💭🔮کلاس اوّلیها:جغد و طاووس🔮💭
جُغد، اَز طَبل زَدَن خوشَش میآمَد. خورشید که طُلوع میکَرد، پَر میزَد نوکِ دِرَخت. هوهو آواز میخواند و تا ظُهر طَبل میزَد. یِک روز، طاووس اَز دور، صِدایِ طَبلِ جُغد را شِنید. آمَد وَ گُفت: «طَبلَت را به مَن هَم میدَهی؟» جُغد پایین آمَد و گُفت: «بَله بَله. حَتماً! تو هَم چَترَت را بَرایَم باز میکُنی؟» طاووس گُفت: « بَله بَله. حَتماً.» وَ چَترَش را باز کَرد وَ غیژ و غوژ رویِ طَبل کِشید. جُغد اَز خَنده غَش کَرد و گُفت: «این چه طَرزِ طَبل زَدَن اَست؟ چِقَدر غَلَط غُلوط میزَنی!» طاووس ناراحَت شُد. خُداحافِظی کَرد. چَترَش را بَست و قَهر کَرد و رَفت.
جُغد پَر زَد دُنبالِ طاووس و گُفت: «چِرا ناراحَت میشَوی؟ بیا به جایِ قَهر، اَز مَن طَبل زَدَن را یاد بِگیر!» طاووس خوش حال شُد. آمَد وَ دَر کِلاسِ طَبّالیِ جُغد ثَبتِ نام کَرد. جُغد خِیلی مُواظِب بود که دیگَر به طاووس نَخَندَد.
طاووس هَم بَعد اَز کِلاس، چَترَش را برایِ جُغد باز میکَرد. طِفلَکی جُغد! تا چَتر را میدید، خَستِگی اَز تَنَش دَر میرَفت.
#قصه_آموزشی
🔮
💭🔮
🔮💭🔮
Join🔜 @ghesehaye_koodakaneh
💭🎲نشانه (آ )و (ب) 🎲💭
یکی بود یکی نبود تو یه بیابون بی آب و علف به دور ازهر آیادی و روستا و شهری یک نفر بود که گم شده بود او قد بلندی داشت و یک کلاه روی سرش بود او کلاهشو خیلی دوست داشت و بیشتر وقتا رو سرش بود و وقتی هوا گرم می شد اون را از سرش بر میداشت .
یک روز که خیلی از تنهایی دلش گرفته بود از صبح زود شروع کرد تو بیابون به دنبال دوست. اما هرچه می گشت فایده ای نداشت و کم کم هم داشت آب و غذایش تموم می شد و تو اون بیابون هم نه آبی بود و نه غذایی.
بچه ها اگر گفتید او کی بود و قیافه اش چه شکلی بود؟
اون چون کلاهشو دوست می داشت همیشه این شعررا با خودش میخوند که:
آ هستم و کلاه دارم کلامو رو سر میذارم
وقتی هوا گرم میشه کلامو زود برمیدارم
آ تو بیابون تنها بود و آذوقه اش در حال اتمام و دلش هم سخت گرفته بود این بود که تصمیم گرفت بره دنبال یه دوست. راه افتاد تو بیابون و شروع کرد به صدا زدن که:
"آی کسی این طرفهانیست تا با من دوست بشه؟"
به هر طرف میرفت و این حرف را تکرار می کرد ولی دریغ از یک صدا.
یه مدت طول کشید و اون در حال تکرار کارش و داشت کم کم ناامید می شد که صدایی ضعیف به گوشش رسید فکر کرد خیالاتی شده باز حرفش را تکرار کرد و صدای ضعیف را دوباره شنید جهت صدا را به سختی تشخیص داد و رفت اون سمت و این دفعه بلندتر صدا زد.
بالاخره منبع صدا را پیدا کرد ته یک چاله بزرگ صدا میومد اومد بالای گودی و گفت: کی هستی/ اینجا چه می کنی؟
پاسخ شنید:سلام اول کمک کن بیام بالا بعد ........
"آ " کمک کرد و اون را بالا اورد اگر گفتید : اون کی بود؟
ب میرفت خونه خاله که افتاد توی چاله
اینجا بود که "آ" و "ب " با هم دوست شدند و آب درست شد و با درست شدن آب اون بیابون تبدیل شد به یک منطقه سرسبز و خوش آب و هوا .
چون هرجا آب باشه آبادی هم هست
#قصه_آموزشی
🎲
💭🎲
🎲💭🎲
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
🐿🍰 کیک امانتی 🍰🐿
یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دمقرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه میداری؟ میترسم مورچهها بخورندش. آن بالا جایش امنتر است.»
دمقرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر میآیم میبرمش.»
خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک دفعه، چیزی از شاخهی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دمقرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خوابآلود بالهایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانهاش برگشت.
دمقرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟»
آن وقت از لانهاش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خوابآلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما میتوانید درستش کنید؟»
خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّههایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت میپزم.»
دمقرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّهخرسها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوشحال به لانهاش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچهها گذاشت و گفت: «بفرمایید.»
مورچهها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند.
کمی بعد خرگوشک برگشت. دمقرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یکذرّه خراب شده، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک گفت: «خب... خب... یکذرّه عیبی ندارد.»
دمقرمز گفت: «حالا اگر همهاش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک با تعجّب توی چشم دمقرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟»
دمقرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.»
خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوشحالی گفت: «این که بزرگتر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو میتوانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!»
دمقرمز خندهاش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نفس راحتی کشید و چشمهایش را بست تا خستگی در کند. امّا یکدفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت میگیری و بهترش را پس میدهی. حالا کیک ما را نگه میداری؟»
دمقرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!»
خرگوشها که رفتند، دمقرمز روی تکه چوبی نوشت: «اینجا کیک امانتی پذیرفته نمیشود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا...
امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دمقرمز، کجایی؟»
پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دمقرمز نشان داد و گفت: «برایم نگهاش میداری؟»
#قصه_آموزشی
🍰
🐿🍰
🍰🐿🍰
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔮⭐️ يه وقت دروغ نگي! ⭐️🔮
«بدترين گناه دروغ است. دروغگو بر لب پرتگاه هلاکت و خواري است». حضرت علي(ع)
تو مدرسه بين خسرو و حامد دعوا شد. خسرو، حامد رو هل داد و انداخت زمين. آقاي ناظم اومد و هر دوي اونا رو کشيد کنار و باهاشون صحبت کرد. بعد از خسرو پرسيد: «چرا حامد رو هل دادي؟» خسرو جواب داد: آخه اون منو زد.
حامد گفت: دروغ ميگه.
خسرو گفت: خودت دروغ ميگي.
نزديک بود دوباره دعوا بشه. آقاي ناظم گفت: به پدراتون بگين فردا بيان مدرسه. خسرو نگران بود اما به بچهها گفت: پدر من با آقاي ناظم دوسته. اگه بفهمه که حامد خوراکي منو خورده به آقاي ناظم ميگه که حامد رو دعوا کنه.
وحيد گفت: چرا دروغ ميگي؟ من و حامد با هم بوديم. اون به خوراکي تو دست نزد. اصلاً کدوم خوراکي؟ تو که چيزي نداشتي.
خسرو دستپاچه شد. نگاهي به بچهها انداخت و گفت: خوب براي اينکه اون برش داشته بوده.
علي گفت: ولي تو از صبح که اومدي چيزي دستت نبود.
مجتبي گفت: خسرو تو که قبلاً هم دروغ گفته بودي يادته گفته بودي خالهات خارج بوده ولي چند روز قبل گفتي، نه، عمه ام خارجه.
حامد گفت: «آره راست مي گه، يادتونه تازگيها هم که گفته بود عمهاش رو تو بيمارستاني که او نور خيابونه عمل کردن.
حسين گفت: تو خيلي دروغگويي. من که دوست ندارم باهات دوست باشم. اين را گفت و به همراه بقيه بچه ها از کلاس خارج شدن.
تو خونه، خسرو داشت براي مامان تعريف ميکرد. اون گفت: مامان! امروز آقاي ناظم من رو دعوا کرد.
مامان پرسيد: چرا؟
خسرو گفت: نميدونم. اصلاً من ديگه دوست ندارم برم مدرسه. آدم نميتوونه هيچ کاري بکنه.
مامان خيلي ناراحت شد اما چيزي نگفت. صبح روز بعد خسرو خودش رو به خواب زد. هر چي مامان صداش کرد و گفت که داره ديرش ميشه فايدهاي نداشت. مامان به مدرسه زنگ زد و با آقاي ناظم صحبت کرد. خسرو نگران بود. اون فکر ميکرد که چه داستاني سرهم کنه و به مامانش بگه. مامان گفت: خسرو! اگه نميخواي بري مدرسه اصلاً مهم نيست چون اونا ميگن ما بچههاي دروغگو رو تو مدرسه راه نميديم. خسرو چيزي نگفت ولي يه هو دلش براي مدرسه و درس و بچهها تنگ شد. حتي براي حامد هم دلش تنگ شد. اما ديروز همه فهميده بودن که اون بعضي وقتها دروغ ميگه. حالا اگه راست راستي چيزي رو تعريف کنه ديگه کسي باور نميکنه. خسرو خجالت کشيد. به مادرش گفت: مامان! من ميخوام برم مدرسه.
مامان گفت: تو که دوست نداشتي بري. تازه اونجا همهاش دعوا راه مياندازي. پس بهتره بموني خونه.
خسرو گفت: همهاش تقصير حامد...
مامان نگذاشت حرفش رو تموم کنه. بهش گفت: مواظب باش دروغ نگي. چون اگه بازم دروغ بگي هيچکس باهات دوست نميشه. منم ديگه نميتونم بهت اعتماد کنم. ميدوني که خدا هم آدم دروغگو رو دوست نداره؟
بعد مامان قصه «چوپان دروغگو» رو براش تعريف کرد. خسرو سرش رو پايين انداخت و گفت: خوب... راستش نميدونم چرا قبلاً از حامد خوشم نمياومد. اما حالا ميخوام باهاش دوست باشم قول ميدم ديگه دروغ هم نگم. حالا ميشه برم مدرسه؟
مادر خسرو لبخندي زد و به اون کمک کرد تا براي رفتن به مدرسه حاضر بشه.
تو مدرسه، بچهها دور حامد و خسرو حلقه زده بودن. اون به همه گفت که ميخواد پسر خوب و راستگويي باشه.
بعد يه نفس راحت کشيد. چون دوباره ميتونست با دوستاي خوبش دوست باشه و بازي کنه.
سوالات آخر داستان:
1- چرا خسرو با حامد دعوا کرد؟
2- به نظر شما چرا خسرو خودش رو به خواب زد؟
3- بچهها داستان چوپان دروغگو رو بلدين؟
4- اگه کسي دروغ بگه چي ميشه؟
#قصه_آموزشی
⭐️
🔮⭐️
⭐️🔮⭐️
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌿🐮فایده های گاو🐮🌿
توی کوچه ای در یک روستا گردش می کردیم.
گاوی ایستاده بود و با چشم های درشتش به ما نگاه می کرد. من از گاو می ترسیدم.
مامان گفت: « گاو که ترس ندارد.»
بعد شروع کرد به ناز کردن گاو. گاو ما را نگاه می کرد و همین طور یک چیزی می جوید.
گفتم : « مامان دارد آدامس می خورد؟»
مامان خندید و گفت : « نه دارد نشخوار می کند.»
گاو که فهمیده بود ما داریم از او حرف می زنیم، خوشحال شده بود و مرتب دمش را تکان می داد.
مامان از فایده های شیر و گوشت و پوست گاو تعریف می کرد.
من کم کم ترسم ریخت. نمی دانم چطور شد که یک مرتبه هوس کردم ، دم گاو را بکشم.
گاو هم که دردش گرفته بود ، با لگد محکم به من زد و من به هوا پرتاب شدم! مامان نگران به طرفم آمد و گفت : « تا تو باشی حیوان های بی آزار را اذیت نکنی.»
گفتم : « غیر از فایده هائی که گفتی ، بازی فوتبال هم بلد است.»
#قصه_آموزشی
🐮
🌿🐮
🐮🌿🐮
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦝🌳قاقُم 🌳🦝
(حیوانی شبیه به راسو)
یکی بود یکی نبود. یک روز زمستانی خیلی قشنگ که جنگل لباس سفیدش را به تن کرده بود، قاقُم کوچولو از لانه اش بیرون آمد. قاقُم کوچولو که برف ها را دید، خیلی خوشحال شد. او یک گوله برف درست کرد و شروع کرد به بازی کردن، اما اصلاً به او خوش نمی گذشت. چون دوستانش نبودند.
همه ی دوستان قاقم کوچولو در فصل زمستان می خوابیدند و در فصل بهاربیدار می شدند.
قاقم کوچولو با خودش گفت: چی کار کنم، اینجوری که خیلی حوصلم سر می ره؟ بهتره برم و چند تا از دوستام مثل جوجه تیغی و سنجاب خانم رو بیدار کنم.
قاقم کوچولو رفت تا دوستانش را بیدار کند اما نتوانست آن ها را پیدا کند.
قاقم کوچولو گفت: خب، حالا که همه ی حیوونای جنگل حتی هکتور خرسه هم خوابه من می تونم از این فرصت استفاده کنم و یه کمی اونو اذیت کنم.
قاقُم کوچولو یواشکی به پوزه ی هکتور خرسه نزدیک شد و داخل اون فوت کرد.
هکتور خرسه بیدار نشد، اما یک خر خر بلند از روی عصبانیت کرد که قاقُم کوچولو از ترس سفید شد و پا به فرار گذاشت.
چند روزی گذشته ولی پوست قاقم کوچولو هنوز سفیده و تغییری نکرده.
قاقم کوچولو فهمیده از وقتی که پوستش سفید شده دیگر روباه ها و گرگ ها نمی توانند او را پیدا کنند و بخورند.
به خاطرهمین رنگ قاقُم ها در فصل زمستان همیشه سفید است و آن ها این رنگ را خیلی دوست دارند.
#قصه_آموزشی
╲\╭┓
╭🦝🌳
┗╯\╲
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
📿🕌 انگار نه انگار 🕌📿
سحر، دو هفته است که به یک کلاس روخوانی قرآن میرود. این کلاس، در کتابخانهی مسجد تشکیل میشود. معلّم این کلاس، خانمجوادی است. او یک دانشجو است. خانمجوادی، امروز از تکتک شاگردانش امتحان گرفت. امتحان به این شکل بود که هر کس باید یک صفحه قرآن میخواند. سحر نیز در این امتحان شرکت کرد و خوب هم امتحان داد. او فقط دو - سه کلمه را اشتباه خواند. بعد از امتحان از خانمجوادی پرسید: «خانم، ببخشید! ما که گاهی قرآن را غلط میخوانیم، کارمان گناه نیست؟» خانمجوادی گفت: «شما که عمداً غلط نمیخوانید. خیالت راحت باشد. کار شما گناه نیست.»
حرف خانمجوادی درست است. اگر کسی قرآن را اشتباه بخواند، گناهی به پایش نوشته نمیشود. تازه ما فرشتهها، آن اشتباه را برایش درست میکنیم. یعنی انگار نه انگار که غلط خوانده است. بعد هم ثواب درست خواندن قرآن را برایش مینویسیم.
⭐️ این داستان با استفاده از یک حدیث از پیامبرگرامی اسلام نوشته شده است.
#قصه_آموزشی
╲\╭┓
🕌📿🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌿🐮فایده های گاو🐮🌿
توی کوچه ای در یک روستا گردش می کردیم.
گاوی ایستاده بود و با چشم های درشتش به ما نگاه می کرد. من از گاو می ترسیدم.
مامان گفت: « گاو که ترس ندارد.»
بعد شروع کرد به ناز کردن گاو. گاو ما را نگاه می کرد و همین طور یک چیزی می جوید.
گفتم : « مامان دارد آدامس می خورد؟»
مامان خندید و گفت : « نه دارد نشخوار می کند.»
گاو که فهمیده بود ما داریم از او حرف می زنیم، خوشحال شده بود و مرتب دمش را تکان می داد.
مامان از فایده های شیر و گوشت و پوست گاو تعریف می کرد.
من کم کم ترسم ریخت. نمی دانم چطور شد که یک مرتبه هوس کردم ، دم گاو را بکشم.
گاو هم که دردش گرفته بود ، با لگد محکم به من زد و من به هوا پرتاب شدم! مامان نگران به طرفم آمد و گفت : « تا تو باشی حیوان های بی آزار را اذیت نکنی.»
گفتم : « غیر از فایده هائی که گفتی ، بازی فوتبال هم بلد است.»
#قصه_آموزشی
🐮
🌿🐮
🐮🌿🐮
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💜⭐️دِ وَ ذِ⭐️💜
یکی بود یکی نبود:
در روزگاران قدیم دو تا برادر که دوقلو بودند با هم زندگی می کردند به نا م ( د و ذ) . این دو برادر دوقلو فقط یه فرق با هم داشتند.
تنها فرقشون این بود که یکی از آن ها رو سرش خال داشت و یکی از آن ها رو سرش خال نداشت.
یک روزتصمیم گرفتند که جای شان را با هم عوض کنند.
ذ خالش را داد به د. و د خال دار شد . ذ هم بی خال شد. حالا هر موقع ذ را صدا می زدند د می رفت و هر موقع د را صدا می زدند ذ می رفت.
اول خیلی خوش حال بودند اما یک روز ذ دلش برای خالش تنگ شد غصه اش گرفت نمی دانست چه طور خالش را پس بگیرد.
رفت و به د گفت: خالم را پس بده.
داداشش گفت: نمی دهم مال خودم است.
ذ عصبانی شد و دنبالش دوید.
د فرار کرد و خواست یه گوشه قایم شود.
یک هو پاش لیز خورد افتاد زمین و خالش گم شد.
ذ گفت: دیدی چی کار کردی؟ خالم را گم کردی، حالا من بدون خال چی کار کنم؟
ذ شروع کرد به گریه و زاری کردن.
د به ذ گفت: گریه نکن دوتایی دنبالش می گردیم.
بعد این ور را گشتند اون ور را گشتند. یک دفعه چشم د به مورچه هاافتاد.مورچه ها داشتند با خال فوتبال بازی می کردند.
د داد کشید: خال را پیدا کردم.دو تایی خوش حال شدند. بعد نشستند تا بازی مورچه ها تموم شد، آن وقت خال را از مورچه ها گرفتند.
ذ فوری خال را گذاشت رو سرش.
بعد هم به د قول داد هر موقع دلش خواست خال را به او بدهد.
#قصه_آموزشی
👆👆👆
💜
⭐️💜
💜⭐️💜
⭐️💜⭐️💜
💜⭐️💜⭐️💜
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
💭🎲داستان ق🎲💭
یک روز ف غير آخر داشت تو پارك بازي ميكرد. يهو خورد زمين و پاش پيچ خورد. دور و اطرافشو نگاه كرد و ديد اي داد بيداد نقطه شو از رو سرش افتاده. با اون پاش شروع كرد ب گشتن. ف آخر اومد و گفت:چرا اينجوري راه ميري.
گفت :آخه پام پيچ خورده و نقطمم رو هم گم كردم. ف آخر گفت بيا تو بغلم تا ببرمت پيش دكتر. ف. غير آخر گف پس نقطه م؟؟
همه ي حرفاي اينا رو قمري مهربون شنيد و گفت:شما استراحت كنيد من براتون پيدا ميكنم.
قمري ،گشت و گشت. لا ب لاي گل ها رو ديد. وااااااي اينجا چقد نقطه هست.
بعد با نوكش يك نقطه و با ي چنگال دستش يك نقطه و با اون يكي چنگالش يك نقطه ديگه برداشت.
رفت رو سر ف غير آخر دوتا نقطه گذاشت. خوب كه نگاه كرد ديد با اون يكي فرق داره. اون نقطه ي ديگه رو هم گذاشت رو سر ف آخر.
ف آخر گفت حالا ف كوچولو بيا تو بغلم. اما ف ديگه با اون دوتا نقطه سنگين شده بود و ف آخر مجبور شده بود يكم خودشو خم كنه و راه افتاد.
به شهر الفبا كه رسيدن گ بهشون گفت :خوش آمديد ق ها
او دوتا ب هم نگاه كردن و تازه فهميده بودن كه ديگه شكل و صداشون با ف فرق داره.
(ق غير آخر. ق آخر)
#قصه_آموزشی
🎲
💭🎲
🎲💭🎲
💭🎲💭🎲
🎲💭🎲💭🎲
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎲💭داستان نشانه ی(ض)💭🎲
یک روز دوبرادرکوچکتر صادکه از لحاظ ظاهری خیلی شبیه برادراشون یعنی صاد بودند برای تفریح رفته بودند لب دریا با ماسه های ساحل بازی کردند ودست وصورت شون کثیف شد مجبور شدن بااب دریا دست وصورت شونو شستند
رفتن خونه وچون خسته بودنداون شب به خواب عمیقی فرو رفتند صبح که بیدار شدند متوجه شدند که خروسک گرفتن وصداشون تغییر کرده بود ونفری یک لکه ی سیاه روی سرشون گذاشته شد .
دلیلش این بود که اب دریا الوده بوده این دو برادر بخاطر شستن دست وصورت شون با اب دریا مریض شدند این صدا وشکل برای همیشه باانها موندگار شد،
صدای این دو برادر شده بود مثل (ز)و (ذال)همه فکر می کردن که (ز) هستند اما هیچ شباهتی با (ز ) و(ذال)نداشتند اسم این دوبرادر یعنی (ضـ ض )را تو شهرک الفبا گذاشتند ضاد
ویک نشانه ی دیگه به نام ضاد به شهرک الفبا وارد شدند اسمش (ضاد)صداش(ز)
که کلماتی مثل
رضا ،وضو،مریض،بعضی،ریاضی،حوض،و......را با این نشانه میشه نوشت .
#قصه_آموزشی
🎲
💭🎲
🎲💭🎲
💭🎲💭🎲
🎲💭🎲💭🎲
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔅💕داستان نشانه ی (پ) 💕🔅
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
یک روز پرستو کوچولو با پدرش رفت پارک و توپ قشنگش وهم باخودش بردتا بازی کنه، توپارک یک پروانه ی زیبارو دیدکه روی گل های پونه نشسته بود، یکم انطرفتر روی پله های پارک یک پرنده رو دید که بالا وپایین می پرید، به پدرش گفت پدر این پرنده اسمش چیه؟پدرش گفت اسمش
مثل اسم قشنگه توهست .پرستو درحال بازی کردن با توپش بود که دوستش پریسا رو دید باهم کمی بازی کردند مادرپریسا که پیتزا خریده بود به پرستو پیتزا تعارف کرد پریسا از پرستو خداحافظی کرد ورفت پدرپرستو چون ازاداره پرونده اورده بود باید زودتر بر می گشت خونه. تو راه برای منزل پرتقال خریدن وبه فروشنده پول دادند. پرستو وقتی خونه رسید پولیور شو درا اورد وگذاشت توکمد بد نشست خاطره ی یک روز در پارک رو برای خودش تعریف کرد،دید چقدر امروزچیزهای رو دیده که حرف (پ) داره اون کلمات رو تویک کاغذ جدا نوشت دید توبعضی کلمات حرف(پ) دراول کلمه دربعضی ها وسط وبعضی ها اخر اخه ما دوتا پ داریم پ غیر اخر پ اخر .بچه های خوبم شما هم میتونید با پرستو همراه بشین وکلماتی که (پ) دارند رو بگید بنویسید.
#قصه_آموزشی
👆👆👆
💕
🔆💕
💕🔆💕
🔆💕🔆💕
💕🔆💕🔆💕
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐏🌿 همان آب گوسفندان را برد🌿🐏
در یک روستای خوش آب و هوا مردی روستایی به نام قلی زندگی میکرد. قلی گوسفندان بسیاری داشت، آب و هوای خوب و گیاهان بسیاری که در دامنه کوههای روستا روییده شده بود باعث چاق شدن گوسفندان و زیاد شدن شیر آنها شده بود. او با فروش یر گوسفندان میتوانست زندگی خوبی داشته باشد.
اما از آن جایی که مرد طماع و خسیسی بود. هر روز وقتی شیرگوسفندان را میدوشید. شیر را کاسه به کاسه در سطل میریخت و به هر کاسه شیر یک کاسه آب اضافه میکرد و میفروخت و چند برابر قیمت واقعی سود میبرد.
زنش هر روز التماس میکرد که دست از این کار بردارد و آب را داخل شیر نریزد. اما قلی به او میخندید و به شوخی میگفت:
«شیر گوسفندان من مثل ماست سفت و غلیظ است باید کاری کنم تا برای مردم قابل خوردن شود.» قلی هر روز آب بیشتری داخل شیرها میریخت و پول بیشتری به دست میآورد.
روز به روز وضع زندگی قلی بهتر و بهتر میشد و هر روز گوسفندی به گوسفندان او اضافه میشد.
تا جایی که برای گلهاش شبانی گرفت. هر روز صبح شبان گله ی بزرگ قلی را به بالای تپه میبرد و شب گله را به قلی تحویل میداد. چند کارگر هم شیر گوسفندان را به شهر میبردند و می فروختند.
یک روز که قلی در خانه نشسته بود و پول های بادآورده را میشمارد ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند رعد و برقی زده شد وباران سیل آسا شروع به باریدن کرد. کمکم باران تبدیل به سیل شد. هنوز ساعتی نگذشته بود که شبان، بر سرزنان و فریاد کنان از راه رسید.
قلی سراسیمه به حیاط دوید و سراغ گوسفندانش را از شبان گرفت، شبان همانطور که به سر و صورت خودش میزد گفت: «قلی آقا در دامنه ی کوه نشسته بودم که سیل عظیمی آمد و همه گوسفندان را برد. من هم به زور خودم را نجات دادم.
حتی یک گوسفند هم زنده نمانده.» زن قلی با شنیدن صدای شبان به حیاط آمد و گفت: «قلی چرا اینقدر ناراحتی؟ یادت میآید چقدر آب توی شیر ریختی همان آبها جمع شد و گله ات را برد تو با دست خودت گله ات را نابود کردی!»
#قصه_آموزشی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_متن
🐿🍰 کیک امانتی 🍰🐿
یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دمقرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه میداری؟ میترسم مورچهها بخورندش. آن بالا جایش امنتر است.»
دمقرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر میآیم میبرمش.»
خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک دفعه، چیزی از شاخهی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دمقرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خوابآلود بالهایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانهاش برگشت.
دمقرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟»
آن وقت از لانهاش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خوابآلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما میتوانید درستش کنید؟»
خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّههایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت میپزم.»
دمقرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّهخرسها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوشحال به لانهاش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچهها گذاشت و گفت: «بفرمایید.»
مورچهها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند.
کمی بعد خرگوشک برگشت. دمقرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یکذرّه خراب شده، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک گفت: «خب... خب... یکذرّه عیبی ندارد.»
دمقرمز گفت: «حالا اگر همهاش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک با تعجّب توی چشم دمقرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟»
دمقرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.»
خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوشحالی گفت: «این که بزرگتر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو میتوانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!»
دمقرمز خندهاش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نفس راحتی کشید و چشمهایش را بست تا خستگی در کند. امّا یکدفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت میگیری و بهترش را پس میدهی. حالا کیک ما را نگه میداری؟»
دمقرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!»
خرگوشها که رفتند، دمقرمز روی تکه چوبی نوشت: «اینجا کیک امانتی پذیرفته نمیشود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا...
امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دمقرمز، کجایی؟»
پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دمقرمز نشان داد و گفت: «برایم نگهاش میداری؟»
#قصه_آموزشی
🍰
🐿🍰
🍰🐿🍰
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4