قسمت۵.mp3
9.23M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای فوق العاده زیبای خواستگاری🌹امام علی(ع) از حضرت فاطمه زهرا(س)
🔸دخترم به ازدواج با علی(ع) راضی هستی یا نه؟!
حضرت زهرا هیچی نگفت و سرش را انداخت پایین😌
🔺رده سنی ۹ سال به بالا
#قسمت_پنجم
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_پنجم
-مگه میشه اشکالی نداشته باشه. همه ی داراییهای شما رفت! اول گوسفندها، حالا هم باغ و مزرعه.
حضرت ایوب با صبوری گفت:
-هر چه دارم همه مال خدا است و همه را خدا بهم داده. تمام پولها و داراییهایم را برای خدا میدم. او به من همه چیز داده و اگه بخواد از من میگیره و من حرفی ندارم.
حضرت ایوب به خانه برگشت. حضرت ایوب دیگر هیچ چیز نداشت همه ی گوسفندها و باغهایش را از دست داده بود اما هنوز صبوری میکرد و خدا را شکر میگفت.
وقتی حضرت ایوب به خانه برگشت همه ی مردم جمع شده بودند و برای هم تعریف میکردند.
حضرت ایوب نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-خدا مالک همه ی جهان است. هر چه داریم خدا به ما داده و نعمتهای خدا نباید باعث بشه که ما به خودمون مغرور بشیم ما باید همیشه به خاطر نعمتها و هر چه داریم خدا را شکر کنیم و تسلیم اراده ی خدا باشیم. من خدا را شکر میکنم و خدا همه ی پیامبرها را امتحان میکنه و میدونم داره منو امتحان میکنه و صبور هستم.
حضرت ایوب این حرفها را گفت و رفت توی اتاقش نشست تا در تنهایی خدا را عبادت کند و با خدای خودش حرف بزند.
مردم همه از خانه ی حضرت ایوب رفتند و وقتی دور هم جمع شدند یکی از آنها با دل سوزی گفت:
-حالا دیگه ایوب هیچ چیزی نداره و دیگه پول دار نیست و فقیر شده.
مرد دیگری گفت:
-باز شما دلتون الکی سوخت. بهتره دلتون واسه خودتون بسوزه. اون درسته که هیچی نداره و فقیر شده. اما پسرهای زیادی داره. پسرهاش کار میکنن و پول در مییارن.
دوست همان مرد گفت:
-خودش هم جوان و قویه و دوباره پولدار میشه. تنش سالمه. ایوب همیشه در نعمت بوده و هنوز هم خیلی چیزها داره.
مردم حضرت ایوب را باور نداشتند و شیطان دایم همه ی آنها را فریب میداد. حضرت ایوب پیامبر صبوری بود و همیشه در هر شرایطی خدا را شکر میگفت.
شب، حضرت ایوب داشت سجده میکرد و با خدای خودش درد و دل میکرد. حضرت ایوب به خدا گفت:
-خدای بزرگ و مهربونم، ازت به خاطر همه ی چیزهایی که بهم دادی ممنون. خدای بزرگم اگه الان هیچ چیز ندارم و فقیر و بی چیز شدم، اما تو را دارم. تو خدای من هستی و برای من بیشتر از هر چیزی ارزش داری. من تا آخر عمرم دوستت دارم...
ناگهان صدایی وحشتناک آمد و حضرت ایوب ترسید و با عجله بلند شد و از اتاقش بیرون دوید.
خاک بلند شده بود و حضرت ایوب ترسیده بود.
او جلوتر رفت، اتاقی که فرزندهایش در آن خوابیده بودند پایین ریخته بود و آنها زیر آوار مانده بودند.
حضرت ایوب با ناراحتی جلو دوید و گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
آموزش در سوریه.mp3
12.37M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای سفر حسن آقا و یارانش به سوریه برای یادگرفتن موشک🚀
🔵 حسن آقا به یارانش گفت: برای اینکه بتونیم کار رو از اونها یاد بگیریم باید خودمون رو به شکل کارگر👩🌾 در بیاریم و بریم کنارشون
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_پنجم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
جانباز شدت قاسم.mp3
12.36M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای رفتن قاسم به میدان جنگ و مجروح شدن دستش✋🏻
🔴 قاسم سلیمانی به نیرو هایش گفت: شما برید اون طرف حواسشون رو پرت کنین...
و بعد خودش رفت و لودر🚚 عراقی ها رو برداشت و....
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_پنجم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
وفات پیامبر(ص).mp3
12.14M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای وفات پیامبرخدا(ص) و تنها ماندن خانواده امام حسن(ع)
🔵حضرت فاطمه زهرا(س)💚 دست پسراشون حسن و حسین رو میگرفتن و به همراه همسرشون امام علی در خانه🏡 اصحاب میرفتن و بهشون میگفتن....
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_پنجم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_پنجم
-بهتره با خودمون ببریمش.
هر کدام چیزی میگفتند و از حضرت یوسف سوالاتی میپرسیدند و حضرت یوسف نمی دانست چه جوابی بدهد و بعد از این که با هم مشورت کردند قرار شد حضرت یوسف را به طور پنهانی با خود ببرند و به عنوان برده بفروشد.
حضرت یوسف بسیار مهربان بود و با همه به خوبی و مهربانی رفتار میکرد و در تمام مدت به فکر پدرش بود و برای حضرت یعقوب دعا میکرد و از خدا میخواست به او صبر بدهد.
حضرت یعقوب به هوش آمده بود اما یک لحظه هم دست از گریه بر نمی داشت و از برادرها میپرسید:
-راستشو بگین با یوسف چه کردین؟ چه بلایی به سر یوسف من آمده؟
اما برادرهای حضرت یوسف توجهی به حال بد پدرشان نداشتند و به او دروغ میگفتند.
کاروان به مصر رفتند و حضرت یوسف را به بازار برده فروشها بردند و کنار بردهها برای فروش گذاشتند.
حضرت یوسف به بردهها نگاه میکرد و دلش برای آنها میسوخت و از این که میدید بعضی از مردم بت پرست هستند ناراحت میشد.
حضرت یوسف هنوز باورش نمی شد که برادهایش این نامهربانی را در حقش کردند.
هر بار که به کار زشت بردرهایش فکر میکرد و این که حالا پدرش در چه حالی است قلبش به شدت میشکست و بغض بدی گلویش را فشار میداد که انگار میخواست خفه شود.
اما بعد با خدای خودش حرف میزد و درد و دل میکرد و به خدا توکل میکرد.
در همین لحظه بود که صدای برده فروش بلند شد و فریاد زد:
-عزیز مصر این برده را خرید.
حضرت یوسف نگاه کرد. مردی پول دار ایستاده و منتظر بود تا حضرت یوسف را با خود ببرد.
طنابی که به دور حضرت یوسف بسته بودند را باز کردند و حضرت یوسف فروخته شد.
حضرت یوسف وارد قصر عزیز مصر شد.
زلیخا همسر عزیز مصر با دیدن حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت:
-این را از کجا آوردی؟
عزیز مصر گفت:
- این کودک غلام خوبی است اما چه خوبه که جای فرزند مون باشه.
زیبایی حضرت یوسف همیشه همه را به خود جذب میکرد و او دانا و قوی بود.
کم کم حضرت یوسف بزرگ شد و به سن جوانی رسید.
در این سالها زلیخا همیشه محو زیباییهای حضرت یوسف بود.
زلیخا همیشه به حضرت یوسف فکر میکرد و به او علاقه پیدا کرده بود و تصمیم خود را گرفته بود و با این که همسر عزیز مصر بود به حضرت یوسف علاقه داشت و به او نگاه میکرد و دوست داشت کنار او باشد.
زلیخا با روشهای زیادی میخواست منظور خود را به حضرت یوسف برساند. اما حضرت یوسف که جوان با غیرت و با ایمانی بود اصلاً به زلیخا توجهی نمی کرد و حتی به او نگاه هم نمی کرد. اما زلیخا دست بردار نبود و میخواست به خواسته هایش برسد.
یک روز زلیخا به یکی از خدمتکارهای خود دستور داد که حضرت یوسف را به اتاقش بیاورد.
حضرت یوسف همراه خدمتکار راه افتاد و وقتی از راه روها میگذشت خدمتکار درها را قفل میکرد.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6