eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: #دستان_و_سیمرغ #قسمت_چهارم کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 👇🍃👇🍃👇🍃👇
4_337464127431641247.mp3
4.64M
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😍مامان باباهای عزیز 😘کوچولوهای ناز 🌸 ادامه قصه صوتی بسیار زیبای بیشه محبت رو از دست ندید. #عنوان_قصه: 🌼 #بیشه_محبت #قسمت_چهارم 🍃قصه در مطلب بعدی امشب 👇🍂👇🍂👇 لطفا لینک کانال قصه های کودکانه رو برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از کانال تخصصی قصه های کودکانه استفاده نمایند👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بیشه محبت قسمت چهارم_.mp3
9.95M
#قصه_شب #قصه_صوتی #عنوان_قصه: 🌼 #بیشه_محبت #قسمت_چهارم #توضیحات: از قصه های تربیتی و مهدوی 🌼این قصه ادامه دارد... 👇🍂👇🍂👇 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌸🌸🌸🌸 لینک کانال جهت ارسال برای دوستان👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سارا و پازل قسمت چهارم.mp3
12.2M
: سارا و پازل ((پایان) : 🍃از قصه های تربیتی و مهدوی 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کارتون خاطره انگیز 👇
34.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون خاطره انگیز 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:حکیم سند باد 🌼از قصه های شیرین و کهن هزار و یک شب :لیلا رونقی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
یک قطره عسل شب چهارم .mp3
5.64M
:حکیم سند باد :لیلا رونقی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_سوم - من به خدایی که می‌گی ایمان می‌یارم. حضرت هود خوشحال شد و
🌸حضرت هود در همین لحظه بود که بت پرست‌ها با شمشیر و چاقو به طرف خدا پرست‌ها حمله کردند و مردم بی گناه را کشتند و در حالی که می‌خندیدند از آن جا رفتند. حضرت هود خیلی ناراحت شده بود و برای همه ی کسانی که کشته شده بودند گریه کرد و همان شب با خدای یگانه، درد و دل کرد و از خدا خواست تا بت پرست‌های قاتل را عذاب کند. حضرت هود ازکشته شدن آن مردم بی گناه خیلی ناراحت شده بود و تا صبح گریه کرد و دعا خواند. از فردای همان روز که تعداد زیادی انسان مظلوم و بی گناه کشته شدند دیگر باران نیامد و همه جا خشک شد و درخت‌ها دیگر میوه نداشتند. مردم که از گرسنگی و تشنگی داشتند می‌مردند با عجله به سمت بت‌هایشان می‌رفتند و هر چه پول داشتند به پای آن‌ها می‌ریختند و با التماس و خواهش و گریه از بت‌ها می‌خواستند باران بیاید وگرنه از خشک سالی می‌مردند. حضرت هود که از کارهای آن‌ها خیلی ناراحت بود آمد و گفت: -ای مردم گناه کار، به جای این که از این سنگ‌ها بخواین تا کاری کنن تا بارون بیاد این بت‌ها کاری نمی تونن انجام بدن، این بارون نیامدن نشانه ی عذاب است. باز هم می‌گم خدای یگانه را بپرستین و هر چه می‌خواین از خدا بخواین تا به شما بده. یکی از آن‌ها عصبانی شده بود و چوبی به سمت حضرت هود پرت کرد و گفت: -برو، ما رو راحت بذار همه ی این بدبختی‌هایی که ما داریم به خاطر حرف‌های مسخره ی تو است. از این جا برو... حضرت هود ناراحت شد و از آن جا رفت. حضرت هود دلش خیلی شکسته بود چون بت پرست‌ها مردم مظلومی که خدای یگانه را می‌پرستیدند را کشته بودند. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_سوم مال و پول‌های خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پول‌هایتان
🌼حضرت یونس علیه السلام دوستش گفت: -من هم همین را خواستم بگم، حتما عذاب می‌یاد. آن‌ها ترسیده بودند و از کارهایشان پشیمان شده بودند مرد دیگری گفت: -ای کاش یونس این جا بود و به خدای یونس ایمان آورده بودیم. در همین لحظه روبین که مثل حضرت یونس مهربان و دلش می‌سوخت گفت: -خدا برای شما پیامبری فرستاد تا ایمان بیارین و دست از بت پرستی و گناه بردارین اما هیچ کدامتان گوش نکردین و یونس پیامبر را اذیت کردین و با سنگ زخمی اش کردین و کاری کردین که آن قدر ناراحت و دلش شکست که از شهر نینوا رفت. یکی از همان مردها گفت: روبین درست می‌گه، ما یونس پیامبر را که پیامبر خدا بود خیلی اذیت کردیم و نمی خوام عذاب بشیم. روبین به آسمان که پر شده بود از ابرهای سیاه و وحشتناک اشاره داد و گفت: -من فکر می‌کنم که این ابرهای سیاه نشانه ی شروع شدن یه عذاب وحشتناک است. همه ترسیده بودند و نمی دانستند چه کنند و به کجا بروند، ابرهای سیاه و سرخ بیشتر و بیشتر می‌شدند و باد بدی می‌آمد. روبین گفت: -یونس پیامبر، همیشه به من می‌گفت، که خدا همه جا هست و صدای ما را می‌شنوه و بسیار مهربان است. بیاین خدای بزرگ رو عبادت کنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه. مردم نینوا به خدا ایمان آوردند و از خدا می‌خواستند که همه را ببخشد. روبین مردم عاد می‌خواند و بقیه تکرار می‌کردند: -خدای مهربان، خدای یکتا، ای خدای یونس و خدای همه ی ما، ما نباید پیامبرت را اذیت می‌کردیم، ما دیگر بت نمی پرستیم. در این لحظه بود که خدای مهربان دعای آن‌ها را بر آورده کرد و به ابرها و باد دستور داد که بازگردند. حضرت یونس توی کشتی خوابیده بود که ناگهان با ترس از خواب پرید. طوفان بدی راه افتاده بود و کشتی تکان می‌خورد و می‌خواستند غرق شوند. نا خدای کشتی فریاد می‌زد: -چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها  تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا می‌انداختند نا خدا فریاد می‌زد: -اگه این کار رو نکنین کشتی غرق می‌شه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین... یکی از مسافرها با ترس گفت: -ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم. یکی از مسافرها گفت: - بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب. مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت: -باشه، الان قرعه می‌اندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو می‌اندازیم توی آب. همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند. -چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها  تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا می‌انداختند نا خدا فریاد می‌زد: -اگه این کار رو نکنین کشتی غرق می‌شه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین... یکی از مسافرها با ترس گفت: -ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم. یکی از مسافرها گفت: - بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب. مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت: -باشه، الان قرعه می‌اندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو می‌اندازیم توی آب. همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_سوم همسر حضرت ایوب که رحیمه نام داشت و بسیار مه
🌼حضرت ایوب علیه السلام -داشتیم استراحت می‌کردیم که یه دفعه چند نفر مرد قوی حمله کردن و همه ی گوسفندها را بردن. هر کاری کردیم نتونستیم دزدها رو فراری بدیم. حضرت ایوب نگاهی به پسرهایش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: -نگران نباشین. غصه ی گوسفندها را نخورین. یکی از پسرها گفت: -اما پدر، همه ی گوسفندها را بردن و ما دیگه گوسفندی نداریم. حضرت ایوب جلو آمد و دست زخمی پسرش را گرفت و گفت: -پسرم مال دنیا برای من ارزشی ندارد. حرف از گوسفندها  رو ول کنین. حال خودتون چه طوره؟ ایوب نگاهی به فرزند‌هایش انداخت و دست هر کدام را گرفت و کنار خودش نشاند و زخم‌های آن‌ها را تمیز کرد و پانسمان کرد و گفت: -خدا را شکر می‌کنم به خاطر همه ی نعمت‌هایی که به من داده. خدا را شکر شما هم سالم هستین. همان روز خبر دزدیده شدن گوسفندهای حضرت ایوب بین همه ی مردم پخش شد و همه در مورد این اتفاق حرف می‌زدند. توی بازار  همه این اتفاق را برای هم تعریف می‌کردند. مرد فروشنده ای رو به یک مرد گفت: -همه ی گوسفندهای ایوب را دزدیدن. مرد خندید و گفت: -شنیدم. مرد دیگری گفت: -بیچاره ایوب. گوسفندهای زیادی داشت و همه را از دست داد. ولی هنوز خدا را شکر می‌کنه. زنی که داشت از همان جا خرید می‌کرد گفت: -دلت برای ایوب نسوزه، او آن قدر پول داره که تا آخر عمرش هر چه بخواد می‌تونه داشته باشه. همه به هم نگاه کردند. شیطان همه ی آن‌ها را فریب داده بود و پشت سر پیامبر خود غیبت می‌کردند. حضرت ایوب نگاهی به ابرهای سیاهی که در آسمان بود انداخت و خدا را شکر کرد. شب وقتی همه خواب بودند باران تندی آمد. حضرت ایوب مثل همه ی پیامبر‌ها همیشه کمتر از همه می‌خوابید و شب‌ها عبادت می‌کرد. باران تا صبح بارید و آن قدر شدید بود که همه جا را آب گرفته بود. صبح حضرت ایوب همراه کشاورزهای دیگر، برای سر زدن به باغ‌هایش رفت. باران همه ی باغ‌ها و میوه‌های حضرت ایوب را خراب کرده بود و دیگر چیزی برای حضرت ایوب نمانده بود. درخت‌ها و میوه‌ها آفت زده بودند و سبزی‌ها زیر باران شدید، له شده بودند. کشاورزها با تعجب  به حضرت ایوب نگاه کردند. حضرت ایوب آرام و صبور ایستاده بود و حرفی نمی زد. یکی از آن‌ها فریاد زد: -ای ایوب، هر چه داشتی رفت. حضرت ایوب گفت: -آروم باشین. اشکالی نداره. کشاورز گفت:... ... 👈قسمت اول 👈قسمت دوم 👈قسمت سوم 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌸حضرت لوط علیه السلام #قسمت_سوم مردم همه جمع شده بودند و مرد لاغر را با چوب و س
🌸حضرت لوط علیه السلام یکی از مردها که قوی و هیکلی بود داد زد: -ای لوط ما می‌دونیم چه کرده ای، زود باش آن‌ها را به ما بده. مگه ما به تو نگفته بودیم دیگه مهمان دعوت نکن به خونه ات. حضرت لوط با ناراحتی گفت: -خجالت بکشید این سه جوان مهمان من هستن و شما حق ندارین آن‌ها را اذیت کنین. آن مرد گفت: -مسخره بازی را کنار بذار لوط و آن‌ها را به ما بده و با تفریح ما هم مخالفت نکن. مرد دیگری فریاد زد: -زود باش لوط وگرنه خانه ات را روی سرت خراب می‌کنیم. حضرت لوط که از ناراحتی و عصبانیت می‌لرزید گفت: -دست بردارین، این قدر بد نباشین. اگه ایمان داشته باشین و توبه کنین و دیگه کارهای زشت نکنین. من اجازه می‌دم تا با دخترهایم ازدواج کنین آن‌ها شروع به سنگ انداختن کردند و حضرت لوط را تهدید می‌کردند، حضرت لوط فریاد زد: -حتی اگه منو بکشین اجازه نمی دم این مهمان‌ها را اذیت کنین. بعد با ناراحتی آهی کشید و گفت: -ای خدا، کاش قدرتی داشتم تا می‌تونستم جلوی همه ی این‌ها بایستم. حضرت لوط پنجره را بست و رو به آن سه مرد زیبا گفت: -زود باشین، بیاین از پشت بام فرار کنین. در همین لحظه یکی از آن‌ها گفت: نگران نباش ما از طرف خدا آمده ایم، ای لوط وقت عذاب این مردم فرا رسیده، خانواده و دوست‌های خودتو از این جا ببر و یادت نره که اصلا به پشت سرتون نگاه نکنین و این را بدون که تنها کسی که این کار را می‌کند همسر تو است که از گناه کاران است. حضرت لوط گفت: -خدایا، خدای بزرگم، شکر. در همین لحظه بود که چند نفر به زور وارد خانه ی حضرت لوط شدند و به محض این که چشمشان به آن سه جوان زیبا افتاد کور شدند. حضرت لوط نصف شب، همراه دخترهایش و انسان‌های خوب و مومنی که می‌شناخت از شهر سدوم رفت. همین که آن‌ها پایشان را از شهر بیرون گذاشتند، زمین لرزید و سنگ از آسمان به جای باران پایین ریخت، به طوری که مردم شهر هر جا که فرار می‌کردند نمی توانستند جان سالم داشته باشند و با خانه‌هایی ویران، همگی مردند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸غول خودخواه هر بعد از ظهر، وقتی مدرسه تمام می‌شد، بچه‌ها می‌آمدند و با غول بازی می‌کردند. اما پسر کوچولویی که غول او را دوست داشت، هرگز دوباره دیده نشد. غول با همه بچه‌ها بسیار مهربان بود، اما او مشتاق دیدن اولین دوست کوچولویش بود و اغلب از او صحبت می‌کرد. او معمولا می‌گفت خیلی دوست دارد او را ببیند. سال‌ها گذشت، و غول بسیار پیر و ضعیف شد. او دیگر نمی‌توانست بازی کند، پس روی یک صندلی بزرگ نشسته بود، و به بچه‌ها که بازی می‌کردند نگاه می‌کرد، و از باغش لذت می‌برد. «من گل‌های زیادی دارم»، او گفت؛ «اما کودکان زیباترین گل‌ ها هستند.» یک صبح زمستانی، وقتی که داشت لباس می پوشید از پنجره به بیرون نگاه کرد. او دیگر از زمستان متنفر نبود، زیرا می‌دانست که فقط بهاری است که خوابیده است و گل‌ها در حال استراحت هستند. ناگهان با تعجب چشمانش را مالید و نگاه کرد و نگاه کرد. این واقعاً منظره‌ای شگفت‌انگیز بود. در دورترین گوشه باغ، درختی بود که کاملاً پوشیده از شکوفه‌های زیبای سفید بود. شاخه‌هایش همه طلایی بودند و میوه‌های نقره‌ای از آن‌ها آویزان بودند، و زیر آن پسری کوچک ایستاده بود که او دوستش داشت. غول با شادی فراوان به طبقه پایین دوید و فورا به باغ رفت. او با عجله از میان چمن‌ها گذشت و به کودک نزدیک شد. و وقتی کاملاً نزدیک شد، چهره‌اش از خشم سرخ شد و گفت: «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» زیرا بر کف دست‌های کودکآجای دو میخ بود و آثار دو میخ نیز بر پاهای کوچک او بود. «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» غول فریاد زد؛ «به من بگو تا شمشیر بزرگم را بردارم و او را بکشم.» کودک پاسخ داد: «نه! این‌ها زخم‌های عشق هستند.» غول گفت: «تو کیستی؟» و احساسی عجیب او را فرا گرفت و در مقابل کودک کوچک زانو زد. و کودک به غول لبخند زد و به او گفت: «یک بار به من اجازه دادی در باغ تو بازی کنم، امروز تو با من به باغ من خواهی آمد، که بهشت است.» و وقتی کودکان آن بعد از ظهر به باغ آمدند، غول را مرده زیر درخت، و کاملا پوشیده از شکوفه های سفید، یافتند . 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_سوم آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده ب
👆👆 🌼حضرت یوسف -حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده موندم بپوشمش و اگه بمیرم کفنم باشه. یکی از آن‌ها سیلی محکمی به صورت حضرت یوسف زد و گفت: -از همان یازده ستاره و خوشید و ماه بخواه تا پیراهن بهت بدن و در چاه همدمت باشن،حالا می‌خوام ببینم چه طور ماه و ستاره‌ها در این چاه ترسناک به تو سجده می‌کنن! آیا دیگه زنده هستی که جانشین پدر ما باشی! خندید و حضرت یوسف را به چاه انداخت. وقتی حضرت یوسف به چاه افتاد خدا کاری کرد که تنش زخمی نشود و استخوان‌هایش نشکند. حضرت یوسف اصلا باورش نمی شد که برادرهایش این کار را کرده باشند. حضرت یوسف آن قدر ناراحت شده بود که گریه می‌کرد و با خدا درد و دل می‌کرد. در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و گفت: -یوسف، سلام بر تو. حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت: -تو کی هستی؟ جبرئیل به حضرت یوسف گفت: -من از طرف خدا آمدم. یوسف این قدر غصه نخور. روزی می‌رسه که آن‌ها عاقبت کارهای بد خود را می‌بینند خدا راه نجات تو را می‌داند و به خدای بزگ توکل کن. قلب حضرت یوسف آرام گرفت و امیدوار شد و خدا را شکر کرد. برادرها که از مردن حضرت یوسف مطمئن شدند پیراهن حضرت یوسف را به خون یک گوسفند زدند تا پیراهن خونی شود و به خانه برگشتند و در حالی که الکی گریه می‌کردند روبه روی حضرت یعقوب ایستادند . حضرت یعقوب به آن‌ها نگاه کرد، وقتی حضرت یوسف را با آن‌ها ندید گفت: -پس یوسف کجاست؟ چرا یوسف رو نیاوردین. یکی از برادرها که پیراهن خونی را در دست داشت جلو آمد و گفت: -پدر از چیزی که می‌خوام بگم شرمنده ام اما یوسف را گرگ خورده و ازش فقط این پیراهن خونی به جا مونده. قلب حضرت یعقوب شکست و از شدت ناراحتی تیر می‌کشید. حضرت یعقوب پیراهن را از دستش گرفت و گفت: -ای وای بر من، یوسف، یوسف. نگاهی به پیراهن حضرت یوسف انداخت و گفت: -چه طور ممکنه که گرگ پسرم رو خورده باشه اما پیراهنش سالمه. یوسف کجاست؟ چه بلایی سرش اومده. از بس ناراحت شده بود غش کرد و بیهوش شد به طوری که همه ترسیده بودند و فکر کردند قلب حضرت یعقوب از داغ از دست دادن حضرت یوسف از تپش ایستاده. حضرت یوسف در چاه مشغول عبادت خدا بود که با شنیدن سرو صدای چند نفر از جا بلند شد و به دقت گوش کرد. یک کاروان که از راه دوری آمده بودند کنار چاه برای استراحت ایستاده بودند. دلو خود را توی چاه انداختند. (دلو وسیله ای است که از آن برای آوردن آب از چاه استفاده می‌شود.) حضرت یوسف با شنیدن دلو خوشحال شد و به دستور خدا بدون سر وصدا توی دلو ایستاد. مردی که دلو را از چاه می‌کشید احساس می‌کرد که دلو سنگین است. او دلو را بالا کشید و حضرت یوسف از چاه بیرون آمد. وقتی مسافرها حضرت یوسف را دیدند با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. مردی که دلو را می‌کشید فریاد زد: -بیاین، خیلی عجیبه، همه بیاین نگاه کنین یه پسر بچه به جای آب از چاه بیرون آمد. همه با تعجب به حضرت یوسف نگاه می‌کردند. حضرت یوسف بسیار زیبا بود و هر کسی او را می‌دید از زیبایی اش تعجب می‌کرد. یکی از آن‌ها گفت: -من تعجب می‌کنم این پسر زیبا چرا توی این چاه است. یکی دیگر گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش #قسمت_سوم شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش شیر، ناراحت و عصبانی، داشت فکر می‌کرد که خرگوش کوچک نزدیک شیر رسید. خرگوش فهمید که شیر عصبانی است؛ برای همین، خودش را آماده کرد و قیافۀ وحشت‌زده‌ای به خود گرفت. شیر که عصبانی بود، غرّید و به خرگوش گفت: «چرا دیر آمدی؟ مگر نگفته بودم که نباید زیر قول‌تان بزنید؛ وگرنه...؟» خرگوش با همان قیافۀ وحشت‌زده و نفس‌نفس‌زنان گفت: «ای سلطان بزرگ، گناه از من نیست. من تقصیر ندارم. من و خرگوش دیگری به موقع راه افتادیم تا نزد شما بیاییم؛ امّا در بین راه، شیر دیگری به ما حمله کرد و آن یکی خرگوش را گرفت. من به زور توانستم از دستش فرار کنم و نزد شما بیایم.» شیر که خیلی عصبانی شده بود، فریاد زد: «یک شیر دیگر؟! کجاست آن شیر؟ بیا به من نشان بده تا حقّش را کف دستش بگذارم.» خرگوش گفت: «جناب سلطان، آن شیر بدجنس به شما بدوبیراه گفت. به شما حرف‌های زشتی زد و گفت اگر راست می‌گویید و سلطان این دشت و صحرا هستید، بروید با او مبارزه کنید. او خودش را قوی‌تر از شما می‌داند و می‌خواهد شما را شکست بدهد و خودش سلطان این دشت بشود.» شیر گفت: «زبانت را گاز بگیر! بیا او را به من نشان بده تا ببیند که قوی‌تر کیست. هیچ شیری نمی‌تواند مرا شکست بدهد. حالا کجاست آن شیر؟ زود مرا نزد او ببر!» خرگوش گفت: «دنبال من بیایید تا او را به شما نشان بدهم. او آن طرف دشت، پشت آن تپّه، منتظر شماست.» خرگوش به راه افتاد؛ شیر هم به دنبالش. نقشۀ خرگوش گرفته بود و شیر که به خودش مغرور بود، فریب حرف‌های خرگوش را خورد و دنبال او راه افتاد. آن‌ها رفتند و رفتند تا پشت تپّۀ کوچکی به چاه آبی رسیدند. خرگوش، چاه را نشان داد و گفت:‌ «شیر داخل آن چاه است. من می‌ترسم جلو بروم. می‌ترسم آن یکی شیر مرا بخورد.» شیر که حالا دیگر حرف‌های خرگوش را باور کرده بود، گفت: «نترس ای خرگوش احمق. بیا کنار من و از هیچ چیز نترس. همین حالا می‌روم و حساب آن شیر را می‌رسم.» شیر به طرف چاه جلو رفت. خرگوش هم همراه او رفت. وقتی درست کنار چاه رسیدند، خرگوش خم شد و داخل چاه را نشان داد و با صدای لرزانی گفت: «جناب شیر، نگاه کنید... آن یکی شیر داخل چاه است. خودتان نگاه کنید و او را ببینید!» شیر خم شد و داخل چاه را نگاه کرد و عکس خودش را در آن‌جا دید. فکر کرد راستی راستی شیری در چاه است. خیلی خیلی عصبانی شد. جستی زد و پرید داخل چاه تا با آن شیر بجنگد. بله، شیر که به زور پنجه‌ها و به تیزی دندان‌هایش مغرور شده بود، چشم و گوشش بسته شد و در دام افتاد و هلاک شد. خرگوش باهوش که دید نقشه‌اش کامل از آب در آمده و همه چیز همان طور که فکر می‌کرد، پیش رفته، با خوش‌حالی پیش حیوان‌ها برگشت و همه چیز را برای آن‌ها تعریف کرد. حیوان‌ها شادی‌ها کردند و جشن گرفتند. همه از خرگوش تشکّر کردند و به او آفرین گفتند. حتّی بعضی از حیوان‌ها فکر کردند که این خرگوش کوچک، فرشته‌ای‌ست که از آسمان آمده تا آن‌ها را از دست شیر ظالم نجات بدهد. خرگوش گفت: «نه، نه... من خرگوش ضعیف و کوچکی هستم؛ همان خرگوش که سال‌ها در کنار شما زندگی می‌کردم. من از فکر خودم استفاده کردم. از عقلی که خداوند به من داده بود، استفاده کردم و شیر را شکست دادم؛ وگرنه، من همان خرگوش کوچکی هستم که شما می‌گفتید چه‌طور می‌خواهی با شیر قوی‌پنجه بجنگی. من با فکر و عقلم شیر را نابود کردم؛ با عقل و هوشی که خدا به من داده است.» خرگوش این را گفت و رفت تا غذایی پیدا کند و بخورد. ما هم برویم قصّۀ بعدی را آماده کنیم. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4