❤️ به نام خدای قصه های قشنگ ❤️
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود ☺️
غروب بود، آقا گنجشک🐦 توی لانه اش نشسته بود و به چهار راه نگاه می کرد. همان جایی که آقای پلیس ایستاده بود.👮♂
آقای پلیس کف دستش را به ماشین ها نشان داد و محکم توی سوتش فوت کرد. طوری که سبیلش تکان خورد. آن وقت تمام ماشین ها سرجایشان ایستادند.
آقا گنجشکه زیر لب گفت: خب معلوم است. باید هم از او بترسند و بایستند.
آن وقت سرش را روی لبه لانه گذاشت و گفت: کاش من هم مثل او سبیل داشتم و زور داشتم. آن وقت پلیس می شدم پلیس گنجشک ها.👮♂🐦
صبح شد. آقا گنجشکه بیدار شد. پشت نوکش می خارید. به خاطر همین هر دو چشمش را پایین آورد. با چشم های چپ شده به نوکش نگاه کرد و با تعجب از خودش پرسید: این دیگر چیست؟
پرید و روی دستگیره یک ماشین نشست. توی آیینه بغل آن نگاه کردو فریاد کشید: وای من سبیل در آورده ام. آقا گنجشکه با خوش حالی روی شاخه درخت نشست و داد زد: آهای گنجشکها زود باشید، بیایید.
مامان گنجشکه و چند تا گنجشک دیگر آمدند و پرسیدند: چی شده؟🐤🐦🐧🐦🐤🐦🐧
آقا گنجشکه گفت: مگر نمی بینید؟ من سبیل در آورده ام مثل آقای پلیس. پس زورم از همه شما بیش تر است. هرچه بگویم باید گوش کنید زود باشید.
یکی برود برایم کرم شکار کند؛ 🐛
یکی هم چند تا پر بیاورد، تا زیر سرم نرم شود، می خواهم بخوابم. 🪶🪶🪶🪶
یکی هم گربه را نگه دارد حوصله میو میو ندارم.🐱
گنجشک ها به هم نگاه کردند. اولی گفت: چه حرف ها؟ اگر زورت زیاد است تو باید گربه را نگه داری . مثل پلیس که ماشین ها را نگه می دارد.🕶
مامان گنجشکه گفت: تازه باید مواظب جوجه های ما هم باشی. مثل: پلیس که مواظب است بچه ها از خیابان رد شوند.🕶
سومی گفت: البته، اگر سبیلت کار کند. چون که سبیلت خیلی مسخره است. اصلا شبیه سبیل آدم ها نیست.😅
آقا گنجشکه گفت: راست می گی؟ و دوباره به سبیلش نگاه کرد.
سبیل تکان خورد. پشت نوکش دوباره خارش گرفت. آقا گنجشکه کله اش را تکان داد.
یک مرتبه سبیل از پشت نوکش کنده شد. توی هوا پیچ و تاب خورد. افتاد روی برگ ها گفت: اخ.😳
گنجشک ها پریدند جلو و زل زدند به سبیل. و سبیل خودش و صاف کرد و گفت: چرا این جوری نگاه می کنید؟ مگر تا به حال هزار پا ندیده اید؟ و دوید و زیر برگ ها پنهان شد.😂😂
گنجشک ها خندیدند و گفتند: حیف شد سبیل خوشمزه ات فرار کرد و پریدند و رفتند.
یکی از جوجه ها از لانه بیرون آمد و دنبال مادرش بال بال زد. نزدیک بود از روی شاخه بیفتد.گربه هم زیر درخت ایستاده بود.
آقا گنجشکه گربه را دید. پرید و جوجه را گرفت . جوجه گفت: تو چرا مواظبم هستی؟ تو که مادرم نیستی.
آقا گنجشکه گفت: اخه من پلیس گنجشک ها هستم. یک گنجشک بی سبیل
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_کودکانه 😍
قصه ی کودکانه " آقای مغرور "
✅لطفا کانال را ب دوستان خود معرفی کنید👇😘💐
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
گربه ی پر افاده - @mer30tv.mp3
3.57M
#قصه_کودکانه
هر شب
یه قصه خوب و شیرین
برای کودک دلبند شما🥰
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🌸 پدر بزرگ
دیشب پدربزرگم
آمد به خانه ی ما
باز او مرا بغل کرد
بوسید صورتم را
مادر برای او زود
یک چای تازه آورد
او خسته بود و پایش
انگار درد می کرد
با خنده باز از من
پرسید : در چه حالی؟
کردم تشکر از او
گفتم که : خوب عالی
در دست پیر او بود
باز آن عصای زیبا
خندید و قلقلک داد
با آن عصا دلم را
✍ شاعر: ناصر کشاورز
#پدربزرگ
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔅💕داستان نشانه ی (پ) 💕🔅
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
یک روز پرستو کوچولو با پدرش رفت پارک و توپ قشنگش وهم باخودش بردتا بازی کنه، توپارک یک پروانه ی زیبارو دیدکه روی گل های پونه نشسته بود، یکم انطرفتر روی پله های پارک یک پرنده رو دید که بالا وپایین می پرید، به پدرش گفت پدر این پرنده اسمش چیه؟پدرش گفت اسمش
مثل اسم قشنگه توهست .پرستو درحال بازی کردن با توپش بود که دوستش پریسا رو دید باهم کمی بازی کردند مادرپریسا که پیتزا خریده بود به پرستو پیتزا تعارف کرد پریسا از پرستو خداحافظی کرد ورفت پدرپرستو چون ازاداره پرونده اورده بود باید زودتر بر می گشت خونه. تو راه برای منزل پرتقال خریدن وبه فروشنده پول دادند. پرستو وقتی خونه رسید پولیور شو درا اورد وگذاشت توکمد بد نشست خاطره ی یک روز در پارک رو برای خودش تعریف کرد،دید چقدر امروزچیزهای رو دیده که حرف (پ) داره اون کلمات رو تویک کاغذ جدا نوشت دید توبعضی کلمات حرف(پ) دراول کلمه دربعضی ها وسط وبعضی ها اخر اخه ما دوتا پ داریم پ غیر اخر پ اخر .بچه های خوبم شما هم میتونید با پرستو همراه بشین وکلماتی که (پ) دارند رو بگید بنویسید.
#قصه_آموزشی
#داستان
👆👆👆
💕
🔆💕
💕🔆💕
🔆💕🔆💕
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
پشمک کوچولو بره ی کوچولوی زیبا و بازیگوشی بود که هر روز برای چرا با مادرش و گوسفند های دیگر به یک چمن زار زیبا می رفتند مادرش همیشه به او می گفت از کنار من و دوستانت دور نشو اما یک روز پشمک کوچولوداشت علف می خورد که یک دفعه به دور دست ها نگاه کرد و گفت: وای علف های آن طرف سبز تر است کاش می شد بروم و علف های آن طرف را بخورم. پشمک با خودش گفت چرا نشود من میروم و علف های آن طرف را می خورم.
پشمک راه افتاد رفت و رفت تا رسید به آن علف های خوشمزه داشت علف ها را می خورد که یک دفعه دید آن طرف گل های رنگی زیادی هست رفت به سمت گل ها و شروع به خوردن کرد وقتی سیر شد ، دور و برش را نگاه کرد دید هیچ کس نیست با وحشت گفت مامان ، مامان تو کجایی؟!
اما خبری از مادر پشمک نبود پشمک توی جنگل سرگردان به راه افتاد رفت تا رسید به یک روباه.
پشمک به آقا روباهه گفت آقا روباهه من گم شده ام تو می توانی کمکم کنی تا مادرم را پیدا کنم روباه گفت بله چرا نتوانم دنبال من بیا به خانه ی من و کمی استراحت کن پشمک با آقا روباهه رفت تا رسید به خانه ی آقا روباهه نشست و منتظر آقا روباهه شد اما آقا روباهه دیر کرد پشمک رفت تا ببیند او دارد چه کار می کند وقتی رفت دید آقا روباهه توی آشپزخانه روی آتش دیگی گذاشته و دارد داخل آن را پر از آب می کند پشمک گفت داری چیکار می کنی؟
گفت می خواهم تو را بپزم. پشمک فریاد زد و دوید از خانه روباه بیرون پشمک می دوید روباه پشت سر او
پشمک از ترس رفت توی یک غار بزرگ اما آن غار خیلی تاریک بود. وقتی مطمئن شد روباه رفته است و خواست از غار بیاید بیرون پایش به یک سنگ گیر کرد و افتاد و کلی خفاش دور سر او پرواز کردند پشمک از ترس از غار پرید بیرون گرسنه شده بود رفت و دید یک قارچ زیبای قرمز آن جا است آن را خورد اما ای کاش این کار را نکرده بود چون دل درد بدی گرفت همان طور که زیر یک درخت بلوط خوابیده بود و ناله می کرد با خودش می گفت کاش هرگز از گله جدا نمی شدم پشمک برای یک لحظه خوابش برد وقتی بیدار شد دید یک سنجاب پیر بالای سرش نشسته بود سنجاب دانا به پشمک گفت چرا اینجا خوابیدی؟
پشمک گفت آخه من گرسنه بودم و یک قارچ قرمز خوردم حالا دل درد گرفتم. سنجاب دانا گفت آن قارچ سمی بوده است خدا را شکر که دیر نشده اگر این دمنوشی را که درست می کنم بخوری زود خوب می شوی سنجاب دانا رفت و یک دمنوش گیاهی درست کرد و داد به پشمک و گفت این را بخور تا دل دردت خوب بشود پشمک دمنوش را خورد و کم کم خوب شد و از سنجاب دانا تشکر کرد و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد سنجاب دانا گفت پشمک توی آن چمن زار چیزی را نشان کردی؟ پشمک گفت فکر کنم یک اسب قهوهای را نشان کردم سنجاب دانا خندید و گفت اسب که ممکن است از آن جا برود دیگر چه چیزی را نشان کردی پشمک گفت یک تخته سنگ بزرگ و یک رود خانه ی کوچک سنجاب دانا گفت فهمیدم کجا را می گویی سنجاب دانا به همراه پشمک راه افتادند وهرچه نزدیک و نزدیک تر می شدند صدای مادر پشمک بلند تر به گوش می رسید پشمک به سنجاب دانا گفت این صدای مادر من است و با سرعت به طرف مادرش رفت مامان بزی وقتی پشمک را دید او را در آغوش کشید و گفت پشمک جان می دانی چقدر دنبالت گشتیم!
پشمک با گریه گفت مامان ببخشید من باید قدر چیز هایی که خدا به من داده بود رامی دانستم مثل شما ، دوستانم ، محل زندگی ام ،سلامتیم و خیلی چیز های دیگر
پشمک گفت مامان بزی این دوست من است سنجاب دانا او به من کمک کرد تا شما را پیدا کنم مامان پشمک به سنجاب دانا گفت من نمی دانم چطوری و با چه زبانی از شما تشکر کنم اگر شما نبودید ممکن بود من دیگر هیچ وقت پشمک را پیدا نکنم واقعا ممنونم.
پشمک تمام ماجرا هایی را که پشت سر گذاشته بود برای مادرش تعریف کرد و مادرش گفت هرچی بوده دیگر تمام شده بیا تا با هم به خانه بر گردیم ولی قبلش به من قول بده دیگربدون اجازه از پیش من جایی نروی
پشمک هم به مادرش قول داد که دیگر هیچ وقت بدون اجازه از پیش مادرش نرود.
#قصه_متنی
#داستان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
خانواده خرچنگها_صدای اصلی_447341-mc.mp3
9.56M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🦀 خانواده خرچنگ ها
🌸🍂🍃🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعرکودکانه
سلام گلای خونه
خوشگلای نمونه
میخوام یه چیزی بگم
خوب یادتون بمونه
مسواک زدن بچه ها
لازمه واسه دندون
دندون اگه نباشه
زندگی میشه زندون
مسواک اگه نباشه
میپوسه دندوناتون
باید که دندون باشه
تا بجوین غذاتون
مسواک با میکروبای
دندوناتون میجنگه
هر کی که مسواک کنه
یه بچه ی زرنگه
دندون که داشته باشید
خنده هاتون قشنگه
اونوقت با خنده هاتون
زندگی رنگارنگه
#شعر
#مسواک زدن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🐻🐻 خرس کوچولو و زنبورهای عسل🐝🐝
خرس کوچولو از خواب بيدار شد. دلش مي خواست براي صبحانه يک دل سير عسل بخورد. به طرف کندوي زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوز خواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتي به کندوي عسل رسيد بياجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و يک انگشت عسل برداشت. زنبورها از اين کار خرس کوچولو عصباني شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نيش زدن.
خرس کوچولوي بيچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شيرجه زد توي آب . اين طوري زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند.
خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصميم گرفت ديگر سراغ عسل نرود. اما دو روز بعد اتفاق ديگري افتاد .وقتي خرس کوچولو کنار درختي نشسته بود، ناگهان سرو صداهاي زيادي از سمت کندوها شنيد. خرس کوچولو جلوتر رفت و ديد کندوي زنبورهاي عسل آتش گرفته است. خرس کوچولو با ديدن اين صحنه بدون معطلي به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و براي نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خيلي زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانهاش برگشت.
زنبورها بعد از اين اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهي کردهاند. آنها حالا حسابي شرمنده شده بودند. دلشان مي خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدي که قبلاً کرده بودند خجالت ميکشيدند. زنبورها تصميم گرفتند هر طوري شده از خرس کوچولو تشکر کنند.
به خاطر همين يک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و براي خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت ميکشيدند ظرف عسل را پشت در خانهاش گذاشتند و روي آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشيد.
خرس کوچولو وقتي در را باز کرد يک ظرف عسل خوشمزه پيدا کرد و خوشحال شد.
#قصه
🐻
🍯🐝
🐝🍯🐻
🐻🐝🍯🐻
🐝🍯🐻🐝🍯
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_شب
🌙 خوابیدن مینا کوچولو
شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند.
اما مامان هر وقت که مینا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. مینا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد.
آن شب مینا با نارحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . مینا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد.
مینا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی مینا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم.
مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که مینا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . مینا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن مینا بود.
وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم. تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم. خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام.
شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم.
تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند.
از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت ؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم.
مینا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود.
او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید.
مامان هم که متوجه شده بود مینا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که مینا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر
﴿ دختران نمونه ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 سلام گلایِ زیبا
🍃 چادر به سر باحیا
🌸 با این حجابِ زهرا
🍃 شادمیکنید دلا را
🌸 تو ای حجابِ زیبا
🍃 نشونهیِ وقاری
🌸 همراهِخودهمیشه
🍃 آرامشو میاری
🌸 یه دخترِ نمونه
🍃 نجیب و مهربونه
🌸 همیشهتویِ قرآن
🍃 سورهیِنورمیخونه
🌸 مثلِ فرشته زیبا
🍃 چادرشو میپوشه
🌸 علیهِ مکرِ شیطون
🍃 جانانه میخروشه
🌸 یه دخترِ مسلمان
🍃 همیشه با حجابه
🌸 چونکهمیدونهفردا
🍃 روزِ حساب کتابه
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر:سلمان آتشی
#دختر_با_حجاب
#دختران_نمونه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6