب حرف بزن بگو ببینم چی شده.
شمعون گفت:
-دیشب یوسف از خواب بیدار شد و خوابش را برای پدر تعریف کرد، اونا نمی دونستن که من بیدارم و حرفاشونو میشنوم.
یهوادا گفت:
-یوسف چه خوابی دیده؟ آنها چه گفتن؟
شمعون گفت:
-یوسف در خواب دیده که یازده ستاره و ماه و خورشید به او سجده کردن و پدر به او گفت، او در سالهای آینده به مقام بزرگی میرسه که همه بهش باید احترام بذارن حتی ما.
برادرها با تعجب به هم نگاه کردند. شمعون گفت:
-خودم با همین گوشهای خودم شنیدم که پدر به او گفت، او به مقام پیامبری میرسه.
همه عصبانی شده بودند.
یهودا گفت:
-این امکان نداره. فکرش هم عذاب آوره.
یکی دیگر گفت:
-من هیچ وقت به او احترام نمی ذارم. او از همه ی ما کوچکتر است.
برادر دیگر گفت:
-چرا او باید پیامبر ما باشه. من که قبول ندارم. به جای این که یکی از ما پیامبر بشیم و جانشین پدر باشیم یوسف پیامبر باشه.
شمعون گفت:
-پدر همین طوری هم ما رو دوست نداره و یوسف رو بیشتر از همه مون دوست داره. دیگه وای به حال این که یوسف به مقام برسه.من که خیلی از این موضوع ناراحتم و بدم اومده.
شمعون گفت:
-یوسف برادر ما نیست. وقتی پدر بیش از حد به او توجه میکنه. دلم میخواد بگیرم بزنمش.
آنها به شدت عصبانی و ناراحت بودند و به حضرت یوسف حسودی میکردند.
آنها از یوسف بدشان میآمد و سعی میکردند او را اذیت کنند.
یک روز عصر وقتی از چراگاه به خانه برگشتند، حضرت یوسف داشت با پیراهن نو خود بازی میکرد. شمعون در گوش یهودا گفت:
-این پیراهن را میبینی؟
یهودا گفت:
-خیلی آشناست.
یکی از برادرها گفت:
-حواستون کجاست این همان پیراهن پیامبری است که پدر داشت.
شمعون گفت:
-پس چرا اونو به یوسف داده؟
یهودا گفت:
-دیگه خسته شدم. اصلا حوصله ی یوسف را ندارم.
آنها از دیدن آن پیراهن که تن حضرت یوسف رفته بود آن قدر ناراحت شده بودند که دیگر تحمل هیچ چیز را نداشتند و دیگر نمی توانستند حتی یک لحظه هم حضرت یوسف را ببینند.
حضرت یوسف، مهربان بود و همه ی برادرهایش را دوست داشت و دل پاکی داشت اما برادرهایش تحمل نداشتند و قلبهایشان از حسادت سیاه شده بود.
آنها هر وقت با هم تنها میشدند از حضرت یوسف بد میگفتند.
شمعون لگدی به یک سنگ زد و گفت:
-من دیگه تحملشو ندارم
باید کاری کنیم. اگه همین طوری پیش بره. این خواب و حرفهای پدر واقعیت پیدا میکنه.
یهودا گفت:
-اگه یوسف نباشه، برای ما بهتره، پدر دیگه یوسف رو فراموش میکنه.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
اشتباه بی دست و پا_صدای اصلی_488942-mc.mp3
4.53M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼عنوان: اشتباه بی دست و پا
🌸🌸🌼🌸🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🔸️شعر رفیق دندون
مسواک من دوست منه
رفیقه دندون منه
با خمیرش به دندونام
رنگ سفیدی میزنه
رو دندونام سُرش میدم
بالا و پایین میبرم
باهاش برای دندونام
سلامتی رو میخرم
─┅─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─┅─
@Eitaa_Baby
41.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫انیمیشن زیبای داستان قرآنی حضرت آدم (ع) و حوا
💠 با موضوع: حسادت
#انیمیشن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_سوم
آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده بود و تصمیم خودشان را گرفتند.
شب وقتی حضرت یعقوب داشت توی حیاط به ستارهها نگاه میکرد همه دورش جمع شدند و از این که حضرت یوسف روی پای حضرت یعقوب نشسته بود هر کدام به همدیگر نگاه کردند و حسودی شان شد.
همه به حضرت یعقوب سلام کردند و حضرت یعقوب هم جواب آنها را داد.
شمعون گفت:
-پدر اگه اجازه بدی. میخوایم چیزی بگیم.
حضرت یعقوب به آنها نگاه کرد و گفت:
-خب بگین.
یهودا گفت:
می خواهیم یوسف هم فردا با ما به چراگاه بیاد.
حضرت یوسف با شنیدن این حرف سرش را از روی پای حضرت یعقوب بلند کرد و به آنها نگاه کرد.
شمعون گفت:
-اگه یوسف با ما بیاد خیلی خوش میگذره.
حضرت یعقوب گفت:
من اجازه نمی دم.
شمعون در حالی که سعی داشت عصبانیت خودش را پنهان کند گفت:
-اما پدر، اجازه بده. ما میخوایم یوسف هم با ما بیاد. چرا به ما اعتماد نداری. ما از یوسف به خوبی مراقبت میکنیم. او هم برادر ماست و دوست داریم در کنارمان باشه.
حضرت یعقوب گفت:
-من میترسم شما حواستون به یوسف نباشه و گرگ یوسف رو بخوره.
یهودا گفت:
-اصلا نگران هیچ چیز نباش ما حواسمون به یوسف هست و به خوبی ازش مراقبت میکنیم.
بالاخره با اصرارهای زیاد حضرت یعقوب قبول کرد تا یوسف هم فردا صبح با آنها برود.
صبح، حضرت یوسف از خوب بیدار شد و برای رفتن همراه برادرهایش آماده شد.
حضرت یعقوب بار دیگر سفارشهایش را به برادرهای حضرت یوسف کرد و با ناراحتی راضی شده بود که حضرت یوسف با آنها برود. آنها خداحافظی کردند و رفتند.
برادرها نزدیگ چاهی رسیدند و نشستند. گوسفندها داشتند علف میخوردند. برادرها نگاهی به هم انداختند و هر کدام به یکدیگر اشاره میکردند تا یکی شروع کننده ی نقشه باشد.
بالاخره یکی از آنها بلند شد و گفت:
-پس چرا این قدر معطل میکنین. حالا که بهترین زمان گیرمون اومده نشستین و همدیگه رو نگاه میکنین.
همه بلند شدند و به طرف حضرت یوسف رفتند. حضرت یوسف داشت بازی میکرد که سیلی محکمی خورد و روی زمین افتاد.
او با ناراحتی گفت:
-برای چی منو میزنین.
شمعون گفت:
-می خوایی بدونی که چرا کتکت میزنیم. چون تو همه چیز رو از ما گرفتی. از تو و برادرت بنیامین بدمون مییاد.
اگه تو نباشی همه ی مشکلهای ما حل میشه.
حضرت یوسف گفت:
-شما دارین اشتباه میکنین. آخه چرا حسودی میکنین. من که کاری نکردم! پدر همه ی شما را دوست داره و من هم خودم شما رو دوست دارم. شما به پدر قول دادین.
حضرت یوسف هر چه میگفت، آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند. سر و صورت حضرت یوسف زخم شده بود و خون میآمد. آنها پیراهن حضرت یوسف را از تنش بیرون آوردند.
حضرت یوسف گفت:...
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر تعجیل ظهور
خدای خوب و دانا
ای خالق بی همتا
کاشکی که آقا بیاد
منجی دنیا بیاد
هر روز و شب دعا کنیم
خدا تو رو صدا کنیم
دعای ما اثر داره
خدا به ما نظر داره
خدایا خدایا
تورا به جان مولا
تعجیل کن ظهورش
پُرکن جهان زِ نورش
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
رهبری امام علی(ع).mp3
10.85M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای بیعت کردن 🤝همگانی مردم با پدر امام حسن مجتبی(ع)
🔵 برخی با عصبانیت پیش امام علی می آمدند و می گفتند: سهم بیت المال💰 ما را بیشتر از دیگران بده....😱
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_دهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️مجموعه شعرهای #هرجا_میشه_نماز_خوند
🔸️این قسمت: پارک
🌸چرخ و فلک و سرسره
🌱یه پارک خیلی زیبا
🌸فریده و مامان جون
🌱آمدهاند به اینجا
🌸وای! فریده نخونده
🌱نماز ظهر و عصر را
🌸مامان میگه: عزیزم
🌱نماز بخون همینجا
🌸فوری وضو میگیره
🌱قبله رو هم میدونه
🌸همون جا گوشهی پارک
🌱نمازشو میخونه
🌸خداجون مهربون
🌱هرجا باشیم پیش ماست
🌸حرف زدن ما با اون
🌱چه راحت و چه زیباست
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
39.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫کلیپ شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
.
قصه های کودکانه:
قصه آموزنده کودکانه🐿🐇
ماجرای سنجاب و خرگوش و کانگورو👇
سنجاب و خرگوش و کانگورو کوچولوها با هم قرار گذاشتند که فردا به پارک بروند.
صبح که شد سنجاب کوچولو فندقهایش را ریخت توی کولهپشتیاش و گفت: «من آمادهام.»
خرگوش کوچولو صدای سنجاب کوچولو را شنید، هویجهایش را ریخت توی جیبش و گفت: «من هم آمادهام.»
کانگورو کوچولو هم صدای خرگوش کوچولو را شنید. سیبهایش را ریخت توی کیسهاش و گفت: «من هم آمادهام.» و هر سه راه افتادند.
کلاغ از بالای درخت قارقاری کرد و گفت: «هی یادتان رفت کیسه زباله با خودتان ببرید. پارک را کثیف نکنید.» اما آنها صدای کلاغ را نشنیدند چون گل میگفتند و گل میشنیدند و میخندیدند.
وقتی به پارک رسیدندزیر سایه یک درخت نشستند. سنجاب نشست و فندقهایش را خورد و پوستش را پرت کرد پشت سرش. درخت عصبانی شد اما چیزی نگفت.خرگوش هویجهایش را خورد و ته هویجها را پرت کرد آن طرفتر. درخت باز هم نگاهی کرد ناراحت شد اما چیزی نگفت. کانگورو کوچولو هم سیبهایش را خورد و آشغالهایش را پرت کرد طرف دیگر. درخت باز هم ناراحت شد.
پشت حیوانانها تپهای از آشغالها جمع شد. درست زیرخانه موشکور. موشکور خواست ازخانهاش بیرون بیاید، نمیتوانست. سقف خانهاش پر از آشغال شده بود. موشکور سقف خانهاش را با زحمت کند. زمین لرزید. حیوانات فکر کردند زلزله شده است. موشکور پرید بیرون و گفت: «آهای کجا میروید؟ زلزله نشده، اینها آشغالهایی است که من از روی سقف خانه خودم بیرون کشیدهام. زود بیایید اینها را جمع کنید.»
سنجاب و خرگوش و کانگورو خجالت کشیدند. زود آشغالها را جمع کردند. درخت خوشحال شد. کلاغ قارقاری کرد و پر کشید. از آن به بعد آنها هر جایی که میرفتند کیسه زباله را با خودشان میبردند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
.
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت در سایۀ نخلستان
دیدند که زنبوری از خانۀ خود پَر زد
بر دامن پیغمبر آهسته فرود آمد
بوسید عبایش را، دور قدمش گردید
بر خاک کف پایش صد بوسۀ دیگر زد
پیغمبر از او پرسید: آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست؟ هر چند که میدانم!
زنبور جوابش داد: چون نام تو میگویم
گُل میکند از نامت صد غنچه به کندویم
تا یاد تو را هر شب چون گُل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم
از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است آن
طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است آن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6