eitaa logo
قصه های کودکانه
36.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
933 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃عنوان قصه: شخصی سوار بر اسب در راهی می‌رفت که دید یک نفر در بیابان خوابیده و ماری در دهان او می‌رود. سوار بر سرعت خود افزود تا مار را براند و مانع رفتن مار در دهان آن شخص شود ولی تا به آن مرد رسید کار از کار گذشته بود. سوار که آدم باهوش و دنیادیده‌ای بود برای این که مار در بدن شخص خفته بمیرد چند مشت بر سینه او زد که ناگهان خفته بیدار شد و از ترس به زیر درخت سیبی که آنجا بود رفت و آنجا نشست. سوار باهوش برای این که آن مرد مار را بالا بیاورد و مار از بدن او خارج شود تا توانست به زور به او از سیب‌های پوسیده‌ای که زیر درخت ریخته شده بود خوراند. خفته که هنوز جای آن مشت‌ها بر سینه‌اش درد می‌کرد و آن‌قدر سیب به زور خورده بود که داشت بالا می‌آورد، فریاد زد: «ای آدم حسابی مگر من به تو چه بدی کرده‌ام؟ کافران هم بدون دلیل خون کسی را نمی‌ریزند که تو می‌خواهی خونم را بریزی. اگر با من دشمنی داری خنجرت را درآور و خونم را بریز و جانم را بگیر، دیگر چرا مرا این قدر عذاب می‌دهی.» مرد که دید سوار چیزی نمی‌گوید شرو ع به نفرین کرد و گفت: «خدایا این مرد را که قصد جانم را دارد به مکافات عملش گرفتار گردان.» و بعد از آن گفت: «چقدر من بداقبالم که روی تو را دیدم و خوشا به حال کسانی که مُردند و روی توی کافر را ندیدند.» سوار که دید آن مرد این حرف‌ها را از روی نادانی و ترس از مرگ می‌زند به حرف او توجه نکرد و برای این که سم مار در بدن او تأثیر نکند و آن شخص را وادار به حرکت نماید سوار بر اسبش شد و به تاخت آنجا را ترک نمود. آن شخص که دید سوار حرکت کرد و رفت فکر کرد سوار دارد فرار می‌کند برای گرفتن انتقام در پی سوار شروع به دویدن کرد. او تا شب به دنبال سوار دوید. آن قدر در صحرا دویده و زمین خورده بود که تمام سر و صورتش زخم شده بود ولی با این حال خود را بروی زمین می‌کشید و می‌رفت تا این که حالش به هم خورد و مار و هرچیز دیگر را که خورده بود، بالا آورد. وقتی مار از بدن مرد خارج شد تازه فهمید که سوار قصد کمک به او را داشته و نمی‌خواسته جانش را بگیرد. با خارج شدن مار از بدنش تمام ضعف و بی‌حالی که در وجودش بود از بین رفت. مرد با خود گفت: «‌خدایا شکرت که آن سوار را فرستادی که جان مرا نجات دهد. او به من محبت کرد ولی من از روی نادانی می‌خواستم خونش را بریزم. خدایا او را در پناه خودت حفظ فرما.» مرد با خود عهد کرد دیگر در مورد کسی زود تصمیم نگیرد. 🍂فرزندانمان را با قصه های شیرین،آموزنده و کهن فارسی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌼آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت سایر دوستان شما👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روزی یک پشه برای دادخواهی و شکایت نزد حضرت سلیمان (ع) آمد و گفت: «ای سلیمانی که بر تمام موجودات عدالت گسترانیده‌ای! ما در ضعف و کوچکی و تو در کَرَم و بزرگواری شهرت داری. داد ما را بستان و ما را دستگیر باش.» سلیمان (ع) گفت: «چه کسی در زمان ما به خودش اجازه داده که بر کسی ظلمی روا دارد؟» پشه گفت: «شکایت من از باد است. او بر ما مشت می‌زند و ما را از این سو به آن سو پرت می‌کند. ما پشه‌ها از او دل پرخونی داریم.» سلیمان گفت: «خدا به من فرمان داده است که شکایت یک نفر را بدون حضور نفر دیگر نشنوم و قبول نکنم. من نمی‌توانم از امر الهی سرپیچی کنم اگر می‌خواهی به شکایت تو رسیدگی کنم برو و باد را نزد من بیاور.» پشه گفت: «من دلیل شما را قبول دارم ولی باد در فرمان توست.» حضرت سلیمان به باد فرمان دادکه نزد او بیاید. پشه تا فهمید باد دارد به آنجا می‌آید می‌خواست فرار کند که حضرت سلیمان گفت: «ای پشه مگر نخواستی که داد تو را از باد بستانم بمان تا بر هر دو قضاوت کنم و سخنان هر دوی شما را بشنوم و حکمی عادلانه بدهم.» پشه گفت: «همه سیه‌روزی من از وجود باد است وقتی او اینجا بیاید دمار از روزگار من در خواهد آورد. من چطور اینجا بمانم وقتی نیستی من در هستی اوست.» و پشه فرار را بر قرار ترجیح داد و دیگر برای دادخواهی نزد سلیمان نیامد. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
 وقتی سلیمان به پادشاهی بر زمین و تمام موجودات آن برگزیده شد، تمام پرندگان برای عرض تبریک خدمت او رسیدند. پرندگان برای این که نزد سلیمان از ارج و مقامی برخوردار بشوند از کارهایی که بلد بودند برایش می‌گفتند تا این که نوبت به هدهد و کاری که بلد بود رسید. هدهد گفت: «چشمان من طوری است که آب را در اعماق زمین می‌بینم. حتی می‌توانم تشخیص دهم که این آب از دل سنگ بیرون می‌آید یا خاک یا اینکه این آب در چه عمقی و دارای چه رنگ و مزه‌ای است، شور است یا شیرین، زلال است یا گل آلود.» سلیمان (ع) گفت: «ای دوست تو را به سقایی لشکریان می‌گمارم تا در سفرهای دور آب برایمان پیدا کنی.» زاغ تا این حرف را از دهان سلیمان (ع) شنید از روی حسد گفت: «شایستۀ ما پرندگان نیست که جلوی شخصی مانند شما لاف بزنیم و کاری را که دروغ است به عرض شما برسانیم. هُدهُد اگر راست می‌گوید و آب را در اعماق زمین می‌بیند، چرا دام را که زیر مشتی از خاک است نمی‌بیند و سال‌ها بدون بهره‌مندی از خوشی‌های زندگی و آزادی گرفتار قفس می‌شود؟» سلیمان (ع) گفت: «زاغ راست می‌گوید تو چطور دام را نمی‌بینی ولی آب را می‌بینی؟» هدهد گفت: «ای شاه به خاطر خدا حرف دشمن را نشنو و به من بیچاره رحم کن. اگر نتوانم چیزی را که می‌گویم ثابت کنم سرم را از بدن جدا نما. اگر قضا و قدر مانند ماه گرفتگی یا خورشید گرفتگی جلوی چشم عقل مرا نگیرد، دام را می‌بینم. گرفتاری من در دام از قضا و قدر الهی است و چه کسی می‌تواند منکر قضا و قدر الهی شود.» زاغ دیگر حرفی نزد و سلیمان (ع) همان طور که گفته بود هُدهُد را سقای لشکر خود کرد. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
فرزندان خود را با قصه های تربیتی و اخلاقی آشنا نماییم عنوان قصه: مـردی که خار می‌کاشت روزی مرد خار کنی بود که هرروز می‌رفت و از بیابان خار جمع می‌کرد و به ده می‌آورد و می‌فروخت و به این وسیله روزگار خود را می‌گذراند. روزی مرد تصمیم گرفت و با خود گفت: «چرا من به خودم زحمت بدهم و به بیابان بروم همین جا جلوی خانه‌ام خار می‌کارم و دیگر به بیابان نمی‌روم.» مرد بوته خاری جلوی خانه‌اش کاشت. روز به روز خار بزرگتر می‌شد و در پای درویشان و بچه‌ها و خلاصه تمام کسانی که از جلوی خانه مرد خارکن رد می‌شدند، می‌رفت و پای آن‌ها را زخم می‌کرد و خون جاری می‌شد. هر دمی آن خاربن افزون شدی پای خلق از زخم آن پر خون شدی جامه‌های خلق بدریدی ز خار پای درویشان بخستی زار زار مردم از این درخت خار در عذاب بودند و هر چه‌قدر مرد خارکن را ملامت می‌کردند که درخت خار را بکن در گوش او فرو نمی‌رفت و هی امروز و فردا می‌کرد تا این که مردم از دست خارکن به حاکم شهر شکایت کردند. حاکم دستور داد مرد خارکن را نزد او بیاورند. حاکم به مرد خارکن گفت: چون بجد حاکم بدو گفت این بکن گفت آری بر کنم روزیش من مدتی فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محکم نهاد گفت روزی حاکمش ای وعده کژ پیش آ در کار ما واپس مغژ گفت الایام یا عم بیننا گفت عجل لا تماطل دیننا «چرا درخت خارت را نمی‌کنی و امروز و فردا می‌کنی؟ این را بدان که هر روز که می‌گذرد درخت خار ریشه‌هایش محکم‌تر می‌شود و هرروز تو ضعیف‌تر و پیرتر می‌شوی. اگر امروز تو آن را نکَنی بالاخره روزی فرا می‌رسد که اگر بخواهی هم نمی‌توانی درخت خارت را بکنی.» تو که می‌گویی که فردا این بدان که بهر روزی که می‌آید زمان آن درخت بد جوان‌تر می‌شود وین کننده پیر و مضطر می‌شود خاربن در قوت و برخاستن خارکن در پیری و در کاستن خاربن هر روز و هر دم سبز و تر خارکن هر روز زار و خشک تر او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر زود باش و روزگار خود مبر خارکن که دید حاکم درست می‌گوید و حرف حساب جواب ندارد زود رفت و تبرش را برداشت و درخت خار را کند و به این ترتیب مردم از شر درخت خار راحت شدند و حاکم را دعا کردند. نکته معرفتی و اخلاقی: کارهای بد مانند همان خار به خود انسان و دیگران آسیب می زند،پس باید مراقب رفتار و اعمال خودمان باشیم. خاربن دان هر یکی خوی بدت بارها در پای خار آخر زدت بارها از خوی خود خسته شدی حس نداری سخت بی‌حس آمدی گر ز خسته گشتن دیگر کسان که ز خلق زشت تو هست آن رسان غافلی باری ز زخم خود نه‌ای تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای 🍂🌸🌼🍂🍃🌼🌸🍂 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌼🍃🍁🌸🍃🍁🌼 آدرس کانال قصه های کودکانه جهت ارسال برای دوستان و عضویت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
43.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چهار مرد مسافر، خسته و گرسنه، بی‌آنکه پول یا غذایی همراه داشته باشند وارد شهر شدند. مردم شهر با تعجب به آن چهار مرد ژولیده و خاک‌آلود نگاه می‌کردند. مرد بازرگانی جلو آمد و از آنها پرسید: شما که هستید؟ از کجا می‌آیید؟ چرا اینقدر ضعیف و رنگ پریده هستید؟ چه اتفاقی برایتان افتاده؟ یکی از آن چهار مسافر گفت: ما همراه کاروانی مسافرت می‌کردیم. از شهری به شهر دیگر می‌رفتیم و خرید و فروش و تجارت می‌کردیم. چند روز پیش وقتی که کاروان ما برای استراحت در بیابانی توقف کرد، ما چهار نفر برای انجام کاری از کاروان دور شدیم. وقتی برگشتیم با صحنه وحشتناکی روبرو شدیم. مرد بازرگان پرسید: چه صحنه‌ای؟ مرد مسافر آهی کشید و گفت: راهزن‌ها به کاروان ما حمله کرده و همه را از بین برده بودند. هر چه پول و طلا داشتیم همه را غارت کرده و حتی آب و غذایی نیز باقی نگذاشته بودند. ما ماندیم و بیابانی خشک و ترسناک که حتی نمی‌دانستیم از کدام راه باید برویم. روزها با ناامیدی در بیابان راه رفتیم تا اینکه خدا یاریمان کرد و ما را به شهر شما رساند. مرد بازرگان دست در جیب کرد و یک درهم بیرون آورد و به مرد مسافر داد و گفت: با این پول می‌توانید برای خود غذایی تهیه کنید. مرد مسافر با خوشحالی تشکر کرد و نزد دوستانش رفت. مرد بارزگان نیز به راه خود رفت. هنوز مسافت زیادی از آنها دور نشده بود که صدای داد و فریاد به گوشش رسید. برگشت و دید که آن چهار نفر با هم گلاویز شده و با مشت و لگد به جان هم افتاده‌اند. با عجله به طرف آنها دوید و با کمک مردم، آنها را از هم جدا کرد. وقتی آرام گرفتند پرسید: برای چه با هم دعوا می‌کنید؟ مرد مسافری که یک درهم را گرفته بود گفت: من به همراهانم گفتم که با این پول مقداری انگور بخریم و بخوریم، هم تشنگیمان بر طرف می‌شود و هم گرسنگیمان، ولی هر کدام از اینها چیز دیگری غیر از انگور می‌خواهند. یکی می‌گوید: عناب می‌‌خواهم. دیگری می‌گوید: اٌزٌم می‌خواهم. این یکی هم که چشم‌های آبی دارد مرتب می‌گوید: استافیل، استافیل. بازرگان که مرد دنیا دیده‌ای بود با شنیدن این حرف‌ها لبخندی زد و گفت: کمی صبر کنید تا مشکل شما را حل کنم. سپس به مغازه میوه‌ فروشی رفت و طبقی انگور شیرین خرید و نزد آنان برگشت. هر چهار مسافر خسته با دیدن انگورها، شاد شدند. مسافر سیاه چرده و درشت هیکل با خوشحالی سری تکان داد و گفت: عناب! مسافر رومی که چشم‌های آبی داشت گفت: استافیل! مرد ترک زبان هم با رضایت لبخندی زد و گفت: اٌزٌم! بازرگان رو به مرد فارس کرد و گفت: شما چهار نفر یک چیز می‌خواستید ولی چون زبان هم را نمی‌فهمیدید کارتان به دعوا کشید! آنگاه چهار مسافر خسته با لذت مشغول خوردن انگورهای شیرین شدند. @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:عجب اشتباهی مرد ناشنوا، وقتی که از خانه خارج شد، متوجه شد که درب خانه همسایه باز است. عده‌ای داخل می‌شوند و عده‌ای بیرون می‌آیند. مدتی با تعجب آنها را نگاه کرد. خجالت می‌کشید جلو برود و بپرسد چه خبر شده! چون می‌دانست چیزی نخواهد شنید... بالاخره آنقدر آنجا ایستاد و داخل خانه سرک کشید و به چهره و حرکات کسانی که از خانه بیرون می‌آمدند نگاه کرد تا فهمید که مرد همسایه بیمار است و این عده برای عیادت او، به خانه‌اش می‌روند. با خود گفت: شرط همسایگی این است که من هم به عیادت او بروم. اگر نروم بعد که حالش خوب شد، حتما از من گله می‌کند و می‌گوید:تو چطور همسایه‌ای بودی که در تمام مدت بیماری من، حتی یک بار هم به ملاقاتم نیامدی. ولی... اگر من به عیادت او بروم، با این وضع که دارم، چطور با او حرف بزنم و احوالپرسی کنم؟ من که حرف‌های او را نمی‌شنوم. حالا اگر می‌توانست فریاد بزند، یک چیزی! شاید کمی از حرف‌هایش دستگیرم می‌شد. ولی او که مریض است و حتما خیلی هم آهسته حرف می‌زند... مرد ناشنوا بعد از مدتی فکر کردن، لبخندی زد و گفت: اینکه کاری ندارد! وقتی کنار بسترش نشستم از او می‌پرسم: خوب، همسایه عزیز، حالت چطور است؟ او هم می‌گوید: شکر! خوبم! آن‌وقت من می‌گویم:خدا را شکر! بعد از او می‌پرسم: ناهار چه خورده‌ای؟ حتماً او هم می‌گوید: آش‌ماش... یا چیزی مانند آن. آن‌وقت من می‌گویم: نوش‌جان! بعد سوال می‌کنم: راستی! طبیب تو چه کسی است؟ او هم حتما نام طبیبی را می‌گوید. آن وقت من می‌گویم: خیلی خوب است! او قدمش سبک است. بر بالین هر کس برود خیلی زود شفا می‌گیرد. مرد ناشنوا بعد از اینکه چند بار این گفتگوها را با خودش تمرین کرد، به خانه همسایه رفت. دید که او با رنگ وروی زرد در بستر خوابیده. کنارش نشست و پرسید: خوب! همسایه عزیز! حالت چطور است؟ همسایه ناله‌ای کرد و گفت: حالم اصلا خوب نیست. دارم می‌میرم... مرد ناشنوا گفت: خدا را شکر! مرد همسایه با آن حال نزار، نگاه تعجب‌آمیزی به مرد ناشنوا کرد و با خود گفت: این‌چه طرز احوال‌پرسی از مریض است؟ نکند او با من دشمن است؟ در همین افکار بود که مرد ناشنوا پرسید: خوب! بگو ببینم برای ناهار، چه‌ خورده‌ای؟ همسایه گفت: زهر خورده‌ام. زهر! مرد ناشنوا گفت: نوش جان! دلخوری مرد همسایه بیشتر شد. مرد ناشنوا پرسید: راستی! طبیبت چه کسی است؟ همسایه نالید: عزرائیل است. عزرائیل! مرد ناشنوا گفت: خیلی خوب است!او قدمش سبک است. بربالین هر کس بیاید، زود شفا می‌گیرد. مرد همسایه دیگر تحمل نکرد. پسرانش را صدا زد و گفت: این مرد، دشمن‌جان من است. او را بیرون بیندازید. مرد ناشنوا که فکر می‌کرد، همسایه دارد از او تشکر می‌کند، لبخند زنان سری تکان داد که ناگهان... چند نفر بر سرش ریختند و با مشت و لگد او را از خانه بیرون انداختند! 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
طاووس و حکیـم حکیمی برای گردش به دشت رفته بود که دید طاووسی پرهای خود را می‌کَنَد. حکیم نزد او رفت و گفت: «ای طاووس پرهای به این زیبایی را که مردم لابه‌لای ورق‌های قرآن می‌گذارند و بعضی از مردم برای رهایی از گرمای هوا از آن باد بزن می‌سازند و این‌قدر مفید هستند برای چه می‌کَنی و دور می‌اندازی؟ این چه ناشکری است که نسبت به این زیبایی که خدا به تو داده انجام می‌دهی؟ پرهایت را نکن که دیگر رفوپذیر نیست و نسبت به این زبیایی که خدا به تو داده ناشکر نباش و دیگر این کار را تکرار نکن.» طاووس گفت: «برو که تو گرفتار ظواهر من هستی و نمی‌دانی که به خاطر این پرها از هر سو صدها بلا به سویم می‌آید. دام برایم می‌گذارند و تیر به سویم می‌اندازند. مانند طفل یا مستی هستم که به من چاقوی برنده داده شده باشد که او در مقابل آن چاقو ایمن نیست و هر لحظه ممکن است با آن چاقو صدمه‌ای به خود بزند. وقتی صلاحیت داشتن سلاح و تیغ را ندارم چرا آن را نشکنم و درون چاه نیندازم؟ وقتی می‌دانم این پرها روزی باعث کشته شدن من می‌شود و به خاطر آن‌ها جانم را از دست می‌دهم چرا آن‌ها را نکنم و دور نیندازم؟ چون به این نیت پرهایم را می‌کَنم و زیبای‌ام را از بین می‌برم پس نسبت به زیبایی خدادادی ناسپاسی نکرده‌ام. وقتی که این پرها را که دشمن جان من است از خودم دور کنم و دور بیندازم مثل این است که دشمنی را که همیشه همراه من است از خودم دور کرده‌ام.» حکیم تصمیم گرفت دیگر فقط به ظواهر توجه نکند و به باطن موجودات توجه داشته باشد و طاووس را به حال خود گذاشت و به خانه‌اش برگشت. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌼آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی تا بری زین راز سرپوشیده بوی مارگیری رفت سوی کوهسار تا بگیرد او به افسونهاش مار روزی روزگاری مارگیری به کوهستان رفت تا با ترفندها و روش‌هایی که می‌دانست مار بگیرد. مارگیر همین طور که در حال گشتن اطراف کوه برای پیدا کردن مار بود چشمش به اژدهای عظیم الجثه‌ای افتاد که مُرده بود. مارگیر به دلش ترس راه نداد و جلو رفت و اژدها را با طناب‌ها و پارچه‌هایی که آورده بود محکم بست و تصمیم گرفت آن اژدهارا به بغداد ببرد و به مردم آنجا نشان دهد و از به نمایش گذاشتن اژدها به نان و نوایی برسد. او همی‌جستی یکی ماری شگرف گرد کوهستان و در ایام برف اژدهایی مرده دید آنجا عظیم که دلش از شکل او شد پر ز بیم مارگیر اندر زمستان شدید مار می‌جست اژدهایی مرده دید مارگیر از بهر حیرانی خلق مار گیرد اینت نادانی خلق اژدها مانند ستون خانه بزرگ بود و مارگیر با هر زحمتی که بود آن را می‌کشید و همراه خود می‌برد. مارگیر رفت و رفت تا به بغداد رسید. مارگیر تصمیم گرفت مدتی کنار رودخانه بغداد بنشیند و خستگی راه را به در کند. خبر در شهر پیچید که مارگیری اژدها شکار کرده است. مردم بغداد، زن و مرد، پیر و جوان، فقیر و ثروتمند پشت در پشت گرد مارگیر جمع شده بودند تا اژدها را ببینند. اژدهایی چون ستون خانه‌ای می‌کشیدش از پی دانگانه‌ای کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام در شکارش من جگرها خورده‌ام او همی مرده گمان بردش ولیک زنده بود و او ندیدش نیک نیک او ز سرماها و برف افسرده بود زنده بود و شکل مرده می‌نمود مارگیر پرده‌ای را که روی اژدها انداخته بود کنار زد و مردم از وحشت فریاد کشیدند که ناگهان اژدها تکان خورد و اژدهای مرده زنده شد. مردم وحشت‌زده به هر سو فرار می‌کردند. اژدها که از سرمای هوای کوهستان بی‌حال و بی‌هوش شده بود بر اثر تابش نور خورشید و گرمای هوای عراق به هوش آمد و بدن بی‌حال او جان دوباره‌ای گرفت و بندهایی را که مارگیر دورش بسته بود پاره کرد و مانند یک شیر شروع به غرش نمود. اژدها در مدت اندکی از کشته، پشته و کوهی بلند ساخت. مارگیر که از ترس بر جایش خشک شده بود و توان حرکت نداشت با خود می‌گفت: «وامصیبتا که من از کوهستان چه آورده‌ام؟» اژدها با یک حرکت مارگیر را خورد و حتی استخوانهایش را باقی نگذاشت. 🍃فرزندان خود را با داستان های مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: شیـر در تاریکی🦁 روزی روزگاری مردی روستایی زندگی می‌کرد که از مال دنیا فقط یک گاو شیرده داشت. مرد روستایی هر روز گاو را به صحرا می‌برد و وقتی گاو خوب می‌چرید بعد از ظهر او را به ده برمی‌گرداند و شیر گاو را می‌دوشید و از فروش شیر گاو زندگی‌اش را می‌گذراند. یک روز طبق عادت همیشه مرد روستایی وقتی از صحرا برگشت، شیر گاو را دوشید و گاو را در طویله بست ولی فراموش کرد درِ طویله را ببندد. شیر پیر و گرسنه‌ای که در جنگل چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود به دِه آمده بود تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند که دید مرد روستایی گاوش را در طویله بست و در طویله را باز گذاشت و رفت. شیر وقتی از رفتن مرد روستایی مطمئن شد به طویله رفت و با یک حرکت سریع گاو را از پا در آورد و آن را نوش جان کرد و در جای گاو نشست و مشغول استراحت شد. مرد روستایی که صدای گاو را شنیده بود سریع خود را به طویله رساند که ببیند برای گاوش چه اتفاقی افتاده است. ولی چون عجله داشت فراموش کرده بود چراغ با خود ببرد. مرد روستایی کورمال کورمال خودش را به جایی که گاو را بسته بود رساند و برای این که مطمئن شود گاوش آنجاست بر سر و دم و شکم شیر دست می‌کشید و فکر می‌کرد شیر، گاو اوست. شیر که از دست کشیدن مرد روستایی بر بدنش بیدار شده بود با خود می‌گفت: «اگر این مرد با خود چراغ آورده بود و مرا می‌دید جرأت نزدیک شدن به من را هم نداشت و از ترس زهره ترک می‌شد چه برسد به این که بر پشت من دست بکشد. او از پدر و مادرش حتماً اسم مرا که به درندگی معروفم شنیده است ولی چون چراغ با خود نیاورده و مرا نمی‌بیند نمی‌ترسد. حالا که او آن قدر نادان است که با خود چراغ نیاورده و آن‌قدر گستاخ است که بر بدن من دست می‌کشد درسی به او می‌دهم که فراموش نکند.» شیر غرشی کرد، او را ترساند و با یک حرکت سریع ،قبل از اینکه مردم دِه با خبر شوند از آنجا به سوی جنگل فرار کرد و دیگر به دِه برنگشت. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4