eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
: دزد دُهُل زَن روزی روزگاری دزدی بدجنس و زیرک در دل تاریکی شب در گوشه‌ای از دیوار یک خانه سوراخ ایجاد می‌کرد. پیرمردی بیمار که هنوز نخوابیده بود صدای تق تق آهسته دزد را که بر دیوار می‌کوبید شنید و بر پشت بام آمد و سر داخل کوچه بُرد و به دزد گفت: «پدر جان کیستی و در این شب چه می‌کنی؟» دزد گفت: «پیرمرد دُهُل زن هستم و دُهُل می‌کوبم.» پیرمرد گفت: «پس چرا من صدای دُهُلت را نمی‌شنوم؟» دزد گفت: «پدر جان عجله نکن صبح که بشود صدای واویلا و واحسرتایش به هوا بر خواهد خواست.» 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
 : خانـه سگ🐕 روزی روزگاری سگی از خانه اربابش فرار کرد و به بیابان رفت. آن سال هوا بسیار سرد شده بود. سگ هرچه گشت غذایی برای خوردن به دست نیاورد. سگ به قدری لاغر شده بود که به غیر از پوست و استخوان چیزی برایش نمانده بود. سگ با خود می‌گفت: «من به قدری لاغر شده‌ام که سرما به استخوان‌هایم نفوذ می‌کند و مرا به زودی از پا در می‌آورد. خدایا اگر از این سوز و سرما نجات پیدا کنم در بهار برای خود خانه‌ای از سنگ می‌سازم که سرما نتواند در آن نفوذ کند.» خلاصه هر طور بود سگ آن زمستان را به پایان رساند. وقتی بهار رسید و آفتاب به سگ تابید و غذا زیاد شد و سگ از آن احوال رنجوری بیرون آمد تمام حرف‌هایی را که زده بود فراموش کرد و با خود گفت: «در این گرما چه کسی به داخل لانه می‌رود من که همیشه بیرون از خانه می‌خوابم بعد آن قدر هوا خوب است که احتیاجی به لانه ندارم.» هوای بهار آن قدر سگ را سر خوش کرده بود که زمستان و سرمایی را که پشت سر گذاشته بود، از یاد برد. سگ در سایه درختان می‌خوابید و از میوه درختان می‌خورد. کم‌کم گرما و آن خوشی‌هایی که سگ در آن غرق بود، جای خود را به سرما و قحطی داد. سگ تازه متوجه شد که بهار و تابستان هم تمام شد و او خانه‌ای ندارد که او را از سرما محافظت کند ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت و از کمبود غذا و سرمای هوا تلف شد. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: خانـه سگ🐶 روزی روزگاری سگی از خانه اربابش فرار کرد و به بیابان رفت. آن سال هوا بسیار سرد شده بود. سگ هرچه گشت غذایی برای خوردن به دست نیاورد. سگ به قدری لاغر شده بود که به غیر از پوست و استخوان چیزی برایش نمانده بود. سگ با خود می‌گفت: «من به قدری لاغر شده‌ام که سرما به استخوان‌هایم نفوذ می‌کند و مرا به زودی از پا در می‌آورد. خدایا اگر از این سوز و سرما نجات پیدا کنم در بهار برای خود خانه‌ای از سنگ می‌سازم که سرما نتواند در آن نفوذ کند.» خلاصه هر طور بود سگ آن زمستان را به پایان رساند. وقتی بهار رسید و آفتاب به سگ تابید و غذا زیاد شد و سگ از آن احوال رنجوری بیرون آمد تمام حرف‌هایی را که زده بود فراموش کرد و با خود گفت: «در این گرما چه کسی به داخل لانه می‌رود من که همیشه بیرون از خانه می‌خوابم بعد آن قدر هوا خوب است که احتیاجی به لانه ندارم.» هوای بهار آن قدر سگ را سر خوش کرده بود که زمستان و سرمایی را که پشت سر گذاشته بود، از یاد برد. سگ در سایه درختان می‌خوابید و از میوه درختان می‌خورد. کم‌کم گرما و آن خوشی‌هایی که سگ در آن غرق بود، جای خود را به سرما و قحطی داد. سگ تازه متوجه شد که بهار و تابستان هم تمام شد و او خانه‌ای ندارد که او را از سرما محافظت کند ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت و از کمبود غذا و سرمای هوا تلف شد. 🍃فرزندان خود را با قصه های شیرین و آموزنده مثنوی مولانا آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دوستی موش🐭 و قورباغه 🐸 موشي و قورباغه‌اي در كنار جوي آبي باهم زندگي مي‌كردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم مي‌خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگي‌ات را توي آب مي‌گذراني و من نمي‌توانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتي اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند. روزي موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب مي‌پرسيدند عجب كلاغ حيله‌گري! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پاي موش را به پاي قورباغه بسته؟!! قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد مي‌زد اين است سزاي دوستي با مردم نا اهل. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼هدهد و سلیمان وقتی سلیمان به پادشاهی بر زمین و تمام موجودات آن برگزیده شد، تمام پرندگان برای عرض تبریک خدمت او رسیدند. پرندگان برای این که نزد سلیمان از ارج و مقامی برخوردار بشوند از کارهایی که بلد بودند برایش می‌گفتند تا این که نوبت به هدهد و کاری که بلد بود رسید. هدهد گفت: «چشمان من طوری است که آب را در اعماق زمین می‌بینم. حتی می‌توانم تشخیص دهم که این آب از دل سنگ بیرون می‌آید یا خاک یا اینکه این آب در چه عمقی و دارای چه رنگ و مزه‌ای است، شور است یا شیرین، زلال است یا گل آلود.» سلیمان (ع) گفت: «ای دوست تو را به سقایی لشکریان می‌گمارم تا در سفرهای دور آب برایمان پیدا کنی.» زاغ تا این حرف را از دهان سلیمان (ع) شنید از روی حسد گفت: «شایستۀ ما پرندگان نیست که جلوی شخصی مانند شما لاف بزنیم و کاری را که دروغ است به عرض شما برسانیم. هُدهُد اگر راست می‌گوید و آب را در اعماق زمین می‌بیند، چرا دام را که زیر مشتی از خاک است نمی‌بیند و سال‌ها بدون بهره‌مندی از خوشی‌های زندگی و آزادی گرفتار قفس می‌شود؟» سلیمان (ع) گفت: «زاغ راست می‌گوید تو چطور دام را نمی‌بینی ولی آب را می‌بینی؟» هدهد گفت: «ای شاه به خاطر خدا حرف دشمن را نشنو و به من بیچاره رحم کن. اگر نتوانم چیزی را که می‌گویم ثابت کنم سرم را از بدن جدا نما. اگر قضا و قدر مانند ماه گرفتگی یا خورشید گرفتگی جلوی چشم عقل مرا نگیرد، دام را می‌بینم. گرفتاری من در دام از قضا و قدر الهی است و چه کسی می‌تواند منکر قضا و قدر الهی شود.» زاغ دیگر حرفی نزد و سلیمان (ع) همان طور که گفته بود هُدهُد را سقای لشکر خود کرد. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐟صیادها و ماهی‌ها🐟 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در آبگیری سه ماهی بزرگ زندگی می‌کردند. روزی از روزها چند صیاد از کنار آبگیر رد می‌شدند که ماهی‌ها را دیدند و تصمیم گرفتند آن‌ها را صید کنند و رفتند تا تور بیاورند. ماهی‌ها متوجه شدند که خطری متوجه آن‌هاست و جانشان در خطر است. ماهی‌ای که از آن دو ماهی دیگر عاقل‌تر بود تصمیم گرفت آن آبگیر را که مانند گردابی باعث نابودی آنها می‌شد ترک کند و به دریا برود و جانش را نجات بدهد. با خود گفت: «وقت تنگ است و اگر بخواهم نظر دو ماهی دیگر را بپرسم اول این که آن‌ها با نادانی و ترساندنم از خطرات راه مرا از تصمیم خود منصرف می‌کنند و دوم این که وقت فرار را از دست می‌دهم.» ماهی عاقل مانند آهویی که سگی او را تعقیب کند با سرعت شنا کرد و خطرات راه را تحمل کرد و به دریا رسید. ماهی دوم که نیمه عاقل بود وقتی صیادان را دید که با تور به آبگیر نزدیک می‌شوند با خود گفت: «ای دل غافل که دوست من فرار کرد و من فرصت را از دست دادم. ولی نباید حسرت خورد و باید فکر چاره‌ای برای نجات بود و نباید این فرصت اندک را از دست داد. من باید خودم را به مردن بزنم.» ماهی نیمه عاقل شکم خود را بر روی آب آورد و مانند ماهی‌های مرده بر روی آب خوابید و خود را مرده وانمود کرد مانند نی که بر آب سوار است و از خود هیچ اراده‌ای ندارد و با حرکت آب این سو و آن سو می‌رود، این سو و آن سو می‌رفت. یکی از صیادها که ماهی را مُرده بر آب دید با ناراحتی گفت: «حیف، آن ماهی که از همه بزرگتر بود مُرد و ما نتوانستیم آن را شکار کنیم.» همان صیاد ماهی را از آب گرفت و بر روی خاک انداخت تا آب از ماهی بو نگیرد. ماهی نیمه عاقل که دید صیادها حواسشان به او نیست از فرصت استفاده کرد و خود را با بالا و پایین پریدن به آب انداخت و جانش را از آن مهلکه نجات داد و به سوی دریا فرار کرد. فقط ماند ماهی سوم که از آن دو ماهی دیگر احمق‌تر بود. ماهی احمق هرچه این سو و آن سوی آبگیر رفت راه نجاتی نیافت و با انداخته شدن تور در آب گرفتار شد. ماهی احمق در حال سرخ شدن بود که عقل به او می‌گفت: «آیا من تو را از این خطر آگاه نکردم و به تو بیم ندادم؟» و بدنش که در حال سرخ شدن بود مانند جان کافران در روز قیامت می‌گفت: «بله گفتی ولی من توجه نکردم.» ماهی احمق با خود می‌گفت: «اگر من از این بلا که گرفتار شدم رهایی یابم هرگز آبگیر را وطن خود نمی‌سازم و به سوی دریا خواهم رفت. دریای بی‌انتها که در آن می‌توانم به هر سو بروم و همیشه در امنیت باشم.» ولی پشیمانی سودی نداشت و صیادها ماهی را سرخ کردند و خوردند. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐟🐠🐟سه ماهی(قصه کودکانه) 🐟🐠🐟آبگير كوچكي ، سه ماهي زندگي مي كردند . ماهي سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهي نارنجي ، هوش كمتري داشت و ماهي قرمز ، كودن و كم عقل بود . 🐟🐠🐟يك روز دو ماهيگير از كنار آبگير عبور كردند و قرار گذاشتند كه تور خود را بياورند تا ماهيها را بگيرند . سه ماهي حرفهاي ماهيگيران را شنيدند . 🐟🐠🐟ماهي سبز ، كه زرنگ و باهوش بود بدون اينكه وقت را از دست بدهد از راه باريكي كه آبگير را به جوي آبي وصل مي كرد ، فرار كرد .فردا ماهيگيران رسيدند و راه آبگير را بستند . 🐟🐠🐟ماهي نارنجي كه تازه متوجه خطر شد ، پيش خودش گفت ، اگر زودتر فكر عاقلانه اي نكنم بدست ماهيگيران اسير مي شوم . پس خودش را به مردن زد و روي سطح آب آمد . 🐟🐠🐟يكي از ماهيگيران كه فكر كرد اين ماهي مرده است ، او را از داخل آبگير گرفت و به طرف جوي آب پرت كرد ، و ماهي از اين فرصت استفاده كرد و فرار كرد . 🐟🐠🐟ماهي قرمز كه از عقل و فكر خود به موقع استفاده نكرد ، آنقدر به اين طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهيگيران افتاد 🐟🐠🐟 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد و ذکر نام کانال قصه های کودکانه مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
 : لبـاس خارکنی ایـاز روزی به سلطان محمود خبر دادند که ایاز از خزانه می‌دزدد. اتاقی تهیه کرده و درب آن را همیشه قفل می‌زند و هیچ کس را راه نمی‌دهد. خودش بعضی وقت‌ها تنها وارد اتاق می‌شود و آنچه دزدیده ذخیره می‌کند سپس خارج می‌شود و دوباره در آن را قفل می‌کند و می‌خواهد با این کار خزینه را خالی کند. سلطان باور نمی‌کرد ولی برای این که به آن‌ها بفهماند که اشتباه می‌کنند، دستور داد مأمورین در را بشکنند و هرچه را یافتند، بیاورند. مأموران طبق دستور سلطان عمل کردند. وقتی وارد اتاق ایاز شدند هیچ چیز جز لباس و کفش خارکنی ویک پوستین کهنه ندیدند. چاه کن آوردند و کف اتاق را کندند ولی هرچه کندند چیزی نیافتند. به سلطان خبر دادند که چیزی پیدا نکردند. شاه، ایاز را احضار کرد و از او پرسید: «چرا یک اتاق را برای چاروق و پوستین خود اختصاص داده‌ای و در آن را قفل کرده‌ای و با این کار خود را مورد سوء ظن قرار داده‌ای؟» ایاز پاسخ داد: «قبل از این که من به خدمت سلطان در آیم کارم خارکنی بود. حالا که به مقامی رسیده‌ام که نزدیکترین فرد به او هستم هرروز برای این که حال روز اولم یادم نرود نگاهی به آنها می‌کنم تا گذشته خود را از یاد نبرم که چه بودم و حالا کجا هستم و به خود می‌گویم: ای ایاز تو همان خارکن هستی و این لباست است. حالا که لباس سلطنتی می‌پوشی مواظب باش تا وضع اولت را فراموش نکنی. غرور تو را نگیرد تا خیانت و تجاوز کنی.» سلطان محمود از حرف ایاز خشنود شد و ایاز روز به روز در نزد سلطان محمود نزدیکتر و عزیزتر شد. 🌼 فرزندان خود را با قصه های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نمایید 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐍مــار دزد روزی روزگاری یک دزد از مارگیری مارش را که درون کیسه‌ای بود ربود و از روی نادانی فکر می‌کرد درون کیسه پر است از سکه‌های طلا و نقره. دزد وقتی حسابی از مارگیر دور شد و مطمئن شد مارگیر او را تعقیب نمی‌کند زود در کیسه را باز کرد تا به طلا و جواهری که فکر می‌کرد درون کیسه است برسد که ناگهان مار سمی بزرگی از درون کیسه بیرون آمد و دزد را نیش زد و فرار کرد و رفت. دزد بینوا از درد به خود می‌پیچید و آن قدر درد کشید و فریاد زد که جان به جان آفرین تسلیم کرد. مارگیر که به دنبال دزد رفته بود، دید کیسه‌اش خالی بر روی زمین افتاده و دزدِ کیسه‌اش هم کنار آن مرده است. مارگیر با خود گفت: «به تلافی کار زشتش مارم درسی به او داد که فراموش نکند. من خیال می‌کردم که با از دست دادن مارم زیان دیده‌ام و از خدا می‌خواستم تا دزد مارم را پیدا کنم و مار را از او بگیرم. خدایا شکرت که دعایم را اجابت نکردی و باعث شدی من از زخم مار دور بمانم بیخود نیست که از قدیم :گفته اند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. مارگیر از آن به بعد از کار مارگیری دست برداشت و به کار دیگری مشغول شد. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐁موش شتـر دزد🐫 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. . 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐧کلاغی که قدر خود را نمی دانست روزی بود و روزگاری بود در جنگل بزرگ و سرسبزی کلاغ سیاهی زندگی می کرد او از این که رنگ پرهایش سیاه است ناراحت بود و با هیچ کس دوست نمی شد و همیشه تک وتنها بود. در کنار او پرندگان زیادی زندگی می کردند و همگی باهم دوست بوده و در غم و شادی شریک و در کنار هم بودند. کلاغ بیچاره فکر می کرد چون سیاه و زشت است کسی با او دوست نمی شود برای همین از خودش راضی نبود و دلش می خواست کلاغ نباشد. یک روز که در جنگل پرواز می کرد چشمانش به طاووس زیبایی افتاد که زیر نور خورشید بالهایش را باز کرده بود و خرامان خرامان راه می رفت و همه ی پرنده ها او را تحسین می کردند با خود گفت: اگر من هم مثل طاووس زیبا بودم همه با من دوست می شدند. فردای آن روز چند تا پر طاووس پیداکرد و به خود چسباند و جلوی همه شروع به راه رفتن کرد ناگهان باد تندی آمد و همه پرهای او ریخت همه ی پرنده ها به او خندیدند. شانه به سر که پرنده دانایی بود روبه او کرد و گفت: بهتر است رفتار و فکرت را تغییر دهی نه ظاهرت را ولی کلاغ به حرف او توجه نکرد و در فکر فرو رفت و با خود گفت: طوطی پرنده قشنگی است و پرهای قشنگی دارد اگر من مثل او بودم همه با من دوست می شدند به همین دلیل پرواز کرد و خود را به گلهای رنگارنگ مالید و پرهای خود را رنگارنگ کرد و جلوی پرنده ها شروع به پرواز کرد در همین لحظه باران شدیدی گرفت و همه ی رنگهای پر او پاک شد باز هم همه ی پرنده ها به او حسابی خندیدند و کلاغ ناراحت شد. دوباره شانه به سر به او گفت: دوست عزیز به جای تغییر ظاهرت بهتر است رفتار و افکارت را عوض کنی ولی کلاغ به حرف او توجهی نکرد. کلاغ در فکر بود که چشمانش به کبک افتاد که آرام آرام راه می رفت کلاغ از طرز راه رفتن او خوشش آمد باخود گفت: اگر مثل اوراه بروم همه بامن دوست می شوند پس شروع به تقلید از او کرد هرچه کرد نتوانست مثل او راه برود بعد از چندی خسته شد و سعی کرد مثل قبل راه برود ولی دید دیگر مثل قبل هم نمی تواند راه برود با خود گفت: آمدم راه رفتن را از کبک یاد بگیرم راه رفتن خودم راهم فراموش کردم. دوباره شانه به سر به او گفت: من که به شما گفتم به جای ظاهرت رفتا رو افکارت را عوض کن تا همه با تو دوست شوند بهتر است قدر چیزهایی را که خداوند به توداده است بدانی و با پرنده ها مهربان باشی. 🌼🍃🌸🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦅بـاز فـراری باز شکاریِ پادشاهی فرار کرد و به انبار کاهی رفت که پیرزنی داشت آنجا کاه‌ها را الک می‌کرد تا با گندم به دست آمده برای فرزندان گرسنه‌اش آش درست کند. پیرزن باز را گرفت و به خانه‌اش بُرد و پرش را کوتاه کرد تا نپرد و به او گفت: «مادر کجا بوده‌ای که این قدر ناخنهایت دراز شده است؟» پیرزن ناخن‌های باز را که اصلی‌ترین عضو شکار اوست برید و با گندم‌هایی که از کاه‌ها جدا کرده بود برای خود و فرزندانش آش پخت و مقداری از آن را جلوی باز گذاشت ولی باز که تا به حال از آن گونه غذاها نخورده بود از غذای پیرزن نخورد. پیرزن وقتی دید که باز از غذای او نمی‌خورد به باز گفت: «من آش به این خوبی برایت پخته‌ام ولی تو از روی غرور و تکبر از این آش نمی‌خوری و سرکشی می‌کنی و به حرف من گوش نمی‌دهی. تو سزاوار این محبت نیستی.» پیرزن که از کار باز خشمگین شده بود بقیه آش در حال جوشیدن را بر سر باز بینوا ریخت و سر او سوخت و کچل شد. چند روزی گذشت. کم‌کم پرهای باز درآمد و ناخن‌هایش بلند شد ولی سرش کچل بود. پیرزن به خاطر کینه‌ای که از باز به دل گرفته بود به او نمی‌رسید و باز شبیه به کلاغ شده بود. حالا بشنوید از شاهی که بازش فرار کرده بود. او با خود می‌گفت: «باز هر کجا که رفته خودش برمی‌گردد.» چند روزی گذشت و باز برنگشت. پادشاه به سربازانش دستور داد بروند و بگردند و باز را پیدا کنند. سربازان رفتند و باز را در خانه پیرزن پیدا کردند و نزد شاه آوردند. شاه با دیدن باز بر سر وصورت خود زد و گفت: «چه کسی تو را به این شکل در آورده است؟» پادشاه بعد از این که کمی آرام شد به باز گفت: «این سزای توست که از ما فرار کردی و به خانه پیرزنی کثیف پناه بردی.» باز که از کرده خود پشیمان شده بود خود را به دست و صورت شاه می‌مالید و با زبان بی‌زبان می‌گفت که: «اشتباه کردم و مرا ببخش.» ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🐕‍🦺خانـه سگ روزی روزگاری سگی از خانه اربابش فرار کرد و به بیابان رفت. آن سال هوا بسیار سرد شده بود. سگ هرچه گشت غذایی برای خوردن به دست نیاورد. سگ به قدری لاغر شده بود که به غیر از پوست و استخوان چیزی برایش نمانده بود. سگ با خود می‌گفت: «من به قدری لاغر شده‌ام که سرما به استخوان‌هایم نفوذ می‌کند و مرا به زودی از پا در می‌آورد. خدایا اگر از این سوز و سرما نجات پیدا کنم در بهار برای خود خانه‌ای از سنگ می‌سازم که سرما نتواند در آن نفوذ کند.» خلاصه هر طور بود سگ آن زمستان را به پایان رساند. وقتی بهار رسید و آفتاب به سگ تابید و غذا زیاد شد و سگ از آن احوال رنجوری بیرون آمد تمام حرف‌هایی را که زده بود فراموش کرد و با خود گفت: «در این گرما چه کسی به داخل لانه می‌رود من که همیشه بیرون از خانه می‌خوابم بعد آن قدر هوا خوب است که احتیاجی به لانه ندارم.» هوای بهار آن قدر سگ را سر خوش کرده بود که زمستان و سرمایی را که پشت سر گذاشته بود، از یاد برد. سگ در سایه درختان می‌خوابید و از میوه درختان می‌خورد. کم‌کم گرما و آن خوشی‌هایی که سگ در آن غرق بود، جای خود را به سرما و قحطی داد. سگ تازه متوجه شد که بهار و تابستان هم تمام شد و او خانه‌ای ندارد که او را از سرما محافظت کند ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت و از کمبود غذا و سرمای هوا تلف شد. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌼تشنـه و آب در سالیان دور مسافری تشنه و خسته از کنار دیواری بلند می‌گذشت که صدای آب را شنید. او به دنبال آب این سو و آن سو را گشت تا فهمید صدای آب از پشت دیوار می‌آید. مسافر با هر زحمتی که بود از دیوار بالا رفت ولی وقتی بالای دیوار رسید فهمید که نمی‌تواند از دیوار پایین بپرد زیرا اگر این کار را می‌کرد حتماً آسیب می‌دید. مسافر از ناراحتی خشتی از دیوار کند و درون آب انداخت. صدای برخورد خشت در آب آن‌قدر به نظر مسافر گوش‌نواز آمد که تصمیم گرفت این کار را یک بار دیگر تکرار کند. مسافر چندین بار این کار را تکرار کرد که ناگهان چشمه فریاد زد: «هی تو از این که به من خشت می‌زنی چه فایده‌ای به تو می‌رسد؟» مسافر گفت: «اول این که صدای برخورد آب برای تشنه از هزاران نوای موسیقی گوش نوازتر است. صدای آب برای تشنه مانند نوید آزادی برای زندانی یا مانند بوی پیراهن یوسف (ع) است که نوید زنده بودن او را به یعقوب (ع) می‌داد یا مانند صدای رعد و برق است که در بهار موجب بیداری طبیعت می‌شود و نوید زندگی است. دوم این که هر خشتی که می‌کَنم یک خشت به آب زندگی بخش نزدیکتر می‌شوم.» خلاصه مسافر تشنه آن‌قدر از خشت‌های دیوار کند که بالاخره به آب رسید. آب نوشید و مشتی از آن را به صورتش زد و مدتی درکنار چشمه استراحت کرد بعد سرحال به راه خود ادامه داد و رفت. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
دوستی موش🐭 و قورباغه 🐸 موشي و قورباغه‌اي در كنار جوي آبي باهم زندگي مي‌كردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم مي‌خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگي‌ات را توي آب مي‌گذراني و من نمي‌توانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتي اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند. روزي موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب مي‌پرسيدند عجب كلاغ حيله‌گري! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پاي موش را به پاي قورباغه بسته؟!! قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد مي‌زد اين است سزاي دوستي با مردم نا اهل. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸فرستـاده مـاه روزی روزگاری در دشتی سرسبز فیل‌ها و حیوانات دیگر با هم زندگی می‌کردند. فیل‌هایی که در آن سبزه‌زار زندگی می‌کردند از بقیه حیوانات آنجا پرزورتر بودندو چشمه را به تصرف خود در آورده بودند و حیوانات دیگر اگر می‌خواستند از آب چشمه بنوشند باید صبر می‌کردند که فیل‌ها از آب چشمه بنوشند و تن و بدن خود را بشویند و بروند و تازه مدتی هم صبر کنند تا آب زلال شود بعد از آب چشمه بخورند. حیوانات از دست این فیل‌ها در رنج و عذاب بودند ولی کاری از دستشان نمی‌آمد زیرا فیل‌ها بسیار زورمند و قوی بودند و حیوانات دیگر نمی‌توانستند با آنها بجنگند. در میان حیواناتی که در ظلم فیل‌ها بودند خرگوشی بود که همه او را به دانایی و زرنگی می‌شناختند. روزی خرگوش به حیوانات دیگر گفت: «دوستان من نقشه‌ای کشیده‌ام که فیل‌ها با پای خودشان اینجا را برای همیشه ترک کنند ولی برای این که نقشه‌ام به گوش فیل‌ها نرسد به شما نمی‌گویم صبر کنید تا شب فرا برسد آن وقت خودتان خواهید فهمید.» شب فرا رسید.خرگوش بالای کوه رفت آن شب هوا صاف بود و هلال ماه تمام دشت را روشن کرده بود. خرگوش طوری ایستاده بود که سایه‌اش که از خود او بزرگتر بود بر روی کوه مقابل او افتاده بود و با صدایی که در کوه می‌پیچید خطاب به فرمانده فیل‌ها گفت: «ای فرمانده فیل‌ها من از طرف ماه فرستاده شده‌ام که به شما بگویم به چه حقی چشمه ماه را به تصرف خود در آورده‌اید. شما فقط تا زمانی که هلال ماه کامل شود فرصت دارید که اینجا را برای همیشه ترک کنید وگرنه ماه چشم‌های شما را کور و سر از تنتان جدا خواهد کرد. شبی که هلال ماه کامل شد فیلی که می‌خواهد آب بنوشد خشم ماه را در آب خواهد دید. دیگر خود دانید.» هفت شب از این ماجرا گذشت و هلال ماه کامل شد. آن شب فیل‌ها مانند همیشه به کنار چشمه آمده بودند. هوا صاف بود و قرص ماه درون آب افتاده بود. فرمانده فیل‌ها تا خرطومش را درون آب زد تا آب بنوشد آب موج برداشت و عکس ماه نیز مواج شد که ناگهان فرمانده فیل‌ها به یاد حرف فرستاده ماه افتاد و فکر کرد ماه خشمش را به او نشان داده است. فرمانده فیل‌ها پا به فرار گذاشت و فیل‌های دیگر نیز به دنبال او حرکت کردند و از سبزه‌زار رفتند و دیگر برنگشتند. حیوانات از خرگوش تشکر کردند و از آن به بعد با خیال آسوده از آب چشمه استفاده می‌کردند و همه این خوشبختی خود را مدیون هوش و ترفند خرگوش بودند. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
 : درخت علـم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. شخص دانایی عده‌ای را دور خود جمع کرده بود و برای آنها داستان تعریف می‌کرد و می‌گفت: «دوستان در کشور هندوستان درختی است که هر کس از میوه‌اش بخورد نه پیر می‌شود و نه می‌میرد.» یکی از اشخاص مورد اعتماد پادشاه آن سرزمین در جمع آنها حضور داشت تا از موضوع اطلاع یافت زود رفت و خبر را به پادشاه گفت. پادشاه شخصی را مأمور کرد که به هندوستان برود و هر طور شده آن میوه را به دست آورد و به خدمت پادشاه بیاورد. مأمور پادشاه سال‌های سال تمام شهرها، کوه‌ها، جزایر و دشت‌های هندوستان را یک به یک به دنبال میوه گشت و خلاصه جایی نمانده بود که او نگشته باشد. مأمور پادشاه از هرکس سراغ آن میوه را می‌گرفت به او می‌خندیدند و او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «کسی جز دیوانه وقت و عمرش را برای پیدا کردن چیزی که وجود ندارد، صرف نمی‌کند.» یا به مسخره به او می‌گفتند: «ای بزرگوار در فلان جا درخت بزرگی است که تنه تنومندی و برگ‌های پهنی دارد. میوه آن درخت همان است که تو می‌خواهی.» مأمور که می‌خواست حتماً میوه را پیدا کند کمترین احتمالی را از دست نمی‌داد و به هرجایی که مردم به او نشانی می‌دادند می‌رفت ولی وقتی آنجا می‌رسید می‌فهمید که او را دست انداخته‌اند. به این ترتیب سال‌ها از پی هم می‌گذشت و پادشاه همیشه برای مأمور پول می‌فرستاد و او مشکلی از نظر مالی نداشت تا این که مأمور از پیدا کردن میوه ناامید شد و عزم برگشتن به سرزمین خود کرد. مأمور به این فکر می‌کرد که به محض این که به قصر برسد و پادشاه بفهمد که او میوه را پیدا نکرده سر از تن او جدا خواهد کرد. مأمور پادشاه از این و آن شنیده بود که در سرزمین‌شان شخص عالمی زندگی می‌کند که برای هر مشکلی راه حلی دارد. برای همین تصمیم گرفت پیش آن شخص برود تا او راه حل مشکلش را به او بگوید. مأمور با چشمانی گریان که مانند ابر بهار می‌بارید نزد عالم رفت و به او گفت: «ای شیخ بر من محبت کن و راه حل مشکلم را به من بگو.» عالم گفت: «چرا این‌قدر ناراحت و ناامیدی و از من چه می‌خواهی و مشکلت چیست؟» مأمور گفت: «شاه مرا برای پیدا کردن درختی که میوه‌اش باعث می‌شود آدم پیر نشود و نمیرد به سرزمین هندوستان فرستاد من سال‌ها گشتم و سختی‌های زیادی در این راه کشیدم و بسیار مورد طعنه و تمسخر مردم قرار گرفتم ولی میوه را پیدا نکردم و الآن می‌ترسم به قصر برگردم.» عالم خندید و گفت: «ای آدم عاقل این درختی که تو دنبالش می‌گردی جز درخت علم نیست که در شهر علم واقع است. این درخت بسیار بزرگ و دارای ریشه‌های بلندی است که به اعماق زمین فرو رفته است و دارای تنه تنومند و بزرگی می‌باشد. علم نام‌های زیادی دارد از آن به نام درخت، آفتاب، دریا و گاهی ابر نام برده می‌شود. تو اگر واقعاً مفهوم درخت را می‌فهمیدی این همه سال گم گشته و حیران نمی‌شدی. بعضی از انسان‌ها دارای هزاران آثار علمی هستند که کوچکترین آنها که در کتاب‌ها آورده می‌شود باعث پیشرفت انسان‌ها و حتی نجات جان آنها می‌شود و این آثار باعث جاودانگی آن عالم می‌شود که تا ابد او با آثارش زنده است. ولی بعضی از انسان‌ها به جای علم صفات و اوصاف زیادی دارند که هیچ کدام از آنها واقعی نیست و باعث رستگاری آنها نمی‌شود. هر کس به جای علم دنبال اوصاف و القاب برود مانند تو گم گشته و حیران می‌شود. تو به دنبال اسم ومیوه درخت رفتی و از حقیقت آن غافل شدی و عاقبت به ناکامی و بدبختی افتادی از نام‌ها و القاب دروغین دنیا چشم‌پوشی کن و رو به حقایق و علم و صفات خوب انسانی بیاور تا صفات نیکو تو را به سوی حقیقت راهنمایی کند. وقتی انسانها دنبال ظواهر دنیا نروند و در پی کسب علم و دانش و معرفت باشند هیچ جنگی روی نمی‌دهد و هیچ اختلافی پیش نمی‌آید.» مأمور وقتی پی به حقیقت ماجرا برد و منظور از آن میوه را فهمید از عالم خداحافظی کرد و به او گفت: «سعی می‌کنم از نصیحت‌های شما پند بگیرم و همیشه در پی کسب علم که همانا آب حیات و باعث طول عمر می‌شود بروم.» این را گفت و به سوی کشورش بازگشت. مأمور وقتی به قصر رسید به خدمت پادشاه رفت و تمام وقایع را از ابتدا تا انتها تعریف کرد و گفت: «منظور از آن درخت، درخت علم است که باعث جاودانه شدن انسان می‌شود.» پادشاه مأمور را از مال دنیا بی‌نیاز کرد و مأمور به دنبال علم رفت و از علمای آن عصر شد و پادشاه هم برای جاوید ماندن اسمش علما و شعرا و حکمای زیادی را تربیت کرد. 🍃فرزندان خود را با قصه های زیبا و آموزنده ی مثنوی آشنا نمایید 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز می باشد.
: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦜طوطی و بقّال   روزی، روزگاری، در شهری، مرد بقّالی زندگی می‌کرد. بقّال، مغازه‌ای داشت که در آن کار می‌کرد و برای این‌که از صبح تا شب تنها نباشد، یک طوطی سبز و زیبا خریده بود. طوطی سبز، علاوه بر زیبایی، خیلی هم باهوش و زرنگ بود. خیلی زود یاد گرفت که حرف بزند. هر چه بقّال می‌گفت، تکرار می‌کرد و همین باعث شادی و سرگرمی بقّال شده بود. علاوه بر این‌ها، گاهی که کاری پیش می‌آمد و بقّال به خانه یا جای دیگری می‌رفت، طوطی در مغازه می‌ماند، از آن مواظبت می‌کرد و به مشتری‌ها می‌گفت که کمی صبر کنند تا بقّال برگردد و چیزهایی را که لازم دارند، به آن‌ها بفروشد. طوطی قصّۀ ما، آن‌قدر زرنگ و باهوش بود که بعضی از مشتری‌ها را می‌شناخت و با آن‌ها حرف می‌زد. به آن‌ها سلام می‌کرد و احوال‌شان را می‌پرسید. مشتری‌ها هم او را دوست داشتند. این مسأله باعث شده بود که رفت و آمد مردم به مغازۀ بقّال بیشتر شود و کار و کسب او رونق بگیرد. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها گذشت. تا این‌که روزی از روزها، بقّال برای ناهار به خانه‌اش رفت و طوطی در مغازه ماند. ظهر بود و همه جا خلوت. اصلاً کسی به مغازه نیامد تا طوطی با او حرف بزند. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_مثنوی 🦜طوطی و بقّال   #قسمت_اول روزی، روزگاری، در شهری، مرد بقّالی زندگی می‌کرد. بقّال،
👆👆👆👆👆👆👆 🦜طوطی و بقّال  حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست خودش را سرگرم کند. مدّتی این طرف و آن طرف پرید. کمی با خودش حرف زد. امّا این چیزها هم خسته‌اش کرد. پر زد و روی بالاترین قفسۀ مغازه نشست تا از آن بالا همۀ گوشه و کنارهای مغازه را تماشا کند. بعد پر زد تا گوشۀ دیگری بنشیند که ناگهان نوک بالش به شیشۀ روغنی خورد که قیمتی و کمیاب بود و بقّال آن را بالای قفسه‌ها قایم کرده بود. شیشۀ روغن از آن بالا افتاد پایین، شکست و روغن‌های داخل آن روی زمین ریخت. طوطی بیچاره ترسید و پرید روی زمین؛ امّا دیگر دیر شده بود. چند بار با بالش به سرش زد و گفت: «ای وای! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟! حالاجواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد که چرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟» طوطی، ترسان و لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود. یک ساعتی گذشت تا این که سر و کله بقال پیدا شد. جواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد که چرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟» طوطی، ترسان و ،لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود. یک ساعتی گذشت تا این که سر و کله بقال پیدا شد. با دیدن شیشهٔ شکسته و روغنهای ریخته همه چیز را .فهمید برگشت و سر طوطی فریاد کشید و چنان ضربه ای به سرش زد که پرنده بیچاره از روی پیشخوان پرت شد ،پایین و اگر بال نداشت و نمیتوانست بپرد، حتماً استخوانهایش شکسته بود. بقال، شیشه های شکسته را جمع کرد و بیرون برد؛ اما ،طوطی از ضربهٔ مرد ،بقال، چنان به لاک خودش فرو رفت که دیگر نتوانست حرف بزند. پرید گوشه تاریکی نشست و در خود فرو رفت. یکی دو روز که گذشت پرهایش شروع کرد به ریختن یعنی ،طوطی هم کچل شد و هم لال... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆👆👆👆👆👆👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦜طوطی و بقّال #قسمت_دوم  حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست
🦜طوطی و بقّال چند روزی که گذشت بقال کم کم از ناراحتی در آمد رفت سراغ طوطی اش و با او حرف زد؛ اما پرنده جوابی نداد بقال فکر کرد طوطی با او قهر کرده کمی سر به سرش گذاشت؛ اما نه، طوطی نمی توانست حرف بزند انگار همه چیز از یادش رفته بود پرنده ،بیچاره مثل یک تکه سنگ گوشه ای نشسته بود. بقال با خود گفت حتماً طوطی ترسیده و زبانش بند آمده؛ اگر کمی ناز و نوازشش کنم دوباره حالش خوب می.شود اما بقال هر چه با او حرف زد، او به حرف نیامد حالا نوبت بقال بود که پشیمان شود و افسوس بخورد بقال با خود میگفت دیدی چه طور ناگهان عصبانی شدم و بر سر طوطیام زدم؟ چرا این کار را کردم؟ مگر آن شیشه روغن چه قدر ارزش داشت که پرنده بیچاره را به این حال و روز انداختم همهٔ مغازه،ام فدای یک پر کوچک طوطی اما افسوس بی‌فایده بود. وقتی مشتریها به مغازه می آمدند و میدیدند که طوطی ساکت گوشه ای نشسته، علتش را میپرسیدند و بقال میگفت: «کاش دستم شکسته بود و به او ضربه نزده بودم کاش زبانم لال شده بود و او را دعوا نکرده بودم.» بقال میدانست که رونق مغازه اش به خاطر طوطی شیرین زبان بوده و حالا میترسید که آن همه مشتری را از دست بدهد بیشتر ناراحتی بقال، به خاطر از دست دادن مشتری هایش بود. اتفاقاً حدس بقال درست بود. از وقتی طوطی لال شده بود و حرف نمیزد مشتریهایش هم دیگر به مغازه اش نمی آمدند و از او خرید نمی کردند. بقال به فکر چارۀ دیگری افتاد. کلی نذر و نیاز کرد. به فقیرها و بیچاره پول داد تا بلکه خداوند زبان طوطی اش را باز کند و دوباره پرنده زیبایش به حرف آید. مدت ها ،گذشت تا این که روزی از روزها، درویش پیری به مغازه بقال آمد؛ درویشی با سر بیمو و طاس، و صورت آبله رو. وقتی طوطی به درویش کچل نگاه کرد، به یاد خودش افتاد که او هم پرهای سرش ریخته و کچل شده بود. انگار همدم و رفیقی پیدا کرده باشد، پر زد و نشست کنار درویش بیمو و از او پرسید: «ای درویش، تو هم شیشه روغن را شکسته ای که کچل شده ای؟» بقال که دید طوطی اش به حرف آمده، خوشحال شد و خندید؛ اما درویش که از ماجرای طوطی و کچل شدنش بی‌خبر بود، حیران و سرگردان به بقّال و طوطی نگاه کرد. بقّال، قصۀ طوطی و علّت کچل شدنش را برای درویش گفت. درویش هم از کارها و حرف‌های طوطی خندید. به این ترتیب، طوطی به حرف آمد و زبانش باز شد؛ امّا فکر می‌کرد که هر کس کچل است، مثل او شیشۀ روغن شکسته و کتک خورده است. حالا که طوطی به حرف آمده،کانال ما را به دوستان خودتون معرفی کنید و ادامه قصه های شیرین کانال رو با دوستانتون دنبال کنید😍 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش شیر و خرگوش باهوش   روزی، روزگاری، در گوشه‌ای از این دنیای بزرگ،دشت سبز و زیبایی بود. در این دشت سبز و خرّم حیوان‌های زیادی در کنار هم زندگی می‌کردند؛ گوزن،آهو،بز،‌روباه، خرگوش،و کلّی پرنده و چرندۀ دیگر. این حیوان‌ها به خوبی و خوشی روزگار می‌گذراندند.کسی کاری به کارشان نداشت. آن‌ها هم کاری به کسی نداشتند و آزارشان به کسی نمی‌رسید.تا این‌که روزی از روزها، شیری به آن‌جا آمد.شیر خرامان خرامان آمد و آمد و روی تخته‌سنگی بزرگی که در وسط دشت بود،نشست. غرّشی کرد و گفت: «من شاه این سرزمین‌ام. هر کس از فرمان من سرپیچی کند، با همین دندان‌های تیزم او را پاره پاره می‌کنم.» حیوان‌های بیچاره ترسیدند و لرزیدند؛ چون می‌دانستند که شیر،حیوان درّنده و قوی‌هیکلی است.از قضا،ترس آن‌ها درست بود؛چون چند ساعتی که گذشت،شیر از تخت شاهی‌اش به زیر جست، آهوی بیچاره‌ای را دنبال کرد، او را شکار کرد و خورد. این کار،هر روز تکرار می‌شد.مدّتی که گذشت،حیوان‌ها به تنگ آمدند.دور هم جمع شدند.با هم حرف زدند و فکر کردند تا راه حلّی پیدا کنند.این‌طوری که نمی‌شد زندگی کرد. هر لحظه و هر ساعت،در ترس و نگرانی بودندو معلوم نبودشیر کدام‌شان را شکار کند و بخورد.عاقبت راه چاره‌ای پیدا کردند.چند حیوان،نماینده شدند تا خدمت شیر برسند و با او حرف بزنند. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش #قسمت_اول شیر و خرگوش باهوش   روزی، روزگاری، در
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش حیوان‌ها به راه افتادند. وقتی به چند قدمی تخت و بارگاه شاه شیر رسیدند، همه سلام کردند و یکی از آن‌ها گفت: «ای سلطان این دشت، و ای پادشاه حیوان‌ها، حرفی داریم. اگر اجازه بدهید، حرفمان را بگوییم.» شیر که سیر بود و روی تخته‌سنگی بزرگ لم داده بود، گفت:‌ «بگویید ببینم چه می‌خواهید.» یکی از حیوان‌ها گفت: «آمده‌ایم از شما خواهش کنیم که دیگر به ما حمله نکنید و ما را شکار نکنید.» شیر غرّشی کرد. بعد با صدای بلندی خندید و گفت: «آخ که شما حیوان‌ها چه‌قدر ساده و احمق‌اید! اگر به شما حمله نکنم، پس چه کار کنم؟ چی را بخورم و این شکمم را چگونه سیر کنم؟!» آهو که صدایش از ترس می‌لرزید، گفت: «ای سلطان جنگل و دشت و صحرا، ما نیامده‌ایم که چنین جسارتی بکنیم. می‌دانیم که شما هم باید غذایی بخورید و باید یکی از ماها را شکار کنید. ما آمده‌ایم بگوییم که دیگر لازم نیست شما زحمت بکشید و از تخت پایین بیایید و دنبال ما بدوید و ما را شکار کنید. ما خودمان غذای شما را برایتان می‌آوریم.» شیر که منظور آهو را نفهمیده بود، باز هم خندید و گفت: «منظورت چیست؟» گوزن گفت: «منظور ما این است که هر لحظه و هر ساعت که شما اراده کنید، ما خودمان، یکی از حیوان‌ها را می‌آوریم خدمت شما. آن حیوان خودش می‌آید جلو دهان شما می‌خوابد و شما فقط او را بخورید.» شیر قدری فکر کرد و بعد گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم. ولی وای به حالتان اگر بخواهید کلک بزنید! وای به حالتان اگر روزی غذای من دیر شود.» بز کوهی گفت: «شما به ما قول بدهید که دیگر به ما حمله نمی‌کنید، ما هم قول می‌دهیم که به حرف‌مان عمل کنیم و هر روز، سر ساعت معیّنی، حیوانی را خدمت شما بفرستیم.» ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش #قسمت_دوم حیوان‌ها به راه افتادند. وقتی به چند
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم. من که قصد آزار و اذیّت شما را ندارم. من سلطان شما هستم. فقط یادتان باشد که حقّه‌ای در کارتان نباشد؛ وگرنه، روزگار همه‌تان را سیاه می‌کنم.» حیوان‌ها از شیر تشکّر کردند و برگشتند. از آن روز به بعد، هر روز، نزدیک‌های ظهر، حیوان‌ها قرعه‌ای می‌انداختند و قرعه به نام هر حیوانی که در می‌آمد او مجبور بود با پای خود نزد شیر برود تا شیر او را بخورد و کاری به کار دیگران نداشته باشد. چند ماهی گذشت و این کار انجام شد. هر روز، حیوان بیچاره‌ای با پای خود پیش شیر می‌رفت و شیر هم او را می‌خورد. تا این‌که روزی از روزها، قرعه به نام خرگوش باهوش افتاد. خرگوش گفت: «من به پای خود نزد شیر نمی‌روم. این شیر ظالم دارد به ما زور می‌گوید.» حیوان‌ها به وحشت افتادند. کلّی با خرگوش حرف زدند و او را نصیحت کردند. خرگوش گفت:‌ «فرض کنید. من حرفتان را قبول کنم و بروم. باز فردا همین وضع است و همین بساط. فردا باز نوبت دیگری است. طولی نمی‌کشد که همۀ ما با پای خود پیش شیر می‌رویم و او هم همۀ ما را می‌خورد. باید جلو شیر بایستیم.» حیوان‌ها گفتند: «چه‌طوری؟ شیر، دندان‌های تیزی دارد. چنگال‌های قوی و درّنده‌ای دارد. ما که زورمان به او نمی‌رسد!» خرگوش خندید و گفت: «ولی ما عقل داریم. خدا به ما عقل و هوش داده، و با این عقل و هوش، خیلی کارها می‌شود کرد.» حیوان‌ها گفتند: «مثلاً چه کار کنیم؟» خرگوش گفت: «کمی به من فرصت بدهید. من خودم کارها را درست می‌کنم. مطمئن باشید کاری می‌کنم که این شیر ظالم ادب شود و دست از این کارهایش بردارد.» حیوان‌ها خندیدند و گفتند: «تو با این چثّۀ کوچکت، می‌خواهی با شیر بجنگی؟» خرگوش گفت: «ای دوستان، من نقشه‌ای کشیده‌ام؛ نقشه‌ای که می‌تواند شیر را نابود کند و او را از بین ببرد.» حیوان‌ها پرسیدند: «چه نقشه‌ای؟ بگو چه کار می‌خواهی بکنی؟» خرگوش گفت: «شما همین جا باشید. بعداً می‌فهمید که نقشۀ من چه بوده است. اصلاً نگران نباشید.» خرگوش باهوش راه افتاد و در بین راه، باز هم به نقشه‌ای که کشیده بود، فکر کرد. خرگوش به موقع نزد شیر نرفت. عمداً دیر کرد و یک ساعت دیرتر پیش شیر رفت. از آن طرف، شیر وقتی دید که مثل هر روز حیوانی نزدش نیامد، عصبانی شد. هم گرسنه‌اش شده بود و هم از دست حیوان‌ها ناراحت. فکر کرد: حیوان‌ها زیر قول‌شان زده‌اند و می‌خواهند به من کلک بزنند. باید دوباره خودم دست به کار شوم و بروم یکی از آن‌ها را شکار کنم. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش #قسمت_سوم شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش شیر، ناراحت و عصبانی، داشت فکر می‌کرد که خرگوش کوچک نزدیک شیر رسید. خرگوش فهمید که شیر عصبانی است؛ برای همین، خودش را آماده کرد و قیافۀ وحشت‌زده‌ای به خود گرفت. شیر که عصبانی بود، غرّید و به خرگوش گفت: «چرا دیر آمدی؟ مگر نگفته بودم که نباید زیر قول‌تان بزنید؛ وگرنه...؟» خرگوش با همان قیافۀ وحشت‌زده و نفس‌نفس‌زنان گفت: «ای سلطان بزرگ، گناه از من نیست. من تقصیر ندارم. من و خرگوش دیگری به موقع راه افتادیم تا نزد شما بیاییم؛ امّا در بین راه، شیر دیگری به ما حمله کرد و آن یکی خرگوش را گرفت. من به زور توانستم از دستش فرار کنم و نزد شما بیایم.» شیر که خیلی عصبانی شده بود، فریاد زد: «یک شیر دیگر؟! کجاست آن شیر؟ بیا به من نشان بده تا حقّش را کف دستش بگذارم.» خرگوش گفت: «جناب سلطان، آن شیر بدجنس به شما بدوبیراه گفت. به شما حرف‌های زشتی زد و گفت اگر راست می‌گویید و سلطان این دشت و صحرا هستید، بروید با او مبارزه کنید. او خودش را قوی‌تر از شما می‌داند و می‌خواهد شما را شکست بدهد و خودش سلطان این دشت بشود.» شیر گفت: «زبانت را گاز بگیر! بیا او را به من نشان بده تا ببیند که قوی‌تر کیست. هیچ شیری نمی‌تواند مرا شکست بدهد. حالا کجاست آن شیر؟ زود مرا نزد او ببر!» خرگوش گفت: «دنبال من بیایید تا او را به شما نشان بدهم. او آن طرف دشت، پشت آن تپّه، منتظر شماست.» خرگوش به راه افتاد؛ شیر هم به دنبالش. نقشۀ خرگوش گرفته بود و شیر که به خودش مغرور بود، فریب حرف‌های خرگوش را خورد و دنبال او راه افتاد. آن‌ها رفتند و رفتند تا پشت تپّۀ کوچکی به چاه آبی رسیدند. خرگوش، چاه را نشان داد و گفت:‌ «شیر داخل آن چاه است. من می‌ترسم جلو بروم. می‌ترسم آن یکی شیر مرا بخورد.» شیر که حالا دیگر حرف‌های خرگوش را باور کرده بود، گفت: «نترس ای خرگوش احمق. بیا کنار من و از هیچ چیز نترس. همین حالا می‌روم و حساب آن شیر را می‌رسم.» شیر به طرف چاه جلو رفت. خرگوش هم همراه او رفت. وقتی درست کنار چاه رسیدند، خرگوش خم شد و داخل چاه را نشان داد و با صدای لرزانی گفت: «جناب شیر، نگاه کنید... آن یکی شیر داخل چاه است. خودتان نگاه کنید و او را ببینید!» شیر خم شد و داخل چاه را نگاه کرد و عکس خودش را در آن‌جا دید. فکر کرد راستی راستی شیری در چاه است. خیلی خیلی عصبانی شد. جستی زد و پرید داخل چاه تا با آن شیر بجنگد. بله، شیر که به زور پنجه‌ها و به تیزی دندان‌هایش مغرور شده بود، چشم و گوشش بسته شد و در دام افتاد و هلاک شد. خرگوش باهوش که دید نقشه‌اش کامل از آب در آمده و همه چیز همان طور که فکر می‌کرد، پیش رفته، با خوش‌حالی پیش حیوان‌ها برگشت و همه چیز را برای آن‌ها تعریف کرد. حیوان‌ها شادی‌ها کردند و جشن گرفتند. همه از خرگوش تشکّر کردند و به او آفرین گفتند. حتّی بعضی از حیوان‌ها فکر کردند که این خرگوش کوچک، فرشته‌ای‌ست که از آسمان آمده تا آن‌ها را از دست شیر ظالم نجات بدهد. خرگوش گفت: «نه، نه... من خرگوش ضعیف و کوچکی هستم؛ همان خرگوش که سال‌ها در کنار شما زندگی می‌کردم. من از فکر خودم استفاده کردم. از عقلی که خداوند به من داده بود، استفاده کردم و شیر را شکست دادم؛ وگرنه، من همان خرگوش کوچکی هستم که شما می‌گفتید چه‌طور می‌خواهی با شیر قوی‌پنجه بجنگی. من با فکر و عقلم شیر را نابود کردم؛ با عقل و هوشی که خدا به من داده است.» خرگوش این را گفت و رفت تا غذایی پیدا کند و بخورد. ما هم برویم قصّۀ بعدی را آماده کنیم. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4