#قصه_متن
🔆 ستاره ی دریایی
سپیده دم، پیرزنی در ساحل قدم میزد. ساحل پر بود از ستارههای دریایی که در طول شب همراه امواج به ساحل آورده شده بودند. صدها ستاره ی دریایی، دور از امواج دریا میدرخشیدند.
ناگهان توجه پیرزن به دو بچه در امتداد ساحل جلب شد. پیرزن از خود پرسید، آنها این موقع در ساحل چه میکنند؟ و بیشتر دقت کرد.
بچهها ستارههای دریایی را در دست هایشان جمع کرده بودند و با دقت دست هایشان را به سمت امواج میگرفتند و ستارههای دریایی را به اقیانوس برمیگرداندند.
پیرزن به اطراف نگاه کرد. متوجه گروهی از مردم شد که در سکوت مشغول تماشای این صحنه بودند. او طاقت نیاورد و پرسید: «بچهها! چه کار میکنید؟»
بچهها جواب دادند: «اگر ما این ستارههای دریایی را به آب برنگردانیم، خواهند مرد. آنها را نجات میدهیم.»
مردم به این پاسخ ساده، تنها لبخند زدند. بالاخره هر چیزی میمیرد. چه کسی به این ستارههای دریایی توجه میکند. مگر چه اتفاقی میافتد اگر آنها بمیرند؟ به حالشان چه فرقی میکند؟
جمعیت پراکنده شد. مردم بیتوجه دنبال کارهای خود رفتند؛ اما پیرزن ماند و به بچهها گفت: « وقت خود را تلف میکنید. صدها ستاره دریایی در جاهای دیگر دور از آب ماندهاند و دیر یا زود میمیرند. این کار شما هیچ فرقی به حال آنها ندارد.»
بچهها یک ستاره ی دریایی برداشتند. قسمت درخشان و تیغدار با شیارهای رنگی هر ستاره دریایی را به پیرزن نشان دادند. زیبا و سخت بود. بعد آن را برگرداندند؛ ستاره دریایی برای زنده ماندن تقلا کرد و بی تاب می گشت تا بتواند نفس بکشد.
بچهها برگشتند و ستاره ی دریایی را به آرامی به اقیانوس بازگرداندند. امواج، ستاره دریایی را همراه خود به اعماق آبهای سبز بردند. آنها زندگی دوباره را به ستاره دریایی هدیه کرده بودند.
بچه ها رو به پیرزن کردند و گفتند: «دیدی؟ با این کار، این ستاره ی دریایی نجات پیدا کرد!»
پیرزن کمی فکر کرد؛ کاری به این کوچکی، باعث ادامه ی زندگی جانداری زیبا شده بود. یک قلب بزرگ، قدرت چندین دست نیرومند را دارد. بنابراین او هم شروع به برداشتن ستارههای دریایی کرد و آنها را به آب انداخت. ستارههای دریایی به آرامی در دست های او حرکت میکردند. انگار میخواستند از او تشکر کنند.
آن روز هشتصد و بیست و دو ستاره دریایی نجات داده شد.
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🌷 موش های گرسنه 🌲
☀️موشي خانم عادت داشت که همه ي کارهاي خانه را خودش انجام بدهد .او به هيچ کدام از بچه موش هايش نمي گفت که کمکش کنند ؛ چون فکر مي کرد ، خسته مي شوند .بچه موش ها هم از خدا خواسته ، از صبح تا شب فقط بازي مي کردند و به کار مادرشان کاري نداشتند .📌
☀️روزي ، روزگاري هوا سرد بود و باراني .موشي خانم از خانه بيرون رفت تا غذا پيدا کند . باران تندي مي باريد و زمين ليز بود .يک دفعه پاي موش بيچاره سر خورد و افتاد تو چاله .همين طور که دست و پا مي زد تا خودش را نجات دهد ، سرش رفت زير آب و چند قلپ آب و گل خورد .ديگر نفس اش داشت بند مي آمد که حس کرد دمش کشيده شد و دارد پرواز مي کند .📌
☀️او که تا به حال پرواز نکرده بود ، به اين طرف نگاه کرد ، به آن طرف نگاه کرد ، کسي را نديد ، سرش را بالا کرد و پرنده اي که در همسايگي اش لانه داشت را ديد که دمش را گرفته و او را با خود مي برد .پرنده به نزديکي درخت که رسيد ، آرام بر زمين نشست و موشي خانم را جلو لانه اش بر زمين گذاشت .📌
☀️وقتي چشم بچه ها به مادرشان افتاد ، فرياد زدند :«واي مامان !چرا موش آب کشيده شدي ؟ » مادرشان سرفه کرد : « تنم خيس بود .آن بالا هم سرد .مثل اينکه سرما خوردم .زود جاي خواب مرا آماده کنيد ».
بچه ها هم ديگر را نگاه کردند و گفتند :«جاي خواب !چه جوري ؟ »📌
☀️موشي خانم گفت :« با همان کاه هايي که هميشه از انبار مي آورم .بعد آه کشيد .« اي واي !شما تنبل ها که نمي دانيد انبار کجاست .»و همان جا خوابيد .
نصف شب ، خانم موشي از سر و صداي بچه ها بيدار شد .
همه با هم مي گفتند :«ما گرسنه ايم، مامان بلند شو !زودتر غذا را بياور !»
خانم موشي به موش بزرگه گفت :«قربان قد و بالايت بروم ، برو و ازچمن زار غذا پيدا کن!»
موش بزرگه با تعجب پرسيد :«من !من که بلد نيستم »📌
☀️خانم موشي فهميد که چه اشتباهي کرده .بچه موش ها هم فهميدند که خيلي زودتر از اينها بايد کار ياد مي گرفتند .همه تا صبح توي سر و کله ي هم زدند و هر کسي براي اشتباه خودش دليلي مي آورد که ناگهان کسي تق وتق و تق به در زد .موش بزرگه در را باز کرد .
همان پرنده بود ، مي خواست حال خانم موشي را بپرسد و براي موش ها از درختي که روي آن لانه داشت ، غذا آورده بود . خانه کثيف بود و خانم موشي از پرنده خجالت کشيد .پرنده همه چيز را فهميد .بچه موش ها غذا را خوردند ، ولي سيرنشدند ، ازپرنده پرسيدند :«باز هم براي ما غذا مي آوري ؟ »
پرنده جواب داد :«نه ، ولي قول مي دهم که غذا پيدا کردن را يادتان بدهم »📌
☀️موش ها از خوشحالي بالا و پايين پريدند و به دنبال پرنده رفتند تا غذا پيدا کردن را ياد بگيرند . خانم موشي هم منتظر بچه ها ماند تا بيايند و کارهاي خانه را به آنها ياد بدهد .📌
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🎭 #عاقبت_دروغگویی
روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند.
او تقريبا تمام روز را تنها بود.
يك روز حوصله او خيلي سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در كنار گوسفندان باشد. از بالاي تپه ، چشمش به مردم ده افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كاري جالب بكند تا كمي تفريح كرده باشد. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد.
مردم ده ، صداي پسرك چوپان را شنيدند. آنها براي كمك به پسرك چوپان و گوسفندهايش به طرف تپه دويدند ولي وقتي با نگراني و دلهره به بالاي تپه رسيدند ، پسرك را خندان ديدند، او مي خنديد و مي گفت : من سر به سر شما گذاشتم.
مردم از اين كار او ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند.
ز آن ماجرا مدتها گذشت،يك روز پسرك نشسته بود و به گذشته فكر مي كرد به ياد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فرياد كشيد: گرگ آمد ، گرگ آمد ، كمك ...
مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هايشان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند پسرك را در حال خنديدن ديدند.
مردم از كار او خيلي ناراحت بودند و او را دعوا كردند. هر كسي چيزي مي گفت و از اينكه چوپان به آنها دروغ گفته بود خيلي عصباني بودند. آنها از تپه پايين آمدند و به مزرعه هايشان برگشتند.
از آن روز چند ماهي گذشت . يكي از روزها گرگ خطرناكي به نزديكي آن ده آمد و وقتي پسرك را با گوسفندان تنها ديد ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.
پسرك هر چه فرياد مي زد: گرگ، گرگ آمد، كمك كنيد....
ولي كسي براي كمك نيامد . مردم فكر كردند كه دوباره چوپان دروغ مي گويد و مي خواهد آنها را اذيت كند.
آن روز چوپان نتيجه مهمي در زندگيش گرفت. او فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرط آنكه بدانند او راست مي گويد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن 👇👇👇
گرگی در لباس ميش
یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
روزي روزگاري يك گرگ بدجنس براي پيدا كردن غذا دچار مشكل شد. چون گله اي كه براي چرا به آن كوه و چمنزار مي آمد يك چوپان دلسوز و يك سگ دقيق داشت. آنها مواظب هر اتفاقي در گله بودند.🐈🐏🐕👲
گرگ گرفتار شده بود و نمي دانست چكار بكند تا اينكه يك روز اتفاق عجيبي افتاد. او يك پوست گوسفند را پيدا كرد. گرگ آنرا برداشت و بسرعت فرار كرد.🐕🐏
روز بعد گرگ با دقت پوست را روي خودش انداخت و خودش را به شكل يك گوسفند درآورد و هنگاميكه گله در صحرا مشغول چرا بود به ميان آنها رفت.🐑
گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند. يكي از بره ها به كنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: كمي آنطرفتر علف هاي خوشمزه تري وجود دارد و بره بيچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شكار خوبي را پيدا كند.😔
تا مدتها گرگ به گله مي آمد و به روش هاي مختلف گوسفندان را فريب مي داد. و گوسفندها هم فريب ظاهر گرگ را مي خوردند و حرف هاي او را قبول مي كردند.😳🐏
اين ماجرا مدتها ادامه پيدا كرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپديد شدن گوسفندها پي ببرند و گرگ بدجنس را حسابي ادب كنند. ولي...ولي حيف كه يك عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و ديگه در ميان گله نبودند.
و گوسفندان فهمیدن که باید همیشه حواسشون به گله باشه و تا وقتی با هم باشن در امان هستن.!
🍃🌼🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🧀🐭 موش كوچولو و مادرش🐭🧀
موش كوچولو توي لونه پيش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتني مي بافت.
حوصله ي موش كوچولو سر رفت. پاشد و يواشكي از لونه اومد بيرون. مادرش متوجه نشد. موش كوچولو جلوي لونه نشست و شروع كرد به خاك بازي. بوي موش كوچولو به دماغ گربه ي شكمو كه همون نزديكي ها قدم مي زد ، خورد. راه افتاد و اومد جلوي لونه ي موش كوچولو ايستاد. موش كوچولو اونقدر سرگرم بازي بود كه گربه را نديد.گربه آهسته رفت و دستش را دراز كرد تا اونو بگيره. مامان موش كوچولو كه متوجه شده بود اون توي لونه نيست، اومد دم در . گربه را ديد ، ترسيد و دم موش كوچولو را گرفت و كشيدش توي لونه و در را بست. موش كوچولو جيغ كشيد و گفت: واي دمم درد گرفت، چكار ميكني مامان؟
مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دير رسيده بودم ، الان گربه خورده بودت. موش كوچولو رفت پشت پنجره و گربه را ديد كه دمش را روي كولش گذاشته بود و داشت مي رفت. نفس راحتي كشيد و مامانش را بغل كرد و بوسيد و گفت: مامان جون متشكرم كه مواظبم بودي و نگذاشتي بلايي به سرم بياد.
مامانش خنديد و گفت: بچه ي سربه هوا ، اگه مواظبت نبودم الان تو معده ي گربه ي شكمو بودي. بعد بافتنيش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش كوچولو هم با دقت به دستهاي مامانش نگاه مي كرد تا ياد بگيرد و او هم بافتني ببافد و حوصله اش سر نرود. موش كوچولو فهميده بود كه نبايد بي اجازه ی مامانش از خونه بيرون بره چون ممكنه بلايي سرش بياد.
#قصه
🐭
🧀🐭
🐭🧀🐭
🧀🐭🧀🐭
🐭🧀🐭🧀🐭
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🌸می روم دورش بگردم
ماه نور سفیدش را توی آب برکه تماشا کرد. رخشنده روبه ماه کرد و گفت:«چقدر امشب زیبا شدی!» چشمکی زد و ادامه داد:«خیلی زیباتر از همیشه»
ماه لبخندش را روی ستارهها پاشید. رخشنده غلغلکش آمد و خندید.
نقرهای آن دورها به ماه و رخشنده نگاه میکرد. سرش را پایین انداخت. نسیم کنارش ایستاد. به چشمان نقرهای نگاه کرد و گفت:«چرا ناراحتی عزیزم؟»
نقرهای آهی کشید:«دلم برای ماه تنگ شده دوست داشتم کنار من باشد»
نسیم دور نقرهای چرخید:«تو ستارهی زیبایی هستی اینجوری نورت کم میشودها»
نقرهای یک دفعه به زمین اشاره کرد و گفت:«انجا را نگاه کن، چشممان به دیدار پیامبر خدا روشن»
نسیم خندید:«همین الان داشتی غصه میخوردی»
نقرهای پرنورتر شد:«همیشه با دیدن پیامبر خدا غمهایم یادم میرود»
نسیم در حالی که از نقرهای دور میشد گفت:«حالا که حالت خوب است من میروم تا دور پیامبر خدا بگردم»
نسیم هنوز به پیامبر نرسیده بود که پیامبر به ماه اشاره کرد. نسیم سرجایش ایستاد. به ماه خیره شد. ماه با اشارهی پیامبر دونیم شد. یک نیم آن حالا کنار نقرهای بود و نیم دیگرش کنار رخشنده!
نقرهای حالا بیشتر از همیشه پیامبر خدا را دوست داشت.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸اولین کانال تخصصی و تربیتی قصه های کودکان👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🌿🌹نازی کوچولو🌹🌿
بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند.
مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود.
یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز.
جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد.
فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت.
توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. »
نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. »
آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت.
بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد.
دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . »
خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. »
داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟
چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده
واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. »
بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. »
حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد.
جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. »
خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت.
#قصه
🌹
🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹🌿🌹
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه #قصه_متن
مردی که یک روز راه رفته بود
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.
کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »
همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب مال کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »
صاحب جوراب از راه رسید و داد زد: « دزد! دزد جوراب! » و دنبال اردک دوید. ماهی لاغر گفت: « چه خوب که ما اهل دزدی نیستیم. » و شناکنان رفتند پی کارشان. از آن طرف، مردی که یک روز راه رفته بود، به اردک رسید. او را گرفت و خواست جوراب ها را از پایش در بیاورد که پشیمان شد. با خودش گفت: « کی تا حالا اردک جوراب پوش دیده!؟ اما مردِ جوراب پوش تا دلت بخواهد بوده و هست! »
🍃🌹🍃🌹
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
با درخت پیر قهر نکنید
کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.
دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت.
پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.
غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.
کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.
یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.
کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.
پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🌻🔆بازی های کامپیوتری 🔆🌻
علی از مدرسه برگشت و سریع ناهارش را خورد و نشست پشت کامپیوتر تا بازی جدیدی را که از دوستش گرفته بود نصب کند. بعد از آن غرق بازی شد و زمان را فراموش کرد. او علاقه ی زیادی به این بازی ها داشت و همیشه همه چی را فراموش می کرد.
با صدای زنگ آیفون علی به خودش آمد ساعت 6 غروب بود و او نزدیک 4 ساعت بی وقفه پشت کامپیوتر نشسته بود. در را باز کرد، پدرش بود. پدر با دیدن علی سرش را تکان داد و گفت: باز که چشم هایت قرمز شده، حتماً بازم داشتی بازی می کردی؟
علی سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: بله! علی از پدرش خجالت کشید چون چندین بار به پدرش قول داده بود که از کامپیوترش درست استفاده کند.
علی به اتاقش رفت و کامپیوترش را خاموش کرد. بعد به آشپزخانه رفت و یک چایی برای پدرش ریخت. مادر علی خانه نبود او به شهرستان به دیدن پدر و مادرش رفته بود.
علی خیلی تکلیف داشت که باید انجام می داد. اما او خیلی خسته بود و نمی توانست تمرکز کند. وقتی علی داشت تکلیف ریاضی اش را می نوشت خوابش برد و تکالیفش نیمه کاره ماند.
فردا علی آماده شد که به مدرسه برود اما کمی استرس داشت چون تمام تکالیفش را نصفه نیمه کاره انجام داده بود.
زنگ اول ریاضی داشت. معلم از علی خواست که مسئله ها را حل کند ولی علی آن ها را بلد نبود. معلم از علی خواست تا دفترش را بیاورد و متوجه شد که علی مسئله ها را حل نکرده معلم ریاضی به نشانه ی تاسف سرش را تکان داد و گفت: علی! چرا چند وقتیه تکالیفت را انجام نمی دهی. اگر این طوری پیش بری حتماً امتحاناتت را خراب می کنی.
علی در همه ی درس هایش افت کرده بود. یک روز مشاور مدرسه از او خواست تا به اتاقش برود. او از علی پرسید: علی! چرا به تکالیفت اهمیت نمی دهی. علی گفت: من اصلاً وقت نمی کنم آن ها را انجام بدهم. مشاور: می شه ازت بخواهم بهم بگی وقتی به خانه می ری چه کارهایی انجام می دی تا شاید اینجوری بتونیم اشکال کار را پیدا کنیم و با هم یک برنامه ریزی خوب بکنیم. علی گفت: اول ناهار می خورم بعد می رم سراغ کامپیوترم تا کمی بازی کنم، اما نمی دونم چی می شه که ساعت ها می گذره. بعد که می خوام تکالیفم رو بنویسم آ نقدر خسته ام که نمی تونم.
بعد مشاور لبخندی زد و گفت: عزیزم بهتر نیست وقتی می ری خونه کمی استراحت کنی و بعد تکالیفت رو انجام بدی و زمان استراحتت سراغ بازی بری. البته حتماً باید برای خودت وقت بذاری مثلاً نیم ساعت هر روز. تا اینجوری به همه ی کارهات برسی.
علی گفت: من همیشه می خوام کم بازی کنم اما نمی دونم چرا نمی شه؟
مشاور: تو باید اول به خودت قول بدهی و بعد یک ساعت را کوک کنی تا بهت خبر بده که زمان بازی تمام شده و تو کارهای مهم تری هم داری. این روش را امتحان کن و نتیجه را به من خبر بده.
اون روز علی وقتی به خانه آمد تمام کارهایی را که مشاورش به او پیشنهاد داد انجام داد. فردا صبح وقتی بیدار شد برای رفتن به مدرسه استرس نداشت چون تمام تکالیفش را انجام داده بود.
#قصه
🔆
🌻🔆
🔆🌻🔆
🌻🔆🌻🔆
🔆🌻🔆🌻🔆
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
"دلووان "
دریکی از روستاهای ایران، تاکستانی بزرگ و سر سبز بود.
در زیر یکی از شاخه های درخت انگور، لاک پشتی مادە وخاکستری رنگ با نام لاکی خاکی زندگی می کرد.
لاکی خاکی لاک پشتی بود کە در خشکی زندگی می کرد. لاکی خاکی دستهای بزرگ وقدرتمند ،با ناخن های بلندی داشت. اوگاهی با ناخونهای بلندش خاک را زیرو رو می کرد و ریشە گیاهی چیزی پیدا می کرد و می خورد.
یک روز لاکی خاکی در زمین حفرەای کند، وتعداد زیادی تخم درونش گذاشتە، روی حفرە را با خاک پوشاند وتخم هایش را از دید جانوران و پرندگان پنهان کرد.
لاکی خاکی عاشق برگ و علف بود همیشە برای سیر شدن شکمش علف و برگ می خورد .
گاهی بە رودخانە نزدیک تاکستان می رفت و کمی آب می خورد و آرام..آرام بە تاکستان بر می گشت.
روزها وشب ها حتی ماها گذشت.
تااینکه خاک روی حفرە کم کم تکان خورد.
اولین بچه لاک پشت آرام... آرام ..سرش را از زیر خاک بیرون آورد.
لاک پشتی کوچک و زیبا با چشم های گرد و گردنی دراز ،شباهت زیادی بە مادرش لاکی خاکی داشت.بچە لاک پشت آرام راە می رفت آرام و با احتیاط قدم برمیداشت . لاکی خاکی از دیدن بچەلاک پشت خوشحال شد،و نامش را دلووان گذاشت.
دلوان رفت کنار مادرش لاکی خاکی زیر شاخه انگور به انتظار تولد ودیدن خواهران وبرادرانش نشست.
بچه لاک پشت ها یکی پس از دیگری از زیرخاک سربیرون می آوردند و بدون توجه به مادران لاکی خاکی و حتی دلووان به سوی می رفتند.
لاکی خاکی که از دور بچەهایش را تماشا می کردو مواظبشان بود اما نمی توانست آنهارا جمع کند بچە لاکپشت ها هرکدامشان پی زندگی خود رفتند. اما.. هنوز یک تحم ماندە بود کە لاک پشتی از آن بیرون بیایید.
لاکی خاکی نگران شد، نزدیک رفت کمی خاک را با پنجەهای قوویش کنار زد تخم را دید فقط ترک برداشته بود.
لاکی خاکی با کلی زحمت کمک کرد کە آخرین لاک پشت از تخمە بیرون بیایید .
دلووان گفت: میخوام اسمشو لاکی ریزەبزارم، چون خیلی کوچولو و ضعیفە.
لاکی خاکی بادیدن لاکی ریزە، ناراحت شد، چند قطر اشک از چشمانش سرزیر شدو روی دلواون چکید.
دلووان کە اشک های مادرش را دید ناراحت شد و پرسید.
: مادر چی شدە چرا گریه می کنی؟
لاکی خاکی گفت: دستهای لاکی ریزە رو ببین ناخن ندارن .
دلووان بە دستهای لاکی ریزە نگاهی انداخت و بعد دستهای خودش را تماشا کرد.
لاکی خاکی درست گفتە بود .
انگشت های کوتاە لاکی ریزە حتی یک ناخن هم نداشتند.
دلووان ازلاکی خاکی پرسید: اگر ناخن نداشتە باشە چی میشە؟
لاکی خاکی گفت: اگر ناخون نداشتە باشە نمی تونە شاخە و برگ گیاها رو بە دهنش نزدیک کنە یا زمین رو بکنە ریشە بعضی از گیاە ەرو بخورە نمی تونە از لای کوە وصخرەها عبور کنە واز سرازیزی یا سر بالایها بالا برە، چون ناخن ندارە در خاک زمین فرو کنە تعادلش حفظ بشە و خدای ناکردە می افتە پایین
لاکی خاکی کمی فکر کرد و گفت: حتی وقتی بزرگ شد نمی تونە خاک رو زیرو رو کنە و تخم هاشو زیر خاک پنهان کنە.
دلووان نیز نگران خواهر بود بە فکر فرو رفت.
فکری بە نظرش رسید، با خوشحالی گفت : مادر نگران نباش ، من کمکمش می کنم قول میدم از امروز ناخن لاکی ریزە باشم همیشە در کارها بهش کمک کنم.
قول هیچ وقت تنهاش نذارم ،برای همیشە کنارش می مونم .
لاکی خاکی از شنیدن این جملەی دلووان خوشحال شد. دستی بە لاک محکم دلووان کشید و گفت: قول بدە یادش بدی کە هروقت آدمها یا دشمن بە شما نزدیک شدن توی لاک محکمتون پنهان بشید.
قول بدەهروقت لاکی ریزە خواست از سربالای ها عبورکنە همراهش باشی وخیلی آرام و با احتیاط بالا برید و برای رسیدن هیچ وقت عجلە نکنی.
دلووان بە لاکی خاکی قول داد کە بیشتر مواظب خودش و خواهرش باشد.
لاکی خاکی کە خیالش راحت شد گفت: من باید برم و یکی یکی خواهر و برادرهاتونو پیدا کنم و به همشون سر بزنم .نکنە اتفاقی براشون بیوفتە. معلوم نیست چند سال دیگە می تونم برگردم.
تو دیگە مواظب لاکی ریزە باش
امروز صد سال از آن زمان می گذرد لاکی ریزە بزرگ شدە و دلووان مهربان همچنان مواظب خواهرش است.و برایش برگ و علف می آورد و در بالا رفتن از صخرەها او را یاری می کند.
نویسندە: رنگین دهقان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#مهربانی_و_دوستی🐿
شانه به سر بر روی درختی در جنگل لانه ای داشت. او منتظر بود تا بچه هایش به دنیا بیایند. یک روز ابری او برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت اما وقتی برگشت دید، باد لانه اش را خراب کرده است. روی شاخه ی درختی نشست و شروع به گریه کرد. در همین موقع دو تا سنجاب که از آن نزدیکی می گذشتند، صدای گریه او را شنیدند و با دیدن لانه فهمیدند که او چرا گریه می کند.سنجاب ها به طرف شانه به سر رفتند و به او گفتند:« اصلا ناراحت نباش، ما یک فکری برایت می کنیم. صبر کن تا ما برگردیم.»
سنجاب ها پیش خانم دارکوب رفتند و گفتند:« خانم دارکوب عزیز، باد لانه شانه به سر را خراب کرده و او به زودی مادر می شود. لطفا با ما بیا تا برایش یک لانه درست کنیم».
کمی بعد دارکوب آمد تا با نوک درازش در تنه ی یک درخت برای شانه به سر لانه درست کند. لانه که آماده شد، سنجاب ها برای لانه ی شانه به سر شاخه های نرم درختان را آوردند تا در لانه اش قرار دهد.
لانه آماده شد و شانه به سر با خوشحالی به درون آن رفت و با شادی از محبت های دارکوب و سنجاب ها تشکر کرد و گفت:« من شما را برای فردابه مهمانی در لانه ام دعوت می کنم». سنجاب ها و دارکوب دعوت او را قبول کردند. روز بعد آنها دور یکدیگر جمع شده بودند و شانه به سر از میهمانهایش پذیرایی می کرد و همگی از این دوستی و مهربانی لذت می بردند.
🍃لطفا با ذکر نام کانال برای دیگران ارسال نمایید🍂
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😊ارزانکده پوشاک کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
🌳🐨کوآلای قهرمان🐨🌳
یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند .
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من میگن پروانه معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش .
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسر هاشونو لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید . به جوجه ها گفت :
نترسید شما که غذای من نیستید.
جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم . او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم .
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد .
پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کو آلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند .
کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحا ل بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نا میدند .
#قصه
🐨
🌳🐨
🐨🌳🐨
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#قصه_ضرب_المثل
🦊🐔🦊🐔🦊🐔🦊
قسم روباه را بارو كنيم يا دم خروسو ؟
يكي بود ، يكي نبود ، خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند .
خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته .
روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون .
خروسه گفت : جون خروس زري
سگ گفت : پيرهن پري جون
خروس : جون پيرهن پري
سگ : مي خوام برم به كوه دشت ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني
خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .
آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود .
همينكه آقا سگه حسابي دور شد ، روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ، جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن :
اي خروس سحري چشم نخود سينه زري
شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم
نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم
خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “
روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت .
خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم .
و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت .
خروس زري داد زد : آي كمك ، كمك ، آقا سگه به دادم برس .
آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد .
دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد : ” آي روباه ناقلا خروس زري را نديدي ؟ “
روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ، شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد .
يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“
آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند .
و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند .
آره بچه ها جون وقتي كسي دروغي بگه ، ولي نشانهائي وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده مي شود.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
#قصه_متن
🍂پرنده ي عجيب-قصه کودک🍂
🍂گنجشك كوچولو گرسنه بود. دنبال غذا مي گشت. جيك جيك مي كرد. از اين شاخه به آن شاخه مي پريد. روي يك شاخه نشست. چشمش به يك كرم سبز كوچولو افتاد كه داشت از يك شاخه ي درخت بالا مي رفت. خوش حال شد. كرم كوچولو تا متوجه گنجشك كوچولو شد، ايستاد.🌵
🍂آرام كمرش را صاف كرد و با مهرباني گفت: «مي خواهي مرا بخوري؟ من تازه از تخم درآمده ام. گرسنه هستم. خواهش مي كنم مرا نخور.» گنجشك كوچولو دلش سوخت؛ ولي شكمش قار و قور مي كرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «نه! چشمانم را مي بندم، ولي زود از اين جا برو.» كرم سبز كوچولو با خوش حالي گفت: «باشد، الان مي روم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو چشم هايش را كه باز كرد، كرم كوچولو نبود. دوباره شكمش صدا كرد. پريد روي زمين نشست تا دانه پيدا كند. با نوكش برگ هاي رنگارنگ را كنار زد . گشت و گشت تا يك دفعه چند تا دانه ي زرد خوش مزه پيدا كرد. شروع كرد به خوردن . تمام كه شد، پر زد و نشست روي درخت.🌵
🍂چند بار نوك زد به شاخه ي درخت و گفت: «متشكرم درخت مهربان! دانه هاي خوش مزه اي بود.» گنجشك كوچولو همان جور كه استراحت مي كرد، يك دفعه چشمش به يك پرنده ي عجيب افتاد. تا حالا او را نديده بود. پرنده ي كوچولو رفت و پشت چند برگدرخت روبه رو نشست.🌵
🍂گنجشك كوچولو كنجكاو شد. پريد و روي نزديك ترين شاخه ي درخت مقابل نشست و داد زد: «سلام!» پرنده كوچولو از پشت برگ ها بيرون آمد. از گنجشك ما كمي كوچك تر بود. تمام بدنش را پرهاي سياه براق پوشانده بود، به جز روي سه تا بالش كه آبي تيره بود. مثل رنگ آسمان شب هاي مهتابي نوك دراز و باريكي هم داشت . گنجشك كوچولو با شادي گفت: «واي تو چه قدر قشنگي ! از كجا آمدي؟ من تا حالا پرنده اي به قشنگي تو نديده ام.»🌵
🍂پرنده گفت: «من داشتم پرواز مي كردم كه باغ شما را ديدم، فكر كردم بيايم كمي استراحت كنم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو گفت: «تو كه مرا نمي شناسي چه جوري مي خواهي با من دوست بشوي؟» بعد پريد روي يك شاخه ي ديگر و گفت: «اما من دلم مي خواهد با تو دوست بشوم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو گفت: «راست مي گويي ؟ ولي تو هم مرا نمي شناسي ؟» پرنده كوچولو گفت: «من تو را شناختم. ديدم كه با اين كهگرسنه بودي، كرم كوچولو را نخوردی. وقتي هم كه دانه خوردي، از درخت تشكر كردي. اين ها براي دوست شدن با تو كافي است.🌵
🍂تو هم دلي مهربان داري و هم شكرگزار هستي.» گنجشك كوچولو گفت: «اما تو هم خيلي زيبا هستي.» پرنده ي كوچولو گفت: «من فكر مي كنم تو به خاطر اين كارهاي قشنگت از من خيلي زيباتري! كاش من هم بتوانم مثل تو باشم!» گنجشك كوچولو خنديد و گفت: «پس بيا تا باغ را با همه ي دوستانم به تو نشان بدهم؛ دوستاني كه حتما تو از آن ها خوشت مي آيد.»🌵
🍃🌼🍃🌼🍃
لطفا در گروه ها مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#عروسک
نقاشی مهشید تمام شد. دفتر را به مادر نشان داد:«مامانی خوب کشیدم؟» مادر به نقاشی نگاه کرد:«خیلی عالی شده آفرین» مهشید تعریف کرد:«این عروسک قرمزه، همون عروسکی که اون روز دیدیم خیلی دوسش دارم»
مادر بر سر مهشید دست کشید و گفت:«بله یادمه که چقدر ازش خوشت اومده بود، حالا بیا اینجا بشین تا یه چیزی نشونت بدم»
مادر صفحهی گوشی را باز کرد. پیراهن صورتی را به مهشید نشان داد. مهشید به عکس نگاه کرد:«کاش میشد بریم بازار» مادر لبخندی زد:«فعلا که نمیشه دخترم خرید مجازی مطمئنتره بخاطر خودمون باید رعایت کنیم»
مهشید کمی فکر کرد و گفت:«رنگای دیگه هم داره؟»
مادر تصویر دیگری را نشانش داد:«اینم رنگهای دیگه»
مهشید پیراهن آبی با گلهای صورتی را انتخاب کرد. مادر پیشانی مهشید را بوسید:«خیلی قشنگه دخترم پس همین رو سفارش میدم»
مهشید به طرف دفترش رفت و گفت:«ممنون مامانی»
تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت. خاله هانیه بود. مادر تلفنش که تمام شد اشکش را پاک کرد.
مهشید به مادر نگاه کرد:«چی شده مامانی؟ چرا گریه میکنی؟»
مادر لبخند زد:«چیزی نشده عزیزم. خاله هانیه از یه خانواده که نیازمند هستن برام گفت ناراحت شدم»
مهشید با چشمان گرد پرسید:«نیازمند یعنی چی؟»
مادر توضیح داد:«یعنی توانایی خرید چیزهایی که نیاز دارن رو ندارن و ما باید بهشون کمک کنیم»
مهشید دست روی چانه گذاشت گفت:«شما میخواید بهشون کمک کنید؟»
مادر دستان کوچک مهشید را گرفت و گفت:«بله دخترم تصمیم گرفتم جای یه مانتو دوتا مانتو سفارش بدم یکیش رو هم بدم به این خانم نیازمند»
مهشید از جا پرید:«این خانم دختر هم داره؟»
مادر جواب داد:«بله دوتا دختر داره یکی از دخترا همسن تو ویکی کوچکتره»
مهشید به اتاق رفت. خیلی زود برگشت. مشتش را باز کرد و جلوی مادر گرفت:«مامانی این پولای توجیبی این هفته و هفتهی پیش منه میخواستم باهاش عروسک بخرم اما پشیمون شدم» به پولها نگاه کرد و ادامه داد:«میشه از اون پیراهن دوتا سفارش بدین؟ یکی مال من یکی مال اون دختر که گفتین؟»
مادر مهشید را بغل کرد و گفت:«افرین دختر مهربونم»
صدای در که آمد مهشید بالا و پایین پرید:«اخ جون بابایی اومد»
عروسک قرمز توی دستان بابا بود.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن 👇
فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
موشي بنام فلفلي در دشت براي خودش لانه اي درست كرد و خيالش راحت بود كه زمستان را بخوبي سپري مي كند .
يك روز گاوي براي علف خوردن به دشت آمد وروي لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .
موش آمد و از آقاي گاو خواهش كرد كه از روي لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولي گاو هيچ توجهي به موش نكرد و گفت : ” تو نيم وجبي به من دستور مي دهي كه از اينجا بلند شوم . مي داني من كي هستم ، مي داني من چقدر قوي و پر زورم ، حالا برو پي كارت و بگذار استراحت كنم . “
موش دوباره خواهش و التماس كرد ولي فايده اي نداشت و گوش آقا گاو به اين حرفها بدهكار نبود . موش پيش خودش فكر كرد ، حالا كه با خواهش كردن مشكلش حل نشده بايد كار ديگري بكند .
بعد يكدفعه روي آقا گاو پريد . گاو از خواب بيدار شد و خودش را تكان داد . موش روي گوش گاو پريد و يك گاز محكم از گوش او گرفت . گاو از جايش بلند شد و شروع به تكان دادن سرش كرد . ولي موش روي زمين پريد و در يك سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست كاري كند.
وقتي گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روي درخت پريد .گاو از درد بيدار شد .خيلي عصباني بود ، سعي كرد كه بالا بپرد و موش را بگيرد تا ادبش كند ولي دستش به او نمي رسيد .
موش گفت : ” اگه بازم روي لونه من بخوابي ، گازت مي گيرم . “
گاو ديد ، چاره اي ندارد جز اينكه از آنجا برود و جاي ديگري بخوابد . گاو پيش خودش گفت : ” فلفل نبين چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه . با اين قد و قواره فسقلي اش چه جوري حريف من شد . “
موش با اينكه خيلي كوچكتر از گاو بود توانست مشكلش را حل كند .
پس كارآيي هر كس و هر چيز به قدو قواره اش نيست ، مثل فلفل قرمز ،با اينكه كوچك است ولي وقتي مي خوريم از بس تند است دهانمان مي سوزد .
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
"دلووان "
دریکی از روستاهای ایران، تاکستانی بزرگ و سر سبز بود.
در زیر یکی از شاخه های درخت انگور، لاک پشتی مادە وخاکستری رنگ با نام لاکی خاکی زندگی می کرد.
لاکی خاکی لاک پشتی بود کە در خشکی زندگی می کرد. لاکی خاکی دستهای بزرگ وقدرتمند ،با ناخن های بلندی داشت. اوگاهی با ناخونهای بلندش خاک را زیرو رو می کرد و ریشە گیاهی چیزی پیدا می کرد و می خورد.
یک روز لاکی خاکی در زمین حفرەای کند، وتعداد زیادی تخم درونش گذاشتە، روی حفرە را با خاک پوشاند وتخم هایش را از دید جانوران و پرندگان پنهان کرد.
لاکی خاکی عاشق برگ و علف بود همیشە برای سیر شدن شکمش علف و برگ می خورد .
گاهی بە رودخانە نزدیک تاکستان می رفت و کمی آب می خورد و آرام..آرام بە تاکستان بر می گشت.
روزها وشب ها حتی ماها گذشت.
تااینکه خاک روی حفرە کم کم تکان خورد.
اولین بچه لاک پشت آرام... آرام ..سرش را از زیر خاک بیرون آورد.
لاک پشتی کوچک و زیبا با چشم های گرد و گردنی دراز ،شباهت زیادی بە مادرش لاکی خاکی داشت.بچە لاک پشت آرام راە می رفت آرام و با احتیاط قدم برمیداشت . لاکی خاکی از دیدن بچەلاک پشت خوشحال شد،و نامش را دلووان گذاشت.
دلوان رفت کنار مادرش لاکی خاکی زیر شاخه انگور به انتظار تولد ودیدن خواهران وبرادرانش نشست.
بچه لاک پشت ها یکی پس از دیگری از زیرخاک سربیرون می آوردند و بدون توجه به مادران لاکی خاکی و حتی دلووان به سوی می رفتند.
لاکی خاکی که از دور بچەهایش را تماشا می کردو مواظبشان بود اما نمی توانست آنهارا جمع کند بچە لاکپشت ها هرکدامشان پی زندگی خود رفتند. اما.. هنوز یک تحم ماندە بود کە لاک پشتی از آن بیرون بیایید.
لاکی خاکی نگران شد، نزدیک رفت کمی خاک را با پنجەهای قوویش کنار زد تخم را دید فقط ترک برداشته بود.
لاکی خاکی با کلی زحمت کمک کرد کە آخرین لاک پشت از تخمە بیرون بیایید .
دلووان گفت: میخوام اسمشو لاکی ریزەبزارم، چون خیلی کوچولو و ضعیفە.
لاکی خاکی بادیدن لاکی ریزە، ناراحت شد، چند قطر اشک از چشمانش سرزیر شدو روی دلواون چکید.
دلووان کە اشک های مادرش را دید ناراحت شد و پرسید.
: مادر چی شدە چرا گریه می کنی؟
لاکی خاکی گفت: دستهای لاکی ریزە رو ببین ناخن ندارن .
دلووان بە دستهای لاکی ریزە نگاهی انداخت و بعد دستهای خودش را تماشا کرد.
لاکی خاکی درست گفتە بود .
انگشت های کوتاە لاکی ریزە حتی یک ناخن هم نداشتند.
دلووان ازلاکی خاکی پرسید: اگر ناخن نداشتە باشە چی میشە؟
لاکی خاکی گفت: اگر ناخون نداشتە باشە نمی تونە شاخە و برگ گیاها رو بە دهنش نزدیک کنە یا زمین رو بکنە ریشە بعضی از گیاە ەرو بخورە نمی تونە از لای کوە وصخرەها عبور کنە واز سرازیزی یا سر بالایها بالا برە، چون ناخن ندارە در خاک زمین فرو کنە تعادلش حفظ بشە و خدای ناکردە می افتە پایین
لاکی خاکی کمی فکر کرد و گفت: حتی وقتی بزرگ شد نمی تونە خاک رو زیرو رو کنە و تخم هاشو زیر خاک پنهان کنە.
دلووان نیز نگران خواهر بود بە فکر فرو رفت.
فکری بە نظرش رسید، با خوشحالی گفت : مادر نگران نباش ، من کمکمش می کنم قول میدم از امروز ناخن لاکی ریزە باشم همیشە در کارها بهش کمک کنم.
قول هیچ وقت تنهاش نذارم ،برای همیشە کنارش می مونم .
لاکی خاکی از شنیدن این جملەی دلووان خوشحال شد. دستی بە لاک محکم دلووان کشید و گفت: قول بدە یادش بدی کە هروقت آدمها یا دشمن بە شما نزدیک شدن توی لاک محکمتون پنهان بشید.
قول بدەهروقت لاکی ریزە خواست از سربالای ها عبورکنە همراهش باشی وخیلی آرام و با احتیاط بالا برید و برای رسیدن هیچ وقت عجلە نکنی.
دلووان بە لاکی خاکی قول داد کە بیشتر مواظب خودش و خواهرش باشد.
لاکی خاکی کە خیالش راحت شد گفت: من باید برم و یکی یکی خواهر و برادرهاتونو پیدا کنم و به همشون سر بزنم .نکنە اتفاقی براشون بیوفتە. معلوم نیست چند سال دیگە می تونم برگردم.
تو دیگە مواظب لاکی ریزە باش
امروز صد سال از آن زمان می گذرد لاکی ریزە بزرگ شدە و دلووان مهربان همچنان مواظب خواهرش است.و برایش برگ و علف می آورد و در بالا رفتن از صخرەها او را یاری می کند.
نویسندە: رنگین دهقان
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#پوپک
یکی بود یکی نبود، پوپکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت.
روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچه که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند. سرگرم دام گستری شدند. پوپک وقتی این را دید خنده را سر داد. درین میان مرد دانا سرشت و یارانش به آن جا رسیدند گفت:”ای پوپک به چه می خندی؟” گفت: “به بی خردی این بچه ها که برای من دام پهن می کنند! من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم؛ دام این بچه ها را نمی بینم؟” مرد دانا گفت:” غره نشو و بیخود نخند می ترسم که بدام بیفتی.”
بشنوید از بچه ها، وقتی که دام را درست کردند یکی از آن ها گفت:”دام بی دانه که به درد نمی خورد. کدام شکاری در دام بی دانه افتاده است؟ فوری بچه ها دانه دام را پیدا کردند. ملخی و کرمی پیدا کردند، توی دام گذاشتند و کنار رفتند. پوپک از بالای دیوار کرم و ملخ را دید، همچین که دام را فراموش کرد و از بالای دیوار یک راست به هوای کرم و ملخ آمد پایین و گرفتار شد. بچه ها از گوشه و کنار جستند بیرون و پوپک را گرفتند و نخ به پایش بستند و این در و آن در می کشیدند.
در این میان مرد دانا سرشت پوپک را در دست بچه ها گرفتار دید. جلو آمد و پرسید: “ای پوپک! مگر تو به بی خردی بچه نمی خندیدی و نمی گفتی من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم چه جور دام این ها را نمی بینم؟” گفت:” چرا اما اهریمن آز با پنچ انگشت مرا کر و کور و لال کرد و با دو انگشت دو چشمم را گرفت که دام را نبینم. با دو انگشت گوشم را گرفت که پند مرد دانا سرشت را نشنوم و با یک انگشت دهانم را بست که نپرسم چه کنم دستم به دامت ای موبد! مرا از چنگ این ها رها کن.”
مرد دانا بچه ها را صدا زد و گفت:” آزار مرغ بی آزار کار زشت اهریمن است، خوب است که پرنده را رها کنید. بچه ها فوری پوپک را رها کردند تا به طرف جنگل پرواز کند. پوپک پرید و رفت و هنوز هم در پرواز است.
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال تخصصی تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا در گروه ها مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
فوت كوزه گري
استاد كوزه گري بود كه خيلي با تجربه بود و كوزه هاي لعابي كه مي ساخت خيلي مشتري داشت .
شاگردي نزد وي كار مي كرد كه زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد .
شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم .
هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت .
شاگرد رفت و كارگاهي راه اندازي كرد وهمانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست .
دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد .
شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند .
استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو .
شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است .
استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري .
استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم گرد وغبار پاك مي شود و لعاب خالص پخته مي شود و رنگش شفاف مي شود . حالا پي كارت برو كه همه كارهايت درست بود و فقط همين فوت را كم داشت .
اين مثل اشاره به كسي دارد كه بسيار چيزها مي داند ولي از يك چيز مهم آگاهي ندارد . مثلهاي كه به اين موضوع دلالت دارند عبارتند از :
فلاني هنوز فوتش را ياد نگرفته
اگر كسي فوت اين كار را به ما ياد مي داد خوب بود
برو فوت آخري را ياد بگير
همه چيز درست است و فقط فوتش مانده.
🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#قصه_متن
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
#پروانه_زیبا
یکی بود یکی نبود.
جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.
🌳🌲🌴🌱
این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.
🐘🐅🐢🦁🐯🐼🐨
حیوانات خوشحال بودند،
با هم می گفتند و می خندیدند،
پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.
🌷🌼🌸🎀
سنجاب کوچولوها که از درخت بالا می رفتند،
🐿🐿🐿🐿
پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:
"پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟"
🌰🌰🌰🌰
پروانه ی زیبا گفت:
"نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم."
🎀🎀🎀
سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.
🐿🐿🐿🐿
کم کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند،
🐰🐰🐰🐰🐰
پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:
"ببین ما چه خوشگل شدیم،
دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟"
💐💐💐
پروانه ی زیبا گفت:
"نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم."
🎀🎀🎀
خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.
🐰🐰🐰
چند ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند:
🐥🐦🐥
"پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با هم آواز بخوانیم."
🎧🎤🎧
پروانه گفت:
"نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم."
💕💝💕
گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.
🐥🐦🐥
بالاخره مهمانی شروع شد.
💃💃💃
جشن امسال خیلی باشکوه بود.
پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.
🎊🎉🎊
هوا که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند.
🎈🌟🎼
دید همه ی حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند.
😊😊😊
انگار هیچ کس منتظر او نبود.
😐😶😐
یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت.
🎀🎀🎀
آن پروانه هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن پروانه نگاه کرد.
💖💗💖
بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است.
🎀🎀🎀
وقتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به خانه هایشان رفته بودند.
💔💘💔
پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند.
☹️🙁☹️
تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.
💝💝
🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#روباه_نادان_وگربه_زیرک
روباه نادان گربه دانا
گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟
روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟
گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم
روباه پرسيد : چه هنري ؟
گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .
روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني .
در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه .
تا روباه خواست كاري كنه ، سگها او را گرفتند .
گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد.
🦊🐱🦊🐱🦊
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#خرگوش_سفید_و_خرگوش_سیاه🌿🐰
یکی بود یکی نبود، خرگوش سفید به خرگوش سیاه گفت: «بیا بریم گردش».
خرگوش سیاه گفت: «کجا بریم؟»
خرگوش سفید گفت: «توی جنگل».
خرگوش سیاه گفت: «باشه، بریم گردش کنیم، بازی کنیم. دلهامونو راضی کنیم».
آنها راه افتادند و رفتند تا به جنگل رسیدند.
یک درخت نارنج دیدند. سنجاب کوچولویی روی آن نشسته بود. سنجاب کوچولو آنها را دید و صدا زد: «خرگوش سفید، خرگوش سیاه سلام، نارنج دوست دارید؟»
خرگوشها جواب دادند: «سلام، بله دوست داریم».
سنجاب کوچولو یک نارنج چید و به طرف آنها انداخت و گفت: «بگیرید که اومد».
خرگوش سفید پرید و نارنج را گرفت و به خرگوش سیاه داد.
آنها با هم گفتند: «دستت درد نکنه، سنجاب مهربون!»
خرگوش سیاه نارنج را پاره کرد؛
یک قاچ به خرگوش سفید داد و یک قاچ هم در دهان خودش گذاشت.
خرگوش سفید نارنج را خورد و گفت: «وای چه ترشه!»
سنجاب داد زد: «بخور تا شکمت پُرشه!»
خرگوشها خندیدند. از سنجاب خداحافظی کردند و رفتند تا به یک بوتهی لوبیا رسیدند. خرگوش سیاه گفت: «وای! لوبیا!»
خرگوش سفید گفت: «فردا زود بیا.»
خرگوش سیاه خندید و دوید. خرگوش سفید هم دنبالش دوید. آنها دویدند و دویدند تا به درختی رسیدند که روی شاخههای آن چند تا طوطی نشسته بود. خرگوش سفید گفت: «وای چقدر طوطی!»
خرگوش سیاه گفت: «بپر تو قوطی!»
خرگوش سفید گفت: «چی گفتی؟»
خرگوش سیاه گفت: «یه وقت نیفتی!» و دوید.
خرگوش سفید دنبالش دوید
آنها دویدند و رفتند تا به یک روباه رسیدند. ترسیدند و زیر بوتهها پنهان شدند. روباه، دنبال غذا بود. بو کشید و بو کشید تا به بوتهها رسید. داد زد: «آهای خرگوشها، میدونم اون جایید. بیایید بیرون!»
خرگوشها از جایشان تکان نخوردند. روباه دستش را جلو آورد تا آنها را بیرون بکشد. خرگوشها یواشکی خودشان را عقب کشیدند. از زیر بوتهها بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند.
روباه دنبالشان دوید. خرگوشها بدو روباه بدو. روباه پشت سر و خرگوشها جلو. خرگوشها به لانهشان رسیدند. داخل لانه پریدند و قایم شدند. روباه ناامید برگشت و رفت تا شکار تازهای پیدا کند.
خرگوش سفید رو به خرگوش سیاه کرد و گفت: «روباهِ بلا!» خرگوش سیاه گفت: «هم کلک بود و هم ناقلا!»
خرگوش سفید گفت: «روباه بلا، کلک بود و ناقلا، دشمن خرگوشا، نذاشت راحت گردش کنیم».
خرگوش سیاه گفت: «اون یکی بود ما دو تا». خرگوش سفید گفت: «دمت کوتاه»
خرگوش سیاه گفت: «چی گفتی؟ دُمب کی کوتاه؟»
خرگوش سفید گفت: «دُمب تو». خرگوش سیاه نگاهی به دم خودش کرد، نگاهی هم به دم خرگوش سفید انداخت و با خنده گفت: «دمهای هردوتامون کوتاهه. فقط مال تو سفیده مال من سیاه».
خرگوش سفید گفت: «دم من مثل ماه، دم تو مثل شب سیاه».
خرگوش سیاه گفت: «وای! امروز چه روز شادی بود». خرگوش سفید گفت: «پر از ماجرا بود!»
خرگوش سیاه گفت: «من که خسته شدم». خرگوش سفید گفت: «من هم چشمهایم بسته شدند».
هردو با لبخندی به خواب رفتند و خوابهای خرگوشی دیدند.
🐰
🌿🐰
🐰🌿🐰
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
قصه های کودکانه:
#قصه_متن
با کلاه یا بی کلاه
در جنگلی که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، خرسی زندگی میکرد. این خرس یک کلاه قشنگ داشت. به همین خاطر به او خرس با کلاه میگفتند.
کلاه او بافتنی بود. خرس با کلاه آن را از آب رودخانه گرفته بود. وقتی که پاییز می آمد و هوا سرد میشد، کلاه بافتنی اش را به سر میگذاشت و توی جنگل راه میرفت.
روباه، همسایه ی خرس با کلاه بود. او کلاه خرس را خیلی دوست داشت. بزرگترین آرزویش این بود که کلاه او را بگیرد و به سرخودش بگذارد.
در یک روز سرد، خرس با کلاه کلاهش را به سر گذاشت. از خانه بیرون آمد و شروع کرد به قدم زدن. روباه او را دید، جلو رفت و سلام کرد.
خرس با کلاه با مهربانی جواب سلام او را داد.
روباه گفت: «راستی، همسایه ی عزیز! هدیه هایت را گرفته ای؟»
خرس با کلاه با تعجب پرسید: «هدیه ها؟ کدام هدیه ها؟»
روباه خندید و گفت: «معلوم است، که خبر نداری!»
خرس با کلاه گفت: «نه، روباه جان! از چیزی خبر ندارم.
روباه گفت: «شنیده ام یکی از دوستانت که در پشت کوه زندگی می کند، برای تو دو هدیه فرستاده است: یک ظرف پر از عسل و یک کلاه قشنگ رنگارنگ.»
خرس با کلاه با تعجب پرسید: «دوست من؟! من که پشت کوه دوستی ندارم!»
روباه گفت: «چرا داری! حتما فراموش کرده ای!»
خرس با کلاه پرسید: «خب، حالا هدیه هایم کو؟ کجاست؟»
روباه باز هم خندید و گفت: «میگویم، اما به یک شرط! به شرط اینکه کلاهت را به من بدهی. کلاهی که دوستت برایت فرستاده، خیلی قشنگتر از این کلاه است. حالا که دیگر احتیاجی به این کلاه نداری، آن را به من بده!»
خرس با کلاه خیلی خوشحال شد، کلاهش را از سرش برداشت و به سر روباه گذاشت.
روباه هم خیلی خوشحال شد. دور خرس چرخید و گفت: «هدیه های تو پیش کلاغ و لاک پشت است. آنها نمیخواهند هدیه هایت را بدهند.»
@Ghesehaye_koodakaneh
خرس با کلاه که دیگر بی کلاه شده بود، عصبانی شد و گفت: «چی! آخر برای چی این کار را کرده اند؟ آنها که دوستهای خوب من بودند!»
روباه گفت: «دیدی اشتباه کردی؟ تو فقط دو تا دوست خوب داری. یکی من و یکی هم همان دوستی، که پشت کوه زندگی میکند.»
خرس بی کلاه با خودش فکر کرد. او اصلاً دوستش را که پشت کوه زندگی میکرد به یاد نمی آورد.
روباه گفت: «خرس جان» تا دیر نشده، برو و هدیه هایت را بگیر.»
خرس بی کلاه هم زود به طرف رودخانه رفت. او میخواست دوستانش را پیدا کند. وقتی رسید، لاکپشت و کلاغ را دید که نشسته اند و با هم حرف میزنند. خرس فریاد زد: «خوب شد پیدایتان کردم. زود باشید هدیه هایم را بدهید.»
لاکپشت از صدای خرس ترسید. زود سرش را توی لاکش برد.
کلاغ از ترس جستی زد و روی لاکپشت نشست. قار قاری کرد و گفت: «چه شده دوست عزیز، چرا فریاد میزنی؟ داد میزنی؟»
خرس که بیشتر عصبانی شده بود، گفت: «چرا فریاد نزنم؟ زود کلاه را بده!» کلاغ که خنده اش گرفته بود، قارقاری کرد و گفت: «کلاه؟ مگر کلاه تو دست من است؟»
لاک پشت آهسته سرش را از توی لاکش بیرون آورد.
خرس به او گفت: «ای لاکپشت بدجنس! عسلم را چه کار کردی؟ آن را خوردی؟»
لاک پشت ناراحت شد و دوباره سرش را توی لاکش کرد.
کلاغ گفت: «دوست عزیز! عسل چیست؟ این حرفها دیگر چیست؟»
خرس به طرف کلاغ پرید تا او را بگیرد. کلاغ جستی زد و آن طرفتر روی سنگی نشست.
خرس گفت: «کلاهم را بده!»
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🐿🍰 کیک امانتی 🍰🐿
یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دمقرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه میداری؟ میترسم مورچهها بخورندش. آن بالا جایش امنتر است.»
دمقرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر میآیم میبرمش.»
خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک دفعه، چیزی از شاخهی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دمقرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خوابآلود بالهایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانهاش برگشت.
دمقرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟»
آن وقت از لانهاش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خوابآلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما میتوانید درستش کنید؟»
خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّههایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت میپزم.»
دمقرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّهخرسها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوشحال به لانهاش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچهها گذاشت و گفت: «بفرمایید.»
مورچهها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند.
کمی بعد خرگوشک برگشت. دمقرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یکذرّه خراب شده، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک گفت: «خب... خب... یکذرّه عیبی ندارد.»
دمقرمز گفت: «حالا اگر همهاش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک با تعجّب توی چشم دمقرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟»
دمقرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.»
خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوشحالی گفت: «این که بزرگتر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو میتوانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!»
دمقرمز خندهاش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نفس راحتی کشید و چشمهایش را بست تا خستگی در کند. امّا یکدفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت میگیری و بهترش را پس میدهی. حالا کیک ما را نگه میداری؟»
دمقرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!»
خرگوشها که رفتند، دمقرمز روی تکه چوبی نوشت: «اینجا کیک امانتی پذیرفته نمیشود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا...
امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دمقرمز، کجایی؟»
پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دمقرمز نشان داد و گفت: «برایم نگهاش میداری؟»
#قصه_آموزشی
🍰
🐿🍰
🍰🐿🍰
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4