eitaa logo
قصه های کودکانه
36.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
930 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_دوم دوستش تعجب کرد و گفت: -چرا این حرف را می‌ز
🌼حضرت ایوب علیه السلام همسر حضرت ایوب که رحیمه نام داشت و بسیار مهربان بود. کنار حضرت ایستاد و گفت: -چرا گریه می‌کنی؟ ای پیامبر خدا. حضرت ایوب با گریه گفت: -چه طور تحمل کنم. چه طور گریه نکنم. در حالی که این پیرمرد گرسنه و مریض بود و چیزی برای خانواده اش نداشت. اون وقت من پیامبر خدا نمی دونستم که او در چه وضعی است. خدایا، خدای بزرگم من خیلی از خودم ناراحتم. شرمنده ام. شرمنده. رحیمه دست حضرت ایوب را گرفت و گفت: -ای پیامبر خدا، دیگه ناراحت نباش. تو که به آن پیرمرد کمک کردی. این قدر خودتو اذیت نکن. حضرت ایوب گفت: -ایوب حق داره. که خودشو سرزنش کنه و نبخشه و ناراحت باشه. رحیمه گفت: -خدا خودش می‌دونه که پیامبر خدا کوتاهی نکرده. حضرت ایوب کمی آرام شد و به اتاقش رفت تا خدا را عبادت کند.  دو تا از همسایه‌های ایوب که پیرمرد را دیده بودند کنار هم نشسته و با هم حرف می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: -ایوب پول و غذا به این پیرمرد داد. ایوب مرد مومن و با خدایی است. مرد دیگر خندید و گفت: -تو چه قدر ساده ای. همه ی این‌ها الکی است. ایوب مومن نیست. داره برای ما نقش بازی می‌کنه. اون پولدارتر از همه ی ما است و برای همین خدا رو دوست داره و شب و روز داره عبادت می‌کنه. آن مرد حرف‌های دوستش را باور کرد و گفت: -نمی دونم چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. همین طور است ایوب داره همه ی ما رو فریب می‌ده. کم کم همه ی مردم فریب شیطان را خوردند و پشت سر حضر ایوب حرف‌های بدی می‌زدند. فردای همان روز مثل همیشه پسرهای حضرت ایوب گله‌های گوسفند را برای علف خوردن به چراگاه بردند و با خوشحالی مشغول خوردن صبحانه بودند، که ناگهان دزدها به طرفشان حمله کردند و پسرهای حضرت ایوب که غافل گیر شده بودند برای دفاع از خودشان چوب و چاقو را برداشتند اما کار از کار گذشته بود و دزدها آن‌ها را زخمی کردند و گوسفندهای ایوب را که خیلی زیاد بود دزدیدند. حضرت ایوب گوسفندهای زیادی داشت که از پوست و پشم و شیر آن‌ها استفاده می‌کرد و حالا دزدها همه ی گوسفندها را برده بودند و پسرهای حضرت ایوب را زخمی کرده بودند. حضرت ایوب داشت توی اتاقش خدا را عبادت می‌کرد که صدای گریه و ناله ی پسرهایش را شنید و رحیمه همسرش با ناراحتی جیغ کشید و گفت: -خدایا به داد برس، ای پیامبر خدا، بیا، بیا ببین چی شده... حضرت ایوب با ترس بلند شد و از اتاق بیرون آمد و گفت: -چی شده؟ چرا شما زخمی و خونی هستین؟! پسر بزرگتر حضرت ایوب با ناراحتی گفت:.. ... 👈قسمت اول 👈قسمت دوم 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانهپنجره ای به آفتاب_پنجره ای به آفتاب_422058-mc-mc.mp3
زمان: حجم: 10.69M
🍃خورشید پشت ابر 🌼 پنجره ای به آفتاب (آخر) 🌸 در سومین قسمت از نمایش ویژه‌ی نیمه‌ی شعبان، درباره‌ی عصر غیبت و دلایل غایب بودن امام زمان (عج) صحبت می‌کنیم تا کودکان مفهوم زنده بودن، اما غیبت امام را متوجه شوند. ملیکا و مامان جون درحال پختن شیرینی برای جشن نیمه‌ی شعبان هستند. ملیکا می‌پرسه که چطوری امام زمان حاضرند، ولی ما نمی‌بینیم؟ دوران غیبت یعنی چی؟ مامان جون براش از ماجرای غیبت امام و یاران خاص امام زمان به نام «نواب اربعه» می‌گه... . 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸حضرت لوط علیه السلام مردم همه جمع شده بودند و مرد لاغر را با چوب و سنگ کتک می‌زدند و می‌خندیدند و او را مسخره می‌کردند. حضرت لوط که خیلی ناراحت شده بود جلوی سنگ‌های آن‌ها ایستاد و گفت: -وایی بر شما که انسان نیستین و اذیت و آزار و مسخره گی جز زندگیتون شده. این قدر ستمکار نباشین و دست از این کارها بردارین. به شما می‌گم که خدای یگانه رو بپرستین و در غیر این صورت خدا همه تون رو عذاب خواهد کرد. مردم که از دست حضرت لوط خسته شده بودند هر کدام چیزی می‌گفتند: -ای لوط توی کارهای ما دخالت نکن. ای کاش از این جا می‌رفتی، اگه بخوایی این حرف‌ها رو بزنی و دخالت کنی تو رو از شهر بیرون می‌اندازیم. لوط این قدر عذاب، عذاب نکن، اگه راست می‌گی عذابت را بفرست. آن‌ها خندیدند و حضرت لوط را مسخره کردند و به سمتش سنگ می‌زدند و می‌گفتند: عذابتو بفرست تا بخندیم... حضرت لوط که دلش شکسته بود دست مرد لاغر را گرفت و کمکش کرد تا به خانه اش برود و با آن مرد از خدای یگانه صحبت کرد. آن مرد گفت: -در شهر دیگه مردی مومن هست که مثل تو از بت‌ها و بدی‌ها خوشش نمی آید او هم مثل تو از خدای یگانه حرف می‌زند. حضرت لوط گفت: -اسمش ابراهیم است، او هم پیامبر خداست و برای مردم شهر سدوم خیلی نگران است اما متاسفم که مردم شهر سدوم بسیار بد هستن و هیچ نمی فهمن. آن مرد حضرت لوط را به خانه اش دعوت کرد. حضرت لوط که خیلی دل شکسته بود گفت: -ممنون روز دیگه ای می‌یام. خوشحالم که تو هم خدای یگانه را می‌پرستی. مرد دست حضرت لوط را به گرمی فشرد و گفت: -من هم از تو ممنون هستم ای پیامبر خدا، حضرت لوط از آن مرد خداحافظی کرد و به خارج از شهر رفت و کنار یک چاه نشست. همین طور که داشت با خدا حرف می‌زد و از نا مهربانی‌های مردم می‌گفت، سه مرد جوان و زیبا به طرف چاه آب آمدند تا از چاه آب بیرون بکشند و از آن بخورند. حضرت لوط نگاهی به آن‌ها انداخت.آن‌ها به حضرت لوط سلام کردند. حضرت لوط از جا بلند شد و گفت: -سلام بر شما کجا می‌خواین برین؟ یکی از آن‌ها گفت: -می خوایم به شهر سدوم بریم. حضرت لوط ترسید و می‌دانست مردم بد شهر سدوم به محض ورود این سه جوان غریبه، اذیت و آزارشان را شروع می‌کنند. با نگرانی گفت: -به این شهر نرین، مردم شهر اصلا آدم‌های خوبی نیستن. یکی از آن‌ها جواب داد: -اشکالی نداره. ما باید به این شهر بریم و نمی ترسیم. حضرت لوط گفت: -باشه، پس به خانه ی من بیاین. من شما رو یواشکی به خانه ی خودم می‌برم. حضرت لوط آن سه مرد زیبا را به خانه ی خود برد و از دختراهای خود خواست تا از آن‌ها به خوبی پذیرایی کنند. حضرت لوط همه اش نگران بود و می‌ترسید آخر او مردم شهر سدوم را خیلی خوب می‌شناخت. در همین لحظه بود که همسر حضرت لوط، مردم شهر سدوم را بدون این که حضرت لوط بفهمد، خبر دار کرد. او به پشت بام رفت و آتشی باز کرد و دودش را همه ی مردم شهر دیدند. حضرت لوط داشت با مهمان‌هایش حرف می‌زد که صدای سر و صدا بالا رفت و محکم به در می‌زدند. حضرت لوط از جا بلند شد و پنجره را باز کرد و گفت: -چی شده؟ .. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸غول خودخواه هر درختی را که غول می‌دید، کودکی بر خود داشت و درختان از بازگشت کودکان بی‌اندازه خوشحال بودند! آنها شاخه‌هایش‌ان را پر کرده بودند از شکوفه‌ها و دست‌هایشان را به آرامی بالای سر کودکان تکان می‌دادند. پرندگان درحال پرواز و چهچه مسرورانه بودند و گل ها از میان چمن سبز سرافراشته می‌خندیدند. آن صحنه،‌ نمایی بسیار دوست داشتنی بود، ولی گوشه ای از باغ همچنان زمستان بود. آن دورترین گوشه‌ی باغ بود و در آن پسرکی ایستاده بود. پسرک آنقدر کوچک بود که نمی‌توانست به شاخه‌های درختان برسد و داشت دور درخت می‌چرخید و دلشکنانه [تلخ] گریه می‌کرد. درخت بیچاره همچنان [به شدت] از برف و یخ [سرما] پوشیده شده بود و باد شمالی همچنان بالای درخت می‌وزید و می‌غرید. «بیا بالا پسرک!» درخت گفت و شاخه هایش را تا جایی که می‌توانست برای پسر خم کرد، ولی پسرک همچنان به شاخه ها نمی‌رسید و قلب غول نرم شد وقتی بیرون را نگاه کرد. «چقدر خودخواه بوده‌ام!» غول گفت؛ «اکنون می‌دانم چرا بهار به اینجا نمی‌آمد. من پسر کوچولو را بالای درخت خواهم گذاشت، و سپس دیوار را خراب خواهم کرد، و باغم برای همیشه زمین بازی کودکان خواهد شد.» او واقعاً برای کاری که کرده بود، بسیار پشیمان بود. پس او به آرامی به پایین رفت و در جلو را به آرامی باز کرد، و به باغ رفت. اما وقتی بچه‌ها او را دیدند، آنقدر ترسیدند که همه فرار کردند، و باغ دوباره زمستان شد. تنها پسر کوچولو فرار نکرد، چون چشمانش پر از اشک بود و غول را نمی‌دید که می‌آمد. و غول به آرامی پشت او رفت و او را به نرمی در دستش گرفت و روی درخت گذاشت؛ و درخت بلافاصله گل داد، و پرندگان آمدند و روی آن خواندند، و پسر کوچولو دست‌هایش را دراز کرد و آنها را دور گردن غول حلقه کرد و او را بوسید. و بقیه بچه‌ها، وقتی دیدند که غول دیگر بدجنس نیست، دویدند و همراه با آنها بهار آمد. غول گفت: «اکنون این باغ شماست، کودکان کوچولو»، و تبر بزرگی برداشت و دیوار را خراب کرد. و وقتی مردم ساعت دوازده به بازار می‌رفتند، دیدند که غول با بچه‌ها در زیباترین باغی که تا به حال دیده بودند بازی می‌کند. تمام روز بازی کردند، و هنگام غروب به نزد غول آمدند تا خداحافظی کنند. «اما دوست کوچولوی شما کجاست؟» غول گفت؛ «پسری که من او را روی درخت گذاشتم.» غول او را بیشتر از همه دوست داشت چون او را بوسیده بود. «ما نمی‌دانیم»، بچه‌ها جواب دادند؛ «او رفته است.» «باید به او بگویید که فردا حتماً اینجا بیاید»، غول گفت. اما بچه‌ها گفتند که نمی‌دانند او کجا زندگی می‌کند، و هرگز او را قبلاً ندیده بودند؛ و غول بسیار ناراحت شد. ... 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دوم حالا برو بخواب، برو پسرم. حضرت یوسف دوب
👆 🌼حضرت یوسف آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده بود و تصمیم خودشان را گرفتند. شب وقتی حضرت یعقوب داشت توی حیاط به ستاره‌ها نگاه می‌کرد همه دورش جمع شدند و از این که حضرت یوسف روی پای حضرت یعقوب نشسته بود هر کدام به همدیگر نگاه کردند و حسودی شان شد. همه به حضرت یعقوب سلام کردند و حضرت یعقوب هم جواب آن‌ها را داد. شمعون گفت: -پدر اگه اجازه بدی. می‌خوایم چیزی بگیم. حضرت یعقوب به آن‌ها نگاه کرد و گفت: -خب بگین. یهودا گفت: می خواهیم یوسف هم فردا با ما به چراگاه بیاد. حضرت یوسف با شنیدن این حرف سرش را از روی پای حضرت یعقوب بلند کرد و به آن‌ها نگاه کرد. شمعون گفت: -اگه یوسف با ما بیاد خیلی خوش می‌گذره. حضرت یعقوب گفت: من اجازه نمی دم. شمعون در حالی که سعی داشت عصبانیت خودش را پنهان کند گفت: -اما پدر، اجازه بده. ما می‌خوایم یوسف هم با ما بیاد. چرا به ما اعتماد نداری. ما از یوسف به خوبی مراقبت می‌کنیم. او هم برادر ماست و دوست داریم در کنارمان باشه. حضرت یعقوب گفت: -من می‌ترسم شما حواستون به یوسف نباشه و گرگ یوسف رو بخوره. یهودا گفت: -اصلا نگران هیچ چیز نباش ما حواسمون به یوسف هست و به خوبی ازش مراقبت می‌کنیم. بالاخره با اصرارهای زیاد حضرت یعقوب قبول کرد تا یوسف هم فردا صبح با آن‌ها برود. صبح، حضرت یوسف از خوب بیدار شد و برای رفتن همراه برادرهایش آماده شد. حضرت یعقوب بار دیگر سفارش‌هایش را به برادرهای حضرت یوسف کرد و با ناراحتی راضی شده بود که حضرت یوسف با آن‌ها برود. آن‌ها خداحافظی کردند و رفتند. برادرها نزدیگ چاهی رسیدند و نشستند. گوسفندها داشتند علف می‌خوردند. برادرها نگاهی به هم انداختند و هر کدام به یکدیگر اشاره می‌کردند تا یکی شروع کننده ی نقشه باشد. بالاخره یکی از آن‌ها بلند شد و گفت: -پس چرا این قدر معطل می‌کنین. حالا که بهترین زمان گیرمون اومده نشستین و همدیگه رو نگاه می‌کنین. همه بلند شدند و به طرف حضرت یوسف رفتند. حضرت یوسف داشت بازی می‌کرد که سیلی محکمی خورد و روی زمین افتاد. او با ناراحتی گفت: -برای چی منو می‌زنین. شمعون گفت: -می خوایی بدونی که چرا کتکت می‌زنیم. چون تو همه چیز رو از ما گرفتی. از تو و برادرت بنیامین بدمون می‌یاد. اگه تو نباشی همه ی مشکل‌های ما حل می‌شه. حضرت یوسف گفت: -شما دارین اشتباه می‌کنین. آخه چرا حسودی می‌کنین. من که کاری نکردم! پدر همه ی شما را دوست داره و من هم خودم شما رو دوست دارم. شما به پدر قول دادین. حضرت یوسف هر چه می‌گفت، آن‌ها تصمیم خودشان را گرفته بودند. سر و صورت حضرت یوسف زخم شده بود و خون می‌آمد. آن‌ها پیراهن  حضرت یوسف را از تنش بیرون آوردند. حضرت یوسف گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆👆👆👆👆👆👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦜طوطی و بقّال #قسمت_دوم  حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست
🦜طوطی و بقّال چند روزی که گذشت بقال کم کم از ناراحتی در آمد رفت سراغ طوطی اش و با او حرف زد؛ اما پرنده جوابی نداد بقال فکر کرد طوطی با او قهر کرده کمی سر به سرش گذاشت؛ اما نه، طوطی نمی توانست حرف بزند انگار همه چیز از یادش رفته بود پرنده ،بیچاره مثل یک تکه سنگ گوشه ای نشسته بود. بقال با خود گفت حتماً طوطی ترسیده و زبانش بند آمده؛ اگر کمی ناز و نوازشش کنم دوباره حالش خوب می.شود اما بقال هر چه با او حرف زد، او به حرف نیامد حالا نوبت بقال بود که پشیمان شود و افسوس بخورد بقال با خود میگفت دیدی چه طور ناگهان عصبانی شدم و بر سر طوطیام زدم؟ چرا این کار را کردم؟ مگر آن شیشه روغن چه قدر ارزش داشت که پرنده بیچاره را به این حال و روز انداختم همهٔ مغازه،ام فدای یک پر کوچک طوطی اما افسوس بی‌فایده بود. وقتی مشتریها به مغازه می آمدند و میدیدند که طوطی ساکت گوشه ای نشسته، علتش را میپرسیدند و بقال میگفت: «کاش دستم شکسته بود و به او ضربه نزده بودم کاش زبانم لال شده بود و او را دعوا نکرده بودم.» بقال میدانست که رونق مغازه اش به خاطر طوطی شیرین زبان بوده و حالا میترسید که آن همه مشتری را از دست بدهد بیشتر ناراحتی بقال، به خاطر از دست دادن مشتری هایش بود. اتفاقاً حدس بقال درست بود. از وقتی طوطی لال شده بود و حرف نمیزد مشتریهایش هم دیگر به مغازه اش نمی آمدند و از او خرید نمی کردند. بقال به فکر چارۀ دیگری افتاد. کلی نذر و نیاز کرد. به فقیرها و بیچاره پول داد تا بلکه خداوند زبان طوطی اش را باز کند و دوباره پرنده زیبایش به حرف آید. مدت ها ،گذشت تا این که روزی از روزها، درویش پیری به مغازه بقال آمد؛ درویشی با سر بیمو و طاس، و صورت آبله رو. وقتی طوطی به درویش کچل نگاه کرد، به یاد خودش افتاد که او هم پرهای سرش ریخته و کچل شده بود. انگار همدم و رفیقی پیدا کرده باشد، پر زد و نشست کنار درویش بیمو و از او پرسید: «ای درویش، تو هم شیشه روغن را شکسته ای که کچل شده ای؟» بقال که دید طوطی اش به حرف آمده، خوشحال شد و خندید؛ اما درویش که از ماجرای طوطی و کچل شدنش بی‌خبر بود، حیران و سرگردان به بقّال و طوطی نگاه کرد. بقّال، قصۀ طوطی و علّت کچل شدنش را برای درویش گفت. درویش هم از کارها و حرف‌های طوطی خندید. به این ترتیب، طوطی به حرف آمد و زبانش باز شد؛ امّا فکر می‌کرد که هر کس کچل است، مثل او شیشۀ روغن شکسته و کتک خورده است. حالا که طوطی به حرف آمده،کانال ما را به دوستان خودتون معرفی کنید و ادامه قصه های شیرین کانال رو با دوستانتون دنبال کنید😍 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش #قسمت_دوم حیوان‌ها به راه افتادند. وقتی به چند
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم. من که قصد آزار و اذیّت شما را ندارم. من سلطان شما هستم. فقط یادتان باشد که حقّه‌ای در کارتان نباشد؛ وگرنه، روزگار همه‌تان را سیاه می‌کنم.» حیوان‌ها از شیر تشکّر کردند و برگشتند. از آن روز به بعد، هر روز، نزدیک‌های ظهر، حیوان‌ها قرعه‌ای می‌انداختند و قرعه به نام هر حیوانی که در می‌آمد او مجبور بود با پای خود نزد شیر برود تا شیر او را بخورد و کاری به کار دیگران نداشته باشد. چند ماهی گذشت و این کار انجام شد. هر روز، حیوان بیچاره‌ای با پای خود پیش شیر می‌رفت و شیر هم او را می‌خورد. تا این‌که روزی از روزها، قرعه به نام خرگوش باهوش افتاد. خرگوش گفت: «من به پای خود نزد شیر نمی‌روم. این شیر ظالم دارد به ما زور می‌گوید.» حیوان‌ها به وحشت افتادند. کلّی با خرگوش حرف زدند و او را نصیحت کردند. خرگوش گفت:‌ «فرض کنید. من حرفتان را قبول کنم و بروم. باز فردا همین وضع است و همین بساط. فردا باز نوبت دیگری است. طولی نمی‌کشد که همۀ ما با پای خود پیش شیر می‌رویم و او هم همۀ ما را می‌خورد. باید جلو شیر بایستیم.» حیوان‌ها گفتند: «چه‌طوری؟ شیر، دندان‌های تیزی دارد. چنگال‌های قوی و درّنده‌ای دارد. ما که زورمان به او نمی‌رسد!» خرگوش خندید و گفت: «ولی ما عقل داریم. خدا به ما عقل و هوش داده، و با این عقل و هوش، خیلی کارها می‌شود کرد.» حیوان‌ها گفتند: «مثلاً چه کار کنیم؟» خرگوش گفت: «کمی به من فرصت بدهید. من خودم کارها را درست می‌کنم. مطمئن باشید کاری می‌کنم که این شیر ظالم ادب شود و دست از این کارهایش بردارد.» حیوان‌ها خندیدند و گفتند: «تو با این چثّۀ کوچکت، می‌خواهی با شیر بجنگی؟» خرگوش گفت: «ای دوستان، من نقشه‌ای کشیده‌ام؛ نقشه‌ای که می‌تواند شیر را نابود کند و او را از بین ببرد.» حیوان‌ها پرسیدند: «چه نقشه‌ای؟ بگو چه کار می‌خواهی بکنی؟» خرگوش گفت: «شما همین جا باشید. بعداً می‌فهمید که نقشۀ من چه بوده است. اصلاً نگران نباشید.» خرگوش باهوش راه افتاد و در بین راه، باز هم به نقشه‌ای که کشیده بود، فکر کرد. خرگوش به موقع نزد شیر نرفت. عمداً دیر کرد و یک ساعت دیرتر پیش شیر رفت. از آن طرف، شیر وقتی دید که مثل هر روز حیوانی نزدش نیامد، عصبانی شد. هم گرسنه‌اش شده بود و هم از دست حیوان‌ها ناراحت. فکر کرد: حیوان‌ها زیر قول‌شان زده‌اند و می‌خواهند به من کلک بزنند. باید دوباره خودم دست به کار شوم و بروم یکی از آن‌ها را شکار کنم. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆👆 #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_دوم -ساکت باش الیاس! تو باز اومدی و حرف‌های دروغ خودتو گ
👆👆👆👆👆👆👆👆 🌼حضرت الیاس پیرمرد گفت: -من کشاورز هستم و نان خود و زن و بچه ام را از راه کشاورزی در همین باغ به دست می‌آورم و به جز این باغ چیز دیگه ای ندارم و این باغ که یادگار پدر و پدر بزرگم هست به کسی نمی دهم. زن پادشاه که خیلی عصبانی شد. چوب دستی پیرمرد را از دستش گرفت و با همان چوب دستی به شانه ی پیرمرد زد و گفت: -تو یک بدختی که با مخالفت با من خودت را به کشتن دادی. پیرمرد در حالی که روی زمین افتاده بود گفت: -خدای یگانه، خدای الیاس و نوح و ابراهیم به من یاد داد که زیر بار ظلم و ستم نرم و من هیچ وقت ظلم کسی را نمی پذیرم. زن پادشاه که به شدت عصبانی شده بود از عصبانیت جیغ بلندی کشید و گفت: خفه شو... و پیرمرد را آن قدر با چوب زد تا مرد. نگهبان‌ها با تعجب و ترس به زن پادشاه نگاه می‌کردند. زن پادشاه به نگهبان گفت: از این به بعد این باغ مال من است هر کس در مورد کشته شدن این مرد پرسید می‌گین او به پادشاه فحش داد و برای همین مجازات شد. نگهبان گفت: -اما بانوی من، این پیرمرد که به کسی فحش نداد. زن پادشاه عصبانی که نگهبان نگاه کرد و گفت: -خفه شو احمق هر چی می‌گم همون کار رو کن. نگهبان به زن پادشاه احترام گذاشت و گفت: -چشم. حضرت الیاس داشت خدای خودش را عبادت می‌کرد که فرشته ای از طرف خدا آمد و گفت: -الیاس، من از طرف خدا برای تو پیغامی دارم. حضرت الیاس روی زانو نشست و گفت: -سلام بر خدای یگانه و مهربان. فرشته ای که از طرف خدا آمده بود گفت: -ای الیاس. به پیش  پادشاه برو و به او بگو دست از ظلم و ستم و بت پرستی بر دارد. او پیرمردی مومن و درست کار را که از بنده‌های واقعی خدا بود، بی گناه گشته و باغش را به زور برای خود برده و به خاطر ظلم‌هایش عذاب سختی می‌بیند. حضرت الیاس که از کارهای پادشاه ناراحت و عصبانی بود فردای همان روز به قصر پادشاه رفت. پادشاه کنار زنش نشسته بود و مشغول خوردن بهترین میوه‌ها بود. پادشاه هم از حضرت الیاس خوشش نمی آمد چون حضرت الیاس با کارهای او مخالفت بود. پادشاه گفت: -الیاس اومدی این جا زود حرفاتو من حوصله ندارم. حضرت الیاس گفت: -تا کی می‌خوایی به این کارهات ادامه بدی. پادشاه خنده ای زشت کرد و گفت: -کدوم کارها؟ حضرت الیاس گفت: -خودت خوب می‌دونی در مورد چی دارم. حرف می‌زنم. تمام طلاها رو خرج ساختن بت بی ارزش کردی و خیلی از آدم‌ها رو به خاطر ساختنش کشتی ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانههفت خوان رستم جلد سوم_صدای کل کتاب_311065-mc.mp3
زمان: حجم: 11.28M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 هفت خان رستم 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانهشاهزاده رومی_فصل سوم_186118-mc.mp3
زمان: حجم: 16.54M
🌃 قصه شب 🌃 🌸قصه های سرزمین من 🌼 شاهزاده رومی 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه‌های کودکانهپسران داراب_فصل سوم_186767-mc.mp3
زمان: حجم: 17.28M
🌃 قصه شب 🌃 🌸قصه های سرزمین من 🌼پسران داراب 🌸فصل اول 🌸 فصل دوم 🌸فصل سوم 🌸 فصل چهارم 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌸حضرت زکریا و یحیی #قسمت_دوم وقتی همسر حضرت زکریا باردار شد، او
🌸حضرت زکریا و یحیی حضرت یحیی که توی مجلس نشسته بود و عبادتش را طوری گرفته بود که حضرت زکریا او را نبیند. از جا بلند شد و گفت: - ای وای بر ما، ای وای که از گناهکاران هستیم و از نتیجه‌ی اعمال خودمون غفلت می‌کنیم. حضرت یحیی که خیلی ناراحت و آشفته شده بود این جمله را گفت و تند از آن جا رفت. حضرت زکریا که برای حضرت یحیی نگران شده بود به دنبال حضرت یحیی گشت. اما او را ندید. حضرت زکریا با عجله و ناراحتی به طرف خانه رفت و به مادر حضرت یحیی گفت: تو یحیی را ندیدی؟ مادر حضرت یحیی گفت: - چی شده؟ حضرت زکریا گفت: - من نمی‌دانستم که یحیی کنار مردم نشسته و داشتم حرف می‌زدم که یه دفعه یحیی ناراحت و نگران بلند شد و رفت. حضرت زکریا و همسرش نگران به دنبال حضرت یحیی راه افتادند. مادر حضرت یحیی به صحرا رفت و همراه چند نفر دیگر به دنبال حضرت یحیی می‌گشتند. مادر حضرت یحیی از چوپانی که کنار گوسفندهایش نشسته بود پرسید: - آیا یحیی پسر زکریا را ندیدی؟ چوپان از جا بلند شد و گفت: - بله او را دیدم. او کنار کوه است و من او را دیدم که نگران و آشفته به طرف کوه می‌دود و بعد پای خودش را در آب گذاشته و می‌گفت: خدایا به بزرگیت قسم می‌خورم که دیگر از آب خنک نمی‌خورم مگر اینکه بدانم چه مقام و جایگاهی در پیش تو دارم. مادر حضرت یحیی به سرعت به سمت کوه دوید و حضرت یحیی را دید که دارد خدا را عبادت می‌کند. او حضرت یحیی را در آغوش گرفت و ازش خواست تا به خانه برگردد. حضرت یحیی نمونه‌ای کامل از یک فرزند مؤمن و صالح بود که از گناه نفرت کامل داشت. پادشاه آن زمان که هیرودیس نام داشت، انسانی گناهکار و خوش‌گذران بود که فقط خوش‌گذرانی می‌کرد و با زن‌های زیبا ازدواج می‌کرد. او عاشق دختر برادر خود شده بود و دختری که فوق‌العاده زیبا بود و هیرودیس می‌خواست با این دختر زیبا ازدواج کند و در حالی که هیچ کس نمی‌تواند با دختر برادر خودش ازدواج کند و این کار از گناه‌های کبیره است و به دستور خدای بزرگ و مهربان که همه چیز را می‌داند حرام است. وقتی توی کوچه و خیابان پخش شد که هیرودیس می‌خواهد با دختر برادر خود ازدواج کند، حضرت یحیی این خبر را شنید و بسیار عصبانی شد و گفت: - این کار حرام است و خلاف دستور خدا است. همه با ترس به او نگاه کردند و تعجب می‌کردند که چه طور او با این سن کمش همه چیز را می‌داند و جرات این را دارد که این طور بدون ترس مخالفت خودش را با پادشاه سنگ دل اعلام کند. هیچ کس توانایی حرف زدن نداشت. اما حضرت یحیی که از این گناه عصبانی و ناراحت بود گفت: - پادشاه حق این کار را ندارد. نگهبان‌ها با عصبانیت می‌خواستند حضرت یحیی را دستگیر کنند اما حضرت یحیی که از هیچ چیز نمی‌ترسید گفت: - من خودم پیش هیرودیس می‌آیم و به جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمی‌ترسم. او حق چنین گناه بزرگی را ندارد. حضرت یحیی به شدت عصبانی بود و طاقت نداشت وقتی روبه‌روی پادشاه ایستاد، پادشاه با پوزخند مسخره‌ای گفت:... 🦋🌼🌸🦋 ✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه‌های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 ✨ به دنیای شگفت‌انگیز قصه‌های کودکانه خوش آمدید! 📚 کانال تربیت کودکانه👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃 برای سفر به دنیای قصه‌های کودکانه، همین حالا عضو شوید:👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4