eitaa logo
دانلود
👀حواس پنجگانه👀 ما پنج تا حس داریم که با هم میشن: شنیدن بینایی و بویایی لمس کردن و چشیدن گوش مال چی؟ شنیدن چشم ها برای دیدن زبون واسه چشیدن بینی واسه بوییدن هر جا که پوست تنه برای لمس کردنه 👀 👀 👀👀 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🚕 🚗ماشین🚕 🚗 یه دسته ماشین قشنگ ریز و درشت و رنگارنگ تو خیابون میان و میرن بعضی مسافر میگیرن ترمز دارن ، دنده دارن آقای راننده دارن این سواری ، اون مینی بوس هر دو قشنگ ، مثل گلن آقای راننده میاد خوشحال و خوش خنده میاد به پشت فرمون می شینه اطرافشو خوب می بینه وقتی ماشین روشن می شه دود تو هوا بلند می شه گاز میده باکف پاش ماشین می ره یواش یواش 🚕 🚗 🚕 🚕 🚗 🚕 🚗 🚕 🚗 🚕 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
✅ امانت داری اتل متل توتوله امانت‌دار چه جوره؟ همیشه از امانت می‌کنه او حمایت امینِ در امانت نمی‌کنه خیانت هر چیزی پیشش بردن وقتی به او سپردن خوب نگهش می‌داره بیداره و هوشیاره کار امانتداری یعنی دوستی و یاری مشکل‌گشایی کردن کار خدایی کردن خوشا به آن امینی امین نازنینی که شاده از امانت پابنده در صداقت وظیفه‌اش شیرینه شیرین ولی سنگینه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
👦 پسر پرخور توی یه جنگل سر سبز و قشنگ یه روز صبح حیوونا که از خواب بیدار شدند متوجه شدند  مهمونای ناخونده دارند. بچه های زیادی به اونجا اومده بودند. همه به همراه معلم اومده بودند تا تفریح کنند. حیوونا با دیدن اونا خیلی خوشحال شدند. بچه ها شروع کردن به بازی کردن و خوردن تنقلات. با حیوونا بازی می کردند. برای حیوونا هم غذا آورده بودنو داشتن به حیوونا هم غذا میدادن. ولی مواظب بودند که زیادی به حیوونا نزدیک نشن که یه وقت اونها نترسن. اونا خیلی تمیز و مرتب، هر چی غذا میخوردن و تنقلات می خوردن ،آشغالا رو جمع میکردن و توی پلاستیک می ریختند. حیوونا از این که اینقدر بچه ها  با ادب و مرتب بودند، خیلی خوشحال بودند. اما از بین این بچه ها یه پسر بچه ای بود که خیلی پرخور بود. اون مدام در حال خوردن بود. از یه طرف هم که همه ی حیوونا جز خرس اونجا بودند. آخه آقا خرسه خیلی مغرور بود و می گفت:«من قوی ترین حیوون جنگلم نمیخوام بیام اونجا.» به هر حال تا شب بچه های قصه ما مشغول بودن و بازی میکردن. تا این که صدای آقا معلم بلند شد. به همه گفت:«آی بچه ها وسایلتونو جمع کنین که وقت رفتنه،دیگه باید برگردیم.» بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن و صحبت کردن،که ای داد بیداد، چه قدر کم بود چه قدر زود میخوایم بریم.» آقا معلم گفت:« بچه ها سرو صدا نکنید، باید برگردیم، تا شب اینجا نمونیم، چون شب جنگل خطرناکه، بعد هم موقع استراحت حیووناست. ما اگه اینجا باشیم مزاحمشونیم.» پسر بچه ی پر خور یه نگاهی به اطراف انداخت. رفت داخل چادر، بعد دید چه قدر خوراکی تو چادرا مونده با خودش یه فکری کرد، با خودش گفت بهتره خوراکیارو بخورمو بعد خودم برم. بعد هم شروع کرد به خوردن خوراکیا، وقتی به خودش اومد دید ای داد بیداد، هیچ کس اونجا نیست، اتوبوس رفته و هوا تاریک شده. یه صداهای مختلفی هم میاد. از پشت درخت آقا خرسه اومد بیرون.پسر بچه با دیدن اون از حال رفت و غش کرد. بعد یه مدت که  به بهوش اومد فهمید که آخ جون همه ی اینا خواب بوده، اون کنار خوراکیا خوابش برده. واسه همین سریع  خوراکیارو جمع کرد و ریخت تو کوله پشتیشو راه افتاد. آخه متوجه شد جنگل که جای بچه ها نیست و باید همراه سایرین به خونه برگرده. شب جنگل خطر ناکه و باید به حرف آقا معلمش گوش کنه. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔅🎲بچه های باهوش‌🎲🔅 ما بچه های باهوش نمی کنیم فراموش از دستفروش کوچه نمی خریم کلوچه همراه اهل خانه خوب میخوریم صبحانه تا قوی و با نشاط بازی کنیم تو حیاط ما شادیم و با ایمان پیرو خوب قرآن 👆👆👆 🎲 🔅🎲 🎲🔅🎲 🔅🎲🔅🎲 🎲🔅🎲🔅🎲 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
رفتن به بیمارستان_صدای اصلی_443203-mc.mp3
8.92M
🌼عنوان قصه:رفتن به بیمارستان 🌸هدی و پدر و مادرش، برای عیادت عموش که قلبش رو عمل کرده، به بیمارستان رفته بودند. هدی براش سؤال پیش اومده که چرا با این‌که پزشک‌ها کارشون رو انجام دادن، باید برای عموش دعا کنه؟ 🍃این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که در هنگام بیماری، برای بهبودی علاوه بر دعا کردن و چشم امید به کمک خداوند داشتن، باید به پزشک هم مراجعه کنن؛ چراکه پزشک با کسب علم و دانش و عقل و توانایی که خداوند به او عطا کرده، به بهبود ما کمک می‌کنن. 🍃 در این قسمت از برنامه‌ی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیه های ۷۸، ۷۹ و ۸۰ سوره‌ی مبارکه‌ی «الشعراء» اشاره می کنن. 🍃خداوند در این آیه ها می‌فرماید: « ٱلَّذِی خَلَقَنِی فَهُوَ یَهۡدِینِ (۷۸) وَٱلَّذِی هُوَ یُطۡعِمُنِی وَیَسۡقِینِ (۷۹) وَإِذَا مَرِضۡتُ فَهُوَ یَشۡفِینِ (۸۰). آن کس که مرا آفریده و هم‌او راهنمایی‌ام مى ‌کند (۷۸) و آن‌کس که به من خوراک مى‏‌دهد و سیرابم مى‏‌گرداند (۷۹) و چون بیمار شوم او مرا درمان مى‌‏بخشد (۸۰).» 🌸🌸🌸🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
📙 داستان کوتاه مهمان ابراهیم 🔮 از عادات حضرت ابراهیم علیه السلام 🔮 این بود که تا مهمان برایش نمی آمد 🔮 لب به غذا نمی زد . 🔮 روزی بر او گذشت 🔮 و هیچ مهمانی برایش نیامد . 🔮 برای پیدا کردن کسی ، 🔮 به سمت صحرا بیرون رفت . 🔮 بعد از مقداری جستجو ، 🔮 مرد بیگانه و بت پرستی را دید 🔮 که در حال گذشتن از آن محل بود 🔮 حضرت ابراهیم فرمود : ☘ ای دریغا ! کاش مسلمان بودی ، ☘ تا یک ساعت نزد ما می نشستی ☘ و انگشتی بر غذای ما می زدی ☘ و ما را از بی مهمانی بیرون می آوردی 🔮 پیرمرد ، بدون اینکه چیزی بگوید 🔮 از کنار حضرت ابراهیم گذشت . 🔮 ناگهان ، جبرئیل علیه السلام ، 🔮 بر حضرت ابراهیم نازل شد و گفت : 🦋 یا ابراهیم ! 🦋 حضرت حق سلام می رساند 🦋 و می فرماید : این پیرمرد ، 🦋 هفتاد سال مشرک و بت پرست بود 🦋 ولی ما رزق و روزی او را کم نکردیم 🦋 حالا یک روز نهار او را ، به تو سپردیم 🦋 به تهمت بیگانگی به او غذا ندادی ؟! 🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام 🔮 شرمنده و پشیمان شد . 🔮 به دنبال پیرمرد رفت و او را صدا زد 🔮 و او را به خانه خود دعوت نمود . 🔮 پیرمرد با تعجب گفت : ☂ رد اول برای چه بود ☂ و این دعوت آخر برای چه ؟! 🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام ، 🔮 سرزنش حق تعالی را به او گفت . 🔮 پیرمرد گفت : ☂ نا فرمانی کردن چنین خداوندی ☂ از مروت به دور است . 🔮 پیرمرد در همان جا ، نزد ابراهیم 🔮 به خدا ایمان آورد و از مومن شد . 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
❤️‍ به نام خدای قصه های قشنگ ❤️ یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود ☺️ غروب بود، آقا گنجشک🐦 توی لانه اش نشسته بود و به چهار راه نگاه می کرد. همان جایی که آقای پلیس ایستاده بود.👮‍♂  آقای پلیس کف دستش را به ماشین ها نشان داد و محکم توی سوتش فوت کرد. طوری که سبیلش تکان خورد. آن وقت تمام ماشین ها سرجایشان ایستادند.  آقا گنجشکه زیر لب گفت: خب معلوم است. باید هم از او بترسند و بایستند. آن وقت سرش را روی لبه لانه گذاشت و گفت: کاش من هم مثل او سبیل داشتم و زور داشتم. آن وقت پلیس می شدم پلیس گنجشک ها.👮‍♂🐦 صبح شد. آقا گنجشکه بیدار شد. پشت نوکش می خارید. به خاطر همین هر دو چشمش را پایین آورد. با چشم های چپ شده به نوکش نگاه کرد و با تعجب از خودش پرسید: این دیگر چیست؟ پرید و روی دستگیره یک ماشین نشست. توی آیینه بغل آن نگاه کردو فریاد کشید: وای من سبیل در آورده ام. آقا گنجشکه با خوش حالی روی شاخه درخت نشست و داد زد: آهای گنجشک‌ها زود باشید، بیایید. مامان گنجشکه و چند تا گنجشک دیگر آمدند و پرسیدند: چی شده؟🐤🐦🐧🐦🐤🐦🐧 آقا گنجشکه گفت: مگر نمی بینید؟ من سبیل در آورده ام مثل آقای پلیس. پس زورم از همه شما بیش تر است. هرچه بگویم باید گوش کنید زود باشید. یکی برود برایم کرم شکار کند؛ 🐛 یکی هم چند تا پر بیاورد، تا زیر سرم نرم شود، می خواهم بخوابم. 🪶🪶🪶🪶 یکی هم گربه را نگه دارد حوصله میو میو ندارم.🐱 گنجشک ها به هم نگاه کردند. اولی گفت: چه حرف ها؟ اگر زورت زیاد است تو باید گربه را نگه داری . مثل پلیس که ماشین ها را نگه می دارد.🕶 مامان گنجشکه گفت: تازه باید مواظب جوجه های ما هم باشی. مثل: پلیس که مواظب است بچه ها از خیابان رد شوند.🕶 سومی گفت: البته، اگر سبیلت کار کند. چون که سبیلت خیلی مسخره است. اصلا شبیه سبیل آدم ها نیست.😅 آقا گنجشکه گفت: راست می گی؟ و دوباره به سبیلش نگاه کرد. سبیل تکان خورد. پشت نوکش دوباره خارش گرفت. آقا گنجشکه کله اش را تکان داد. یک مرتبه سبیل  از پشت نوکش کنده شد. توی هوا پیچ و تاب خورد. افتاد روی برگ ها  گفت: اخ.😳 گنجشک ها پریدند  جلو و زل زدند به سبیل.  و سبیل خودش و صاف کرد و گفت: چرا این جوری نگاه می کنید؟ مگر تا به حال هزار پا ندیده اید؟  و دوید و زیر برگ ها پنهان شد.😂😂 گنجشک ها خندیدند و گفتند: حیف شد سبیل خوشمزه ات فرار کرد و پریدند و رفتند. یکی از جوجه ها از لانه بیرون آمد و دنبال مادرش بال بال زد. نزدیک بود از روی شاخه بیفتد.گربه هم زیر درخت ایستاده بود. آقا گنجشکه گربه را دید. پرید و جوجه را گرفت . جوجه گفت: تو چرا مواظبم هستی؟ تو که مادرم نیستی. آقا گنجشکه گفت: اخه من پلیس گنجشک ها هستم. یک گنجشک بی سبیل 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 قصه ی کودکانه " آقای مغرور " ‌ ‍✅لطفا کانال را ب دوستان خود معرفی کنید👇😘💐 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
گربه ی پر افاده - @mer30tv.mp3
3.57M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 پدر بزرگ دیشب پدربزرگم آمد به خانه ی ما باز او مرا بغل کرد بوسید صورتم را مادر برای او زود یک چای تازه آورد او خسته بود و پایش انگار درد می کرد با خنده باز از من پرسید : در چه حالی؟ کردم تشکر از او گفتم که : خوب عالی در دست پیر او بود باز آن عصای زیبا خندید و قلقلک داد با آن عصا دلم را ✍ شاعر: ناصر کشاورز 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6