eitaa logo
قصه های کودکانه
36.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
931 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
: اشک تمساح مرد مسافر، از دور چشمش به مردی افتاد که در وسط بیابان نشسته و بر سر و روی خود می‌زند. با خود گفت: باید نزدیک‌تر بروم تا ببینم چه اتفاقی برای این مرد بیچاره افتاده که این‌طور بی‌قراری می‌کند. مرد مسافر وقتی به مرد بیابانی رسید، دید که او کنار سگی مرده نشسته و گریه می‌کند. مرد بیابانی می‌گفت: چه سگ خوبی بودی! روزها با من به شکار می‌آمدی و هر حیوانی را که با تیر می‌زدم، با زرنگی و چالاکی برایم می‌آوردی. شب‌ها هم نگهبان خانه‌ام بودی. وقتی که تو در حیاط خانه بودی، از هیچ چیز نمی‌ترسیدم و با خیال راحت می‌خوابیدم... اشک مثل باران از چشم‌های مرد بیابانی جاری بود. او آنقدر سوزناک گریه می‌کرد که چشم‌های مرد مسافر نیز پر از اشک شد. خم شد و با مهربانی دست مرد بیابانی را گرفت و او را از زمین بلند کرد. بعد در حالی که گرد و خاک را از لباس‌های او می‌تکاند گفت:عیبی ندارد. یک سگ دیگر پیدا می‌کنی و کارهایی را که این سگ بلد بود، به او هم یاد می‌دهی. سگ حیوان باهوشی است. خیلی زود همه چیز را یاد می‌گیرد. بعد پرسید: راستی! چرا سگت مرد؟ مرد بیابانی دوباره شروع به شیون و زاری کرد و گفت: بیچاره در این بیابان بی‌آب وعلف، از گرسنگی مرد... مرد مسافر با دلسوزی نگاهی به سگ مرده انداخت. اما ناگهان متوجه کیسه‌ی بزرگی شد که مرد بیابانی بر دوش داشت. پرسید: می‌خواهی کمکت کنم و کیسه‌ات را برایت بیاورم؟ مرد بیابانی نگاه تندی به مرد مسافر انداخت و گفت: نه! خودم آن را می‌آورم. مرد مسافر گفت: مگر در این کیسه چه داری؟ مرد بیابانی پاسخ داد؛ مقداری نان. مرد مسافر مدتی با تعجب به مرد بیابانی خیره شد. بعد گفت: تو نان همراه خودت داشتی و آن وقت سگت از گرسنگی مرد؟! تازه، حالا که مرده برای او گریه هم می‌کنی؟ مرد بیابانی در حالی که کیسه نان را بر پشت خود جابه‌جا می‌کرد گفت: چه می‌گویی مرد؟ من برای این نان‌ها کلی پول داده‌‌ام. چطور می‌توانستم آنها را به یک سگ بدهم؟ ولی اشک مجانی است. برای اینکه علاقه‌ام را به سگم نشان بدهم، تا بتوانم برایش اشک می‌ریزم! مرد مسافر دیگر چیزی نگفت: با تأسف سری تکان داد و به راه خود رفت. 🍃🌸🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:فیل کوچولوی تمیز🐘 زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو همیشه عادت داشت قبل از این که روی چمن بنشیند، تک تک علف ها را تمیز کند و یا قبل از این که زیر سایه درختی بنشیند، درخت را خوب تکان بدهد تا برگ های خشک آن بریزد. او همیشه جایی غذا می خورد که باد، شن و خاک روی غذای او نریزد. یک روز صبح هوا ابری شده بود و ابرها سیاه و سیاه تر می شدند تا این که اولین قطره باران روی فیل کوچولو ریخت. فیل کوچولو خیلی زود زیر صخره ای بزرگ پنهان شد. کم کم قطره های باران زمین را گلی کردند. فیل کوچولو با خودش گفت: چقدر وحشتناک، حالا چطوری به خانه برگردم؟! فیل کوچولو خودش را عقب می کشید تا پاهایش کثیف و گلی نشود. باران تند و تند می بارید. به زودی باران به پاهای فیل کوچولو رسید. فیل کوچولو فکر کرد: باید از اینجا بیرون بروم. تازه امروز ناخن ها یم را تمیز کردم. همه حیوانات جنگل به بالای تپه رفتند. وقتی فیل کوچولو دید که آب رودخانه بالا آمده، مجبور شد مثل بقیه حیوانات به بالای تپه برود. حیوانات می ترسیدند که سیل بیاید و همه را با خودش ببرد. حیوانات کوچکتر زیر گوش های فیل کوچولو پنهان می شدند تا باران آنها را خیس نکند. فردا صبح وقتی حیوانات بیدار شدند، باران بند آمده بود. همه حیوانات خیلی کثیف شده بودند، حتی فیل کوچولو هم سر تا پایش گلی شده بود. فیل کوچولو خودش را به تنه درخت می زد تا گل و خاک از روی بدنش جدا شود. فیل کوچولو گفت: من دیگر نمی توانم اینجا بمانم. من خیلی کثیف و گلی شدم. فیل کوچولو می خواست به سمت آبشار برود تا همه بدنش را خوب بشوید. او از روی سنگ ها و چمن ها حرکت می کرد تا بیشتر گلی نشود. در راه بقیه حیوانات را دید. آنها هم خیلی گلی شده بودند. زیر آبشار حوضچه ای از آب تمیز بود. فیل کوچولو وارد این حوضچه شد و زیر آبشار رفت. همه گل و لجن از بدن فیل کوچولو پاک شد. فیل کوچولو گفت: آخ جون، دوباره تمیز شدم. وقتی فیل کوچولو می خواست از زیر آبشار بیرون بیاید، یک دفعه مقدار زیادی آب گلی روی سرش ریخت. فیل کوچولو سریع از زیر آبشار بیرون آمد و خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. فیل کوچولو ناراحت و عصبانی به سمت رودخانه رفت و دید آنجا حیوانات دیگر روی هم آب می پاشند. یک خانم کرگدن، با صدای بلند گفت: فیل کوچولو تو هم بیا آب بازی کنیم. خانم کرگدن خیلی تمیز شده بود. فیل کوچولو هم توی رودخانه رفت و خودش را خوب شست و با خرطومش روی حیوانات آب می پاشید و خوب آنها را تمیز می کرد. از آن زمان به بعد فیل کوچولو با حیوانات دیگر به رودخانه می رفت و آب بازی می کرد و دیگر هم از گلی شدن نمی ترسید. 🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehaye_koodakanehقصه شب یلدا.mp3
زمان: حجم: 25.23M
: 🌼 🌼 🌸شب یلدا🌸 : از قصه های قدیمی مامان بزرگ ها 🍃🌼🍂🌸🍃 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 😊 کانال تربیت کودکانه 👇 @Ghesehaye_koodakaneh
: مرد مغرور و کشتی‌بان   روزی، روزگاری، کشتی‌بانی بود پیر و باتجربه. سال‌های سال با کشتی‌اش روی دریاها کار کرده و مسافرهای زیادی را به این طرف و آن طرف برده بود. بارها و بارها در توفان گیر کرده؛ امّا با تجربه‌ای که به دست آورده بود، کشتی را از دل موج‌ها به سلامت بیرون برده بود. مردمی که این کشتی‌بان را می‌شناختند، هر وقت سوار کشتی او می‌شدند، با خیال راحت به سفر می‌رفتند و از توفان و موج‌ها ترسی نداشتند. روزگار گذشت. تا این‌که روزی از روزها، مسافری وارد کشتی شد؛ مسافری که با همۀ مسافرهای دیگر فرق داشت مردی بود چاق، با شکمی بزرگ و برآمده و لباس‌های نو و گران‌بها. دست‌های چاق و تمیزش نشان می‌داد که در تمام عمرش کار نکرده و فقط یک جا نشسته و کتاب خوانده است؛ چون حتّی وقتی وارد کشتی هم شد، کتاب بزرگ و قطورش را همراه خود داشت. گه‌گاهی هم آن را ورق می‌زد و می‌خواند. این مسافر مغرور و از خود راضی، وقتی از کنار کشتی‌بان رد می‌شد، رو به او کرد و پرسید: «ای کشتی‌بان، شنیده‌ام ناخدای خیلی واردی هستی. آیا از صرف و نحو و لغت چیزی نمی‌دانی؟» کشتی‌بان گفت: «نه،‌ من از صرف و نحو و کلمه‌ها و لغت‌ها چیزی نمی‌دانم.» مسافر پوزخندی زد و گفت: «اگر چیزی از صرف و نحو نمی‌دانی، نصف عمرت را فنا کرده‌ای! کسی که این علم را بلد نباشد، انگار هیچ چیز نمی‌داند.» کشتی‌بان که جلو دیگران تحقیر شده بود، حرفی نزد و رفت دنبال کار خودش؛ چون می‌بایست کشتی را به حرکت در می‌آورد. کشتی حرکت کرد و هر کس سرگرم کار خود بود. وقتی به وسط دریا رسیدند، کم‌کم هوا ابری شد و ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند. بعد باد هم شروع به وزیدن کرد و موج یکی بعد از دیگر خود را به کشتی می‌کوبیدند. در مدّت کوتاهی، باد شدیدتر شد و باران تندتر. رعد و برق، همۀ مسافرها را ترسانده بود. توفان آن قدر شدید شد که کشتی بالا و پایین می‌رفت. این بالا و پایین رفتن‌ها، شدید و شدیدتر شد.موج‌های بلند به بدنۀ کشتی می‌خوردند و آب را داخل کشتی می‌ریختند؛ طوری که کف کشتی پر از آب شد. کشتی که سنگین شده بود، در آب فرو رفت و خطر غرق شدن آن نزدیک شده بود. در این زمان، کشتی‌بان، به فکر نجات جان مسافرها افتاد. به همه هشدار داد که آماده باشند؛ چون کشتی در حال غرق شدن بود. کشتی‌بان به همه سفارش می‌کرد که هر طور شده، شنا کنند و جان خود را نجات دهند. او به مرد مغرور که رسید، از او پرسید: «ای مرد، می‌بینی که توفان شده و ممکن است کشتی ما غرق شود. آیا شنا بلد هستی که خودت را نجات بدهی؟» مرد گفت: «نه، من اصلاً شنا بلد نیستم.» کشتی‌بان گفت: «حالا که شنا بلد نیستی، همۀ عمرت بر باد می‌رود؛ چرا که کشتی در حال غرق شدن است و تو هم غرق می‌شوی!» مرد مغرور، از حرفی که زده بود، پشیمان شد و از کشتی‌بان عذرخواهی کرد؛ امّا عذرخواهی فایده‌ای نداشت. مرد مغرور به فکر فرو رفت... 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:عجب اشتباهی مرد ناشنوا، وقتی که از خانه خارج شد، متوجه شد که درب خانه همسایه باز است. عده‌ای داخل می‌شوند و عده‌ای بیرون می‌آیند. مدتی با تعجب آنها را نگاه کرد. خجالت می‌کشید جلو برود و بپرسد چه خبر شده! چون می‌دانست چیزی نخواهد شنید... بالاخره آنقدر آنجا ایستاد و داخل خانه سرک کشید و به چهره و حرکات کسانی که از خانه بیرون می‌آمدند نگاه کرد تا فهمید که مرد همسایه بیمار است و این عده برای عیادت او، به خانه‌اش می‌روند. با خود گفت: شرط همسایگی این است که من هم به عیادت او بروم. اگر نروم بعد که حالش خوب شد، حتما از من گله می‌کند و می‌گوید:تو چطور همسایه‌ای بودی که در تمام مدت بیماری من، حتی یک بار هم به ملاقاتم نیامدی. ولی... اگر من به عیادت او بروم، با این وضع که دارم، چطور با او حرف بزنم و احوالپرسی کنم؟ من که حرف‌های او را نمی‌شنوم. حالا اگر می‌توانست فریاد بزند، یک چیزی! شاید کمی از حرف‌هایش دستگیرم می‌شد. ولی او که مریض است و حتما خیلی هم آهسته حرف می‌زند... مرد ناشنوا بعد از مدتی فکر کردن، لبخندی زد و گفت: اینکه کاری ندارد! وقتی کنار بسترش نشستم از او می‌پرسم: خوب، همسایه عزیز، حالت چطور است؟ او هم می‌گوید: شکر! خوبم! آن‌وقت من می‌گویم:خدا را شکر! بعد از او می‌پرسم: ناهار چه خورده‌ای؟ حتماً او هم می‌گوید: آش‌ماش... یا چیزی مانند آن. آن‌وقت من می‌گویم: نوش‌جان! بعد سوال می‌کنم: راستی! طبیب تو چه کسی است؟ او هم حتما نام طبیبی را می‌گوید. آن وقت من می‌گویم: خیلی خوب است! او قدمش سبک است. بر بالین هر کس برود خیلی زود شفا می‌گیرد. مرد ناشنوا بعد از اینکه چند بار این گفتگوها را با خودش تمرین کرد، به خانه همسایه رفت. دید که او با رنگ وروی زرد در بستر خوابیده. کنارش نشست و پرسید: خوب! همسایه عزیز! حالت چطور است؟ همسایه ناله‌ای کرد و گفت: حالم اصلا خوب نیست. دارم می‌میرم... مرد ناشنوا گفت: خدا را شکر! مرد همسایه با آن حال نزار، نگاه تعجب‌آمیزی به مرد ناشنوا کرد و با خود گفت: این‌چه طرز احوال‌پرسی از مریض است؟ نکند او با من دشمن است؟ در همین افکار بود که مرد ناشنوا پرسید: خوب! بگو ببینم برای ناهار، چه‌ خورده‌ای؟ همسایه گفت: زهر خورده‌ام. زهر! مرد ناشنوا گفت: نوش جان! دلخوری مرد همسایه بیشتر شد. مرد ناشنوا پرسید: راستی! طبیبت چه کسی است؟ همسایه نالید: عزرائیل است. عزرائیل! مرد ناشنوا گفت: خیلی خوب است!او قدمش سبک است. بربالین هر کس بیاید، زود شفا می‌گیرد. مرد همسایه دیگر تحمل نکرد. پسرانش را صدا زد و گفت: این مرد، دشمن‌جان من است. او را بیرون بیندازید. مرد ناشنوا که فکر می‌کرد، همسایه دارد از او تشکر می‌کند، لبخند زنان سری تکان داد که ناگهان... چند نفر بر سرش ریختند و با مشت و لگد او را از خانه بیرون انداختند! 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: سیاهِ مهربون هوا داشت تاریک میشد که مامان ملنگو با یک عالمه غذای خوشمزه از راه رسید، مینگو و مانگو حسابی گرسنه بودند . جوجه ها شروع کردند به جیک‌جیک کردن، مامان ملنگو غذا توی دهان جوجه ها می گذاشت و آنها با اشتها می خوردند . وقتی حسابی سیر شدند ، تازه متوجه شدند مامان ملنگو تنها نیامده یک جوجه سیاه و عجیب هم با خودش آورده است . آنها تا جوجه سیاه را دیدند گفتند :«وای این دیگه کیه ؟مامانی برای چی اومده اینجا؟ چرا این شکلیه؟» مامان ملنگو اخمی کرد و گفت:« هیس میشنوه ! این جوجه کلاغ برای مدتی مهمون کوچولوی ماست. مامانش رفته مسافرت ،باید باهاش دوست باشید و ناراحتش نکنید . » مینگو چپ چپ نگاهی به جوجه کلاغ انداخت ولی اصلاً دوست نداشت با او حرف بزند. چون او سیاه بود، ولی مینگو سبز و زیبا بود . مانگو نگاهی به جوجه کلاغ انداخت و با تمسخر گفت :«جوجه سیاه اسمت چیه ؟» جوجه کلاغ که تا این لحظه ساکت بود قارقاری کرد و گفت:« اسمم قار قاریه » مانگو خندید و گفت :«وای چه اسمی !» مینگو هم خندید و گفت:« وای چه صدای بلندی !» قارقاری ناراحت شد اما چون مهمان بود چیزی نگفت . مامان ملنگو گفت :«بچه ها دیگه وقت خوابه باید زود بخوابیم فردا کلی کار داریم » صبح بعد از خوردن صبحانه مامان ملنگو گفت :« امروز وقت اینه که شما از لونه بیرون بیاید و پرواز کردن رو یاد بگیرید روزی که خیلی منتظرش بودید رسیده!» جوجه ها خیلی خوشحال شدند و شروع کردند به جیک جیک کردن و هورا کشیدن ،قارقاری که پرواز کردن راتازه یاد گرفته بود گفت :« چه خوب اون وقت سه تایی پرواز می کنیم و به گردش می ریم» مانگو و مینگو چپ چپ نگاهی به قارقاری کردند و گفتند:«ایش ! سه تایی! » قارقاری باز هم چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. مامان ملنگو به جوجه ها پریدن و پرواز کردن را یاد داده بود و حالا وقت این بود که بپرند و پرواز کنند. جوجه ها تا عصر حسابی تمرین کردند. مامان ملنگو گفت :« خب دیگه برای امروز کافیه به لونه برگردید و همون جا بمونید تا من برم و کمی غذا بیارم » و بعد هم پرواز کرد و رفت. وقتی مامان ملنگو از لانه دور شد مانگو و مینگو گفتند:« حالا تا غروب خیلی مونده هنوز وقت برای بازی و پرواز داریم » اما قارقاری به جوجه ها گفت:« بیاید بریم تو لونه خطرناکه این دور و بر روباه هست ممکنه بیاد و ما رو بخوره» مانگو گفت:« تو هم سیاه و زشتی هم بد صدا هم ترسو» مینگو هم حرف او را تایید کرد و گفت:« تو اگر میترسی برو تو لونه» قارقاری دلش شکست پرهای سیاهش سیاه تر شد ،تنها به لونه برگشت و گوشه ای نشست» مانگو و مینگو همچنان مشغول بازی بودند که قارقاری صدایی شنید ، صدا از توی علف ها می آمد . انگار کسی بین علف ها کمین کرده بود خوب دقت کرد روباه را دید که منتظر فرصتی برای حمله نشسته و به مینگو ومانگو نگاه میکند . قارقاری شروع کرد به قارقار کردن بلند بلند قارقار میکرد اما مینگو و مانگو به صدای او اهمیتی نمی دادند و همچنان مشغول بازی بودند . قارقاری گفت:« مواظب باشید روباه روباه بیاید بالا توی لونه زودباشید» اما مینگو و مانگو بازهم توجه نکردند و گفتند:« تو به ما حسودی میکنی نمیخوای ما بازی کنیم» ولی قارقاری ساکت نمیشد و بلند بلند قارقار می کرد صدای قارقارش تا آن طرف جنگل هم شنیده میشد مامان ملنگو که صدای قارقاری را شنید باخودش گفت :« نکنداتفاقی برای جوجه ها افتاده »سریع پرواز کرد و خودش را به لانه رساند جوجه ها را پایین درخت دید و روباه را در کمین پشت بوته ها! سریع خودش را پایین درخت رساند، مینگو را با پنجه هایش گرفت و به لانه رساند تا او سراغ مانگو برود روباه جستی زد و به مانگو حمله کرد اما قارقاری مانگو را با پنجه هایش گرفت و پرواز کرد. حالا مانگو و مینگو توی لانه می لرزیدند و ارام جیک جیک می کردند . قارقاری با مهربانی به آن ها نگاه کرد و گفت:« دیگه نترسید روباه بدجنس نمیتونه بیاد این بالا» از آن روز به بعد مانگو و مینگو و قارقاری دوستان خوبی برای هم بودند. 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:سمور شجاع سمورهای آبی جوان شاد و شنگول روی کول هم می‌پریدند، کشتی ‌می‌گرفتند و با هم بازی می‌کردند. گاهی هم چند تایی بالای تپه می‌رفتند و روی برف‌ها لیز می‌خوردند. سمور کوچولو، وقتی آنها را اینقدر خوشحال دید، دلش خواست با آنها هم‌بازی شود. برای همین جلو رفت و گفت: - من هم‌بازی... من هم‌بازی ... سمورهای جوان نگاهی به او کردند و یک‌دفعه زدند زیر خنده. یکی از آنها گفت: - برو بچه جان، برو با هم‌سن و سال‌های خودت بازی کن! سمور کوچولو گفت: - اما هیچ سموری هم‌سن و سال من نیست. من هیچ دوستی ندارم. حالا چه کار کنم؟ سمور جوان گفت: - حالا که هیچ دوستی نداری بهتر است به خانه‌تان بروی و شیرت را بخوری کوچولو! بعد، همگی خندیدند و مشغول بازی خودشان شدند. سمور کوچولو غمگین شد. دلش شکست. سرش را پایین انداخت و اشک‌ریزان رفت. نزدیک غروب، مادر سمور کوچولو کنار رودخانه آمد و از جوان‌ها پرسید: - شما کوچولوی من را ندیده‌اید؟ جوان‌ها نگاهی به هم کردند و گفتند: - چرا، او اینجا بود. اما ما او را به خانه برگرداندیم. خانم سمور ناله کرد: - ولی او به خانه برنگشته. ای داد و بی‌داد، حتماً بلایی سرش آمده. و شروع به گریه کرد. مدام این طرف و آن طرف می‌رفت و اشک‌ریزان سمور کوچولو را صدا می‌کرد. اما جوابی نمی‌آمد. جوان‌ها خیلی ناراحت شدند. همه‌شان از رفتاری که با سمور کوچولو داشتند پشیمان بودند. یکی از آنها که از بقیه بزرگ‌تر بود، گفت: - اگر گم شده باشد، تقصیر ماست. ما نباید با او این‌طور رفتار می‌کردیم. حالا بیایید تا هوا هنوز تاریک نشده دنبالش بگردیم. بعد، هر سموری را به طرفی فرستاد. خودش هم از طرفی به راه افتاد. رفت و رفت. سر راه تله‌ای را که آدم‌ها برای شکار سمورها می‌گذاشتند، دید. تنش لرزید. با خودش فکر کرد: - ای وای گمانم او اسیر آدم‌ها شده باشد. باید آنقدر بگردم تا پیدایش کنم. بعد، راه افتاد. هوا کم کم داشت تاریک می‌شد سمور جوان مجبور بود با احتیاط راه برود تا خودش توی تله‌ها نیفتد. بالاخره از دور جانداری را دید. خوب که نگاه کرد او را شناخت. او یکی از آدم‌ها بود. کیسه‌ای روی کولش بودو سوت زنان می‌رفت. سمور جوان حدس می‌زد که توی آن کیسه باید جانوری باشد که آن مرد شکار کرده باشد. شاید آن شکار سمور کوچولو بود. اول ترسید. فکر کرد شکار مرد مرده است. اما وقتی دید که کیسه تکان می‌خورد و سر و صدا می‌کند، خوشحال شد؛ چون فهمید جانوری توی کیسه هنوز زنده است. سمور جوان فرصت نداشت دوستانش را خبر کند. باید فکری می‌کرد تا سمور کوچولو را نجات دهد. باید به مرد کلک می‌زد. برای همین دوید و جلوی راه او ایستاد تا مرد او را ببیند. مرد، تا چشمش به سمور افتاد، گل از گلش شگفت. گفت: - به به! چه جالب! یک سمور جوان با پوست خز قشنگش! عجیب است که فرار نمی‌کند. شاید زخمی شده. شاید هم لنگ است و نمی‌تواند درست راه برود. باید هر طور شده او را به چنگ بیاورم. پوستش حسابی می‌ارزد. مرد، کیسه را زمین گذاشت و آهسته به طرف سمور حرکت کرد. سمور هم آهسته دور شد. مرد، تندتر راه رفت. سمور هم تندتر حرکت کرد. هر چه مرد نزدیک‌تر می‌شد، سمور سعی می‌کرد از او فاصله بگیرد و به چنگش نیفتد. مرد، انگار کیسه را فراموش کرده بود. دنبال سمور رفت و رفت و اصلاً نفهمید که از کیسه‌اش خیلی دور شده است. سمور هم همین را می‌خواست. وقتی که دید به حد کافی از کیسه دورشده‌اند، آن وقت پا به فرار گذاشت. مرد هم که نمی‌خواست پوست به آن خوبی را از دست بدهد دنبالش دوید. اما سمور زرنگ خیلی راحت از دست او فرار کرد و بعد، از یک راه دیگر خودش را به کیسه رساند. فکر می‌کرد سمور کوچولو تا به آن موقع از کیسه درآمده است. اما وقتی به کیسه رسید دید سرکیسه بسته است و سمور کوچولو که از صدایش معلوم بود خودش است، توی آن وول می‌خورد. وقت کم بود. سمور جوان می‌دانست که مرد، هر لحظه ممکن است برگردد. برای همین با دندان به جان کیسه افتاد. دندان‌های دراز و تیزش را توی گونی فرو برد و سعی کرد کیسه را سوراخ کند. کیسه محکم بود و به آسانی پاره نمی‌شد. هوا دیگر تاریک تاریک بود. یک‌دفعه صدایی شنید. گوش تیز کرد. صدای پای مرد بود. سمور با تمام توانش به کیسه دندان کشید. بالاخره توانست سوراخش کند. مرد او را دید و به طرفش دوید. سمور به سرعت کیسه را پاره کرد. سمور کوچولو را بیرون کشید و فریادی زد: - فرار کن! زودباش، بدو! سمور کوچولو با شنیدن فریاد او از جا پرید و با تمام سرعت دنبال سمور جوان دوید. سمورها دویدند و دویدند و مرد را پشت سرشان جا گذاشتند. وقتی خیالشان از بابت شکارچی راحت شد، نفسی تازه کردند و به طرف رودخانه حرکت کردند. وقتی خانم سمور بچه‌اش را دید، از شادی فریاد کشید و به طرفش دوید. او را بغل کرد، بوسید و نوازش کرد. سمورهای جوان دور آنها جمع شدند. 🍃ادامه قصه👇
: 🐀موش شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
 : خانـه سگ🐕 روزی روزگاری سگی از خانه اربابش فرار کرد و به بیابان رفت. آن سال هوا بسیار سرد شده بود. سگ هرچه گشت غذایی برای خوردن به دست نیاورد. سگ به قدری لاغر شده بود که به غیر از پوست و استخوان چیزی برایش نمانده بود. سگ با خود می‌گفت: «من به قدری لاغر شده‌ام که سرما به استخوان‌هایم نفوذ می‌کند و مرا به زودی از پا در می‌آورد. خدایا اگر از این سوز و سرما نجات پیدا کنم در بهار برای خود خانه‌ای از سنگ می‌سازم که سرما نتواند در آن نفوذ کند.» خلاصه هر طور بود سگ آن زمستان را به پایان رساند. وقتی بهار رسید و آفتاب به سگ تابید و غذا زیاد شد و سگ از آن احوال رنجوری بیرون آمد تمام حرف‌هایی را که زده بود فراموش کرد و با خود گفت: «در این گرما چه کسی به داخل لانه می‌رود من که همیشه بیرون از خانه می‌خوابم بعد آن قدر هوا خوب است که احتیاجی به لانه ندارم.» هوای بهار آن قدر سگ را سر خوش کرده بود که زمستان و سرمایی را که پشت سر گذاشته بود، از یاد برد. سگ در سایه درختان می‌خوابید و از میوه درختان می‌خورد. کم‌کم گرما و آن خوشی‌هایی که سگ در آن غرق بود، جای خود را به سرما و قحطی داد. سگ تازه متوجه شد که بهار و تابستان هم تمام شد و او خانه‌ای ندارد که او را از سرما محافظت کند ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت و از کمبود غذا و سرمای هوا تلف شد. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: خانم کلاغ و بادام🐧 آقا موش از خواب بیدار شد. با خودش گفت: « ... یعنی اول صبح، این صدای چیه؟» گوش‌هایش را تیز كرد. صدا از خانه خانم كلاغ بود. خانه خانم كلاغ روی شاخه درخت بود و خانه آقا موش، توی سوراخ تنه درخت بود. آقا موش گوش‌هایش را تیز كرد. سرش را از پنجره خانه‌اش بیرون ‌آورد و به خانم كلاغ گفت: «همسایه! همسایه! چكار داری می‌كنی؟ این صدای چیه؟» صدا قطع شد. خانم كلاغ از خانه‌اش بیرون آمد و گفت: «می‌بخشی همسایه! یه دونه بادوم برای صبحانه‌ام پیدا كردم. داشتم اونو می‌شكستم، اما پوستش خیلی سفته، نوكم درد گرفت، اما نشكست!» شكم آقا موش شروع به قار و قور كرد. با خودش فكر كرد: «چقدر بادام با پنیر برای صبحانه می چسبه!» رو كرد به كلاغ و گفت: «خوب این‌كه كاری نداره! الان یادت می‌دم، بادوم رو بین نوكت بگذار و فشارش بده». كلاغ همین كار را كرد، اما به جای این‌كه بادام بشكند، صدای فریاد خانم كلاغ بلند شد: «آخ نوكم! وای نوكم!» دانه بادام از نوك كلاغ بیرون آمد و صاف جلوی در خانه آقا موش افتاد. آقا موش بادام را كه دید، آب از دهانش راه افتاد. با خودش گفت: «بهتره تا خانم كلاغ بادام را ندیده، آن را بردارم.» در خانه‌اش را آرام باز كرد و پاورچین به سمت بادام به راه افتاد. هنوز به دانه بادام نرسیده بود كه چیز عجیبی درست مثل یك توپ گرد از جلویش گذشت. آقا موش ترسید و به عقب رفت. توپ گرد ایستاد. جوجه تیغی بود! بادام هم در دستش بود. آقا موش گفت: «زود باش بادوم منو بده!» خانم كلاغ گفت: «نه! این صبحانه خوشمزه منه!» جوجه تیغی گفت: «من خودم این دانه بادام را پیدا كردم، برای همین هم مال منه. به شما هم آن را نمی‌دم!» جوجه تیغی دانه بادام را سفت توی دستش گرفت و به سمت رودخانه راه افتاد. لب رودخانه، یك سنگ صاف بود. جوجه تیغی، بادام را روی سنگ گذاشت. سنگ كوچك دیگری هم پیدا كرد. خانم كلاغ و آقا موش از ترس تیغ‌های جوجه تیغی جرأت نداشتند تا نزدیكش بروند. جوجه تیغی، سنگ كوچك را محكم روی بادام زد، اما بادام به جای این‌كه بشكند، قل خورد و تالاپی توی آب افتاد. جوجه تیغی از آب می‌ترسید. خانم كلاغ، آقا موش و جوجه تیغی، نزدیك رودخانه ایستادند و دور شدن صبحانه خوشمزه‌شان را تماشا كردند. دانه بادام توی آب حركت می‌كرد و همراه با آب جلو می‌رفت. آن‌قدر رفت و رفت، تا به جایی رسید كه جریان آب آن‌جا كم بود. دانه بادام بین علف‌های دور رودخانه گیر كرد. كمی بعد آب وارد پوسته سفت بادام شد. دانه بادام كم كم خیس خورد و سنگین شد. خاك دور رودخانه، گِل بود. دانه بادام توی گل‌ها فرو رفت و همان‌جا، جا خوش كرد.از این ماجرا، مدت‌ها گذشت و خانم كلاغ و آقا موش و جوجه تیغی ماجرای آن روز را كاملاً فراموش كردند. یك روز خانم كلاغ مشغول پرواز اطراف خانه بود. چشمش به یك نهال، درست لب رودخانه افتاد. تعجب كرد. نهال را قبلاً آن‌جا ندیده بود. پایین رفت. نهال سرسبزی بود با برگ‌های قشنگ كوچك. كلاغ به طرف لانه‌اش راه افتاد تا آقا موش و جوجه تیغی را خبر كند و نهال كوچك را نشان‌شان بدهد.آقا موش تا چشمش به نهال افتاد، گفت: «وای! یك درخت بادام!» جوجه تیغی جیرجیر جیغ كشید. كلاغ قارقار كرد و گفت: «یك درخت بادام! اما از كجا آمده؟» سه تایی به هم نگاه كردند و چیزی یادشان آمد. آقا موش، سرش را پایین انداخت، جوجه تیغی هم از خجالت رنگ صورتش قرمز قرمز شد. بالاخره آقا موش گفت: «من فكر می‌كنم این همان صبحانه خانم كلاغ است!» جوجه تیغی گفت: «خانم كلاغ، ما از تو معذرت می‌خواهیم كه بادام تو را برداشتیم!» خانم كلاغ با مهربانی هر دوی آن‌ها را نگاه كرد، بعد گفت: «خوشحالم كه آن بادام كوچك را نخوردم!» آقا موش و جوجه تیغی با تعجب خانم كلاغ را نگاه كردند. خانم كلاغ باز گفت: «چون اگر آن را خورده بودم، الان یك درخت بادام نداشتیم! از سال بعد یك عالمه بادام داریم و همه با هم می‌توانیم آن‌ها را بخوریم!» آقا موش و جوجه تیغی از خوشحالی بالا پریدند. خانم كلاغ هم رفت تا به همه خبر تولّد درخت بادام را بدهد. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: آرزو🐜🐜🐜🐞 سه مورچه که باهم دوست بودند ؛ درحال بردن دانه به لانه به یک سه راهی رسیدند. مورچینه راه اول را نشان داد و گفت:« بهتره از این راه بریم چون این راه میانبره و زودتر به لونه می رسیم.» مورانه گفت:«نه اتفاقا أین راه دورتره بایداز راه وسط بریم » موراچه شاخک هایش را تکان داد وگفت:« اصلا بیایید مسابقه بدیم هر کسی از راهی که فکر می کنه نزدیکتره حرکت کنه هر کس زودتر رسید برنده ست» مورانه و مورچینه هم قبول کردند . موراچه تا سه شمرد و هر سه به راه افتادند . موراچه همین طور با سرعت قدم بر می داشت . صدایی شنید. انگار کسی از بین بوته ها کمک می خواست. جلوتر رفت کفشدوزک غریبه ای را دید ؛ کفشدوزک به پشت افتاده و دست و پا می زد. اونمی توانست برگردد. موراچه خیلی ناراحت شد . می خواست به کمک کفشدوزک برود، یادش افتاد اگر به او کمک کند حتما دیر میشود و مسابقه را می بازد. شاخک هایش را به هم زد . کمی فکر کرد. با خودش گفت:« اگر من کمکش نکنم ممکنه ساعت ها همین طور بمونه اون اینجا غریبِ نباید تنهاش بذارم ، برای مسابقه هم فکری می کنم» بعد هم جلوتر رفت دانه اش را بر زمین گذاشت و گفت:« سلام کفشدوزک الان کمکت می کنم » کفشدوزک که از دیدن موراچه خیلی خوشحال شده بود آهی کشید و گفت:« سلام خداروشکر شما اینجایید ، من تازه به این دشت اومدم ، داشتم پرواز می کردم که به این بوته ها خوردم و افتادم .» موراچه با کمک یک تکه چوب به کفشدوزک کمک کرد و او را برگرداند. کفشدوزک از موراچه تشکر کردو گفت:« دوست خوبِ من هر زمان کاری داشتی روکمک من حساب کن خونه ی جدیدِ من درست کنار رودخونه زیر بوته تمشکه » موراچه دانه اش را برداشت و گفت:« ممنون حتما به دیدنت میام الان باید برم تا دیر نشده ،وگرنه مسابقه رو می بازم .» کفشدوزک بالهایش را باز و بسته کرد و گفت:« مسابقه؟!» موراچه ماجرای مسابقه را برای کفشدوزک تعریف کرد. کفشدوزک دستش را روی چانه گذاشت ؛ کمی فکر کرد بعد از جا پرید و گفت:« فهمیدم پاهای منو بگیر من پرواز میکنم و تو رو به لونه می رسونم و برای دوستانت می گم که بهم کمک کردی و برای همین دیر رسیدی» موراچه با خوشحالی پاهای کفشدوزک را گرفت . آن ها با هم به آسمان پرواز کردند. موراچه از ان بالا همه دشت را می دید . خندید و گفت:«همیشه دوست داشتم یه روزی پرواز کنم تو منو به ارزوم رسوندی» 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4