eitaa logo
قصه های کودکانه
33هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🐘✨گوش فیل جادویی✨🐘 یکی بود، یکی نبود. آقافیله ای بود که مثل همه فیل ها دو گوش پهن و بزرگ داشت. اما گوش های این آقافیله، با گوش فیل های دیگر خیلی فرق داشت. فرقش چی بود؟ جادویی بود! جادویش هم این بود که صداهای خیلی خیلی دور را هم به راحتی می شنید. خود آقافیله تو جنگلهای هندوستان زندگی می کرد، یعنی یک فیل هندی بود. اما اگر آن سر دنیا، مثلاً تو جنگل های آفریقا، یک بادام ریز از درختی به زمین می افتاد و «تقی» صدا می داد، آقا فیل هندی این صدای «تق» را می شنید. یا اگر توی بیابان های عربستان، یک سنگ کوچولو از زیر پای شتری در می رفت و تالاپی آن طرف تر می افتاد، این صدای «تالاپ» به گوش آقافیل هندی می رسید. روزی از روزها، فیل هندی نشسته بود زیر سایه درخت و استراحت می کرد. یک دفعه با گوش های جادویی اش صدای گریه شنید. گریه، گریه یک بچه آدمیزاد بود که از او کمک می خواست. فیل هندی که خیلی هم مهربان بود، از جا بلند شد و گفت: باید بروم و ببینم چه بچه ای از کدام سر دنیا کمک می خواهد! این را گفت و راه افتاد. اول رفت به طرف چپ دنیا. هر چه گشت بچه ای را ندید که جایی گیر افتاده باشد و از او کمک بخواهد. بعد راه افتاد و رفت به طرف راست دنیا. آنجا هم خبری از بچه ای که گریه می کرد و کمک می خواست نبود. بالا و پایین دنیا را هم رفت و برگشت. هیچ جا نشانی از آن بچه پیدا نکرد. اما عجیب بود که صدای گریه بچه، یک ریز به گوش فیل هندی می رسید. بچه گریه می کرد و می گفت: «فیل هندی، کمکم کن!» فیل هندی، خسته و ناامید برگشت به سرجای اولش توی جنگل های هندوستان، زیر سایه درخت نشست و با خودش گفت: «حتماً اشتباه می شنوم! معلوم است که دیگر پیر شده ام و جادوی گوش هایم را از دست داده ام!» از این فکر، غمگین شد. آهی کشید و شروع کرد به گریه کردن. از بس که گریه کرد، آب از خرطومش راه افتاد. آن وقت یک اتفاق عجیب افتاد. از توی خرطوم او، پسربچه کوچولویی بیرون آمد و گفت:«ممنونم فیل هندی که کمکم کردی! کم کم داشتم خفه می شدم.» بعد هم با دستمالش، خرطوم آقافیله را پاک کرد و رفت دنبال کارش. از این ماجرا، فیل هندی چند درس خیلی خوب گرفت: درس اول این بود که: حواس جمع، بهتر از گوش جادویی است. درس دوم این بود که: شنیدن صداهای نزدیک هم به اندازه شنیدن صداهای دور مهم است. درس سوم این بود که: فیل هندی! این قدر به گوش های جادویی ات نناز! ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
استقلال و خودباوری_صدای اصلی_416985-mc.mp3
21.17M
🌼 صدای پای انقلاب 🍃 استقلال و خود باوری 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی ما👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐫 شتر ساده دل و 🐧کلاغ ناقلا در روزگاران قدیم در جنگلی سرسبز شیری بزرگی بود که سلطان همه حیوانات جنگل بود همه حیوانات به او احترام می گذاشتند. شغال وگرگ و کلاغ از دوستان نزدیک او بودند آنها درکنار شیر راحت زندگی می کردند. اتفاقا روزی شتری که از کاروان دور مانده بود به جنگل وارد شد وقتی شیر بزرگ و قوی را دید به او احترام گذاشت و درخواست کرد تا از خدمتکاران صدیق و باوفای او باشد. شیر از حرفهای شتر خوشش آمد و گفت: به نظر شتر خوبی می آیی، می توانی بدون هیچ ترسی درکنار ما درجنگل زندگی کنی. روزگار به خوبی گذشت تا اینکه یک روز شیر بافیل بزرگی جنگید و زخمی شد و دیگر قادر نبود به شکار برود به همین خاطر اطرافیان او شغال و گرگ و کلاغ هم که از غذاهای شیر استفاده می کردند دیگر غذایی نداشتند و گرسنه ماندند. پس به فکر راه چاره بودند که کلاغ ناقلا به شیر پیشنهاد کرد که شتر را شکار کند تا توانایی پیدا کرده بتواند دوباره به شکار برود، شیر قبول نکرد و گفت: شتر از من امان خواسته اینکار از جوانمری به دور است کلاغ ناقلاگفت: حرف های شما درست است ولی در مواقع خاص باید یک نفر فدای جمع شود یا همه ما فدای شما ای سلطان بزرگ تا زودتر خوب شوید. شیر سکوت کرد و کلاغ ناقالاراضی و خوشحال نزد دوستانش رفت و گفت: حالا باید نزد شتر رفته و از حال و روز سلطان بگوییم و اینکه همه ما مدیون شیر بزرگ سلطان جنگل هستیم. فردای آن روز همگی پیش شتر رفتند وشتر ساده دل هم حرف آنها را باور کرد و قرار شد همگی نزد شیر رفته خودرا فدای سلامتی او کنند تا بدین ترتیب محبت های او را جبران کنند. ابتدا کلاغ ناقلا رو به شیر کرد و گفت: جانم به فدای تو ای سلطان بزرگ ما طاقت نداریم مریضی تو را ببینیم بیا و مرا شکار کن و بخورتا زودتر خوب شوی. شغال گفت: تو که فقط پر و استخوانی از خوردن تو چیزی نصیب شیر نمی شود او با خوردن تو سیر نمی شود اگر سلطان قبول کند و مرا بخورد گوشت من می تواند او را سیر کند. گرگ گفت: گوشت تو تلخ است و برای شیر ضررداردای سلطان بزرگ بیایید و مرا بخورید. کلاغ ناقلا گفت: همه می دانند که گوشت گرگ زهر دارد و خفگی می آورد بدین ترتیب نوبت به شتر ساده دل رسید او فکر کرد او را هم از این بلا نجات می دهند. پس رو به شیر کرد و گفت: اگر اجازه دهید من غذای امروز شما باشم گرگ و شغال و کلاغ ناقلا باهم یک صدا گفتند: پیشنهاد خوبی است، چون گوشت تو شیرین است و برای سلامتی شیر بسیار مفید.. ناگهان همگی به شتر حمله کردندو آن بیچاره را خوردند. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
فانوس خانه ما_صدای اصلی_52063-mc.mp3
10.89M
🌼 فانوس خانه ما خانه مینا کوچولو نزدیک یک جنگل بود و هر روز مینا از پنجره خانه و از حیاط به جنگل نگاه میکرد و پرنده ها و حیوانات را تماشا می کرد. یک روز هیزم شکنی که چراغ فانوس دستش بود به نزدیک خانه مینا اینها آمد و کمی آب خواست و پدر مینا هم او را برای خوردن ناهار دعوت کرد. پیرمرد فانوسی داشت که موقع رفتن به مینا هدیه داد تا اینکه شیشه فانوس شکست. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸دیو از وطن برون شد 🍃طاغوت سرنگون شد 🌼آمد زغربِ ایران 🍃آن آفتابِ تابان 🌸تابید همچو خورشید 🍃ایران زمین درخشید 🌼شد شرِ ظالمین کم 🍃گشتیم شاد و خرم 🌸بیست و دو بهمن ماه 🍃 نامیده شد یوم الله 🌼فجری که می درخشید 🍃میداد مژده یِ عید 🌸عیدِ ظهورِ خورشید 🍃در سرزمینِ توحید 🌼 ایامِ عید اینک 🍃بر مسلمین مبارک 🍃شاعر سلمان آتشی 🌸🌼🍃🌼🌸 ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🍃بچه های انقلاب بچه‌ها توی کوچه داشتن بازی می‌کردن که یهو محمود صدا زد بچه‌ها،بچه‌ها،مامورای شاه! ساواکی‌ها!اومدن توی کوچه. علی توپ اومده بود زیر پاش به طرف دروازه رفت که شوت کنه ولی یک دفعه تعادلش به هم خورد و افتاد زمین. علی صدا زد آخ پام. بچه ها با عجله توپ رو برداشتن و پا به فرار گذاشتند. علی و احمد از کوچه پشتی در خونه سعید آقا رو کوبیدن. همسر سعید آقا صدا زد کیه؟ احمد گفت:منم راضیه خانم در رو که باز کرد دید بچه ها خیلی مظطربند. راضیه خانم گفت:چی شده بچه ها ؟چرا رنگتون پریده؟چه اتفاقی افتاد؟ بچه ها با هم گفتن:ساواکی ها فکر کنم اومدن حاج آقا امیری رو دستگیر کنن . راضیه خانم گفت:سعید آقا هم همون جاست دارن اعلامیه ها رو دسته بندی میکنن. حالا باید چیکار کنیم ؟ علی اشاره ای به پشت بوم کرد و صدا زد،سریع باید از راه پشت بوم بهشون خبر بدیم. علی و احمد سریع از راه پشت بوم به خونه حاج آقا امیری رفتند و خبر مامورهای شاه رو بهشون دادن. حاج آقا امیری گفت:سریع باشید باید اعلامیه ها رو جمع کنیم تا دستشون بهشون نرسه.شما اعلامیه ها رو ببرید،من اینجا می مونم. همه با کمک هم اعلامیه ها رو جمع کردند و فوری از راه پشت بوم آوردنشون توی خونه سعید آقا. مامورها پشت در خونه حاج آقا امیری جمع شده بودند و محکم به در می کوبیدند. یکیشون صدا زد زود در رو باز کنید. حاج آقا امیری در رو باز کرد و مامورها وارد خونه شدند. یکیشون به بقیه دستور داد،سریع همه جا را بگردید،باید همه اون اعلامیه ها را پیدا کنیم. مامورها همه جای خونه رو گشتند ولی خبری از اعلامیه ها نبود. بعد از ساعت ها جستجو دست خالی خونه رو ترک کردن و رفتن. اون روز همه خوشحال بودند و از علی و احمد که کمک بسیار بزرگی انجام دادند تشکر کردند. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
چی شد؟ همه ی پارچه ها پشت ویترین مغازه نشسته بودند. آن ها منتظر بودند کسی بیاید و آن ها را بخرد. پارچه ی گل گلی هم یکی از پارچه های منتظر بود. خیلی ها از کنارش می گذشتند، نگاهش می کردند، به هم دیگر نشانش می دادند. فکرهای زیادی توی بافتش بود. همانطور که به گوشه ای خیره شده بود پارچه مخملیِ صورتی پرسید:«چه شده گل گلی جان؟» گل گلی آهی کشید و گفت:«دلم می خواهد پارچه ی یک چادر نماز شوم و به جشن تکلیف بروم!» مخملی چین هایش را باز کرد و گفت:«جشن تکلیف دیگر چه جشنی است؟» گل گلی با یادآوری جشن گل هایش صورتی اش برقی زد و ادامه داد:«چند روز پیش یک دختر زیبا به اینجا آمده بود» مخملی تند پرسید:«خب؟ خب؟» گل گلی ادامه داد:«یک چادر زیبا هم سرش بود. چادر از جشن تکلیف می آمد! یک جشن بزرگ برای دختران نه ساله» مخملی سعی کرد جلوتر برود گفت:«حیف شد کاش زودتر می آمدم اینجا و این دختر و چادرش را می دیدم» گل گلی، به پیرزنی که برای خرید آمده بود، نگاه کرد و گفت:«چادر می گفت وقتی روی سر دختر نشسته بود و دختر با او نماز خوانده بود خیلی به او خوش گذشته بود» مخملی می خواست بگوید:«کاش من هم گل گلی بودم و چادر نماز می شدم» که صاحب مغازه، پارچه ی گل گلی را برداشت و روی پیشخوان گذاشت. پارچه گل گلی که فهمید پیرزن می خواهد او را بخرد، نگاهی به مخملی کرد و آه کشید. پیرزن پارچه گل گلی را توی کیفش گذاشت. به خانه که رسید گل گلی را روی میز گذاشت. گل گلی از تکان هایی که توی کیف خورده بود کمی تا شده بود. پیرزن تایش را باز کرد. گل گلی با خودش گفت:«حیف شد کاش چادر نماز جشن تکلیف می شدم، لابد الان پیراهن این پیرزن می شوم!» پیرزن او را متر کرد و با قیچی تیزی برش داد. به سختی سوزن را نخ کرد. کار کوک زدن که تمام شد پشت چرخ نشست. دوخت که تمام شد. روی آستین و قسمت بالایی ِ گل گلی چندتا شکوفه ی صورتی چسباند. کاغذ کادو را آورد. گل گلی را توی کاغذ کادو پیچید. گل گلی دیگر چیزی نمی دید. ولی تکان های زیادی حس می کرد. با خودش گفت:«خورد و خمیر شدم من را کجا می برد؟» به جایی رسیده بودند، سرو صدای زیادی می شنید. صدای سرود خوانی بچه ها همه جا را پر کرده بود. انگار آدم های زیادی انجا بودند. گاهی دست می زدند و گاهی جیغِ شادی می کشیدند. گل گلی خوب گوش می کرد تا بفهمد کجاست که یک دفعه تکان خورد و کاغذ کادو باز شد. دختری را دید. دختر با دیدن او از جا پرید و گفت:«هورااااا چادر نماز جشنِ تکلیفم، خیلی قشنگ است» پیرزن دختر را بوسید و چادر را روی سر او انداخت. گل گلی تازه فهمیده بود که به آرزویش رسیده است. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی ما @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سربلند ایران 💚💚💚 جاودان ایران 🤍🤍🤍 عشق ما ایران❤️❤️❤️ آفرین بچه ها 👏👏👏 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فروغ کوچولو هوا سرد شده، لباس گرم بپوش_صدای اصلی_52066-mc-mc (۱)(2).mp3
11.1M
🌼فروغ کوچولو هوا سر شده،لباس گرم بپوش 🌸فروغ کوچولوی داستان ما دوست نداشت که لباس های گرم بپوشد و با همان لباسهای فصل گرما توی حیاط می رفت و بازی می کرد. مادر فروغ کوچولو به زور لباس کاموایی تن دخترش کرد اما همین که مامان و بابا از او دور شدند فروغ لباسش را در آورد و کم کم مریض شد و سرما خورد فروغ خیلی ناراحت شد که دیگر نمی توانست بازی کند و مجبور بود توی رختخواب استراحت کند. 👆بهتره قصه را خودتون بشنوید 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸دیو از وطن برون شد 🍃طاغوت سرنگون شد 🌼آمد زغربِ ایران 🍃آن آفتابِ تابان 🌸تابید همچو خورشید 🍃ایران زمین درخشید 🌼شد شرِ ظالمین کم 🍃گشتیم شاد و خرم 🌸بیست و دو بهمن ماه 🍃 نامیده شد یوم الله 🌼فجری که می درخشید 🍃میداد مژده یِ عید 🌸عیدِ ظهورِ خورشید 🍃در سرزمینِ توحید 🌼 ایامِ عید اینک 🍃بر مسلمین مبارک 🍃شاعر سلمان آتشی 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸🌸🌸🌸 🍃کانال تربیت کودک👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐻🌳خرس قرمز شکمو🌳🐻 در یک جنگل بزرگ و سبز، توی غاری کوچک، خرس قرمز و مادر مهربانش زندگی می‏کردند. روزی خرس قرمز، تصمیم گرفت برای اولین بار، تنهایی به بیرون از خانه برود و به دنبال غذا بگردد. او رو به مادرش کرد و پرسید: «می‏توانم تنهایی بروم غذا پیدا کنم؟» مادر کمی فکر کرد. او می‏ ترسید، پسرش چیزهایی پیدا کند و بخورد که یک خرس نباید بخورد! اما برای اینکه خرس قرمز غذا پیدا کردن را یاد بگیرد، گفت: «برو پسرم. اما مواظب باش زیاد از خانه دور نشوی و هر چیزی را نخوری!» خرس قرمز که دوست داشت هر کاری را زود یاد بگیرد، خیلی خوشحال شد. مادرش را بوسید و به بیرون از خانه دوید. چند قدمی از خانه دور شده بود که روی زمین چند دانه سیب سرخ درشت را دید. دهانش آب افتاد. با سرعت سیب‏ ها را جمع کرد. پای درخت نشست و یکی یکی میوه‏ ها را خورد. بعد هم دور دهانش را پاک کرد و دوباره به راه افتاد. خیلی نرفته بود که سر راهش بوته‏ ای پر از تمشک‏ های آبدار و قرمز را دید. باز هم دهانش آب افتاد. با عجله تمشک‏ ها را چید و خورد. بعد از این کار، دست‏ های کوچکش را که از آب تمشک قرمز و چسبناک شده بود، حسابی لیسید. او دوباره به راه افتاد. کمی گذشت که زیر درخت گردو رسید. یک سنجاب پشمالوی قهوه‏ ای را دید که روی شاخه‏ای بلند نشسته بود و تند تند پوست محکم گردوها را با دندان تیزش می‏ شکست. دهان خرس قرمز، آب افتاد. با زحمت از درخت بالا رفت و گردوها را یکی یکی از روی شاخه‏ ها کند و با دندان پوست آنها را شکست و خورد. دیگر گردویی به شاخه‏ ها نمانده بود که خرس کوچولو، آرام از درخت پایین آمد. چند قدم آن طرف‏تر از درخت، سرو صدای چند میمون کوچک و بزرگ را شنید که در بالای درخت مشغول خوردن نارگیل بودند. خرس قرمز نمی‏دانست نارگیل چیست؛ اما فکر کرد باید میوه‏ ی خوشمزه‏ ای باشد که میمون‏ ها آنها را با لذت می‏ خورند. این بود که از درخت بالا رفت و با دست‏ های کوچکش نارگیلی را چید. بعد، با زحمت زیاد، پوست نارگیل را شکست و شروع به خوردن کرد. میمون‏ ها که برای اولین بار نارگیل خوردن یک خرس را می‏دیدند، تعجب کردند. کمی گذشت. خرس قرمزخواست یک نارگیل دیگر بچیند که ناگهان دلش درد گرفت. آنقدر درد دلش زیاد شد که نتوانست به خوبی از درخت پایین بیاید. برای همین محکم از بالای درخت به زمین افتاد. دلش را گرفت و بلند بلند گریه کرد. مادرش صدای او را شنید و به طرفش دوید. خرس کوچولو از مادر و حیوانات خجالت کشید. چون آنها بچه خرسی به آن شکمویی ندیده بودند. او آنقدر خجالت کشید که مجبور شد چند روز از غار بیرون نیاید.   ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید_صدای اصلی_459775-mc.mp3
10.6M
🍃بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید 🌼در این برنامه درباره ی این که چرا یه کتاب آسمانی باید درباره ی غذاها و خوراکی ها صحبت کنه به ما اطلاعات خوبی میدن. 🌼 کودکان با شنیدن این برنامه می آموزن که بدن ما مثل ماشینه و غذامون هم مثل سوختشه تا بتونیم کارهای خوب انجام بدیم و خدا رو عبادت کنیم؛ به همین دلیل به یک بدن سالم و قوی احتیاج داریم پس باید از غذاهای سالم و حلال استفاده کنیم ولی اسراف نکنیم. 🌸در این باره به آیه ی ۳۱ سوره ی مبارکه ی «اعراف» اشاره میشه 🍃خداوند در این آیه میفرماید: «يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَكُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِین ای فرزندان آدم جامه ی خود را در هر نمازی برگیرید و بخورید و بیاشامید ولی زیاده روی مکنید که او اسراف کاران را دوست نمیدارد.» ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
دگمه های لباس_صدای اصلی_228945-mc.mp3
11.2M
🌼دگمه های لباس 🐿️ سنجاب کوچولو همیشه با لباس پوشیدن مشکل داشت. با اینکه بزرگ شده بود همیشه منتظر می ماند تا بزرگترها لباس او را تنش کنند و دگمه های لباسش را ببندند. 🐿️ سنجاب کوچولو هر وقت میخواست دگمه هایش را ببندد نمی توانست و بالاخره مادر سنجاب کوچولو متوجه شد که جای دگمه های لباس سنجاب کوچولو تنگ است و به همین دلیل سنجاب کوچولو نمی تواند دگمه هایش را ببندد. 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐓🌞ﺧﺮﻭﺱ ﺯﺭﯼ 🌞🐓 ﻗﻮﻗﻮﻟﯽ ﻗﻮﻗﻮ ﺳﺤﺮ ﺷﺪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭ ﺷﺪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﭼﯿﺪﻧﺪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻃﺒﻖ ﺯﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﺎ ﺷﺐ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺣﺎﺷﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﯾﻦ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺭﻭﺑﺎﻫﻪ ﺩﻣﺶ ﺩﺭﺍﺯﻩ ﺣﯿﻠﻪ ﭼﯽ ﻭ ﺣﻘﻪ ﺑﺎﺯﻩ ﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻧﻪ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﻧﻪ ﺳﻨﮕﺪﻭﻥ ﮐﻠﻪ ﭘﺎ ﺷﺪﯼ ﺗﻮ زندون 🌞 🐓🌞 🌞🐓🌞 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
‍ 🐦🌿 پرنده سخنگو 🌿🐦 آفتاب از لابه لای شاخ و برگ درختان، بر زمین جنگل می‏ تابید. مرد صیاد طبق عادت همیشگی، آرام و بی‏ صدا در لابه‏ لای درختان راه می‏رفت تا جای مناسبی برای پهن کردن دام پیدا کند. بالاخره تصمیم گرفت تا دام خود را زیر بلندترین درخت جنگل پهن کند. روی دام را با برگ و خار و خاشاک پوشاند و مقداری دانه‏ ی تازه بر روی برگ‏ها پاشید. آنگاه خود در گوشه‏ ای پنهان شد و منتظر ماند. پرنده‏ ی کوچک، که مسافرت زیادی را پرواز کرده و بسیار خسته بود، بر روی یکی از شاخه‏ های درخت نشست. از آن بالا چشمش به دانه‏ های خوشمزه افتاد. بال‏ هایش را باز کرد، از روی شاخه بلند شد و بر روی دام نشست. صیاد با گوش‏ های تیزش، صدای خش خش برگ‏ها را شنید. بند دام را کشید و از مخفی گاه خود بیرون آمد. پرنده‏ ی کوچک در میان دام بال و پر می‏زد. صیاد با دلخوری پرنده  را در مشتش گرفت، نگاهی به منقار زیبا و پر و بال خوشرنگش انداخت. در دل با خود گفت: اگر چه کوچک است، ولی شاید مرد ثروتمندی پیدا شود و برای این پرنده ی زیبا پول خوبی به من بدهد... در همین افکار بود که ناگهان پرنده به سخن در آمد: ای صیاد! من مشتی  پر و استخوان بیشتر نیستم. مرا آزاد کن. صیاد با ناباوری پرنده را نگاه کرد و گفت: مگر تو می‏توانی حرف بزنی؟ پرنده گفت: می‏ بینی که می‏ توانم. اگر مرا آزاد کنی سه پند به تو می‏دهم که ارزشی بسیار بیشتر از پولی دارد که از فروش من به دست می‏آوری... اولین پند را در میان مشت تو می‏گویم. پند دوم را بر شاخه‏ی درخت و آخرین پند را در آسمان. صیاد کمی فکر کرد و به پرنده گفت: حالا اولین پندت را بگو. اگر خوشم آمد، آزادت می‏کنم. پرنده گفت: ای صیاد! هر وقت کسی حرفی به تو زد، درباره‏ اش خوب فکر کن و بعد آن را باور کن. صیاد گفت: آفرین پرنده! آفرین! با این جثه‌‏ ی کوچک عقل زیادی داری! برو، ولی دو پند دیگر یادت نرود. آنگاه مشتش را باز کرد. پرنده پرواز کرد و بر روی شاخه‏ ی درخت نشست و گفت: پند دوم من این است: برای آنچه که از دست رفته غصه نخور و خودت را آزارنده. صیاد سری تکان داد و لبخند زد. پرنده آماده‏ ی پرواز شد ولی ناگهان بال‏هایش را بست و گفت: راستی! فراموش کردم راز مهمی را به تو بگویم. در چینه‏ دان من جواهری بزرگ و قیمتی قرار دارد که وزن آن پانصد گرم است. اگر مرا رها نمی‏کردی، با به دست آوردن آن جواهر زندگیت زیر و رو می‏شد و از ثروتمندترین مردان دنیا می‏شدی... صیاد با شنیدن این حرف دو دستی بر سر خود زد و شروع به ناله و زاری کرد: ای پرنده ی حقه باز. تو مرا گول زدی و با دادن پندهای بی‏ ارزش از دستم فرار کردی. بر گرد! من آن جواهر را می‏ خواهم. پرنده بی‏ اعتنا به داد و فریادهای صیاد، بال‏هایش را گشود و پرواز کرد. صیاد فریاد زد.: حداقل پند سومت را بگو. زیر قولت نزن. پرنده‏ بالا سر صیاد چرخی زد و گفت: به تو نگفتم برای آنچه که از دستت رفت غصه نخور؟ آیا گوش کردی؟ صیاد کمی آرام شد و به فکر فرو رفت. پرنده ادامه داد: به تو گفتم اگر حرفی شنیدی، در مورد آن خوب فکر کن و بعد باور کن؟ آیا تمام جثه‏ ی من پانصد گرم می‏شود که جواهری پانصدگرمی در چینه‏ دانم جا بگیرد؟ چرا بدون فکر، حرف مرا باور کردی؟ صیاد سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: راست می‏گویی! چه زود پندهایت را فراموش کردم... و ادامه داد: حالا پند سومت را بگو. قول می‏دهم که به آن خوب عمل کنم. پرنده در حالی که اوج می‏گرفت گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را بگویم؟ نصیحت کردن انسان نادانی مثل تو، مثل بذر کاشتن در زمین شوره‏ زار است... آنگاه آنقدر در آسمان بالا رفت که چشم‏ های صیاد، دیگر او را ندید. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
بمناسبت شهادت امام موسی کاظم علیه السلام 🌸🏴🍃🕌🌱🌸 🔸شعر ﴿ امامِ هفتمِ ما ﴾ ✨🍃✨ 🌼 امامِ هفتمِ ما 🌱 که قلب مهربان داشت 🌸 آیه‌ی کاظمَ الغیظ 🌱 همیشه بر زبان داشت 🌸🍃 🌼 این آیه تا به آخر 🌱 عطرِ گلابِ نابه 🌸 وقتی که خونده میشه 🌱 خشم وغضب میخوابه 🌸🍃 🌼 صبوریِ امامم 🌱 معروفه تویِ عالَم 🌸 خشمو فرو میبردن 🌱 تا غصه‌ها بشه کم 🌸🍃 🌼 خوشنودیِ خدا هم 🌱 همیشه در همینه 🌸 که دور بشه‌غضب تا 🌱 شادی‌ به‌جاش‌بشینه 🌸🍃 🌼 امامِ هفتمِ ماست 🌱 الگویِ هر مسلمان 🌸 زیارتش توو دنیاست 🌱 همیشه آرزومان 🌸🍃 🌼 ضریحِ باصفاشون 🌱 توو کاظمینه آقا 🌸 زیارتش خدایا 🌱 نصیبمون بفرما 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر سلمان آتشی 🌸🕌🏴🌸 ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🐏🌿 همان آب گوسفندان را برد🌿🐏 در یک روستای خوش آب و هوا مردی روستایی به نام قلی زندگی می‏کرد. قلی گوسفندان بسیاری داشت، آب و هوای خوب و گیاهان بسیاری که در دامنه کوه‏های روستا روییده شده بود باعث چاق شدن گوسفندان و زیاد شدن شیر آنها شده بود. او با فروش یر گوسفندان می‏توانست زندگی خوبی داشته باشد. اما از آن جایی که مرد طماع و خسیسی بود. هر روز وقتی شیرگوسفندان را می‏دوشید. شیر را کاسه به کاسه در سطل می‏ریخت و به هر کاسه شیر یک کاسه آب اضافه می‏کرد و می‏فروخت و چند برابر قیمت واقعی سود می‏برد. زنش هر روز التماس می‏کرد که دست از این کار بردارد و آب را داخل شیر نریزد. اما قلی به او می‏خندید و به شوخی می‏گفت: «شیر گوسفندان من مثل ماست سفت و غلیظ است باید کاری کنم تا برای مردم قابل خوردن شود.» قلی هر روز آب بیشتری داخل شیرها می‏ریخت و پول بیشتری به دست می‏آورد.  روز به روز وضع زندگی قلی بهتر و بهتر می‏شد و هر روز گوسفندی به گوسفندان او اضافه می‏شد. تا جایی که برای گله‏اش شبانی گرفت. هر روز صبح شبان گله‏ ی بزرگ قلی را به بالای تپه می‏برد و شب گله را به قلی تحویل می‏داد. چند کارگر هم شیر گوسفندان را به شهر می‏بردند  و می‏ فروختند.  یک روز که قلی در خانه نشسته بود و پول‏ های بادآورده را می‏شمارد ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند رعد و برقی زده شد وباران سیل‏ آسا شروع به باریدن کرد. کم‏کم باران تبدیل به سیل شد. هنوز ساعتی نگذشته بود که شبان، بر سرزنان و فریاد کنان از راه  رسید. قلی سراسیمه به حیاط دوید و سراغ گوسفندانش را از شبان گرفت، شبان همان‏طور که به سر و صورت خودش می‏زد گفت: «قلی آقا در دامنه‏ ی کوه نشسته بودم که سیل عظیمی آمد و همه گوسفندان را برد. من هم به زور خودم را نجات دادم. حتی یک گوسفند هم زنده نمانده.» زن قلی با شنیدن صدای شبان به حیاط آمد و گفت: «قلی چرا اینقدر ناراحتی؟ یادت می‏آید چقدر آب توی شیر ریختی همان آب‏ها جمع شد و گله‏ ات را برد تو با دست خودت گله‏ ات را نابود کردی!»   ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
گنج.mp3
42.71M
🌸عنوان: گنج 🌼از قصه های مثنوی معنوی 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸ســــلام 🍏صبح چهارشنبه تون زیبـا 🌸و لحظات زندگیتون 🍏گرم از عشق و محبت 🌸امیدوارم امروز 🍏لبخند شیرین روی لباتون 🌸شادی توی دلهاتون 🍏آرامش توی قلبهاتون 🌸و خدا یار و یاورتان باشه ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
‍ 💕💕💕💕💕 مورچه_شکمو 🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.» یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!» مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.» مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند» مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.» بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.» مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.» بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.» مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.» بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.» مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.» بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.» مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.» مورچه گفت:«ممنونم ، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!» مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.» مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند. هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.» مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh اولین کانال تخصصی و تربیتی قصه های کودکانه در پیام رسان ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عید گل و گلاب_صدای اصلی_91648-mc.mp3
9.9M
🌸عنوان: عید گل و گلاب 🍃روز عید مبعث بود و پدربزرگ داشت باغچه ی گل را مرتب کرد. ریحانه کوچولو توی باغچه بود که صدایی را شنید.گل سرخ بود که ریحانه را صدا کرده بود. او دلش میخواست در مهمانی عید مبعث شرکت کند. ریحانه به پدربزرگ گفت که گل سرخ دلش میخواهد در میهمانی شرکت کند اما پدربزرگ پیشنهاد دیگری به ریحانه کوچولو کرد... 🌼این برنامه به مناسبت عید مبعث تهیه و تولید شده است. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
از نور یه فرشته روشن شده آسمون اومده از اون بالا برای ما یه مهمون فرشته هست جبرئیل تو یک غار پر از نور میگه بخون محمد (صلی علی الله علیه واله) هستی تو از بدی دور بخون به نام خدا پروردگار جهان تویی رسول خدا راهنمای مردمان بیست و هفت رجب شد روز مبعث ، عید ما باید همیشه این روز جشنی کنیم ما برپا 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودک @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4