eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان... -ما هم سپاه بزرگی داریم و بسیار نیرومند هستیم  م
🍃حضرت سلیمان ... -اصلاً ناراحت نباشین من و افرادم کمک می‌کنیم تا با سلیمان جنگ کنیم. بلقیس گفت: -من نمی خواهم کسی کشته بشه. من از جنگ بدم می‌یاد. سلیمان در نامه اش از خدایی که مهربان است اسم برده و فکر نمی کنم سلیمان هم جنگ را دوست داشته باشه. مشاور گفت: -پس می‌گین چی کار کنیم؟ بلقیس گفت: -من باید به دیدن سلیمان برم و بفهمم چرا این نامه را فرستاده، نگهبان گفت  به آن جا نرین. سلیمان عصبانی است و شاید شما را بکشد. بلقیس گفت: -نه سلیمان من را نمی کشد، چون من مهمان او هستم. به سلیمان خبر بدین که من دارم به شهرش می‌آیم. آن‌ها، نامه ای برای حضرت سلیمان نوشتند. حضرت سلیمان نامه ی بلقیس را خواند و بعد از کمی فکر گفت: -کدومتون  می‌تونین تخت و زیبای بلقیس را خیلی زود به این جا بیارین.. همه به هم نگاه کردند و فرشته ای که یک جن بود گفت: -من می‌تونم این کار را کنم، به محض این که از جا بلند بشی و بشینی تخت این جاست. در همین لحظه مرد صالحی که بسیار مومن بود و مشاور حضرت سلیمان بود گفت: -من در عرض یک چشم بر هم زدن تخت را این جا می‌یارم. حضرت سلیمان گفت: -خیلی خوبه. همین کار را انجام بده. آن جن، تخت بلقیس را بدون این که خود بلقیس بفهمد به قصر حضرت سلیمان آورد و به دستور حضر سلیمان آن تخت را کمی تغییر دادند. بلقیس به طرف شهر حضرت سلیمان حرکت کرد. راه خیلی طولانی و سخت و خسته کننده بود و بلقیس روزهای زیادی را در سفر بود تا به شهر اورشلیم رسید. وقتی وارد قصر حضرت سلیمان  شد. به همه جای قصر نگاه کرد و تعجب می‌کرد. پرنده‌ها و حیوان‌های زیادی در قصر بودند.  بلقیس گفت: -این قصر چه قدر زیبا است. این پرنده‌ها این جا چه می‌کنند. یکی از نگهبان‌ها گفت: - فرمانروای ما با حیوان‌ها و پرنده‌ها  و فرشته‌ها حرف می‌زند و با آن‌ها دوست است. بلقیس به حضرت سلیمان سلام کرد و گفت: -شما چه طور با حیوان‌ها و فرشته‌ها حرف می‌زنی؟ حضرت سلیمان گفت: -خدای بزرگ و مهربان این قدرت را به من داده تا با موجوداتی که دیگران نمی توانن حرف بزنن، ارتباط داشته باشم، به حرف‌ها و دردودل‌های آن‌ها گوش بدم  و اگر کمکی  خواستن به آن‌ها کمک کنم. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان... -اصلاً ناراحت نباشین من و افرادم کمک می‌کنیم تا
🍃حضرت سلیمان ... بلقیس دوباره  به همه جای قصر نگاه کرد و یک نفر پرسید: -آیا این تخت شماست؟ -این تخت من است. من تختم را به خوبی می‌شناسم حتی اگه تغییر کنه. بلقیس جلو رفت  و برروی تخت دست کشید و گفت: -بله خودشه این تخت منه، چه طور این جا آمده؟ حضرت سلیمان با لبخند گفت: -تخت بزرگ و سنگین و زیبای تو به دستور خدای مهربان و یگانه این جا آمده. بلقیس با تعجب گفت: -چه طوری؟ راه اورشلیم تا سبا خیلی طولانی است. حضرت سلیمان گفت: -خدای یگانه ما قدرت همه چیز را دارد. و این‌ها هم نشانه ی قدرت خدای یگانه است که ما باید از نعمت‌هایش تشکر کنیم. بعد از آن ملکه سبا همراه حضرت سلیمان وارد قصر اصلی شد. راهرویی وجود داشت که از بلور ساخته شده بود و زیر آن آب قرار داشت. ملکه سبا وقتی به آن جا رسید. فکر کرد باید از نهر آب رد شود. دامن خود را بالا گرفت تا خیس نشود در حالی که تعجب کرده بود که نهر آب در این جا چه می‌کند! حضرت سلیمان لبخندی زد و گفت: -حیاط قصر از بلور ساخته شده،  این آب نیست. ملکه سبا کمی فکر کرد و گفت: -من خیلی به خودم ستم کردم. من خورشید را می‌پرستیدم. او  کمی فکر کرد و گفت: -اما خدای ما خورشید این کارها را نمی تونه انجام بده و همیشه فقط طلوع و غروب می‌کنه. حضرت سلیمان گفت: -خورشید خدا نیست. بلقیس با دقت به حرف‌های سلیمان گوش می‌داد. حضرت سلیمان گفت: خدای یگانه خورشید را آفریده و طلوع و غروب خورشید هم با اجازه و قدرت خدای یگانه است. خدای یگانه هرچیزی را که در این جهان وجود دارد برای ما آفریده  تا استفاده کنیم. بلقیس که از خدای یگانه و حضرت سلیمان خوشش  آمده بود گفت: -خدای یگانه واقعاً قابل پرستش است. من می‌خوام خدای یگانه را بپرستم. خدایی که مهربان است و همه چیز را برای ما آفریده و به فکر ماست. بلقیس لبخندی زد و گفت: -من به سبا برمی گردم و از این به بعد من و همه ی مردم شهرم خدای یگانه را می‌پرستیم. حضرت سلیمان خیلی خوشحال شده بود، چون توانسته بود مردم سبا و بلقیس را به سمت خدا راهنمایی کند. حضرت سلیمان  با خوشحالی کنار دریا راه می‌رفت و به زیبایی‌هایی که خدا آفریده بود نگاه می‌کرد. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃حضرت سلیمان ... دریا، آسمان، پرنده‌هایی که در اطراف دریا پرواز  می‌کردند همه ی آن‌ها آفریده‌های خدا بودند که  حضرت سلیمان از دیدن آن‌ها خوشحال بود و لذت می‌برد. همین طور که حضرت سلیمان داشت به طبیعت نگاه می‌کرد. مورچه ای را دیدکه دانه ی ذرتی را با خود می‌برد. با تعجب به مورچه نگاه  کرد. مورچه با تلاش زیادی دانه ی ذرت را که برایش سنگین بود را می‌برد. مورچه کنار آب دریا ایستاد و منتظر ماند. ناگهان قورباغه ی بزرگی از دریا بیرون پرید و جلوی مورچه ایستاد  و به هم سلام کردند . قورباغه ی بزرگ دهانش را باز کرد و زبان درازش را بیرون آورد و روی زمین گذاشت. مورچه دانه ی ذرت را بلند کرد و از روی زبان قورباغه رد شد و وارد دهان قورباغه شد. قورباغه دهانش را بست  و به طرف دریا پرید و رفت. حضرت سلیمان هنوز داشت نگاه می‌کرد. دقیقه ای بعد دوباره قورباغه از آب دریا بیرون آمد و دهان خودش را باز کرد و مورچه را که روی زبانش ایستاد بود بیرون آورد. بعد پرید و به دریا رفت. حضرت سلیمان که تعجب کرده بود جلو رفت و کنار مورچه نشست و گفت: -سلام مورچه. مورچه گفت: -سلام ای پیامبرخدا. حضرت سلیمان دستی به مورچه کشید و گفت: -داشتی چه می‌کردی؟ مورچه با خوشحالی گفت: -در زیرآب‌های این دریا سنگی بزرگ است  و که سوراخ بزرگی دارد،در آن سوراخ کرمی زندگی می‌کنه که نمی تونه غذا برای خودش پیدا کنه، چون پیره و قدرتی نداره.خدا به من و قورباغه دستور داده که برای این کرم بی گناه غذا ببرم. من هر روز با کمک قورباغه برای کرم غذا می‌برم. از دهان قورباغه به سوراخ سنگ می‌رم و وقتی به کرم غذا دادم، دوباره وارد دهان قورباغه می‌شم و برمی گردم. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃حضرت صالح علیه السلام مردم شهرثمود، خدای بزرگ و مهربان را نمی پرستیدند، برای همین خدا حضرت صالح را که مرد خوب و خداپرستی بود انتخاب کرده بود، تا آن‌ها را راهنمایی کند. حضرت صالح سال‌های سال از مردم می‌خواست که بت پرست نباشند، اما تعداد کمی به حرف‌های او گوش می‌کردند. یک روز وقتی مردم داشتند بت‌هایی را که از سنگ درست کرده بودند را عبادت می‌کردند. حضرت صالح آمد و گفت: -مردم، به حرف‌های من گوش کنین. همه ساکت شدند و به حضرت صالح نگاه کردند. حضرت صالح گفت: -مردم باز هم اومدم تا حرف‌هام رو دوباره بگم، پدر بزرگ‌هاتون یادشونه که مردم شهر عاد که پیامبرشون حضرت هود بود به چه عذاب بدی مردن. اگر شما هم خدا را نپرستین و هنوز به کارهای بد خودتون ادامه بدین، عذاب بدی می‌بینین و مثل پدرهاتون می‌شین. مردم هم دست روی شکم‌های بزرگ خودشان گذاشتند و خندیدند. مردی که از هم پولدارتر بود گفت: -صالح تو همیشه می‌یای و همین حرف‌ها را می‌گی. می‌خواهم بدونم که خسته نشدی از بس حرف زدی. حضرت صالح گفت: -من هیچ وقت خسته نمی شم. آن مرد گفت: -دیگه دست بردار صالح. ما از دستت خسته شدیم و دلمون نمی خواد این جا باشی. حضرت صالح که خیلی صبور بود گفت: -من تا هر وقت خدا ازم بخواد به این کار ادامه می‌دم و خسته هم نمی شم. مرد دیگری گفت: - اما ما دیگه خسته شدیم. حضرت صالح گفت: ... ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت صالح علیه السلام ... -می دونم خسته شدین. من سال‌هاست که از شما می‌خوام بت‌ها را نپرسین، چون ارزشی ندارن و کاری نمی توانن انجام بدن، اما حالا برای همه ی شما راه حلی دارم. آن مرد گفت: -راه حلت را بگو صالح، گوش می‌کنیم. حضرت صالح صدایش را بلند کرد و گفت: -من از خدای شما که بت‌هایتان است می‌خوام تا آرزویم را برآورده کنه و شما هم از خدای یگانه و مهربان من بخوایین تا آرزوتون را برآورده کند. اگر بت‌های شما آرزوی من را برآورده کردن. من برای همیشه از شهر ثمود می‌رم و اگه خدای یگانه آرزوی شما را برآورده کرد باید همه ی مردم به خدای یگانه ایمان بیارن و پیامبری من رو قبول کنن. خب حالا نظرتون چیه؟ مردم همه، به همدیگر نگاه کردند و پچ پچ کردند و بعد یکی از آن‌ها بلند گفت: -صالح حرف تو را قبول می‌کنیم. بقیه ی مردم هم گفتند: درسته، صالح همین طور می‌کنیم. مرد پولدار که بزرگ همه بود گفت: -این راه حل خیلی خوب است. تا سه روز دیگه هم کنار بت بزرگ جمع می‌شیم و هرچه که تو از بت‌ها و بت بزرگ می‌خوایی بهت می‌ده و از این جا می‌روی که دیگه نمی خوایم این جا باشی. و خنده ی زشت و مسخره ای کرد و رفت. از آن روز به بعد، بزرگ‌های شهر ثمود تا سه روز کنار بت بزرگ عبادت می‌کردند و از او می‌خواستند تا آرزوی حضرت صالح را برآورده کند. همه خوشحال بودند چون دیگر از دست حضرت صالح راحت می‌شدند و دیگر کسی نبود، در کارهایشان دخالت کند و آن‌ها می‌توانستند هرکاری که دلشان می‌خواهد انجام دهند. سه روز بعد همه ی مردم از خانه‌هایشا بیرون آمدند و به طرف جایی که بت بزرگ قرار داشت رفتند. وقتی هم جمع شدند و بت بزرگ را عبادت کردند، مسئول عبادتگاه گفت: -صالح،آرزویت را به بت بزرگ بگو. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت صالح علیه السلام ... حضرت صالح لبخندی زد و گفت: -من می‌دونم که این بت بزرگ و حتی بت‌های بزرگتر از این هم نمی توانن آرزوی منو برآورده کنن. اما از بت بزرگ می‌خوام که وقتی او را صدا می‌زنم به من جواب بدهد تا به همه ی شما نشان بدم که این بت‌ها بی ارزش هستن. همه ساکت شدند و منتظر بودند بت بزرگ آرزوی حضرت صالح را برآورده کند. حضرت صالح روبه روی بت بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت: -ای بت بزرگ من هستم صالح پیامبر خدا. ای بت حرفی بزن و جواب من رو بده. همه ساکت بودند و به بت بزرگ نگاه می‌کردند، دقیقه ای گذشت اما صدایی از بت بزرگ شنیده نشد. یکی از مردها که عصبانی شده بود، گفت: -صالح دوباره با بت بزرگ حرف بزن. حضرت صالح گفت: -ای بت بزرگ، جواب من را بده، من صالح هستم. دوباره صدایی از بت بزرگ در نیامد. مردم که فهمیده بودند بت بزرگ کاری ازش ساخته نیست، به هم نگاه کردند و تعجب کرده بودند. حضرت صالح رو به مردم گفت: -دیدین که بت‌هایتان بی ارزش هستن و نمی تونن دعاها را جواب بدن و آرزوها را برآورده کنن. مردی که حضرت صالح را دوست نداشت جلوآمد و رو به بت بزرگ زانو زد و با التماس گفت: -ای بت بزرگ ازت خواهش می‌کنم که جواب صالح را بدی، او از تو خواسته جوابی بهش بدی. ای بت بزرگ به خاطر دعاهایی که کردیم، پول‌هایی که به پات ریختیم، کاری بکن ای بت بزرگ از تو التماس می‌کنم. اما التماس‌های او فایده نداشت و بت بزرگ هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. حضرت صالح با صدایی بلند گفت: -ای مردم همه چیز را دیدین. حالا شما از خدای یگانه چیزی بخواین تا برآورده کند. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... حضرت صالح لبخندی زد و گفت: -من می‌دون
حضرت صالح علیه السلام ... مردم به هم نگاه کردند و چیزهایی در گوش هم می‌گفتند. بعد از چند دقیقه یکی از آن‌ها گفت: -صالح ما از خدای تو سخت ترین کار را می‌خوایم و هیچ وقت خدای تو نمی تواند.ما از خدای تو می‌خوایم که از توی این کوه یک شتر ماده با رنگ قرمز و پر از کرک باشه حضرت صالح روبه مردم گفت: -این چیزی که گفتین هیچ انسانی نمی تونه انجام بده ولی خدای یگانه بر همه چیز تواناست. این کار برای خدای بزرگ ساده است. حضرت صالح دست‌هایش را بالا برد و دعا کرد و از خدا خواست تا قدرت خودش را به مردم نشان بدهد. ناگهان کوه لرزد و نور عجیبی ازش بیرون آمد و تکان‌های بدی می‌خورد. یک لحظه یک شتر همان طور که آن‌ها خواسته بودند قرمز رنگ با کرک‌های زیاد از کوه بیرون آمد و کنار حضرت صالح ایستاد. مردم از تعجب دهانشان باز شده بود و یکی از آن‌ها گفت: -ای صالح به خدا بگو تا بچه اش را هم بیاره. خیلی طول نکشید که بچه شتری از کوه بیرون آمد. خیلی‌ها ترسیدند و فرار کردند و خیلی‌ها هم ناباورانه به شتر و بچه اش نگاه می‌کردند. حضرت صالح گفت: این شتر هدیه ی خدای مهربان به شما است.آیا هنوز می‌خواین بت بزرگ را بپرستین؟ یک نفر جلو آمد و گفت: -صالح من دیگر نمی خواهم بت بزرگ را بپرستم، من به هرچه می‌گی ایمان می‌یارم. حضرت صالح به مردم گفت: -شماها چه؟ هنوز می‌خواین بت پرست باشین؟ خدا به خاطر این که ایمان بیاورین معجزه ای براتون فرستاد، پس هم بدونین  این شتر نشانه ی وجود خدا است و بسیار عزیر است، او از چشمه آب می‌خورد و از شیرش استفاده کنین. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... مردم به هم نگاه کردند و چیزهایی در گوش
حضرت صالح علیه السلام ... شتر را اذیت نکنین و از سال‌های گذشته عبرت بگیرین، این شتر از آب چشمه میخوره،ویک روز نوبت شما و روز دیگه نوبت شتر است. شتر برای افراد فقیر که چیزی برای خوردن نداشتند، شیر خوشمزه ای داشت، آن‌ها از شیر شتر می‌خوردند و از حضرت صالح تشکر می‌کردند. حضرت صالح به آن‌ها می‌گفت: -باید از خدای یگانه تشکر کنین و به او ایمان بیاورین. مرد فقیر گفت: -ای صالح  ما به خدای تو ایمان آورده ایم و خدا را به خاطر این که همه ی نعمت‌های خوب براتون آفریده شکر کنین. زنی که بچه ای کوچک بغلش بود به حضرت صالح گفت: -صالح تو پیامبر خدا هستی و خدای تو خیلی مهربونه. بچه ام مریض بوده و هرکاری می‌کردم آروم نمی گرفت، وقتی از شیر شتر خورده مریضیش خوب شد و خیلی آرومه. حضرت صالح دستش را روی سربچه ی کوچک گذاشت و گفت: -تنها خدای مهربون لایق پرستشه. شتر حضرت صالح یک شتر معمولی نبود خیلی برکت داشت و از طرف خدا آمده بود. عده ای از مردم که پولدار و بت پرست بودند از این که مردم به سمت حضرت صالح و خدای او می‌رفتند، ناراحت و عصبانی می‌شدند. یکی از مردها آمد و رو به صالح گفت: -صالح این شتر خیلی آب و علف می‌خوره. هرچه زمین سبز بود را خورده. حضرت صالح گفت: -این شتر به اندازه از آب و علف می‌خوره و در هیچ چیز زیاده روی نمی کنه. بهتره شما هم بهونه نیارین و شتر مظلوم رو اذیت نکنین. بترسین که اگر شتر که هدیه و معجزه ی خداست کشته بشه عذاب سختی براتون می‌یاد. مرد عصبانی و ناراحت شد و از آن جا رفت. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... شتر را اذیت نکنین و از سال‌های گذشته ع
🍃حضرت صالح علیه السلام ... عصر همان روز همراه چند تا از دوست‌هایش جمع شدند و در حالی که به شتر حسادت می‌کردند. یکی از آن‌ها گفت: - می‌بینی چه قدر آدم دور خودش جمع کرده و من دیگه نمی تونم تحمل کنم، اگر همین طوری پیش بره  هم مردم ثمود رو به دور خودش جمع می‌کنه و بت‌ها دیگه پرستش نمی شن. دوستش گفت: -همه اش به خاطر بت بزرگه. اگر آرزوی صالح را برآورده کرده بود، این طور نمی شد. من خودم می‌دونم کاری از بت‌ها ساخته نیست. دوست دیگرش گفت: -شتر باید کشته بشه. یکی از آن‌ها ترسید و گفت: - شتر اگر کشته بشه عذاب می‌یاد، شنیدین که صالح گفته که اگه شتر اذیت بشه خیلی بد می‌شه. دوستش گفت: -شتر باید کشته بشه. همین که گفتم. آن‌ها تصمیم خودشان را گرفتند، شب وقتی همه خواب بودند شتر بی گناه و پر برکت را کشتند و بچه ی شتر ناله ای کرد و به کوه فرار کرد و دیگر کسی او را ندید. آن‌ها برای   برای ظهر گوشت شتر را کباب کردند و خوردند. آن‌ها در حال خندیدن بودند و از گوشت شتر می‌خوردند که حضرت صالح ناراحت و عصبانی وارد خانه ی آن‌ها شد و گفت: -وای بر شما، شتر مظلوم را که براتون فایده داشت کشتین. من از شما تعجب می‌کنم که معجزه ی خدا را می‌بینین و اما هنوز هم ایمان نمی یارین. همه ساکت بودند و به صالح نگاه می‌کردند و هر کدام کشته شدن شتر را به تقصیر کسی دیگر می‌انداختند. یکی از آن‌ها گفت: -بیا برو صالح، داریم می‌خوریم. یکی دیگر گفت: -صالح حرف‌هایت را تمام کن  و برو حوصله ی تو را نداریم. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ روزی بود و روزگاری بود یک مرغ ماهیخوار بود که بر لب دریاچه کوچکی خونه داشت و از همه کارهای دنیا دلش به این خوش بود که هر روز یه ماهی بگیره و بخوره و شب همون جا بخوابه تا دوباره گرسنه بشه و باز روز ازنو و روزی ازنو. مدتها این کارش بود تا اینکه پیر و ضعیف و رنجور شد و یک روز دید که دیگه نمیتونه مثل قدیما لب آب کمین کنه و با سرعت و چابکی ماهی شکار کنه. ماهیها پیش از اینکه مرغ ماهیخوار به خودش بجنبه در میرفتن و فرار میکردن و در نتیجه اون گرسنه میموند.اون وقت با خستگی و ناامیدی یه گوشه ای مینشستو با خودش فکر میکرد که :” حیف که در روزهای جوونیم چیزی برای پیریم ذخیره نکردم و حالا قدرت و توانایی ندارم که حتی یه دونه ماهی بگیرم” بعد با خودش گفت :” حالا گذشته ها گذشته ، بدون غذا هم که نمیشه زندگی کرد، باید یه کلکی سوار کنم تا گرسنه نمونم” بعد رفت لب دریاچه و نزدیک خونه خرچنگ نشست ، قیافه ناراحتی به خودش گرفت و شروع کرد با خودش حرف زدن و از اوضاع روزگار شکایت کردن و میگفت :” خدایا این چه بلاییه که سر ما اومده، من که پیر و ناتوان شدم و چیزی از عمرم باقی نمونده و لی این ماهیها چه گناهی دارن و چرا باید گیر ظالم بیفتن، چه روزگار بدی شده” خرچنگ که ماهیخوار رو میشناخت تا صدای اونو شنید از خونه اش بیرون اومد و گفت :”دوست عزیزم میبینم که ناراحت و نگرانی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟” ماهیخوار جواب میده :” دوست خوبم چه طوری میتونم ناراحت نباشم ، تو که میدونی تنها دلخوشی من این بود که هر روز میومدم لباین دریاچه و یه ماهی میگرفتم و به این غذای خودم هم راضی بودم ، ضرری هم به ماهی ها نمیرسید ولی امروز دو نفر صیاد رو دیدم که با تورهای بزرگ ماهیگیری از اینجا رد میشدن و نگاهی به این دریاچه انداختن و یکیشون به اون یکی گفت : حالا اون یکی دریاچه ماهی های بیشتری داره اول میریم اونجا و بعد از دو سه روز برمیگردیم اینجا و ماهی های این دریاچه رو شکار میکنیم.اینطوری هم من بدون غذا و روزی میمونم هم این ماهی ها ظرف دو سه روز صید میشن و از بین میرن.اینه که دلم خیلی براشون میسوزه. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_کلیله_و_دمنه 🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ #قسمت_اول روزی بود و روزگاری بود یک مرغ ماهیخوار بو
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ خرچنگ این خبر رو به ماهی ها گفت و ماهی ها هم خیلی ترسیدن و همه دور خرچنگ جمع شدن و گفتن :” بله مرغ ماهیخوار راست میگه درسته که اون هم دشمن ما بود اما اون فقط روزی یه دونه ماهی میگرفت و از جمع ما چیزی کم نمیشد ولی اگر صیاد بیاد همه مارو میگیره ،و چون ما نمیدونیم چی کار کنیم بهتره از مرغ ماهیخوار بپرسیم شاید اون یه راه فراری بلد باشه” خرچنگ گفت :” اگر چه با دشمن نباید مشورت کرد ولی چون ماهیخوار تو خشکی زندگی کرده شاید عقلش بیشتر باشه” پس ماهیها همه همراه خرچنگ لب دریاچه اومدن و از ماهیخوار پرسیدن :” خبری که خرچنگ از قول تو میگه درسته؟” ماهیخوار گفت :” بله من خودم شکارچی ها رو به چشم خودم دیدم و تمام حرفاشونم با گوش خودم شنیدم ، این بود که هم برای خودم هم برای شما خیلی غمگین شدم” ماهیها گفتن :” ای مرغ دانا ما میدونیم وقتی مشکلی پیش میاد باید دشمنی های کوچیک قبلی رو فراموش کرد،همیشه زندگی تو به وجود ما وابسته بود حالا هم زندگی ما به عقل و فکر تو وابسته ست، به نظرت ما باید چی کار کنیم؟” ماهیخوار گفت :” چون منو شما هیچکدوم زورمون به اون صیادا نمیرسه بهتره همه ما به دریاچه دیگه ای که پشت این کوهه فرار کنیم.اون دریاچه انقدر گوده که کسی نمیتونه توی اون پا بذاره.اگر بتونید همه با هم به اونجا برید برای همیشه راحت هستید و از چشم دشمن و آدممیزاد پنهان میمونید” ماهیها گفتن :” فکر خیلی خوبیه ولی از دریاچه ما به اونجا هیچ راهی نداره و ما هم تو خشکی نمیتونیم راه بریم و ما بی کمک تو نمیتونیم به اون دریاچه برسیم” مرغ ماهیخوار گفت :” من خیلی دلم میخواد به شما کمک کنم اما وقت خیلی کمه و ممکنه دوسه روز دیگه صیادا به اینجا برسن و من هر بار بیشتر از دو سه تا ماهی نمیتونم ببرم” ماهیهیا اصرار و التماس کرن تا اینکه قرار شد هر روز دوبار مرغ ماهیخوار چند تا از ماهیهارو به دریاچه جدید ببره ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐘 فیل ها در چشمه ی ماه 🌙 در سرزمین سرسبزی چشمه پر آبی وجود داشت در کنار این چشمه فیل های زیادی زندگی می کردندآنها همیشه خودرا با آب این چشمه می شستند و فیل های کوچک در این آب باهم آب بازی می کردند و روزها را به خوبی و خوشی در کنار این چشمه می گذرا ندند کم کم به دلیل نیامدن باران در آن سرزمین آب چشمه روزبه روز کم شد فیل هااز کمبود آب چشمه خیلی ناراحت بودند و به دنبال راه چاره ای می گشتند. یک روز فیل بزرگ همه فیل هارا صداکرد و به آنها گفت: باید بدنبال چشمه پرآب دیگری باشیم تا از این بی آبی نجات پیدا کنیم در میان فیل ها فیلی بود که تازه از مسافرت آمده بود و در راه بازگشت از سفر چشمه پر آبی را دیده بود که خرگوش ها از آن استفاده می کردند به فیل بزرگ گفت می توانیم به آنجا برویم و از آب آنجا استفاده کنیم فیل بزرگ هم قبول کرد و گفت: بهتر است تا دیر نشده به آن سرزمین کوچ کنیم و برای خود در آنجا خانه و کاشانه ای بسازیم و از بی آبی نجات پیدا کنیم. فردای آن روز همه ی فیل ها به راه افتادند و به سرزمین خرگوش ها رسیدند. سروصدای فیل ها همه جا پیچیده بود و خرگوش ها ازاینکه فیل ها به سرزمین آنها آمده بودند ناراحت بودند و با خودمی گفتند فیل ها همه ی آب چشمه را مصرف می کنند و آبی برای ما نمی ماند به همین دلیل همه خرگوش ها نزد خرگوش بزرگ رفتند و از او کمک خواستند خرگوش بزرگ گفت: باید خوب فکر کنیم و راه چاره ای پیدا کنیم در میان خرگوش ها خرگوش باهوش و کوچکی بود که با شنیدن حرف های خرگوش بزرگ روبه او کرد و گفت: من پیشنهادی دارم ولی فقط به خود شما می گویم، خرگوش بزرگ قبول کرد و خرگوش کوچولو کنار او... ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐿️ سنجاب کوچولو دیگه تنها نیست یک روز صبح فندق ، سنجاب کوچولوی قصه ما بیشتر از روزهای دیگه تو رختخوابش موند ، اون اصلا دوست نداشت از جاش بلند بلشه بچه ها، اون هیچ کاری نداشت که انجام بده و از همه بدتر فندق هیچ دوستی نداشت تا باهاش بازی کنه. اون با خودش فکر کرد :” ممکنه همینطوری به خوابیدنم ادامه بدم” سنجاب کوچولو همینطور که داشت با خودش فکر می کرد ناگهان متوجه شد که خونش داره به شدت می لرزه و تکون میخوره. اون با خودش گفت : ” وای زلزله” و بلافاصله بیدارشد و از رختخوابش بیرون پرید. اما… هیچ زلزله ای در کار نبود بچه ها ، اون فقط موریس ، سمور دریایی شیطونی بود که از شاخه درختی که فندوق روش لونه داشت ، آویزون شده بود و داشت تاب می خورد. فندق با عصبانیت به موریس گفت :” تو دیوونه ای ، صبح به این زودی یه همچین سر و صدایی راه میندازن آخه؟” موریس جواب اد :” مشکل چیه؟ چت شده؟ تو چرا نمی تونی بیای بیرون و بازی کنی؟” فندق جوابی نداشت چون که نمی خواست موریس بدونه که اون هیچ دوستی برای بازی نداره. موریس همونجور که داشت پوست تنش رو خشک می کرد گفت :” من فکر کنم بدونم مشکل تو چیه، توفقط از وضعیت خودت خسته شدی و حوصله ات سر رفته که گاهی اوقات برای همه ما اتفاق میفته، آیا تا به حال فکر کردی که چرا ما سمورها همیشه شاد و خوشحالیم؟ به خاطر اینکه ما هر روز یک دوست جدید و تازه پیدا می کنیم” فندوق با شک و تردید به موریس نگاهی انداخت و گفت :” پس اینجوری باید بیشتر از صد تا دوست داشته باشی” موریس گفت :” اوه ، شاید حتی بیشتر از این ،با من بیا تا بعضی از دوستا و رفیقام رو بهت نشون بدم” ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐿️ سنجاب کوچولو دیگه تنها نیست فندق اون لحظه نتونست حرفای موریس رو باور کنه ولی به اندازه کافی برای رفتن با اون کنجکاو شده بود ، پس با هم به راه افتادن. موریس وسط یک تکه زمین پر از گل پرید و گفت :” اینجارو نگاه کن ، اینا بعضی از دوستای من هستن” فندق با صدای بلند گفت :” ولی اینا فقط یه تعدادی گل بی عقل و زبون بسته و ساکت ان ، اینا که دوست نیستن” موریس با اصرار گفت :” چرا نیستن ؟ آیا اونا با بوی خوبشون دوست داشتنی نیستن؟ به اونا نگاه کن ، به نظر میاد که همشون دارن به ما لبخند می زنن.کسی که به من لبخند می زنه دوست منه.” بعد موریس گفت :” حالا بیا تلاش کنیم تا پروانه ها رو بگیریم،اونا میتونن دوستای خیلی حقه باز و کلکی باشن” فندق هنوز هم فکر می کرد که موریس کم عقل و نادونه و رفتارای بچه گانه انجام می ده، امابا این حال فندق دنبال پروانه ها دویدن و گرفتنشون رو خیلی دوست داشت. هر وقت موریس یه پروانه رو می گرفت ، سریع ازادش میکرد و اجازه می داد که دوباره پرواز کنه و بره. موریس با خنده گفت :” ما نباید دوستامون رو زندانی کنیم” و با صدای بلند خندید. بعد از بازی با پروانه ها اونا رفتن و رفتن تا به یه رودخونه رسیدن. موریس یک ردیف سنگ رو نشون داد که از این طرف رودخونه به اون طرف رودخونه چیده شده بودن. موریس گفت:” این دوستام بیشتر از یک پل سرگرم کننده و بامزه هستن” اما فندق خیلی هم مطمئن نبود که واقعا اینطوری باشه. فندق دونه دونه از روی سنگا به روی سنگ بعدی پرید، اون تقریبا به اون طرف رودخونه رسیده بود که ناگهان لیز خورد و به داخل آب افتاد. همونطوری که فندوق با پوست و دم خیس که آب ازشون چکه چکه می کرد به لب رودخونه رسید،با عصبانیت فریاد زد :” من فکر می کردم که آب هم یکی از دوستای تو باشه” موریس با خنده گفت :” البته که هست ،دلیلی نداره که ناراحت باشی ،آب می تونه خیلی هیجان انگیز و سرگرم کننده باشه، با من بیا تا بهت نشون بدم” موریس که داشت زیر یه آبشار کوچولو آب تنی میکرد رو کرد به فندق و گفت :” من عاشق آبم ،اون منو قلقلک میده و حسابی خنکم می کنه” حالا فندق مجبور به خندیدن شد.اون از اینکه تا به حال متوجه این همه قشنگی و زیبایی در اطرافش نشده بود و اصلا به اونا دقت نکرده بود کمی احساس خجالت و نادونی کرد. بعد از اینکه آب تنی موریس تموم شد، آب قطره قطره داشت ازهر دوتای اونا چکه می کرد وحسابی خیس و مرطوب بودن. اونا خودشون رو تکوندن و قطره های آب رو به این ور و اون ور پرتاب کردن. بعد موریس تندی از تپه بالا رفت و دستهاش رو از دو طرف باز کرد. اون گفت :” حالا بیا اجازه بدیم دوستم باد پوست بدنمون رو خشک خشک کنه” و اینطوری شد که پوست بدنشون کاملا خشک وپاکیزه شد. بعد موریس به فندق گفت :” بیا بریم اون طرف زیر نورخورشید دراز بکشیم” تابش نور گرم افتاب روی پوست شکمشون، احساس خیلی خوبی رو تو فندوق و موریس به وجود اورد. فندق با خودش گفت :” من فکر میکنم که خورشید یکی از بهترین دوست هایی هست که ما داریم ” اما به موریس حرفی نزد. بعد از مدتی موریس گفت :” من خیلی گشنمه” ، حالا فندوق بود که داشت حرف می زد و می گفت :” با من بیا ، من کسی رو میشناسم که می تونه به ما مقداری خوراکی برای خوردن بده” ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏰 قلعه درختی تابستان شده بود و مدرسه ها تعطیل شده بود .ویلی و جسی که خواهر و برادر بودند تمام روز رو مشغول بازی کردن با هم بودند. اونها عاشق بازی کردن توی حیاط بودند. تاب بازی، بسکتبال و شنا کردن توی استخر زیر نور خورشید از سرگرمی های مورد علاقه اونها بود.ولی از همه بیشتر ویلی و جسی عاشق خونه درختی کوچیکی بودند که توی جنگل کنار خونه شون داشتند. یک خونه کوچولو بالای درخت که خیلی از وقتها ویلی و جسی به همراه دوستهاشون به اونجا می رفتند و ساعتها داخلش می موندند. با هم بازی می کردند ، کتاب می خوندند و خوراکی می خوردند. ویلی و جسی و دوستهاشون اسم اونجا رو قلعه درختی گذاشته بودند. اون روز صبح مثل همیشه جسی و ویلی از خواب بیدار شدند و کتابها و خوراکی هاشون رو برداشتند و به طرف جنگل رفتند. وقتی به قلعه درختی رسیدند دیدند که دوستهاشون سوفی و مکس زودتر از اونها اونجا بودند. قیافه اونها ناراحت و غمگین به نظر می رسید.جسی گفت:” چی شده بچه ها؟ خیلی ناراحت به نظر می رسید!” سوفی با ابروهای در هم کشیده گفت:” امروز از پدرم یک خبر بد شنیدم ! ظاهرا قراره اینجا یک مرکز خرید بزرگ ساخته بشه .. برای همین به زودی همه درختهای این منطقه قطع میشه ..باورکردنی نیست که به خاطر یک مرکز خرید قراره قلعه درختی مون خراب بشه !” جسی و ویلی با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدند . ویلی گفت:” واای چقدر بد.. باید یه فکری کنیم ، شاید بتونیم قلعه درختی مون رو نجات بدیم !” همه بچه ها ساکت شدند و مشغول فکر کردن شدند. ناگهان جسی چشمش به بادکنکی افتاد که به شاخه درخت بسته بود.نسیم ملایمی می وزید و بادکنک رو توی هوا به آرومی تکون می داد. یک دفعه جسی گفت:” ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏰 قلعه درختی کاش می تونستیم یک عالمه بادکنک داشته باشیم ! اونوقت اونها رو به قلعه درختی مون وصل می کردیم. بعد همگی به همراه خونه درختی مون پرواز می کردیم و اون رو به یک جای دیگه می بردیم.. مگه نه بچه ها؟ ” هیچ کس جوابی نداد. اونها ناراحت بودند و همه غرق در افکار خودشون بودند. هیچ کس نمی تونست یک خونه درختی که به همراه یک دسته ی بزرگ بادکنک داره توی آسمون پرواز می کنه رو تصور کنه . ویلی شمشیر مقوایی اش رو برداشت و اون رو توی هوا تکون داد و گفت:” کاش من می تونستم یک شوالیه واقعی باشم ! اونوقت با هر کسی که می خواست جنگل رو از بین ببره می جنگیدم و بهش اجازه نمی دادم درختها رو قطع کنه ..”جسی از پنجره به بیرون خم شد و به آسمان خیره شد.. پرنده کوچک سفید و قهوه ای درست روی شاخه روبرویی نشسته بود و جیک جیک می کرد. جسی به آسمان نگاه کرد و گفت:” کاش می شد یک عقاب خیلی بزرگ فرود می اومد و قلعه درختی ما رو سوار می کرد و با خودش از اینجا می برد.ویلی گفت:” شاید هم یک اژدها بتونه قلعه درختی رو بلند کنه !” مکس از پنجره به بیرون نگاه کرد. خبری از عقاب غول پیکر و اژدهای آتشین نبود. فقط همون پرنده کوچیک سفید و قهوه ای روی درخت روبه رویی دیده می شد. مکس با دقت به پرنده خیره شد. اون احساس می کرد این پرنده رو قبلا یک جایی دیده ولی یادش نمی اومد کجا !سوفی گفت:” ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃شاکوتی، دارکوب بازیگوش 🌳از درختان نگه‌داری کنیم! به نام خدا یک صبحِ گرم و آفتابی، خورشید روی جنگل بزرگ می‌تابید. گل‌های زرد و صورتی و آبی شکُفته می‌شدند. پروانه‌ها در هوای لطیف و پاک پرواز می‌کردند. یک زنبور بازیگوش هم کنار آن‌ها بال‌وپر می‌زد. سنجابی از این شاخه به آن شاخه می‌پرید و فندق و گردو جمع می‌کرد. روباهی پشت بوته‌ها منتظر خرگوش بود. در میان بوته‌های تمشک هم یک خرس شکمو خودش را با توت‌های خوشمزه سیر می‌کرد. تاک تاکی، کنار دریاچه، روی درخت کاج بلند، نشسته بود. تاک تاکی یک دارکوب با منقار تیز و محکم بود. او لانه‌اش را توی سوراخی روی کاج پیر ساخته بود. کار تاک تاکی مواظبت از درختان جنگل بود. او با نوک تیز و محکمش روی پوست درخت‌ها می‌کوبید. این‌طوری کرم‌ها را بیرون می‌کشید و حشرات را می‌گرفت تا به درختان آسیب نرسانند. نوه‌ی تاک تاکی، شاکوتی هم با او زندگی می‌کرد. تاک تاکی هرروز صبح، قبل از اینکه خورشید همه‌جا را روشن کند و خفاش‌ها بخوابند، مشغول کار می‌شد. روی درخت‌ها می‌نشست و با منقارش به آن‌ها نوک می‌زد: «تق‌تق» تا مطمئن بشود که هیچ حشره‌ای زیر پوست آن‌ها نیست و همگی سالم هستند. تاک تاکیِ پیر، تنهایی تا غروب کار می‌کرد؛ در عوض، شاکوتی تمام روز را بازی می‌کرد. از این شاخه به آن شاخه می‌پرید، پروانه‌ها را دنبال می‌کرد، مارمولک‌ها را می‌ترساند و وقتی‌که گرمش می‌شد، توی دریاچه شیرجه می‌زد و شنا می‌کرد. وقتی خسته می‌شد به لانه‌اش روی کاج پیر می‌رفت. شام او هم کرم‌ها و حشراتی بودند که همیشه تاک تاکی چند تا از آن‌ها را توی منقارش داشت. یک روز تاک تاکی همین‌طور که غمگین و ناراحت به‌طرف لانه می‌رفت، به شاکوتی گفت: «اتفاق بدی افتاده. حشره‌ها و کرم‌های زیادی به درخت‌ها حمله کرده‌اند. من به‌تنهایی نمی‌توانم همه‌ی آن‌ها را از بین ببرم. تو هم بیا و به من کمک کن؛ وگرنه آن‌ها همه‌ی درخت‌ها را نابود می‌کنند.» شاکوتی با تعجب گفت: «چه‌حرفها! پدربزرگ، این حشرات کوچولو چطور می‌توانند جنگل به این بزرگی را از بین ببرند؟!» پدربزرگ فرصت نداشت تا برای او توضیح بدهد. برای همین، دوتایی برای نجات درخت‌های لیمو رفتند. آن‌ها از یک درخت لیموی پیر شروع کردند. شاکوتی، دمش را آرام روی تنه‌ی درخت گذاشت و شروع کرد به نوک زدن: «تق، تق، تق.» این‌طوری تعدادی از حشراتی را که زیر پوست درخت بودند، بیرون کشید. تاک تاکی به او گفت: «آفرین، تو پسر زرنگی هستی.» اما شاکوتی خیلی زود خسته شد و شروع کرد به نق زدن: «من خسته شدم. بیشتر از این نمی‌توانم کار کنم. نوکم درد گرفته. گردنم خشک شده، بگذار بروم شنا کنم.» تاک تاکی سرش را تکان داد و گفت: «خوب، برو شنا کن؛ اما زود برگرد؛ چون باید تا غروب همه‌ی این حشره‌ها را از بین ببریم.» شاکوتی با خوشحالی از روی درخت، بلند شد. اصلاً خستگی یادش رفت و شروع کرد به بازی کردن. وقتی حسابی خسته و گرسنه شد، کمی دانه خورد. بعد، توی دریاچه شنا کرد. بعدازآن هم به لانه برگشت و زود خوابش برد. تاک تاکی پیر او را بیدار کرد و گفت: «عزیزم، پسرم، پس چرا نیامدی؟ من تمام روز، تنهایی کار کردم. ولی نتوانستم همه‌ی حشرات را از بین ببرم. بیا تا هوا تاریک نشده باهم برویم و بقیه‌ی آن‌ها را جمع کنیم.» شاکوتی گفت: «برگردیم که دوباره به درخت‌ها نوک بزنیم؟! نه، من حالا می‌روم و از خفاش می‌پرسم که چطور با بال‌هایش حشرات را می‌گیرد. این‌طوری خودم تا صبح همه‌ی آن‌ها را از بین می‌برم.» شاکوتی این را گفت و به‌طرف خرابه‌ها، جایی که خفاش زندگی می‌کرد، رفت. پشت بوته‌ای نشست و منتظر ماند. کم‌کم هوا تاریک شد. کرم‌های شب‌تاب یکی‌یکی پیدا شدند. جغد برای شکار بیرون آمد و خفاش، بدون سروصدا در جنگل به پرواز درآمد. شاکوتی دید که خفاش بدون اینکه حتی یک‌بار به درختی برخورد کند حشرات را شکار می‌کند. برای همین سراغ او رفت و پرسید: «به من هم یاد می‌دهی که مثل تو، تند و سریع در تاریکی، حشره‌ها را بگیرم؟» خفاش گفت: «سعی می‌کنم. ولی منقار بلند تو برای این کار مناسب نیست. تو می‌توانی خیلی خوب حشره‌ها را از روی درخت‌ها بگیری، علاوه بر این، گوش‌های تو مثل گوش‌های من نیست.» شاکوتی پرسید: «این گوش‌های بزرگ تو به چه درد می‌خورد؟» ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃شاکوتی، دارکوب بازیگوش خفاش جواب داد: «چطور نمی‌دانی! من توی تاریکی، موقع پرواز، سوت بلندی می‌کشم. صدای من به چیزهایی که سر راهم هستند برخورد می‌کند. در حقیقت من می‌توانم قبل از اینکه درخت یا حشره‌ای را ببینم، آن را با گوشم حس کنم. اگر حشره باشد، شکارش می‌کنم و اگر درخت باشد، راهم را عوض می‌کنم.» شاکوتی گفت: «خوب، من هم همین کار را می‌کنم.» او در سکوت و تاریکیِ شب پرواز کرد و منتظر بود تا صدایی بشنود؛ ولی این‌طور نشد. در عوض، محکم به درختی خورد و روی زمین افتاد. وقتی هوا روشن شد، شاکوتی خسته و گرسنه به‌طرف لانه پرواز کرد. شاکوتی سر راهش قورباغه‌ای را دید که زیر خار و خاشاک، کنار جوی آب نشسته بود و تکان نمی‌خورد. مورچه‌ای آهسته از نزدیکی او می‌گذشت. قورباغه زبان درازش را بیرون آورد و مورچه را خورد. بعد همان‌طور بی‌حرکت نشست. چیزی نگذشت که ملخی آمد. قورباغه او را هم مثل مورچه خورد و منتظر شکار بعدی شد. شاکوتی با خودش گفت: «من هم همین کار را می‌کنم.» در همین وقت، حلزونی را روی یک قارچ سمی دید. زبانش را بیرون آورد تا او را بگیرد؛ ولی نتوانست این کار را به‌سرعت انجام بدهد. حلزون زود توی لانه‌اش پنهان شد. شاکوتی هر چه تلاش کرد، نتوانست او را بیرون بکشد. شاکوتی از قورباغه پرسید: «تو چطور می‌توانی این‌قدر تندوتیز مورچه‌ها و ملخ‌ها را شکار کنی؟» قورباغه جواب داد: «چون زبان من و تو باهم فرق دارند. زبان من دراز و چسبناک است؛ برای همین، مورچه‌ها و ملخ‌ها فوری به آن می‌چسبند و فرصت فرار کردن پیدا نمی‌کنند.» ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸حضرت هود شهری که مردم عاد در آن زندگی می‌کردند خیلی سرسبز بود و باغ‌های زیادی داشت. مردم عاد خیلی پولدار بودند و برده داری می‌کردند و بت پرست بودند. خدا به خاطر این که دیگر مردم عاد گناه نکنند حضرت هود را که مردی درست کار بود را به پیامبری انتخاب کرد تا آن‌ها را راهنمایی کند. وقتی بت پرست‌ها داشتند در عبادت گاه بت‌ها را می‌پرستیدند. حضرت هود آمد و گفت: -ای مردم به من گوش کنین. همه ساکت شدند و به حضرت هود نگاه کردند. حضرت هود گفت: - این مجسمه‌های سنگی هیچ فایده ای ندارن به جای این که سنگ بپرستین، خدای یگانه را بپرستین. مردم تعجب کردند. یکی از آن‌ها گفت: -خدای یگانه همان است که نوح، سال‌ها قبل از آن حرف می‌زد. حضرت هود گفت: -خدای یگانه همان است که همه ی شما را آفرید.خدای یگانه همان خدایی است که نوح را برای پیامبری انتخاب کرد تا راهنمای پدرهای شما باشه و حالا من را به پیامبری انتخاب کرد. یکی از بت پرست‌ها داد زد: -هود، برو بیرون این جا نمون. حرف‌هات همه دروغن.تو پیامبر نیستی. تو هم مثل نوح دروغگو هستی. حضرت هود گفت: -همه ی شما می‌دونین، که این بت‌ها از سنگ هستن و هیچ کاری هم نمی تونن انجام بدن. یک نفر دیگر گفت: ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_اول شهری که مردم عاد در آن زندگی می‌کردند خیلی سرسبز بود و باغ‌
🌸حضرت هود -هود، مگه نگفت برو بیرون از این جا برو وگرنه کشته می‌شی. حضرت هود گفت: -من از مردن نمی ترسم. چون خدا با من است. بت پرست‌ها عصبانی شدند و به طرف حضرت هود دویدند و او را کتک زدند. حضرت هود هیچ وقت از اذیت‌ها و کتک‌های بت پرست‌ها خسته نشد و همیشه برای مردم از خدای یگانه حرف می‌زد. یک روز وقتی حضرت هود داشت از کنار یک بت بزرگ رد می‌شد. یک برده را دید که داشت گریه می‌کرد و از بت می‌خواست تا آرزویش را بر آورده کند. او به بت بزرگ می‌گفت: -بت بزرگ، به من کمک کن. آن‌ها منو می‌زنن و مجبورم می‌کنن تا کارهای خیلی سختی انجام بدم. دیگه خسته شدم. زندگی بدی دارم... حضرت هود ناراحت شد و کنار برده سیاه پوست ایستاد و گفت: -ای مرد، به جای این که از این بت‌ها کمک بخواهی، از خدای یگانه کمک بخواه. این بت‌ها را پرستش نکن. خدای یگانه بسیار مهربان است و صدای تو را می‌شنود. این بت‌ها سنگ هستن و به حال تو توجهی ندارن. مرد سیاه پوست به حضرت هود نگاه کرد و گفت: -من سال‌هاست که دارم بت می‌پرستم و از آنها می‌خوام که به من کمک کنن اما آن‌ها هیچ کاری نمی کنن. اصلا براشون مهم نیست که من زندگی خیلی بدی دارم. حضرت هود دستش را روی شانه ی مرد سیاه پوست گذاشت و گفت: -خدای یگانه و مهربون به همه ی مومن‌ها توجه می‌کنه و صدای همه رو می‌شنوه فقط باید ایمان بیاری و دعا کنی. مرد سیاه پوست دست حضرت هود را گرفت و گفت:.... ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_سوم - من به خدایی که می‌گی ایمان می‌یارم. حضرت هود خوشحال شد و
🌸حضرت هود در همین لحظه بود که بت پرست‌ها با شمشیر و چاقو به طرف خدا پرست‌ها حمله کردند و مردم بی گناه را کشتند و در حالی که می‌خندیدند از آن جا رفتند. حضرت هود خیلی ناراحت شده بود و برای همه ی کسانی که کشته شده بودند گریه کرد و همان شب با خدای یگانه، درد و دل کرد و از خدا خواست تا بت پرست‌های قاتل را عذاب کند. حضرت هود ازکشته شدن آن مردم بی گناه خیلی ناراحت شده بود و تا صبح گریه کرد و دعا خواند. از فردای همان روز که تعداد زیادی انسان مظلوم و بی گناه کشته شدند دیگر باران نیامد و همه جا خشک شد و درخت‌ها دیگر میوه نداشتند. مردم که از گرسنگی و تشنگی داشتند می‌مردند با عجله به سمت بت‌هایشان می‌رفتند و هر چه پول داشتند به پای آن‌ها می‌ریختند و با التماس و خواهش و گریه از بت‌ها می‌خواستند باران بیاید وگرنه از خشک سالی می‌مردند. حضرت هود که از کارهای آن‌ها خیلی ناراحت بود آمد و گفت: -ای مردم گناه کار، به جای این که از این سنگ‌ها بخواین تا کاری کنن تا بارون بیاد این بت‌ها کاری نمی تونن انجام بدن، این بارون نیامدن نشانه ی عذاب است. باز هم می‌گم خدای یگانه را بپرستین و هر چه می‌خواین از خدا بخواین تا به شما بده. یکی از آن‌ها عصبانی شده بود و چوبی به سمت حضرت هود پرت کرد و گفت: -برو، ما رو راحت بذار همه ی این بدبختی‌هایی که ما داریم به خاطر حرف‌های مسخره ی تو است. از این جا برو... حضرت هود ناراحت شد و از آن جا رفت. حضرت هود دلش خیلی شکسته بود چون بت پرست‌ها مردم مظلومی که خدای یگانه را می‌پرستیدند را کشته بودند. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸پرستو و درختان همیشه سبز روزهای آخر پاییز بود و کم کم زمستان از راه می رسید. پرستوها خودشون رو آماده می کردند که به مناطق گرمسیر جنوبی کوچ کنند تا از سرمای زمستان در امان باشند. اما در این بین پرستوی کوچکی بود که یکی از بالهاش شکسته بود و نمی تونست به خوبی پرواز کنه.. پرستوها باید کوچ می کردند و نمی تونستند منتظر پرستوی کوچک بمونند. یک روز صبح همه پرستوها آماده پرواز شدند و به پرستوی کوچک گفتند:” هوا داره کم کم سرد میشه و ما باید قبل از برف و باران به سمت جنوب پرواز کنیم.. تو نمی تونی با ما بیای؟” پرستو کوچک آهی کشید و گفت:” نه من با این بال شکسته نمی تونم پرواز کنم.. همین جا می مونم ..” پرستوها گفتند:” باشه پس دوباره در فصل بهار که برگشتیم همدیگه رو خواهیم دید..” و همگی به سمت جنوب پرواز کردند. پرستو نگاهی به دور و برش انداخت و با خودش گفت:” من برای زمستان احتیاج به یک لانه گرم و نرم دارم، باید قبل از اینکه هوا خیلی سرد بشه زودتر یک لانه مناسب پیدا کنم” اون از دور یک سری درخت خیلی بلند رو دید و تصمیم گرفت خودش رو به اونها برسونه شاید بتونه جای خوبی برای موندن پیدا کنه .. پرستو به سختی پرواز کرد و خودش رو به درختها رسوند و به اولین درخت گفت:” سلام .. بال من شکسته، می تونم اینجا پناه بگیرم ؟” درخت نگاهی به پرستو انداخت و گفت:” تا کی می خوای بمونی؟” پرستو گفت:” تا فصل بهار” درخت گفت:” اوووه خیلی طولانیه ، متاسفم نمیشه این همه وقت اینجا بمونی” پرستو آهی کشید و تصمیم گرفت سراغ درخت های دیگه بره، دوباره به سختی پرواز کرد و خودش رو به درخت بلوط رسوند و گفت:” سلام درخت بلوط بزرگ.. من بالم شکسته ، آیا می تونم روی شاخه های تو پناه بگیرم تا دوستانم برگردند؟” بلوط کمی فکر کرد و گفت:” اما آخه تو خیلی شلوغ و پر جنب و جوش هستی.. تمام زمستان به اطراف حر کت می کنی و مزاحم من میشی ! بهتره که اینجا نمونی ..” پرستو با ناامیدی گفت :” باشه .. به سراغ درخت بید میرم شاید اون با من مهربان باشه و بهم پناه بده ..” پرستو دوباره پرواز کرد و به سختی خودش رو به درخت بید رسوند و با لحنی مودبانه گفت:” 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌲 درخت سخن گو در روزگاران قدیم دو بازرگان با هم دوست بودند و تصمیم گرفتند که بایکدیگر به سفر بروند یکی از آنها خیلی خوش قلب و مهربان بود دیگری خیلی بد دل و بد جنس. در راه سفر به طور تصادفی کیسه طلایی پیدا کردند، به همین خاطر از ادامه سفر منصرف شدند و به طرف شهر به راه افتادند در نزدیکی های شهر مرد بدجنس گفت: ای دوست عزیز بیا اینجا سکه ها را تقسیم کنیم دوست او قبول کرد، بعد از تقسیم مرد بدجنس گفت: بردن این همه سکه طلا به خانه خطر ناک است بهتر است مقداری از آن را برداشته بقیه را همین جا زیردرختی پنهان کنیم تا هروقت نیاز داشتیم بیاییم و مقداری از آن را برداریم. مرد خوش قلب و ساده قبول کرد و همین کاررا کردندو به خانه برگشتند در خانه مرد بدجنس موضوع را به همسرش گفت، بعد از چند روز به همسرش گفت بیا برویم و بقیه سکه هارا بیاوریم. همسر او هم که مثل خودش زن بد جنس و مال دوستی بود قبول کرد و باهم رفتند و تمام سکه هارا آوردند. بعد از چند ماه بازرگان ساده که دیگر پولش تمام شده بود نزد دوستش رفت و به او گفت پول نیاز دارد و ازاو خواست تا بایکدیگر برای آوردن سکه ها به کناردرخت بروند فردای آن روز همراه یکدیگر به کنار درخت رفتند و هرچه گشتند اثری از سکه ها پیدا نکردند. مرد بدجنس پیش دستی کرد و گفت:سکه ها چه شده است؟ حتما تو آمده ای و همه ی آنهار ا با خود برده ای من میدانم و شروع به داد و فریا دکرد و گفت: باید پیش قاضی برویم تامن حقم را از تو بگیرم، هردو به راه افتادندو نزد قاضی شهر رفتند و کل ماجرا را برای قاضی تعریف کردند و قاضی روبه مرد بدجنس کرد و گفت:... ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦅 شاهین و جغد 🦉 داستانسرا گفت: شنیدم روزی شاهینی گرسنه از آشیانه خود به پرواز درآمد تا صیدی به چنگ آورد. هرچه گردش کرد و به اطراف نظر انداخت چیزی ندید ناگاه متوجه شد که جغدی بردیوار خرابه ای نشسته است با تندی و تیزی کامل فرود آمد جغد را شکار کرد و در پنجه قوی و توانای خود گرفت خواست با منقار نیرومندش سینه جغد را بشکافد و با خوردن او رفع گرسنگی نماید. جغد گفت: «ای امیر بزرگوار گرچه در این وقت که در چنگال شما اسیر هستم جای سخن گفتن نیست ولی بزرگان گفته اند: اگر نیازمندی سر و کارش با جوانمردی بخشنده افتاد بهتر است نیاز خود را بیان کند بدون شک مورد قبول واقع میشود با این امید مطلبی دارم که میخواهم به عرض برسانم. اگر آن امیر اجازه می فرمایند بگویم؟ شاهین گفت: بگو بدانم چه مطلبی داری؟ جغد گفت: ای ،شهریار، سعادت و خوشبختی نصیب کسی است که دارای رحم و همت بلند باشد چون در مقابل هر گذشت و مخالفت با نفس، برکات آسمانی همراه است ،کسی که برای رضای خدا از آرزویی کوچک صرفنظر کند در عوض به مقصودی عالیتر خواهد رسید. ای شهریار بزرگوار منظورم از این سخنان این است که چند روز قبل در حال فقر و گرسنگی گنجشکی را شکار کردم خواستم او را بخورم که با التماس و ناراحتی گفت: «مرا مکش و از سر خون من درگذر که زندگی و حیات چند بچه کوچک به وجود من بستگی دارد . چنانچه من نباشم آنها نابود می شوند. ممکن است اگر به آنها ترحم کنی خداوند از نعمتهای غیبی به تو بهره ای برساند.» من دست از او برداشتم برای رضای خدا آزادش کردم و گرسنگی را تحمل نمودم. در همان شب پرنده ای به شکل سیمرغ بر بالای خرابه ای که مسکن داشتم ظاهر شد از هوا به زیر آمد و دو قطعه کبک پیش من گذاشت و گفت: «ای جغد، من یکی از پرندگان شاخسار رحمت هستم هرگاه بنده ای به سبب نیکوکاری مستحق دریافت پاداش باشد؛ مرا مأمور رساندن آن رحمت میفرمایند اکنون این کبکها را به جای آن گنجشک که در حال گرسنگی آزاد کردی برایت آورده ام چون کارت پسندیده بود قرار شد هر شب دو قطعه کبک از بهشت آورده و به تو تسلیم نمایم. ای امیر اگر خون مرا بریزی از جسم لاغر و ضعیف من گوشت قابل توجهى حاصل نمیشود تا گرسنگی شما را برطرف سازد. علاوه بر آن بعد از من این هدیه ها که از بهشت می آورند نصیب دیگران خواهد شد درصورتیکه از ریختن خون من صرفنظر کنی هر روز یکی از آن کبکها را به تو میدهم. باز گفت: ای جغد عجب حیله ای به کار می بری میخواهی به این وسیله از چنگم فرار کنی؟ قول بزرگان را نشنیده ای؟ که گفته اند: به دشمن اعتماد مکن که در موقع گرفتاری برای خلاصی خود به انواع حیله و نیرنگها دست میزنند! مطلبی که میگویی مورد قبول عقل نیست و من نمیتوانم باور کنم! جغد گفت: «استغفر الله من غلط میکنم که بخواهم در خدمت شهریار نیرنگی به کار ببرم و بجز راستی و درستی راه دیگری بپیمایم! شاهین فریب خورد و به طمع کبک بهشت از روی سینه جغد برخاست او را رها کرد تا به درون سوراخ رود و خود به امید وعده کبک به در لانه اش نشست. جغد پس از لحظه ای به حال آمد شکر خدا را بجای آورد که زندگی دوباره ای یافته است چون به در سوراخ نگاه کرد شاهین را منتظر دید. صدا زد و گفت: ای امیر آنچه قول دادم امروز عملی نمیگردد برای اینکه وقتی به همۀ فامیل و آشنایانم خبر رسیده که زندگی من مورد غضب خداوند قرار گرفته است همه به اینجا آمده اند تا برایم عزاداری کنند، حالا که مرا به سلامت دیده اند از شادی کبکی را که قرار بود برای شما بیاورم خورده اند. اگر بی قضای حق فردا تشریف بیاورید تقدیم خواهد شد. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🦅 شاهین و جغد 🦉 باز پرسید: «فامیل تو از کدام در خارج میشوند؟» جغد جواب داد: ای بزرگوار بیهوده منتظر نباشید. زیرا اتفاقی که برای من افتاده موجب شده که آنها بیشتر احتیاط کنند. باز چون از گرسنگی بیتاب شده بود و موضوع کبک هم به آینده موکول گردید ناچار به دنبال یافتن صید و شکاری دیگر حرکت کرد، ولی چون نزدیک غروب بود شکاری به چنگش نیامد. از این جهت با شکمی گرسنه به مکان خود بازگشت و آن شب را با گرسنگی گذراند. صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب به در آشیانه جغد شتافت. جغد وقتی به در سوراخ آمد و بیرون را نگاه کرد: دشمن را دید که شکم را لیف و صابون زده و منتظر نشسته است صدا زد و گفت ای امیر والا مقام خوش آمدی قدم روی دیده ام گذاشتی. باز گفت: ای جغد به عهد خود وفا کن که به نیت خوردن کبک آمده ام ، زود باش طعمه را بیاور که دیر شده من امروز کارهای زیادی دارم. جغد گفت: سرور من کمی صبر و حوصله داشته باشید. باز گفت : ای جغد چرا بیرون نمی آیی تا رو در رو با هم صحبت کنیم؟ که از همدمی و هم صحبتی تو تجربه های زیادی می شود آموخت حیف است که فرصت را از دست بدهیم! جغد گفت: ای شهریار من از پدرم چند نصیحت شنیده ام که هر وقت از دایره آنها قدم بیرون گذاشته و برخلاف آنها رفتار کرده ام زیانهای زیادی به من رسیده ، یکی از آنها این است که چون به پادشاهان نزدیک شدی خاطر جمع و ایمن مباش ،که با کوچکترین بی احتیاطی جانت تلف خواهد شد.دیگر اینکه هر کس یک بار به حادثه ای گرفتار شد و نجات یافت دیگر پیرامون آن نگردد .سوم آنکه به قول و عمل دشمن اعتماد مکن و در حفظ جان خود بکوش تا آسیبی نبینی. با این وجود اگر از خدمت صاحبان قدرت و شوکت دورتر باشم بهتر است. باز گفت: ای جغد با این حرفها از آمدن و هم صحبتی عذر می خواهی؟ بسیار خوب حالا بگو بدانم از طعمه چه خبر؟ جغدگفت: ای امیر تیز پرواز میدانی که هنگام رسیدن آن هدیه ها شب است، که شما در آن موقع تشریف ندارید و در اینجا توقف نمیکنید، من بینوا چند بچه کوچک دارم، همینکه آن نعمت را میبینند از راه جهالت و نادانی چنگ و منقار خود را به آن میزنند و دست خورده اش میکنند از این جهت نیم خورده آنان را لایق حضور شهریار نمی دانم با کمال شرمندگی تقاضا میکنم امیر شب تشریف بیاورند. احتمال دارد در آن زمان انجام کار ممکن باشد وگرنه ماندن آن بزرگوار در اینجا موجب سرافکندگی و خجالت من خواهد شد. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4