35.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون خاطره انگیز #سندباد
#قسمت_ششم
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_ششم
🌼از قصه های شیرین و کهن هزار و یک شب
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
مرد اندوهگین 1شب ششم .mp3
8.18M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_ششم
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_ششم
-ای وای بر من، بیچاره شدم. هفت پسر و تنها دخترم مردند. دختر مهربونم... حالا چه کنم!
حضرت ایوب به شدت گریه کرد و قلبش شکست و گفت:
-خدایا، خدا اون قدر گریه میکنم تا خون از چشمام بیاد، چه طور باور کنم، چه وحشتناک...
همه ی مردم جمع شده بودند و با ناراحتی به حضرت ایوب نگاه میکردند.
رحیمه همسر حضرت ایوب هم داشت گریه میکرد، حضرت ایوب گفت:
-مردن عزیرهام رو چه طور تحمل کنم... روز و شبم را چه طور بدون عزیرهام بگذرونم. دیگه با کی حرف بزنم و چه طور زندگی کنم. خدا دیگه تحمل ندارم. یکی از مردم جلو آمد و گفت:
-ایوب حق داری این قدر گریه کنی، آخه چرا خدا عزیرات رو ازت گرفت؟ از این به بعد چه طور میخوایی زندگی کنی؟
حضرت ایوب داشت گریه میکرد که صدای خنده ی شیطان را شنید. حضرت ایوب از این که شیطان خوشحال شده بود ناراحت شد و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-خدایا، من دارم چی میگم! این بچههایی که تو به من دادی امانت خودت بودن و حق داری هر وقت دوست داری آنها را از من بگیری، خدایا منو ببخش مرگ و زندگی همه ی ما دست توست. خدایا تو که این قدر مهربانی منو ببخش و توبه میکنم.
مردم با تعجب به حضرت ایوب نگاه کردند آنها باور نمی کردند که حضرت ایوب این قدر صبرش بالا باشد. حضرت ایوب هیچ وقت شیطان را دوست نداشت او آن قدر خدا را دوست داشت که حاضر بود همه چیزش را برای خدا بدهد، اما مردم این چیزها را نمی فهمیدند و حضرت ایوب را باور نمی کردند.
تا این که حضرت ایوب مریض شده بود. او در عرض این چند سال هم ثروت خود را از دست داده و هم خانواده اش همگی مرده بودند.
حضرت ایوب حتی در مریضی هم خدا را دوست داشت و صبوری میکرد و دست از عبادت بر نمی داشت.
مردم صبوری حضرت ایوب را میدیدند و این که چه قدر خدا را دوست دارد اما هنوز به حرفهای زشت خود ادامه میدادند. یک روز همه دور هم جمع شده بودند و داشتند پشت سر حضرت ایوب حرف میزدند، یکی از آنها عصبانی شده بود گفت:
-من موندم چرا داره تو این شهر زندگی میکنه.
یکی دیگر گفت:
-خب میگی چی کار کنیم. این جا خونه و زندگیشه.
مرد دیگری از جا بلند شد و گفت:
-او باید از این جا بره دیگه از دستش خسته شدیم.
یک زن که دلش برای حضرت ایوب میسوخت گفت:
-اون داره توی خونه ی خودش زندگی میکنه و کاری با ما نداره. چه کارش دارین. او پیامبر است. گناه داره. همه عصبانی شدند و هر کدام چیزی میگفتند:
- نه او باید از این شهر بره وگرنه همه ی ما رو مثل خودش بدبخت میکنه. از شهر بیرونش کنین.
حضرت ایوب مریض گوشه ی خانه نشسته بود. مردم همه به خانه ی حضرت ایوب آمدند. حضرت ایوب و همسرش رحیمه خوشحال شدند و فکر میکردند مردم برای عیادت آمده بودند.
رحیمه با خوشحالی آنها را به خانه دعوت کرد.
مردم هر کدام توی حیاط خانه ی حضرت ایوب نشستند.
یکی از آنها گفت:
-ایوب حالت چه طوره؟
حضرت ایوب با همان حال بد خود گفت:
-شکر خدا. خدا را شکر.
یکی دیگر گفت:
دکترها چه گفتن؟
حضرت ایوب گفت:
-دکتر من خداست هر چه او بخواهد. من راضی هستم.
مردی که از همه پیرتر بود گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
👈قسمت سوم
👈قسمت چهارم
👈قسمت پنجم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_پنجم -بهتره با خودمون ببریمش. هر کدام چیزی می
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_ششم
حضرت یوسف دید که خدمتکار هفت در را به ترتیب قفل میکرد و او وارد اتاق آخر شد و خدمتکار در را از پشت قفل کرد و رفت.
زلیخا با آرایش و لباس زیباروی تخت نشسته بود. حضرت یوسف سرش را پایین انداخت تا زلیخا را نبیند.
زلیخا از جا بلند شد و با لبخند به حضرت یوسف سلام کرد.
حضرت یوسف هنوز سر پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت.
زلیخا گفت:
-نمی خوایی به من سلام کنی و بهم نگاه کنی من این لباسهای زیبا رو برای تو پوشیدم.
حضرت یوسف با ناراحتی گفت:
-پناه بر خدا.
چرا دست از گناه بر نمی دارین من در خانه ی شوهر شما بزرگ شده ام و نان او را خوردم او با خوش رفتاری مرا به این سن رسانده.
زلیخا گفت:
-تو برده ی من هستی و هر کاری که من میگم باید انجام بدی.
حضرت یوسف گفت:
-پناه میبرم به خدای بزرگ که به جز خدای بزرگ هیچ کس دیگری در قلب و روحم نیست.
زلیخا نگاهی به بت کوچکی که گوشه ای از طاقچه ی اتاق بود انداخت و با عجله رفت و پارچه ای را روی بت انداخت تا کارهایش را نبیند.
حضرت یوسف پوزخندی زد و گفت:
-تو از یک بت بی ارزش و بی شعور میترسی و خجالت میکشی اما انتظار داری من از خدای بزرگ که همه چیز را میداند و میبیند و میشنود خجالت نکشم.
زلیخا که عصبانی شده بود محکم به صورت حضرت یوسف زد و گفت:
-ساکت باش و هر چی که بهت میگم انجام بده و این قدر خدای من، خدای من نکن.
حضرت یوسف که خیلی از زلیخا عصبانی شده بود میخواست زلیخا را کتک بزند که از طرف خدا به او وحی آمد:
-ای یوسف زلیخا را نزن و به طرف در فرار کن.
حضرت یوسف تا دستور خدا را شنید به طرف در دوید. و زلیخا که میدانست درها قفل است به طرف حضرت یوسف حمله کرد و حضرت یوسف به سرعت میدوید و تا به درها میرسید قفلها باز میشد و حضرت یوسف میتوانست از آن جا فرار کند.
او همه ی درها و راه روها را پشت سر گذاشت و قفلها به دستور خدا باز میشد.
زلیخا که به دنبال حضرت یوسف میدوید از پشت پیراهن پیراهن یوسف را گرفت و کشید و پیراهن حضرت یوسف پاره شد.
حضرت یوسف به در آخر رسید و وقتی در باز شد ناگهان شوهر زلیخا پشت در ایستاده بود و آنها را دید و با تعجب و عصبانی گفت:
-این جا چه خبره؟
زلیخا ترسیده بود و نفس، نفس میزد و همسر زلیخا داد زد:
-چرا ساکتین؟ یکی از شما حرف بزند.
زلیخا که ترسیده بود به دروغ گریه کرد و گفت:
-این نتیجه ی همه ی زحمتهای ما است که او را بزرگ کردیم.
حضرت یوسف گفت:
-من بی گناه هستم و کار اشتباهی نکردم.
همسر زلیخا که ناراحت شده بود نمی دانست چه کند و حرف چه کسی را باور کند.
در همین لحظه بود که خدا به حضرت یوسف وحی کرد که برای اثبات بی گناهیش از بچه ای که در آخر راه رو بغل مادرش است بپرسد.
حضرت یوسف گفت:
-به خدای یگانه، قسم میخورم که گناه کار نیستم.
و برای این که بفهمید که من راست میگم از بچه ای که آنجا ایستاده بپرسین.
زلیخا با شنیدن این جمله خنده ای کرد و گفت:
-از آن بچه بپرسیم!
و چون فکر میکرد آن بچه نمی تواند حرفی بزند گفت:
-خیلی هم خوبه. من با این کار موافقم.
همسر زلیخا از آن مادر و بچه که از فامیلهای زلیخا بودند و چند روزی را برای دیدن زلیخا آمده بودند خواست تا جلوتر بیاید.
در همین لحظه بود که آن مادر و بچه ی کوچکش جلو آمدند.
بعد از سلام همسر زلیخا دستی به سر آن بچه کشید و گفت:
-خب بگو ببینم یوسف گناه کار است یا زلیخا؟ یوسف میگه که تو حرف میزنی.
ناگهان آن بچه به دستور خدا گفت:...
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4