قصه های کودکانه
👆👆👆👆👆👆👆 #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_چهارم به جایی پرستش خدای یگانه بتهایی را میپرستی ک
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_پنجم
-حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان.
همه ی جادوگرها و رمالها رو خبر کنین شاید اونا بفهمن که پسرم چش شده.
خیلی زود همه ی جادوگرها را به قصر پادشاه آورند و سعی کردند با استفاده از وسایلشان بفهمند مریضی و داروی پسر پادشاه چه چیزی است. اما هیچ کدام نتوانستند بفهمند.
پادشاه با ناراحتی فریاد زد:
-پس شما برای چه چیزی خوبین؟ فقط بلدین مفت خوری کنین.
هر چه زودتر تخت من رو آماده کنین، میخوام پیش بت بزرگ طلایی برم و ازش بخوام پسرم رو نجات بده.خیلی درد میکشه.
نگهبان احترام گذاشت و گفت:
-اما قربان، بت بزرگ طلایی الان خوابه.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
خب خواب باشه.
نگهبان گفت:
-خواهش میکنم صبح برین.
پادشاه گفت:
-خب پس، به معبد بتهای دیگه میرم. باید ازشون بخوام پسرمو نجات بدن.
وزیر پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و داشت با خودش فکر میکرد،با خود گفت:
بت بزرگ طلایی در مواقعی که انسانها به او نیاز دارن خواب است اما الیاس پیامبر همیشه میگفت، خدای یگانه همیشه در هر روز و هر شب صدای ما را میشنود و بهمون توجه داره.
وزیر دهان باز کرد تا در مورد خدای یگانه صحبت کند اما از پادشاه ترسید.
پادشاه فریاد زد:
- زود باشین.هدیهها را آماده کنین میخوام به معبد برم.
پادشاه همراه نگهبانها و مامورها به معبد بتها رفت و تا صبح آن جا ماند و از بتها خواست تا حال پسرش را خوب کنند.
اما حال پسر پادشاه هیچ تغییری نکرد و او هنوز درد داشت و نمی توانست چیزی بخورد.
زن پادشاه کنار تخت پسرش نشسته بود و گریه میکرد.
هیچ کس نمی توانست کاری کند و پادشاه بسیار عصبانی شده بود.
وزیر پادشاه که مرد مومنی بود و حضرت الیاس را دوست داشت به زن پادشاه گفت:
-خانم بهتره که از خدای...
زن پادشاه از جا بلند شد و با فریاد گفت:
-از خدایمان بت بزرگ طلایی میخوام.
من رو اون جا ببرین.
و زیر پادشاه دیگر ساکت شد او میخواست به آنها بگوید که خدای یگانه دعاهای خیلی را میشنود و برآورد میکند اما هر بار میترسید.
پادشاه و زنش خدای یگانه را اصلاً دوست نداشتند.
پادشاه و زنش همراه پولها و قربانیهای زیادی به طرف بت بزرگ طلایی رفتند.
همه ی مردم جمع شده بودند و برای سلامتی پسر پادشاه از بت بزرگ طلایی خواهش میکردند.
روزها میگذشت. پسر پادشاه هنوز مریض بود و آنها هنوز التماس میکردند، اما از بت بزرگ طلایی هیچ کاری ساخته نبود.
حضرت الیاس در غار مشغول خوردن خرما بود که صدای پایی شنید. از جا بلند شد و از غار بیرون رفت. با دیدن چند مرد که داشتند در پای کوه جست و جو میکردند تعجب کرد و گفت: ...
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_پنجم -حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان.
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_ششم
سلام چه میکنین؟
آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و بعد از گفتن سلام یکی از آنها گفت:
-پسر پادشاه روزها است که مریض شده و هیچ چیز هم نمی تونه بخوره، پادشاه از ما خواسته تا برای پسرش گیاه کوهی ببریم تا مریض اش خوب بشه. اونا روزهاست که کنار بت طلایی نشستن و عبادتش میکنن و اما هنوز بت طلایی کاری نکرده.
حضرت الیاس گفت:
-به جای این که از بتها و جادوگرها سلامتی پسرش رو بخواد از خدای یگانه بخواد. خدایی که همه ی امور رو در دست داره و برای بندههای خودش حیوون و چیزهایی که آفرده ارزش قابل میشده و همه رو دوست داره.
این بتها از سنگ چوب و طلا هستن و هیچ ارزشی ندارن، این بت بزرگ طلایی که به قول خودتون بزرگرین بت و این همه طلا به پاش ریختین و طلایی است هیچ کاری ازش ساخته نیست. هیچ خدایی به جز خدای یگانه نیست و خدا است که دردها را درمان میکنه.
برین به پادشاه بگین به خدای یگانه ایمان بیاره و دست از بت پرستی و ظلم بردار و از خدای یگانه بخواد تا پسرش خوب بشه.
یکی از آن مردها گفت:
-من خودم دیدم که آنها هر چه از بتها خواستن هیچ نشد.
مرد دیگر گفت:
-بله. همه ی مردم دیدن که بتها هیچ کاری نمی تونن انجام بدن.
آن سه مرد به قصر پادشاه رفتند و تمام حرفهای حضرت الیاس را برای پادشاه تعریف کردند. اما پادشاه عصبانی شد و با نعره گفت:
-الیاس حق نداره به بتهای ما و بت طلایی توهین کنه. اون چه جراتی کرده که ما رو مسخره کنه و برای من که پادشاه هستم تعیین تکلیف کنه و بهم بگه چی کار کنم و چی کار نکنم! برین هر جا هست بیارینش. من با همین دستهای خودم خفه اش میکنم. هر چه زودتر الیاس رو بیارین این جا میخوام بکشمش تا برای همیشه ساکت بشه.
سربازها جمع شدند و به کوهی که حضرت الیاس در آن زندگی میکرد رفتند اما به خواست خدا حضرت الیاس را ندیدند و برگشتند.
پادشاه خیلی عصبانی شده بود. آنهایی که دست خالی برگشته بودند را کشت و چند نفر دیگر را برای دستگیری حضرت الیاس فرستاد. آنها حضرت الیاس را در غار دیدند اما نتوانستند او را دستگیر کنند چون سنگها بر سرشان می افتاد و میمردند.
وقتی پادشاه دید که هر کسی را میفرستد نمی تواند حضرت الیاس را دستگیر کند به وزیرش گفت:
-باید چه بکنم؟ الیاس باید کشته بشه.
و زیر گفت:
-من خودم به غار میروم.
حضرت الیاس داشت خدا را عبادت میکرد و دعا میخواند که صدای وزیر پادشاه را شنید. حضرت الیاس وزیر پادشاه را میشناخت و با شنیدن صدای او خوشحال شد و از جا بلند شد و از غار بیرون رفت.
وقتی وزیر پادشاه را دید هم دیگر را بغل گرفتند و گریه کردند. وزیر پادشاه مرد مومن و درست کاری بود و به حضرت الیاس و خدای یگانه ایمان داشت.
وزیر پادشاه گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت الیاس دست وزیر پادشاه را گرفت و گفت:
-سلام. خوش اومدی.
وزیر پادشاه گفت:
-اومدم این جا اگر اجازه بدی برای همیشه پیشت بمونم. دیگه خسته شدم.
حضرت الیاس، وزیر پادشاه را دوباره بغل گرفت و در همین لحظه بود که از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و گفت:
الیاس پیامبر، خدا خوب میداند که او کنار تو بماند.
وزیر پادشاه به حضرت الیاس گفت:
-آنها به دنبال تو هستن تا تو رو بکشن.
تا به حال هر کسی رو که به این جا فرستاده همه به خواست خدا از بین رفته اند...
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
#قسمت_اول
🐱🐭موش و گربه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در دل جنگل در زیر درختی زیبا ، موشی تنها لانه داشت. موش هر روز صبح با طلوع خورشید بیدار می شد و در پی جمع آوری غذا بود ، تا شب فرا می رسید و به لانه می رفت ، می خورد و استراحت میکرد. کمی آن طرف تر از درخت و سوراخ موش ، گربه ای زندگی می کرد. گربه ای چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود.
یک روز موش دید گربه در دام صیادی گیر افتاده بود. حالا دیگر او می توانست با خیال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بیرون بیاید. چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهی کرد. ناگهان یادش آمد که در لانه اش را نبسته است .
برگشت که آن را ببندد اما چشمش به راسویی افتاد که دورتر از درخت در کمین او نشسته بود. سر جایش میخ کوب شد و جلوتر نرفت. به بالای درخت نگاهی انداخت. دید جغد بزرگی روی شاخه درخت، منتظر فرصتی است تا او را شکار کند. ترسش بیشتر شد. از هر طرف در خطر بود نه می توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نا امیدانه گفت :
از همه طرف ، خطر مرا تهدید میکند. باید عقلم را به کار بیندازم و فکر اساسی بکنم در این وضعیت ، بهترین و عاقلانه ترین راه این است که از در آشتی در آیم. هر چه باشد. او در دام است و خطرش برای من کمتر است. از طرفی تنها کسی که می تواند به او کمک کند، من هستم . شاید نیاز ما به یکدیگر ، موجب نجات مان شود .
موش در فرصتی مناسب به سمت گربه دوید و نزدیک او ایستاد. نفسی تازه کرد و گفت : " سلام همسایه عزیز ! چه اتفاقی افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهی به او کرد و گفت : " می بینی که در بند و بدبختی گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتی و آرزو می کردی .
موش گفت : " شرط انصاف نیست که این گونه قضاوت کنی. من هم از دیدن تو در این دام ناراحتم و دلم میخواهد کاری برایت انجام دهم . درست است که کینه و دشمنی بین ما غریزی است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسیریم . تو در دام گرفتار هستی و من در خطر شکار راسو و جغد، هر دو می خواهند مرا بخورند ، اما تا زمانی که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازی به مرا ندارند. اگر قول بدهی که مرا از خطر این دو دشمن برهانی ، من هم قول میدهم که قبل از آمدن صیاد ، تو را از دام نجات بدهم. این را بدان که در مرام من بی وفایی جایی ندارد و تو هم باید عهد ببندی .
اعتماد ، ریسمان محکمی است که هر دو می توانیم برای رهایی از دام به آن تکیه کنیم . " گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهای موش، راستی و صداقت می دید . هر دو در دام بودند ، چاره ای نداشت و باید اعتماد می کرد. هر چه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صیاد از راه برسد. آنوقت هیچ راهی برای فرار نداشت . به موش گفت : از حرفهای تو بوی درستی و راستی می آید .
حرفت را قبول می کنم. شاید خواست خدا بود که هر دو گرفتار شویم تا این ، وسیله ای برای دوستی شود و ما برای همیشه کینه و دشمنی را کنار بگذاریم . من به تو اطمینان می دهم که به تو خیانت نکنم. همانطور که من به حرفهایت اعتماد کردم ، از تو می خواهم تو هم به گفته هایم ایمان داشته باشی من از امروز تو را دوست خود می دانم . " موش با خوشحالی گفت : " حالا که پیمان دوستی بستیم ، از تو یک خواهش دارم . " گربه گفت : چه خواهشی داری ؟ بگو . " موش گفت : " باید وقتی که من به تو نزدیک می شوم با من طوری رفتار کنی که راسو و جغد متوجه بشوند که بین من و تو دوستی عمیقی است و از خوردن من نا امید شوند و بروند. آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود .
گربه حرفهای موش را پذیرفت و موش را صدا زد تا به سویش برود. وقتی موش به گربه نزدیک شد ، گربه با پنجه هایش که به سختی از تور بیرون می آمد ، سر او را نوازش کرد. این اولین بار بود که دست گربه به موش میخورد . موش ترسیده بود ، اما این کار گربه ، به راسو و جغد نشان داد که نمی توانند به موش آسیبی برسانند.
وقتی جغد و راسو ناامیدانه از آنجا رفتند ، موش هم آهسته آهسته شروع به جویدن تور کرد. گربه او را نگاه می کرد و از اینکه موش اینقدر آرام آرام کار می کرد ، عصبانی بود.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
#قصه_کودکانه
#قسمت_اول
🌸عنوان: هزارپای عجول و کفشهای رنگارنگ
در قلب جنگل سرسبز پربرگ، هزارپای کوچولویی به نام پاگرد زندگی میکرد. پاگرد دو مشکل بزرگ داشت: اول اینکه خیلی عجول بود و همیشه با سرعت و بیدقتی کارهایش را انجام میداد. دوم اینکه بهانهگیر بود و همیشه چیزی میخواست که بقیه داشتند، بدون اینکه به عواقبش فکر کند.
وسایلش همیشه گم میشد چون با عجله آنها را هر جایی میانداخت.
یک روز، خبر خوشی در جنگل پیچید: خرگوشهای جنگل با دعوت از همه حیوانها قرار بود جشن اول بهار را برگزار کنند! جشنی بزرگ در میان درختان کهن برپا میشد. همه حیوان ها برای این روز مهم خودشان را آماده میکردند و لباسهای زیبا و کفشهای قشنگ میپوشیدند. پاگرد که این همه زیبایی را دید، دلش هوایی شد. با نق زدن پیش مادرش دوید: "مامان! مامان! من هم مثل خرگوشها و سنجاب و روباه و همه! من هم کفشهای زیبا میخوام! چرا من نباید کفش داشته باشم؟!
مادر پاگرد که از عجله و بهانهگیریهای همیشگی او خسته بود، گفت: "پسرجان، تو که همیشه با عجله کفشهایت را گم میکنی! مگه یادت رفته چقدر جورابهات رو گم کردی؟" اما پاگرد دست بردار نبود. آنقدر نق زد و اصرار کرد که مادرش مجبور شد او را پیش خاله "دوزدوزک"، کفشدوزک ماهر جنگل ببرد.
خاله دوزدوزک با مهربانی به پاگرد نگاه کرد و گفت: "چشم کوچولو! برای هر کدوم از پاهات یه کفش قشنگ و رنگارنگ میدوزم. اما قول بده با دقت ازشون نگهداری کنی!" پاگرد با شوق گفت: "قول میدم خالهجان!" اما،برای رسیدن به جشن،عجله داشت.
بعد از چند روز خستگیناپذیر خاله دوزدوزک، بالاخره کار کفشها تمام شد. چه کفشهایی! چهل جفت کفش کوچک و نرم، هر کدام به یک رنگ و طرح زیبا: قرمز با خالهای سفید، آبی با نوک زرد، سبز با ربان صورتی، بنفش راهراه... واقعاً تماشایی بود.
پاگرد از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. مادر با دقت هر جفت را شمارهگذاری کرد و به او گفت: "ببین پسرم، این شمارهها کمک میکنه بدون اشتباه بپوشیشون. حالا با دقت بیا بریم جشن."
اما ذهن عجول پاگرد فقط یک چیز را میفهمید: زودتر برس!
به محض رسیدن به محل جشن، چشمش به ردیف کفشهای منظم بقیه حیوانات افتاد که کنار درخت بزرگ چیده شده بودند. خرگوشها کفشهای قهوهای مرتب، سنجابها دمپایی های قرمز در ردیف، حتی لاکپشت هم کفشهایش را کنار هم گذاشته بود. مادر پاگرد با آرامش گفت: "پسرم، بیا کفشهای تو رو هم با نظم بذاریم اینجا." اما پاگرد که هیجان جشن تمام وجودش را گرفته بود، با عجله فریاد زد: "ولش کن مامان! وقت ندارم!" و همه چهل جفت کفش رنگارنگ را به صورت درهم و برهم، روی هم تلنبار کرد و مثل توفان به سمت موسیقی و شادی دوید.
#ادامه_دارد...
🌼نویسنده : عابدین عادل زاده
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز
قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت آدم
#قسمت_اول
حضرت آدم، معروف به صفی الله، اولین انسانی بود که خداوند بزرگ بر روی زمین آفرید. زمانی که خداوند حضرت آدم را از گل خلق کرد و به او روح بخشید، فرشتگان به تماشای این آفریدهی جدید نشسته بودند و از آن تعجب میکردند، زیرا تا آن زمان انسانی را ندیده بودند. خدا به فرشتگان گفت:
"این آدم، نمایندهی من بر روی زمین است که من را عبادت و پرستش خواهد کرد."
فرشتگان با تعجب پاسخ دادند:
"خدای بزرگ، ما فرشتگان همیشه تو را دوست داریم و تو را عبادت میکنیم. چرا آدم را آفریدی که بر روی زمین فساد کند و قتل انجام دهد؟"
خداوند به فرشتگان فرمود:
"من چیزهایی میدانم که هیچیک از شما نمیدانید و مصلحت و خوبی را من میدانم."
در آن لحظه، خداوند نام همهی موجودات و هر آنچه در جهان وجود داشت را به حضرت آدم یاد داد و سپس به فرشتگان گفت:
"حالا از شما میخواهم که نام برخی از موجودات را بگویید."
فرشتگان به یکدیگر نگاه کردند و هیچکدام نتوانستند حتی یک اسم را بیان کنند. سپس خدا به حضرت آدم گفت:
"ای آدم، اسمها را بگو."
حضرت آدم تمام اسمها را گفت و فرشتگان به خدا گفتند:
"ای خدای بزرگ، تو دانا هستی و از همهی رازها باخبر هستی."
خداوند فرمود:
"این آفریدهی من انسان است که ارزش زیادی دارد. حالا از همهی شما میخواهم که به آدم سجده کنید."
همهی فرشتگان به فرمان خداوند عمل کردند و به حضرت آدم سجده کردند، اما یکی از آنها، ابلیس، از سجده کردن خودداری کرد. خداوند به او گفت:
"چرا سجده نکردی؟"
ابلیس پاسخ داد:
"من به این آدم که از گل درست شده سجده نمیکنم. من از او بهترم و هیچگاه به او احترام نمیگذارم."
خداوند فرمود:
"تو از فرمان من که همه چیز را آفریده ام، سرپیچی کردی و حالا اجازه نداری کنار فرشتگان باشی. تو ابلیس نام گرفتی."
ابلیس گفت:
"هرگز به او سجده نمیکنم و کاری میکنم که همین آدم سالها از تو اطاعت نکند.
شیطان گفت: از شما میخواهم به من عمری طولانی بدهی تا ثابت کنم که انسان موجود خوبی نیست و همیشه انسانها را فریب دهم و کارهای بد و زشت را به آنها یاد بدهم."
خداوند فرمود:
"این را بدان که بندگان مومن من هیچگاه مطیع تو شیطان نخواهند شد."
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت آدم #قسمت_اول حضرت آدم، معروف به صفی الله، اولین انسانی بود که خداوند بز
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت آدم
#قسمت_دوم
خداوند حضرت آدم را آفرید و او را به یک خانهی بهشتی فرستاد. سپس حوا را آفرید تا در کنار حضرت آدم باشد و هر دوی آنها آرامش داشته باشند و نسل انسانها افزایش یابد.
خدا به آنها گفت:
"وارد این بهشت شوید و از نعمتهای خوب من استفاده کنید. میوه و آب بخورید، اما به درختی که آن گوشه آفریده شده نباید نزدیک شوید و از میوهی آن درخت نباید بخورید."
حضرت آدم و حوا زندگی خود را در آن باغ بهشتی آغاز کردند و از نعمتها بهرهمند شدند و زندگی خوبی داشتند. اما شیطان که قسم خورده بود انسان را فریب دهد، به سراغ آنها آمد و گفت:
"ای آدم، میبینم که زندگی خوبی داری."
حضرت آدم پاسخ داد:
"بله، خدا را شکر."
شیطان ادامه داد:
"آن درختی که آنجا هست، چه میوههای قشنگی دارد."
حضرت آدم به درخت نگاه کرد و شیطان گفت:
"من میدانم که میوههای آن درخت خیلی خوشمزهتر از میوههای دیگر است و هر کسی این میوهها را بخورد، تا آخر عمرش زیبا و جوان و قدرتمند میماند و میتواند در اینجا خوشبخت زندگی کند."
حضرت آدم گفت:
"خدا دستور داده که کسی نباید از میوههای آن درخت بخورد."
شیطان پاسخ داد:
"من دوست شما هستم و به همان خدای بزرگ قسم میخورم که هر چه میگویم برای خوبیتان است."
حضرت آدم نگاهی به حوا انداخت و هرگز فکر نمیکرد کسی دروغ بگوید و حتی به دروغ به خدا قسم بخورد. او فریب شیطان را خورد و همراه حوا از آن میوه که خدا گفته بود خوردنش ممنوع است، خوردند. در همین لحظه خدا به حضرت آدم گفت:
"ای آدم، مگر به تو نگفته بودم حق نداری از این میوهها بخوری؟ تو که همهی نعمتهای خوب را داشتی، پس چرا حرف من را گوش نکردی؟"
حضرت آدم پشیمان شد، اما دیگر کار از کار گذشته بود. خدا گفت:
"به خاطر این که حرف من را گوش نکردی، باید از این باغ بهشتی بیرون بروی."
حضرت آدم و حوا از باغ بهشتی بیرون شدند و در زمین زندگی کردند و صاحب فرزند شدند. آنها دو دختر و دو پسر داشتند و نام پسرهایشان را هابیل و قابیل گذاشتند. وقتی آنها به سن جوانی رسیدند، خدا برای آنها از فرشتگان دختری آفرید تا ازدواج کنند و قرار شد که هر کدام برای خدای یگانه هدیهای ببرند.
هابیل گوسفند بزرگی را برای خدا آماده کرد و قابیل به خاطر این که دلش نمیخواست چیز زیادی بدهد، چند شانه گندم که خراب شده بود، آورد.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸بستههای شادی غدیر
#قسمت_اول
سایههای عصر آرام آرام حیاط خانه محمدحسن و ریحانه زهرا را پر میکرد. این دو خواهر و برادر، مثل هر سال، با دلهای پر از انتظار، روزهای منتهی به عید غدیر را میشمردند. یادِ جشنهای پرنشاط و پر از نور و شور سالهای گذشته، قلبهای کوچکشان را گرم میکرد. آن روز، پای تلویزیون نشسته بودند که تصویری نفسگیر توجهشان را جلب کرد: «جشن بزرگ ۱۰ کیلومتری غدیر!»
دوربین از میان دریایی از شادی میگذشت؛ بچهها با لبخندهای رؤیایی روی چرخ و فلک میچرخیدند، دستههای بادکنک رنگارنگ به آسمان میرفت، و بساطی از خوراکیهای خوشمزه و رنگین، چشم هر کودک کنجکاوی را نوازش میداد. هیاهوی شادمانه از بلندگوها میآمد.
محمدحسن آهی کشید که از اعماق دلش برخاست. نگاهش را به ریحانه زهرا دوخت و با لحنی آمیخته به حسرت گفت: «ای کاش... ای کاش ما هم میتونستیم اونجا باشیم، ریحانه! این همه بازی، این همه خوراکیهای باحال... اما راه خیلی دوره»
ریحانه زهرا چشمان درشتش را که پر از تصویر بستنیهای رنگی و خوراکی های فراوون بود، به برادرش دوخت و آهسته گفت: «آره محمدحسن، حتماً اونجا کلی بادکنکِ قشنگ هست، کلی بازیهای هیجانانگیز... واقعاً دل میخواد یه بار هم که شده اون فضا رو حس کنیم.»
مادرشان، خانم امیری، کنار سینک مشغول پاک کردن سبزیهای تازه برای شام بود. نجوای حسرتبار بچهها به گوشش خورد. دستهایش را خشک کرد، لبخندی مهربان بر لب نشاند و آنها را صدا زد: «بیاین اینجا کنار من، عزیزام.»
محمدحسن و ریحانه زهرا، کنار مادر روی مبل نشستند. مادر نگاه گرمش را بین چهرههای کوچکشان تقسیم کرد: «صداتون رو شنیدم. میدونم دلتون میخواد تو اون جشن بزرگ باشین. اما یادتون نره، عید غدیر فقط برای اونایی که تو یه جای خاص میرن نیست.»
مادر ادامه داد: «میدونین چیه؟ یه جورایی ما هم میتونیم یه جشن کوچیک غدیر راه بندازیم، همینجا که هستیم! مثل همون داوطلبای خوشقلبی که تو جشنهای غدیر کلی کار میکنن تا بقیه بچهها خوشحال بشن، فقط به عشق مولامون امیرالمؤمنین علی (ع)»
محمدحسن سرش را کج کرد: «ولی مامان، چطوری؟ ما که نه چرخ و فلک داریم، نه اون همه خوراکی...»
مادر گفت: «بیاین با هم فکر کنیم! من میتونم کلی کلوچه خوشمزه و تازه، مخصوص عید غدیر بپزم. عطرش که تو خونه پیچید، خودتون میبینین چقدر حالوهوا رو عوض میکنه!»
ریحانه زهرا با خوشحالی گفت: «وای! ایده عالیه! منم با پولهایی که تو قلکم جمع کردم، میتونم کلی بادکنک رنگارنگ بخرم! بادکنکهای سبز و سفید و قرمز!»
#ادامه_دارد...
🌸نویسنده:عابدین عادل زاده
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
#قصه_کودکانه
🐝زنبورهای قهرمان
#قسمت_اول
در دل جنگل سرسبز زیتونآباد، کندوی بزرگی از زنبورهای عسل زندگی میکردند. آنها مثل یک خانواده بزرگ، با عشق و نظم کنار هم بودند. صبحها با وزوز شاد به سوی گلها پرواز میکردند، شهد شیرین جمع میکردند و عسلِ طلایی و خوشمزه میساختند. ملکه مهربان، با مهربانی بر آنها نظارت داشت. زندگی آنها پر از صلح و شادی بود و بوی عسلِ تازه، هوای جنگل را شیرین میکرد.
اما آنطرف جنگل، در میان صخرههای تاریک، گروهی از زنبورهای قرمز به رهبری زورگو زندگی میکردند.آنها حریص و تنلب بودند. به جای جمعآوری شهد، چشم به کندوهای دیگر دوخته بودند. زورگو با غرور میگفت: "چرا زحمت بکشیم؟ آن عسلِ طلاییِ زنبورهای زیتونآباد، باید مال ما باشد!"
زورگو برای حمله به کندو، به دنبال همدست میگشت. او به لانه عنکبوت سیاهِ حیلهگری به نام سیاهچشم رفت. سیاهچشم از زنبورهای عسل کینه داشت، چون برای کمک به زنبورها و پروانه هایی که در تار گیر می افتادند تارهایش را پاره میکردند.
زورگو فریاد زد: "ای سیاهچشم! اگر کمک کنی تا زنبورهای عسل را گیر بیندازم، نیمی از عسلِ غنیمت، مال تو!" سیاهچشم با چشمانی برقزده و خشمگین پذیرفت: "ها! بالاخره انتقامم را میگیرم! من تارهایم را محکم و چسبناک، دور کندویشان میبافم تا نتوانند فرار کنند!"
یک روز، وقتی بیشتر زنبورهای عسل برای جمعآوری شهد به دشتهای دور رفته بودند، زنبورهای قرمز با وزوزی خشمگین و همراه با سیاهچشم، به کندو حملهور شدند! سیاهچشم به سرعت شروع به تنیدن تارهای ضخیم و چسبناک دور درب کندو کرد. زورگو فریاد کشید: "زنبورهای ضعیف! تسلیم شوید! کندو و عسلهایتان مال ماست!"
ملکه مهربان و زنبورهای نگهبان داخل کندو بودند. آنها برای جنگیدن کمتعداد بودند و تارهای عنکبوت راه فرار را بسته بود. یکی از زنبورها با نگرانی گفت: "ای وای! چه کنیم؟" یکی از زنبورهای کوچولو به نام "شجاع" که خیلی باهوش بود، پچپچ کرد: "ملکه مهربان! شاید سوزن بال، مرغ مگسخوارِ سریع، بتواند کمک کند! او را دوست داریم و همیشه به او شهد میدهیم."
ملکه مهربان سریعاً موافقت کرد. شجاع از سوراخ کوچکی که تارها آن را نگرفته بود، به سختی بیرون خزید و با سرعت به سمت دوستش سوزن بال پرواز کرد. او را کنار گلهای وحشی پیدا کرد و با نفسنفس زدن گفت: "سوزن بال! کمک! زنبورهای قرمز و عنکبوت سیاه به کندو حمله کردند! ما را گیر انداختهاند!"
سوزن بال، که قلب مهربانی داشت، فوراً گفت: "نگران نباش شجاع! من خبر را به بقیه حیوانات جنگل میرسانم و راهی برای کمک پیدا میکنم!" او مثل برق از این شاخه به آن شاخه پرید و با صدای بلند فریاد زد: "همه کمک! کمک! زنبورهای مهربان زیتونآباد در خطرند! زنبورهای قرمز و عنکبوت سیاه، کندو را محاصره کردهاند!"
صدای سوزن بال به گوش دمسفید، سنجاب چابک، رسید که روی شاخهها میپرید. دمسفید سریع پایین پرید و پرسید: "چه خبر شده سوزن بال؟" سوزن بال ماجرا را تعریف کرد. دمسفید فکری کرد: "من میتوانم با پرشهایم و پرت کردن میوه کاج، حواس زنبورهای قرمز را پرت کنم و کمک کنم!"
سوزن بال با سرعت نور، به زنبورهای عسلِ دورافتاده در دشتها خبر داد و آنها را به کمک فرا خواند. در راه برگشت، او به فکر افتاد: "شاید از بالا بتونم راهی برای ورود به کندو پیدا کنم یا زنبورها را راهنمایی کنم!" او با چشمان تیزبینش به کندو نگاه کرد.
در همین حال، دمسفید به سمت کندو شتافت و از درختان بالا رفت. او با فریاد و پرت کردن میوههای کاج به سمت زنبورهای قرمز، آنها را گیج و عصبانی کرد.
داخل کندو، ملکه مهربان و زنبورها نگران بودند. ناگهان، صدای سوزن بال را از بیرون شنیدند که فریاد زد: ملکه مهربان! از سمت چپ کندو، نزدیک ریشه درخت بلوط قدیمی، جای کمی باز است! سعی کنید از آنجا خارج شوید" ملکه مهربان چند زنبور چابک را به آن سمت فرستاد. آنها توانستند از میان شاخهها و برگها خود را به بیرون برسانند تا با زنبورهایی که سوزن بال آورده بود، هماهنگ شوند.
#ادامه_دارد...
🌸نویسنده:عابدین عادل زاده
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت زکریا و یحیی
#قسمت_اول
حضرت زکریا کسی بود که در معبد یکتا پرستی کار میکرد و برای مومنها و کسانی که به دین خدای یگانه ایمان آورده بودند حرف میزد و آنها را راهنمایی میکرد.
او مهربان و مومن بود که حضرت مریم را به سرپرستی قبول کرده بود حضرت مریم در کنار حضرت زکریا تربیت شد. هر وقت حضرت زکریا وارد اتاق حضرت مریم میشد با دیدن ظرف پر از میوه و غذا میپرسید:
-مریم این همه غذا از کجا آمده؟
حضرت مریم میگفت:
-از طرف خدا.
حضرت زکریا دست بالا میبرد و خدا را شکر میکرد.
حضرت زکریا پیر و ناتوان شده بود و هنوز بچه ای نداشت او بچه را دوست داشت اما تا این سال هنوز بچه ای نداشت.
حضرت زکریا خیلی پیر شده بود و همسرش نازا بود اما صبور بود و هیچ وقت دست از عبادت کردن بر نمی داشت.
یک شب که از طرف خدا برای حضرت مریم غذا و میوه آمده بود. حضرت زکریا به اتاقش رفت و مشغول دعا شد.
حضرت زکریا به خدای یگانه گفت:
-ای خدای یگانه و مهربون ای کاش من هم فرزندی صالح و مومن داشتم تا اهل سعادت باشد.
در همین لحظه بود که جبرئیل به دستور خدا آمد و گفت:
-ای زکریا، برای تو مژده ای دارم و آن این است که خدای یگانه به زودی پسری مومن میدهد که اسمش یحیی است.پارسا و مومن است و او هم پیامبر خدا است. حضرت زکریا که خیلی تعجب کرده بود گفت:
-خدای بزرگم من چه طور باور کنم، آخر چه طور ممکنه من و زنم بچه دار بشیم در حالی که سن زیادی داریم و پیر شدیم.
خدا در جواب حضرت زکریا گفت:
- خدا هر چه را بخواهد انجام میدهد و به همه چیز تواناست و نشانه ی برآورده شدن این دعا این است که سه روز هیچ حرفی نمی زنی اما شبها خدا را عبادت کنی و زبانت فقط به عبادت خدا تکان میخورد.
حضرت زکریا خدا را شکر کرد و فردای همان روز زبان حضرت زکریا بسته شده بود و او حرفی نمی زد و اگر میخواست حرف بزند با زبان اشاره صحبت میکرد. مردم که معنی این رفتارهای حضرت زکریا را نمی فهمیدند و درک درستی نداشتند...
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌸حضرت زکریا و یحیی #قسمت_اول حضرت زکریا کسی بود که در معبد یکتا
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت زکریا و یحیی
#قسمت_دوم
وقتی همسر حضرت زکریا باردار شد، او بسیار خوشحال بود و دائماً خدا را شکر میکرد. حضرت زکریا از خدا خواسته بود که چیزهای خاصی را به او یاد بدهد و خدا نامهای حضرت محمد (ص)، امام علی (ع)، امام حسین (ع)،امام حسن (ع) و حضرت فاطمه (س) را به او آموخت. او به ویژه امام حسین (ع) را دوست داشت و همیشه برای شهادت او گریه میکرد. وقتی نام کربلا را میشنید، تا مدتها غمگین و افسرده میشد.
حضرت زکریا و همسرش که نازا بودند، با تولد حضرت یحیی شگفتزده شدند و این معجزهای بود که خدا به آنها عطا کرده بود. حضرت یحیی کودکی معصوم و پاک بود که چهرهای نورانی داشت و همه را جذب میکرد.
خدا به حضرت زکریا در مورد آیهی (کهیعص) توضیح داده بود که هر حرف آن معانی خاصی دارد: (ک) به معنی کربلا، (هـ) به معنی هلاک شدن، (یـ) به معنی یزید،(ع) به معنی عطش و تشنگی و (ص) به معنی صبر و شکیبایی است.
هرچند حضرت زکریا از اینکه میتوانست خبرهایی از آینده داشته باشد خوشحال بود، اما همیشه به خاطر امام حسین (ع) غمگین میشد. حضرت یحیی از همان کودکی مؤمن و صالح بود و بیشتر وقتها به عبادت خدا و یادگیری علم میپرداخت.
هر وقت حضرت زکریا برای مردم سخنرانی میکرد و از بهشت و جهنم صحبت میکرد، حضرت یحیی به شدت گریه میکرد. به همین دلیل، حضرت زکریا هرگاه حضرت یحیی در آنجا بود، از صحبت درباره بهشت و جهنم خودداری میکرد.
یک روز، وقتی حضرت زکریا میخواست درباره مرگ و زندگی پس از آن صحبت کند و دید که حضرت یحیی آنجا نیست، شروع به سخنرانی کرد و گفت:
- ای مردم، فکر نکنید که زندگی فقط همین چند روزی است که در این دنیا میگذرد. روزی خواهد رسید که زندگی ما در این دنیا تمام میشود و به جایی میرویم که اسمش برزخ است. در آنجا، همهی کارهای خوب و بد ما حسابرسی میشود و باید جوابگو باشیم.
او ادامه داد که جایی وجود دارد که مانند درهای عمیق و تاریک است و بالا رفتن از کوههای آن ممکن نیست. در این دره، تابوتهای آتشین وجود دارد که نتیجهی اعمال بد ما انسانهاست.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌸حضرت زکریا و یحیی #قسمت_دوم وقتی همسر حضرت زکریا باردار شد، او
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
#قسمت_سوم
🌸حضرت زکریا و یحیی
حضرت یحیی که توی مجلس نشسته بود و عبادتش را طوری گرفته بود که حضرت زکریا او را نبیند. از جا بلند شد و گفت:
- ای وای بر ما، ای وای که از گناهکاران هستیم و از نتیجهی اعمال خودمون غفلت میکنیم. حضرت یحیی که خیلی ناراحت و آشفته شده بود این جمله را گفت و تند از آن جا رفت.
حضرت زکریا که برای حضرت یحیی نگران شده بود به دنبال حضرت یحیی گشت. اما او را ندید.
حضرت زکریا با عجله و ناراحتی به طرف خانه رفت و به مادر حضرت یحیی گفت:
تو یحیی را ندیدی؟
مادر حضرت یحیی گفت:
- چی شده؟
حضرت زکریا گفت:
- من نمیدانستم که یحیی کنار مردم نشسته و داشتم حرف میزدم که یه دفعه یحیی ناراحت و نگران بلند شد و رفت.
حضرت زکریا و همسرش نگران به دنبال حضرت یحیی راه افتادند. مادر حضرت یحیی به صحرا رفت و همراه چند نفر دیگر به دنبال حضرت یحیی میگشتند. مادر حضرت یحیی از چوپانی که کنار گوسفندهایش نشسته بود پرسید:
- آیا یحیی پسر زکریا را ندیدی؟
چوپان از جا بلند شد و گفت:
- بله او را دیدم. او کنار کوه است و من او را دیدم که نگران و آشفته به طرف کوه میدود و بعد پای خودش را در آب گذاشته و میگفت: خدایا به بزرگیت قسم میخورم که دیگر از آب خنک نمیخورم مگر اینکه بدانم چه مقام و جایگاهی در پیش تو دارم.
مادر حضرت یحیی به سرعت به سمت کوه دوید و حضرت یحیی را دید که دارد خدا را عبادت میکند. او حضرت یحیی را در آغوش گرفت و ازش خواست تا به خانه برگردد.
حضرت یحیی نمونهای کامل از یک فرزند مؤمن و صالح بود که از گناه نفرت کامل داشت.
پادشاه آن زمان که هیرودیس نام داشت، انسانی گناهکار و خوشگذران بود که فقط خوشگذرانی میکرد و با زنهای زیبا ازدواج میکرد.
او عاشق دختر برادر خود شده بود و دختری که فوقالعاده زیبا بود و هیرودیس میخواست با این دختر زیبا ازدواج کند و در حالی که هیچ کس نمیتواند با دختر برادر خودش ازدواج کند و این کار از گناههای کبیره است و به دستور خدای بزرگ و مهربان که همه چیز را میداند حرام است. وقتی توی کوچه و خیابان پخش شد که هیرودیس میخواهد با دختر برادر خود ازدواج کند، حضرت یحیی این خبر را شنید و بسیار عصبانی شد و گفت:
- این کار حرام است و خلاف دستور خدا است.
همه با ترس به او نگاه کردند و تعجب میکردند که چه طور او با این سن کمش همه چیز را میداند و جرات این را دارد که این طور بدون ترس مخالفت خودش را با پادشاه سنگ دل اعلام کند.
هیچ کس توانایی حرف زدن نداشت. اما حضرت یحیی که از این گناه عصبانی و ناراحت بود گفت:
- پادشاه حق این کار را ندارد.
نگهبانها با عصبانیت میخواستند حضرت یحیی را دستگیر کنند اما حضرت یحیی که از هیچ چیز نمیترسید گفت:
- من خودم پیش هیرودیس میآیم و به جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسم. او حق چنین گناه بزرگی را ندارد.
حضرت یحیی به شدت عصبانی بود و طاقت نداشت وقتی روبهروی پادشاه ایستاد، پادشاه با پوزخند مسخرهای گفت:...
#ادامه_دارد
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❎ موشن داستانی #سفرنامه_اربعین
🎥 قسمت اول: ورود به نجف
🎒این موشن 5 ، داستان سفر دو خواهر مسیحی از مادرید به عراق را به تصویر میکشد و یادآور خاطرات اربعین خواهد بود، این دو دختر اسپانیایی در طی سفر با اتفاقات جالبی روبرو میشن که در قالب گرافیکی و داستانی به نمایش در میاد.
#ادامه_دارد...
#اربعین
✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4