eitaa logo
قصه های کودکانه
36.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
933 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان -حالا بگو ببینم چرا نیامده بودی؟ هدهد گفت: - من
🍃حضرت سلیمان ... -ما هم سپاه بزرگی داریم و بسیار نیرومند هستیم  می‌رویم سلیمان و همه ی مردمش را می‌کشیم. بلقیس گفت: -نه من جنگ را دوست ندارم. فکر دیگه ای کنین. مشاور گفت: -هر چه شما بگویی ما انجام می‌دیم. بلقیس کمی فکر کرد و گفت: -هدیه‌هایی برای سلیمان آماده کنین و برای او بفرستین، می‌خوام بهترین و گران ترین هدیه‌ها را برای سلیمان ببرین. همه قبول کردند و برای حضرت سلیمان بهترین هدیه‌ها از طلا و کوزه‌هایی گران قیمت انتخاب کردند و به شهر حضرت سلیمان سفر کردند. حضرت سلیمان توی قصرش نشسته بود که فرستاده‌های سبا وارد شدند و بعد از سلام، یکی از آن‌ها گفت: -ما از طرف بلقیس فرمانروای سبا آمدیم و بهترین هدیه‌ها را از طرف او برای شما آوردیم. امیدواریم که از دین این هدیه‌ها خوشحال بشین و با مادوست بشین و در پناه خدای بزرگ خورشید زندگی خوبی داشته باشیم. حضرت سلیمان کمی فکر کرد و عصبانی گفت: -من نیازی به این هدیه‌ها ندارم. هرچیزی بخوام خدای یگانه که خدای من و همه ی جهان است به من داده و من نیازی به پول و مال دنیا ندارم.من هیچ وقت از مال و ثروت دنیا خوشحال نمی شم. برو، از قصر من برین، و وقتی به سبا رسیدین به فرمان روای خودتان بگین، سلیمان با سپاه بزرگش می‌یاد و هرچه بت پرست است بیرون می‌اندازم. هدیه‌ها را از این جا ببرین. من هدیه‌های شما را نمی خوام. فرستاده‌های بلقیس با ناراحتی از قصر بیرون رفتند و به شهر خودشان برگشتند. بلقیس  به مشاورهای خود نگاه کرد و گفت: -سلیمان هدیه‌ها را پس فرستاده و عصبانی است. حالا باید چه کار کنیم. نگهبان بزرگ گفت: ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان... -ما هم سپاه بزرگی داریم و بسیار نیرومند هستیم  م
🍃حضرت سلیمان ... -اصلاً ناراحت نباشین من و افرادم کمک می‌کنیم تا با سلیمان جنگ کنیم. بلقیس گفت: -من نمی خواهم کسی کشته بشه. من از جنگ بدم می‌یاد. سلیمان در نامه اش از خدایی که مهربان است اسم برده و فکر نمی کنم سلیمان هم جنگ را دوست داشته باشه. مشاور گفت: -پس می‌گین چی کار کنیم؟ بلقیس گفت: -من باید به دیدن سلیمان برم و بفهمم چرا این نامه را فرستاده، نگهبان گفت  به آن جا نرین. سلیمان عصبانی است و شاید شما را بکشد. بلقیس گفت: -نه سلیمان من را نمی کشد، چون من مهمان او هستم. به سلیمان خبر بدین که من دارم به شهرش می‌آیم. آن‌ها، نامه ای برای حضرت سلیمان نوشتند. حضرت سلیمان نامه ی بلقیس را خواند و بعد از کمی فکر گفت: -کدومتون  می‌تونین تخت و زیبای بلقیس را خیلی زود به این جا بیارین.. همه به هم نگاه کردند و فرشته ای که یک جن بود گفت: -من می‌تونم این کار را کنم، به محض این که از جا بلند بشی و بشینی تخت این جاست. در همین لحظه مرد صالحی که بسیار مومن بود و مشاور حضرت سلیمان بود گفت: -من در عرض یک چشم بر هم زدن تخت را این جا می‌یارم. حضرت سلیمان گفت: -خیلی خوبه. همین کار را انجام بده. آن جن، تخت بلقیس را بدون این که خود بلقیس بفهمد به قصر حضرت سلیمان آورد و به دستور حضر سلیمان آن تخت را کمی تغییر دادند. بلقیس به طرف شهر حضرت سلیمان حرکت کرد. راه خیلی طولانی و سخت و خسته کننده بود و بلقیس روزهای زیادی را در سفر بود تا به شهر اورشلیم رسید. وقتی وارد قصر حضرت سلیمان  شد. به همه جای قصر نگاه کرد و تعجب می‌کرد. پرنده‌ها و حیوان‌های زیادی در قصر بودند.  بلقیس گفت: -این قصر چه قدر زیبا است. این پرنده‌ها این جا چه می‌کنند. یکی از نگهبان‌ها گفت: - فرمانروای ما با حیوان‌ها و پرنده‌ها  و فرشته‌ها حرف می‌زند و با آن‌ها دوست است. بلقیس به حضرت سلیمان سلام کرد و گفت: -شما چه طور با حیوان‌ها و فرشته‌ها حرف می‌زنی؟ حضرت سلیمان گفت: -خدای بزرگ و مهربان این قدرت را به من داده تا با موجوداتی که دیگران نمی توانن حرف بزنن، ارتباط داشته باشم، به حرف‌ها و دردودل‌های آن‌ها گوش بدم  و اگر کمکی  خواستن به آن‌ها کمک کنم. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان... -اصلاً ناراحت نباشین من و افرادم کمک می‌کنیم تا
🍃حضرت سلیمان ... بلقیس دوباره  به همه جای قصر نگاه کرد و یک نفر پرسید: -آیا این تخت شماست؟ -این تخت من است. من تختم را به خوبی می‌شناسم حتی اگه تغییر کنه. بلقیس جلو رفت  و برروی تخت دست کشید و گفت: -بله خودشه این تخت منه، چه طور این جا آمده؟ حضرت سلیمان با لبخند گفت: -تخت بزرگ و سنگین و زیبای تو به دستور خدای مهربان و یگانه این جا آمده. بلقیس با تعجب گفت: -چه طوری؟ راه اورشلیم تا سبا خیلی طولانی است. حضرت سلیمان گفت: -خدای یگانه ما قدرت همه چیز را دارد. و این‌ها هم نشانه ی قدرت خدای یگانه است که ما باید از نعمت‌هایش تشکر کنیم. بعد از آن ملکه سبا همراه حضرت سلیمان وارد قصر اصلی شد. راهرویی وجود داشت که از بلور ساخته شده بود و زیر آن آب قرار داشت. ملکه سبا وقتی به آن جا رسید. فکر کرد باید از نهر آب رد شود. دامن خود را بالا گرفت تا خیس نشود در حالی که تعجب کرده بود که نهر آب در این جا چه می‌کند! حضرت سلیمان لبخندی زد و گفت: -حیاط قصر از بلور ساخته شده،  این آب نیست. ملکه سبا کمی فکر کرد و گفت: -من خیلی به خودم ستم کردم. من خورشید را می‌پرستیدم. او  کمی فکر کرد و گفت: -اما خدای ما خورشید این کارها را نمی تونه انجام بده و همیشه فقط طلوع و غروب می‌کنه. حضرت سلیمان گفت: -خورشید خدا نیست. بلقیس با دقت به حرف‌های سلیمان گوش می‌داد. حضرت سلیمان گفت: خدای یگانه خورشید را آفریده و طلوع و غروب خورشید هم با اجازه و قدرت خدای یگانه است. خدای یگانه هرچیزی را که در این جهان وجود دارد برای ما آفریده  تا استفاده کنیم. بلقیس که از خدای یگانه و حضرت سلیمان خوشش  آمده بود گفت: -خدای یگانه واقعاً قابل پرستش است. من می‌خوام خدای یگانه را بپرستم. خدایی که مهربان است و همه چیز را برای ما آفریده و به فکر ماست. بلقیس لبخندی زد و گفت: -من به سبا برمی گردم و از این به بعد من و همه ی مردم شهرم خدای یگانه را می‌پرستیم. حضرت سلیمان خیلی خوشحال شده بود، چون توانسته بود مردم سبا و بلقیس را به سمت خدا راهنمایی کند. حضرت سلیمان  با خوشحالی کنار دریا راه می‌رفت و به زیبایی‌هایی که خدا آفریده بود نگاه می‌کرد. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃حضرت سلیمان ... دریا، آسمان، پرنده‌هایی که در اطراف دریا پرواز  می‌کردند همه ی آن‌ها آفریده‌های خدا بودند که  حضرت سلیمان از دیدن آن‌ها خوشحال بود و لذت می‌برد. همین طور که حضرت سلیمان داشت به طبیعت نگاه می‌کرد. مورچه ای را دیدکه دانه ی ذرتی را با خود می‌برد. با تعجب به مورچه نگاه  کرد. مورچه با تلاش زیادی دانه ی ذرت را که برایش سنگین بود را می‌برد. مورچه کنار آب دریا ایستاد و منتظر ماند. ناگهان قورباغه ی بزرگی از دریا بیرون پرید و جلوی مورچه ایستاد  و به هم سلام کردند . قورباغه ی بزرگ دهانش را باز کرد و زبان درازش را بیرون آورد و روی زمین گذاشت. مورچه دانه ی ذرت را بلند کرد و از روی زبان قورباغه رد شد و وارد دهان قورباغه شد. قورباغه دهانش را بست  و به طرف دریا پرید و رفت. حضرت سلیمان هنوز داشت نگاه می‌کرد. دقیقه ای بعد دوباره قورباغه از آب دریا بیرون آمد و دهان خودش را باز کرد و مورچه را که روی زبانش ایستاد بود بیرون آورد. بعد پرید و به دریا رفت. حضرت سلیمان که تعجب کرده بود جلو رفت و کنار مورچه نشست و گفت: -سلام مورچه. مورچه گفت: -سلام ای پیامبرخدا. حضرت سلیمان دستی به مورچه کشید و گفت: -داشتی چه می‌کردی؟ مورچه با خوشحالی گفت: -در زیرآب‌های این دریا سنگی بزرگ است  و که سوراخ بزرگی دارد،در آن سوراخ کرمی زندگی می‌کنه که نمی تونه غذا برای خودش پیدا کنه، چون پیره و قدرتی نداره.خدا به من و قورباغه دستور داده که برای این کرم بی گناه غذا ببرم. من هر روز با کمک قورباغه برای کرم غذا می‌برم. از دهان قورباغه به سوراخ سنگ می‌رم و وقتی به کرم غذا دادم، دوباره وارد دهان قورباغه می‌شم و برمی گردم. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🍃حضرت سلیمان #ادامه_داستان... دریا، آسمان، پرنده‌هایی که در اطراف دریا پرواز  
🍃حضرت سلیمان ... حضرت سلیمان با خوشحالی گفت: -خوش به حالت که وظیفه ای که خدا به تو داده به خوبی انجام می‌دی و آفرین بر قورباغه ی مهربان.بگو  ببینم وقتی کرم، غذا را می‌خورد چه می‌گوید؟ مورچه خندید و گفت: -اون با خدا حرف می‌زنه و می‌گه: خدای مهربونم، ممنون که منو فراموش نمی کنی و حواست  به همه چیز هست و خدا را شکر که این قدر مهربونی. حضرت سلیمان خندید و با خوشحالی از مورچه خداحافظی کرد. حضرت سلیمان دست به آسمان بلند کرد و گفت: -خدایا، من هم تو را شکر می‌کنم که قوی و مهربان هستی. در قرآن ماجرای مرگ حضرت سلیمان می‌خواهد به ما این را نشان بدهد که پیامبری هم که این قدرقدرت دارد و پادشاه است در مقابل مرگ نمی تواند لحظه ای صبر کند تا این که در رخت خواب خود بخوابد. او ایستاده در حالی که بر عصایش تکیه داده بود روحش به سوی خدا پرواز کرد و به جایگاه همیشگی اش بهشت رفت. او مدت‌ها به همین صورت ماند تا این که موریانه آمد و عصای ایشان را خورد و جسد مطهرش به زمین افتاد و همه ی مردم فهمیدند که او جان به جان آفرین تسلیم کرده. در این که مرگ حضرت سلیمان تا چند مدت پنهان مانده بود کسی خبر درستی ندارد. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت صالح علیه السلام ... -می دونم خسته شدین. من سال‌هاست که از شما می‌خوام بت‌ها را نپرسین، چون ارزشی ندارن و کاری نمی توانن انجام بدن، اما حالا برای همه ی شما راه حلی دارم. آن مرد گفت: -راه حلت را بگو صالح، گوش می‌کنیم. حضرت صالح صدایش را بلند کرد و گفت: -من از خدای شما که بت‌هایتان است می‌خوام تا آرزویم را برآورده کنه و شما هم از خدای یگانه و مهربان من بخوایین تا آرزوتون را برآورده کند. اگر بت‌های شما آرزوی من را برآورده کردن. من برای همیشه از شهر ثمود می‌رم و اگه خدای یگانه آرزوی شما را برآورده کرد باید همه ی مردم به خدای یگانه ایمان بیارن و پیامبری من رو قبول کنن. خب حالا نظرتون چیه؟ مردم همه، به همدیگر نگاه کردند و پچ پچ کردند و بعد یکی از آن‌ها بلند گفت: -صالح حرف تو را قبول می‌کنیم. بقیه ی مردم هم گفتند: درسته، صالح همین طور می‌کنیم. مرد پولدار که بزرگ همه بود گفت: -این راه حل خیلی خوب است. تا سه روز دیگه هم کنار بت بزرگ جمع می‌شیم و هرچه که تو از بت‌ها و بت بزرگ می‌خوایی بهت می‌ده و از این جا می‌روی که دیگه نمی خوایم این جا باشی. و خنده ی زشت و مسخره ای کرد و رفت. از آن روز به بعد، بزرگ‌های شهر ثمود تا سه روز کنار بت بزرگ عبادت می‌کردند و از او می‌خواستند تا آرزوی حضرت صالح را برآورده کند. همه خوشحال بودند چون دیگر از دست حضرت صالح راحت می‌شدند و دیگر کسی نبود، در کارهایشان دخالت کند و آن‌ها می‌توانستند هرکاری که دلشان می‌خواهد انجام دهند. سه روز بعد همه ی مردم از خانه‌هایشا بیرون آمدند و به طرف جایی که بت بزرگ قرار داشت رفتند. وقتی هم جمع شدند و بت بزرگ را عبادت کردند، مسئول عبادتگاه گفت: -صالح،آرزویت را به بت بزرگ بگو. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت صالح علیه السلام ... حضرت صالح لبخندی زد و گفت: -من می‌دونم که این بت بزرگ و حتی بت‌های بزرگتر از این هم نمی توانن آرزوی منو برآورده کنن. اما از بت بزرگ می‌خوام که وقتی او را صدا می‌زنم به من جواب بدهد تا به همه ی شما نشان بدم که این بت‌ها بی ارزش هستن. همه ساکت شدند و منتظر بودند بت بزرگ آرزوی حضرت صالح را برآورده کند. حضرت صالح روبه روی بت بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت: -ای بت بزرگ من هستم صالح پیامبر خدا. ای بت حرفی بزن و جواب من رو بده. همه ساکت بودند و به بت بزرگ نگاه می‌کردند، دقیقه ای گذشت اما صدایی از بت بزرگ شنیده نشد. یکی از مردها که عصبانی شده بود، گفت: -صالح دوباره با بت بزرگ حرف بزن. حضرت صالح گفت: -ای بت بزرگ، جواب من را بده، من صالح هستم. دوباره صدایی از بت بزرگ در نیامد. مردم که فهمیده بودند بت بزرگ کاری ازش ساخته نیست، به هم نگاه کردند و تعجب کرده بودند. حضرت صالح رو به مردم گفت: -دیدین که بت‌هایتان بی ارزش هستن و نمی تونن دعاها را جواب بدن و آرزوها را برآورده کنن. مردی که حضرت صالح را دوست نداشت جلوآمد و رو به بت بزرگ زانو زد و با التماس گفت: -ای بت بزرگ ازت خواهش می‌کنم که جواب صالح را بدی، او از تو خواسته جوابی بهش بدی. ای بت بزرگ به خاطر دعاهایی که کردیم، پول‌هایی که به پات ریختیم، کاری بکن ای بت بزرگ از تو التماس می‌کنم. اما التماس‌های او فایده نداشت و بت بزرگ هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. حضرت صالح با صدایی بلند گفت: -ای مردم همه چیز را دیدین. حالا شما از خدای یگانه چیزی بخواین تا برآورده کند. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... حضرت صالح لبخندی زد و گفت: -من می‌دون
حضرت صالح علیه السلام ... مردم به هم نگاه کردند و چیزهایی در گوش هم می‌گفتند. بعد از چند دقیقه یکی از آن‌ها گفت: -صالح ما از خدای تو سخت ترین کار را می‌خوایم و هیچ وقت خدای تو نمی تواند.ما از خدای تو می‌خوایم که از توی این کوه یک شتر ماده با رنگ قرمز و پر از کرک باشه حضرت صالح روبه مردم گفت: -این چیزی که گفتین هیچ انسانی نمی تونه انجام بده ولی خدای یگانه بر همه چیز تواناست. این کار برای خدای بزرگ ساده است. حضرت صالح دست‌هایش را بالا برد و دعا کرد و از خدا خواست تا قدرت خودش را به مردم نشان بدهد. ناگهان کوه لرزد و نور عجیبی ازش بیرون آمد و تکان‌های بدی می‌خورد. یک لحظه یک شتر همان طور که آن‌ها خواسته بودند قرمز رنگ با کرک‌های زیاد از کوه بیرون آمد و کنار حضرت صالح ایستاد. مردم از تعجب دهانشان باز شده بود و یکی از آن‌ها گفت: -ای صالح به خدا بگو تا بچه اش را هم بیاره. خیلی طول نکشید که بچه شتری از کوه بیرون آمد. خیلی‌ها ترسیدند و فرار کردند و خیلی‌ها هم ناباورانه به شتر و بچه اش نگاه می‌کردند. حضرت صالح گفت: این شتر هدیه ی خدای مهربان به شما است.آیا هنوز می‌خواین بت بزرگ را بپرستین؟ یک نفر جلو آمد و گفت: -صالح من دیگر نمی خواهم بت بزرگ را بپرستم، من به هرچه می‌گی ایمان می‌یارم. حضرت صالح به مردم گفت: -شماها چه؟ هنوز می‌خواین بت پرست باشین؟ خدا به خاطر این که ایمان بیاورین معجزه ای براتون فرستاد، پس هم بدونین  این شتر نشانه ی وجود خدا است و بسیار عزیر است، او از چشمه آب می‌خورد و از شیرش استفاده کنین. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... مردم به هم نگاه کردند و چیزهایی در گوش
حضرت صالح علیه السلام ... شتر را اذیت نکنین و از سال‌های گذشته عبرت بگیرین، این شتر از آب چشمه میخوره،ویک روز نوبت شما و روز دیگه نوبت شتر است. شتر برای افراد فقیر که چیزی برای خوردن نداشتند، شیر خوشمزه ای داشت، آن‌ها از شیر شتر می‌خوردند و از حضرت صالح تشکر می‌کردند. حضرت صالح به آن‌ها می‌گفت: -باید از خدای یگانه تشکر کنین و به او ایمان بیاورین. مرد فقیر گفت: -ای صالح  ما به خدای تو ایمان آورده ایم و خدا را به خاطر این که همه ی نعمت‌های خوب براتون آفریده شکر کنین. زنی که بچه ای کوچک بغلش بود به حضرت صالح گفت: -صالح تو پیامبر خدا هستی و خدای تو خیلی مهربونه. بچه ام مریض بوده و هرکاری می‌کردم آروم نمی گرفت، وقتی از شیر شتر خورده مریضیش خوب شد و خیلی آرومه. حضرت صالح دستش را روی سربچه ی کوچک گذاشت و گفت: -تنها خدای مهربون لایق پرستشه. شتر حضرت صالح یک شتر معمولی نبود خیلی برکت داشت و از طرف خدا آمده بود. عده ای از مردم که پولدار و بت پرست بودند از این که مردم به سمت حضرت صالح و خدای او می‌رفتند، ناراحت و عصبانی می‌شدند. یکی از مردها آمد و رو به صالح گفت: -صالح این شتر خیلی آب و علف می‌خوره. هرچه زمین سبز بود را خورده. حضرت صالح گفت: -این شتر به اندازه از آب و علف می‌خوره و در هیچ چیز زیاده روی نمی کنه. بهتره شما هم بهونه نیارین و شتر مظلوم رو اذیت نکنین. بترسین که اگر شتر که هدیه و معجزه ی خداست کشته بشه عذاب سختی براتون می‌یاد. مرد عصبانی و ناراحت شد و از آن جا رفت. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... شتر را اذیت نکنین و از سال‌های گذشته ع
🍃حضرت صالح علیه السلام ... عصر همان روز همراه چند تا از دوست‌هایش جمع شدند و در حالی که به شتر حسادت می‌کردند. یکی از آن‌ها گفت: - می‌بینی چه قدر آدم دور خودش جمع کرده و من دیگه نمی تونم تحمل کنم، اگر همین طوری پیش بره  هم مردم ثمود رو به دور خودش جمع می‌کنه و بت‌ها دیگه پرستش نمی شن. دوستش گفت: -همه اش به خاطر بت بزرگه. اگر آرزوی صالح را برآورده کرده بود، این طور نمی شد. من خودم می‌دونم کاری از بت‌ها ساخته نیست. دوست دیگرش گفت: -شتر باید کشته بشه. یکی از آن‌ها ترسید و گفت: - شتر اگر کشته بشه عذاب می‌یاد، شنیدین که صالح گفته که اگه شتر اذیت بشه خیلی بد می‌شه. دوستش گفت: -شتر باید کشته بشه. همین که گفتم. آن‌ها تصمیم خودشان را گرفتند، شب وقتی همه خواب بودند شتر بی گناه و پر برکت را کشتند و بچه ی شتر ناله ای کرد و به کوه فرار کرد و دیگر کسی او را ندید. آن‌ها برای   برای ظهر گوشت شتر را کباب کردند و خوردند. آن‌ها در حال خندیدن بودند و از گوشت شتر می‌خوردند که حضرت صالح ناراحت و عصبانی وارد خانه ی آن‌ها شد و گفت: -وای بر شما، شتر مظلوم را که براتون فایده داشت کشتین. من از شما تعجب می‌کنم که معجزه ی خدا را می‌بینین و اما هنوز هم ایمان نمی یارین. همه ساکت بودند و به صالح نگاه می‌کردند و هر کدام کشته شدن شتر را به تقصیر کسی دیگر می‌انداختند. یکی از آن‌ها گفت: -بیا برو صالح، داریم می‌خوریم. یکی دیگر گفت: -صالح حرف‌هایت را تمام کن  و برو حوصله ی تو را نداریم. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🍃حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... عصر همان روز همراه چند تا از دوست‌های
🍃حضرت صالح علیه السلام ... حضرت صالح با ناراحتی گفت: -تا سه روز دیگه عذاب بدی می‌یاد. این آخرین بار است و این بر همه. حضرت صالح می‌خواست از آن جا برود که یکی از آن‌ها گفت: -صالح صبر کن. حضرت صالح ایستاد و به او نگاه کرد. مرد کباب شتر را جلوی صالح گرفت و گفت: -صالح گوشت شترت خیلی خوشمزه است. بیا بخور... حضرت صالح ناراحت از آن جا رفت و همه خندیدند. حضرت صالح خیلی ناراحت شده بود و از دوست‌هایش خواست تا از شهر ثمود برای همیشه بروند. همه با نارحتی از شهر ثمود رفتند. دو روز بعد مردم شهر ثمود کنار هم نشسته بودند یکی از آن‌ها گفت: -خیلی خوب شد، بلأخره صالح از این جا رفت. دیگه از دستش خسته شده بودیم. دوستش گفت: -شهر از صالح و یک مشت آدم فقیر گدا پاک شد. مرد دیگری از آن جا رد می‌شد گفت: -یادتون نیست صالح چی گفت، صالح قبل از رفتنش با ناراحتی گفته بود که سه روز دیگه عذاب می‌یاد. مرد خندید و گفت: -اشکالی نداره، ما به خانه‌هایی که در کوه‌ها ساخته ایم می‌ریم، کوه آن قدر محکم است که هیچ طوفانی آن را خراب نمی کند. همه خندیدند. فردای آن روز وقتی همه از خواب بیدار شدند برای اطمینان بیشتر به خانه‌های کوهستانی خود رفتند. و همان طور که نشسته بودند، رعد و برق و صاعقه‌های بدی آمد. همه ترسیدند و جیغ و دادشان بالا رفت. یکی از آن‌ها فریاد زد: -ای وای وقتی رعد و برق و صاعقه می‌آید کوهستان خطرناک ترین جا است. رعد و برق‌ها و صاعقه‌ها بیشتر شدند و هیچ راهی برای هیچ کس نبود.کوه لرزید  و صاعقه‌ها هم مردم را خشک کردند و می‌سوزاند و عذاب آن‌ها را نابود  کرد و هم مردند. و حضرت صالح و مردم مؤمن  که از شهر ثمود رفته بودند به خوبی و خوشی زندگی جدیدی را شروع کردند. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐘 فیل ها در چشمه ی ماه 🌙 رفت و در گوش او چند جمله گفت خرگوش بزرگ قبول کرد و گفت: به شرطی که مواظب باشی تاآسیبی به تونرسد خرگوش کوچولو به سرعت خود را به چشمه رساند و دور از چشم فیل ها در کناری خودرا مخفی کرد شب که شد در آسمان صاف ماه می درخشید و عکس آن در چشمه افتاده بود فیل ها هم تازه به کنار چشمه رسیده بودند فیل بزرگ به طرف چشمه رفت و اولین قدم را در چشمه گذاشت و دید آب چشمه حرکتی کرد و عکس ماه هم تکانی خوردو به طرف او حرکت کرد در این موقع خرگوش کوچولو فریاد زد: شما کی هستید؟ چرا پای خود را در این چشمه گذاشته اید؟ فیل بزرگ گفت: من فیل بزرگ هستم من و دوستانم همه خسته و تشنه هستیم آمده ایم از آب این چشمه استفاده کنیم تو کی هستی؟ چرا خودت را نشان نمی دهی؟ خرگوش کوچولوگفت: من نماینده ماه هستم آمده ام به شما بگویم نمی توانید از این آب استفاده کنید فیل بی توجه به حرف او یک قدم جلوتر آمده عکس ماه هم به او نزدیکتر شدو درآب چرخید خرگوش فریاد زد: جلوتر نیا، اگر جون خود را دوست داری این چشمه مال ماه است هرکس از این آب استفاده کند خیلی زود کور می شود. فیل که از حرکت ماه در چشمه ترسیده بود با خود گفت: این چشمه خیلی مرموز است، بهتر است هرچه زودتر به محل دیگری برویم .به سرعت به طرف فیل ها رفت و به آنها گفت باید سریع از اینجا برویم همه ی آنها که شاهد ماجرا بودند به سرعت دنبال فیل بزرگ به راه افتادند ورفتند خرگوش کوچولو که نقشه اش گرفته بود با صدای بلند خندید. خبر به همه خرگوش ها رسید آنها خوشحال شدند و جشن بزرگی برپاکردند و هرکدام برای خرگوش کوچولو که شجاعانه توانسته بود فیل ها را بیرون کند هدیه ای خریده و از او تشکرکردند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4