eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
ﮔﻞ ﮔﻞ ﮔﻞ اومد ﮐﺪﻭﻡ ﮔﻞ؟ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﭘﺮﮐﻬﺎ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻗﺸﻨﮕﻪ ﮐﺪﻭﻡ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺎﭘﺮﮎ؟ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻟﺶ ﺧﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺯﺭﺩﻩ، ﺑﺎ ﺑﺎﻟﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮕﺶ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ، ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﺷﺎﭘﺮﮎ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ، ﺑﺎﻟﻬﺎﺷﻮ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺒﻨﺪﻩ، ﺭﻭﯼ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ، ﺷﻌﺮ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ… 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
❤️❤️ 🐰کارتون جذاب خرگوش بازیگوش🐰 👇
📙 📖 خرچنگ کج کجی 🦀 يک خرچنگ بود که کج کج راه می رفت. يک روز کنار لانه اش خوابيده بود. یکهو صداي قشنگي شنيد. يک چشمش را باز کرد و نگاه کرد. يک قورباغه ديد. آن يکي چشمش را باز کرد، يک چنگ ديد. قورباغه داشت با چنگش آهنگ «خرچنگ پاشو بازي کنيم » را می زد. خرچنگ گفت: «قورباغه مي دي منم بزنم؟ » قورباغه گفت: «آره. مي دم. بيا بزن! » خرچنگ کج کج راه افتاد. رفت به چپ. قورباغه گفت: «نه نه چپ نه. بيا جلو! » خرچنگ کج کج رفت به راست. قورباغه گفت: «نه نه راست نه. بيا جلو! » خرچنگ با غصه گفت: «نمي تونم. من يا چپ مي رم، يا راست. مي گي چي کار کنم؟ » قورباغه گفت: «هيچي، بشين زارزار غصه بخور! » خرچنگ نشست زار زار غصه خورد. قورباغه پريد بالا، پريد پايين و گفت: «نه نه شوخي کردم. غصه نخور، غصه نخور! الآن مي گم چي کار کن. » بعد چنگش را برداشت و رفت طرف چپ خرچنگ ايستاد و گفت: «حالا بيا! » خرچنگ کج کج رفت رسيد به قورباغه. چنگش را گرفت و با آن آهنگ «قورباغه تو چه مهربوني » را زد 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتن_ماجراهای_ماشا #دست درازی ممنوع 🏃🐰🏃 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
🍂قصه غاز تخم طلا👇
غاز تخم طلا 💛یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچكس نبود، سال ها پیش در دهكده ای دور، پیرمرد و پیرزنی با خوبی و خوشی در كنار هم زندگی می كردند. 💛آن ها یك غاز عجیب داشتند، غازی كه مانند غازهای دیگر نبود؛ چون تخم های این غاز از طلا بود. هر روز صبح غاز زیبا یك تخم طلایی برای پیرمرد و پیرزن می گذاشت و پیرمرد تخم طلا را می فروخت. 💛با پول تخم طلایی پیرمرد و پیرزن زندگی خوبی درست كرده بودند، ولی با این حال پیرزن مرتب غُر می زد و پول بیشتری میخواست. 💛یك روز پیرزن به پیرمرد گفت: حالا كه این غاز می تواند تخم های طلایی بگذارد پس حتماً در وجودش معدن طلایی وجود دارد كه روزی یك تخم از آن نصیب ما می شود. چقدر صبر كنیم و یكی یكی تخم های طلایی را به بازار ببریم بفروشیم. 💛من دیگر طاقت ندارم صبر كنم. بهتر است غاز را سر ببریم و معدن طلا را یكجا به دست بیاوریم. پیرزن حریص نمی دانست كه اگر سرغاز را ببرد جز مشتی پر و كمی هم گوشت چیزی نصیبش نمی شود. 💛 پیرزن چند روزی این حرف ها را تكرار كرد تا آن كه پیرمرد هم وسوسه شد و با این كار موافقت كرد و چاقوی تیزی برداشت و سرغاز بیچاره را برید. 💛پیرمرد انتظار داشت وقتی كارد به گردن حیوان می كشد به جای خون ،طلا از آن بیرون بیاید، اما كمی خون توی لانۀ غاز ریخت و بعدش هم غاز بیچاره مرد، پیرمرد طمع كار شكم غاز را هم پاره كرد اما آن جا هم از طلا خبری نبود چون غاز تخم طلایی هم مانند غازهای دیگر بود. 💛بدین ترتیب پیرمرد و پیرزن به طمع پول بیشتر غاز قشنگ تخم طلایی را به دست خودشان كشتند و چون دیگر غازی وجود نداشت كه برای آن ها تخم طلایی بكند، وضع زندگی شان روز به روز بدتر شد. پیرمرد برای تأمین خرج خانه اش ناچار شد صبح تا شب تلاش كند. 💛 شب كه می شد پیرمرد خسته به خانه می آمد و درآمد مختصرش را به پیرزن می داد. پیرزن هم كه پشیمان شده بود، افسوس می خورد و به خودش می گفت: «چرا نفهمیدم كه اگر تمام بدن غاز هم طلا بود بیش از چند دانه تخم طلایی نمی ارزید؟» 💛او پشیمان شد و فهمید كه پشیمانی در خیلی جاها سودی ندارد؛ بلکه باید به فكر باشیم كه اشتباه نكنیم تا گرفتار پشیمانی نشویم 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
🐡🐟🐠ساعت ماهی ها🐟🐡🐠 در ته آب های آبی شهری بود به اسم شهر ماهی ها. توی شهر ماهی ها همه چیز مرتب بود. همه کاراشونو به خوبی انجام میدادن و هر چیزی سر جای خودش بود...👇
صبح به مامان سلام میدم همین که چشمم وا میشه اونم واسه بوسیدنم هرجانشسته پا میشه مهمونمون هر کی باشه مامان بزرگ یا عمه جون در وا بشه میگم سلام خوشحال وخیلی مهربون به آسمون سلام میدم ستاره چشمک میزنه تو دنیاهرچی خوبیه بایک سلام مال منه 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
🐅💍گرگی که نگین انگشترش گم شد 🌎آقا گرگه از جلوی خانه خانم بزی رد می شد. چشمش به یک عالمه کفش افتاد که جلوی در خانه خانم بزی بود. 🌏 🌍آقا گرگه نفس عمیقی کشید، آب دهانش را قورت داد و گفت: چه خبره! حتما شنگول می خواهد عروسی کند که این قدر مهمان آمده. 🌍 🌍آقا گرگه پشت در گوش داد. صدای شادی و بزن و بکوب می آمد. آرزو کرد کاش می توانست با خوردن یکی از بزغاله ها شکمی از عزا در آورد. 🌍 🌍تصمیم گرفت صبر کند تا عروسی تمام شود وقتی همه رفتند با کلکی که در ذهنش داشت، به آرزویش برسد. 🌍 🌍مدتی دور و بر خانه بزی رفت و آمد و نشست و بلند شد، اما عروسی تمام شدنی نبود. مدتی که گذشت حوصله آقا گرگه سر رفت اما دوباره صبر کرد. دوباره رفت و برگشت. دوباره بلند شد و نشست. تا این که یک دفعه در خانه خانم بزی باز شد. مهمان ها با سر و کله گل گلی و لباس های رنگی بیرون آمدند. خانم بزی هم همراه عروس و داماد رفت. 🌍 🌍او به منگول و حبه انگور سفارش کرد توی خانه باشند و در را برای هیچ کس باز نکنند. 🌍 🌍کمی گذشت، آقا گرگه رفت و در زد. منگول گفت: کیه کیه در می زنه. آقا گرگه صدایش را نازک کرد و گفت: منم خاله جان. کیفم را جا گذاشتم در را باز کن تا کیفم را بردارم. 🌍 🌍منگول گفت: ببخشید خاله جان اجازه ندارم. صبر کنید خودم آن را پیدا کنم. 🌍 🌍منگول توی خانه را گشت و گفت: خاله جان این جا نیست. حتما جای دیگری گذاشتید. 🌍 🌍آقا گرگه رفت و کمی بعد آمد و در زد. حبه انگور پرسید: کیه کیه در می زنه. آقا گرگه که صدایش را نرم کرد و گفت: منم منم عمه جان باز کن ساعتم را جا گذاشتم. 🌍 🌍حبه انگور گفت: معذرت می خواهم. اجاره ندارم در را باز کنم. صبر کنید. 🌍 🌍آقا گرگه منتظر شد. کمی بعد حبه انگور گفت عمه جان خانم این جا نیست. 🌍 🌍آقا گرگه دور و بر چرخی زد و دوباره در زد. منگول گفت: کیه کیه در می زنه. آقا گرگه صدایش را نرم و نازک کرد و گفت: منم همسایه عزیزتان! نگین انگشترم توی خانه تان گم شده. 🌍 🌍منگول گفت: معذرت می خواهم همسایه جان نمی توانم. صبر کن بگردم نگین انگشترت را پیدا کنم. 🌍 🌍آقا گرگه گفت: نگین انگشترم خیلی ریز است باید خودم دنبالش بگردم. 🌍 🌍منگول در را باز نکرد. منگول خیلی گشت اما آن را پیدا نکرد. جاروبرقی را روشن کرد. تمام خانه را جارو زد. 🌍 🌍ناگهان صدای تیک تیک چیزی که از لوله جاروبرقی بالا می رفت را شنید. با خودش گفت حتما نگین انگشتر خانم همسایه است. بعد کیسه جارو برقی را که پر شده بود در آورد. 🌍 🌍کیسه را از بالای در بیرون انداخت و گفت: حتما نگین انگشتری توی این کیسه است. 🌍 🌍آقا گرگه که نتوانست بود سر منگول و حبه انگور کلاه بذارد کیسه جارو برقی را برداشت و به خانه اش رفت. فکر کرد حتما در کیسه چیز به درد بخوری پیدا خواهد کرد. 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
🍀 کیسه خواب که بودم یه کانگورو اومد تو خواب من بدو بچه ی اون باهاش می رفت خیلی یواش یواش می رفت کانگورو داشت می رفت خرید دیدمش، اون منو ندید رو شکمش یه کیسه داشت بچه شو توی اون گذاشت تالاپ تالاپ تالاپ دوید از خواب من بیرون پرید شاعر: افسانه شعبان نژاد 🌺 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کارتونی 🐪🐪🐪🐪🐪🐪🐪 كليپ شتر كلك و بار نمك مناسب سن ۵ سال به بالا😊 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
🌿سپیدار سبز🌿 روزای آخر زمستون بود، عمو باغبان مهربون کنار جویبار قشنگ نزدیک دیوارای باغ تعداد زیادی نهال کاشت. نهال های سپیدار تا وقتی که بهار از راه میرسه و همه جا سبز میشه، باغ اونم قشنگ بشه...👇
🐢من دوست ندارم که به مدرسه بیایم🐢 🌼یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.🌸 🌼لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد.🌸 🌼اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد.🌸 🌼گاهی که بچه ها با او بازی می کردند زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند.🌸 🌼یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد.🌸 🌼در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید: «چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »🌸 🌼لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند.»🌸 🌼معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، بر توی لاک.🌸 🌼توی لاک می توانی به کار خودت و بچه های دیگه فکر کنی و وقتی آرامش پیدا کردی تلاش کنی که رابطه دوستانه تری رو با همه شروع کنی🌸 🌼من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن. یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟! و وقتی آروم میشم می بینم که هیچ مشکلی نبوده و فقط الکی زود ناراحت شده بودم اونم سر چیزهای کوچیک»🌸 🌼لاکی وقتی با معلمش حرف زد خیلی آروم تر شد و به خودش قول داد وقتی از هر کدوم از هم کلاسی هاش ناراحت شد همین کارهای آقا معلم و انجامش بدهد و خیلی خوشحال بود که می تونست راحت به مدرسه بیاد و درس بخونه تا مثل آقا معلم با سواد بشه و با دوستاش بازی بکنه.🌸 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
صداها👂 گنجشکه جیک جیک می کنه جیک جیک جیک ساعت داره تیک می کنه تیک تیک تیک کلاغه قار قار می کنه قارقار قار بابا داره کار می کنه کار کار کار گربه می گه میو میو مو مو مو هاپو به او واق می کنه واق واق واق گاوه می گه علف می خوام مع مع مع بزی می گه من تشنه ام بع بع بع الاغه فریاد می زنه عر عر عر پروانه ها پر می زنن پر پر پر زنبوره ویز ویز می کنه ویزویزویز یه نیش داره خیلی تیزه تیز تیز تیز وای همه رو من دوست دارم دوست دوست دوست 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼دوستان خوب پویایی #نماهنگ جدید و دلنشین #خدا_و_نعمتهایش 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
#بازی پرتاب توب در سبد #دقت_تمرکز #هماهنگی_چشم_دست 〰〰〰〰〰 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
حسنی ما یه بره داشت بره شو خیلی دوس میداشت بره ی چاق و توپولی ، زبر و زرنگ و توقولی دس کوچولو ، پا کوچولو ، پشم تنش کرک هلو خودش سفید ، سمش سیا ، سرو کاکلش رنگ حنا بچه های این ور ده ، اون ور ده ، پایین ده ، بالای ده همگی باهاش دوس بودن صبح که میشد از خونه در می اومدن دور و برش جمع می شدن ، پشماشو شونه می زدن به گردنش النگ دولنگ ، گل و گیله های رنگارنگ حسنی ما سینه اش جلو سرش بالا قدم میزد تو کوچه ها نگاه میکرد به بچه ها یه روز بهار باباش اومد تو بیشه زار داد زد : اهای حسن بیا کجایی بابا ؟ بره تو بیار ، خودتم بیا قیچی تیز پشم سفید بره رو گرفت ، پشماشو چید بره ی چاق و توپولی ، زبرو زرنگ و توقولی شد جوجه ی پر کنده همگی زدن به خنده پیشیه میگفت : تو بره ای یا بچه موش لخت راه نرو یه چیزی بپوش حسنی ما شونه اش بالا سرش پایین قدم میزد تو کوچه ها نگاه میکرد روی زمین ننه ی حسن دوون دوون اومد بیرون پشما رو بسته بسته کرد سفید و گلی دو دسته کرد ریسید و تابید و کلاف کرد شست و تمیز و صاف کرد منظم و مرتب پیچید توی چادر شب یه جفت میل و یه مشت کلاف حالا نباف و کی بباف ننه حسن سر تا سر تابستون نشسته بود تو ایوون بی گفتگو ، بی های و هو برای حسن لباس میبافت فصل زمستون که رسید بارون اومد ، برف بارید حسنی ما ، لباسو پوشید خرامون اومد میون میدون حیوونا شاد و خندون خانمی گفت : لباس حسن عالی شده قشنگ تر از قالی شده پیشیه میگفت :‌لباس حسن قشنگه مثل پوست پلنگه ببعی میگفت : بع ، سرده هوا ، نع اما حسن ، لباس به تن ، خنده به لب شونه شو داده بود عقب میون برف بارون قدم میزد تو میدون باباش بهش نیگاه میکرد دود چپق هوا میکرد ننه ش میگفت : ننه حسنی ماشالله چشم نخوری ایشالله 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
💝دون دون و گل تازه وارد!💝 🐞یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت.🌷 🐞 این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند!🌷 🐞همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود.🌷 🐞دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند. 🌷 🐞شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...دون دون و گل تازه وارد!🌷 🐞 چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد!🌷 🐞دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟»🌷 🐞گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.»🌷 🐞دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟»🌷 🐞 گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.»🌷 🐞پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.»🌷 🐞 گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند.🌷 🐞فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد.🌷 🐞 چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید...🌷 🐞یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.»🌷 🐞 شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.»🌷 🐞گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند.🌷 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
خانم مربي ميگه: زمين يه توپ گرده! توپي كه دائم داره دور خودش مي‌گرده... يه توپ گرد و بزرگ «زمين» كه ميگن، اينه به قول خانم‌ ما اين كره زمينه اين توپ خيلي بزرگ دره و دريا داره زمستون و تابستون بهار زيبا داره خانم رو تخته سياه عكس زمينو كشيد يا سر من گيج مي‌رفت يا كه اونم مي‌چرخيد! 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
🙏 قابل شما را ندارد! 🙏 👑 رفته بوديم خانه ي خاله جان. آخر توي تلفن به ماماني گفته بود مبل خريده ايم، بيا ببين قشنگ است؟ و حالا ما رفته بوديم تا مبل هايي را که خاله جان خريده بود، ببينيم. 💙 👑از در که وارد شديم، ماماني زود گفت: - به به... مبارک است! به سلامتي استفاده کنيد. خاله جان خنديد. بدو بدو رفتم روي مبلي که گُنده تر از بقيّه بود، نشستم. اين طرف و آن طرفش را تماشا کردم و گفتم: «آخ جان! چه قدر نرم است!» 💙 👑 خاله جان نگاهم کرد و دوباره خنديد. گفتم:«همان حرف هايي که ماماني گفت! همان که مبارک است و ايم ايم ايم!...» ماماني و خاله جان گفتند:«چي؟ ايم ايم ايم!!» 💙 👑و دل شان را گرفتند و هي خنديدند! بعد خاله گفت:« خيلي ممنون ايم ايم ايم... قابل شما را ندارد. اگر خيلي خوشت آمده، حاضرم به شما هديه شان بدهم!» 💙 👑 راستش از مبل گندهه آن قدر خوشم آمده بود که با خودم فکر کردم: «چه خوب! به خاله جان مي گويم باشد! دست شما درد نکنه!» سرم را به طرف خاله برگرداندم، اما يک دفعه ماماني گفت: «نازنين جان! ميوه ات را بخور. مي خواهيم برگرديم خانه. بابا کليد ندارد. مي آيد پشت در مي ماند.» - امّا ما که تازه آمده ايم!تازه... 💙 👑 حرفم نصفه ماند، چون خاله جان گفت:«خوب الان به باباي نازنين تلفن مي کنم تا او هم بيايد اين جا.» خوش حال شدم و داد زدم:«آخ جان! آن وقت بابا مي تواند هديه مرا بياورد خانه!» ماماني چشم هايش را برايم گنده کرد و گفت:«چي؟! کدام هديه را؟» گفتم: «مگه خاله جان نگفت مي خواهد اين مبل را به من هديه بدهد؟» 💙 👑 خاله و ماماني دوباره دل شان را گرفتند و هي خنديدند! بعد ماماني گفت: «نازنين جان! خاله به شما تعارف کرد. هر تعارفي را که حتماً نبايد قبول کرد! مثل ديروز که خانم همسايه مربّايي را که پخته بود و به من تعارف کرد. ما آن را گرفتيم؟» فکري کردم و گفتم:«نه! تازه، يادم است که به شما گفت، قابل... قابل... آهان، قابل شما را ندارد. آن وقت شما گفتيد... گفتيد صاحبش قابل دارد!» 💙 👑 ماماني باز هم خنديد و گفت: «آفرين! چه خوب يادت مانده!» گفتم:«خوب اگر کسي نمي خواهد چيزي را که دارد به آدم بديد، چرا مي گويد مال شما. قابل شما را ندارد!» - براي اينکه تعارف کردن يک جور ادب و احترام است. اين طور رفتار کردن دوستي و علاقه آدم ها را به همديگر زياد مي کند. - ولي من خاله جان را خيلي دوست دارم؛ حتّي اگر مبل گُندهه را هم به من ندهد! خوب، پس من هم مي گيرم؛ خاله جان، صاحبش قابل دارد! 💙 👑 اين دفعه ماماني و خاله جان دوتايي چشم هايشان را برايم گُنده کردند! بعد باز هم دل شان را گرفتند و هي خنديدند، ماماني همان طوري که مي خنديد دستم را گرفت و از روي مبل بلند شد. من هم بلند شدم. خاله جان يک آبنبات چوبي خيلي خيلي بزرگ از ظرف روي ميز درآورد و داد به من! آن را گرفتم و با ماماني به طرف در رفتيم. من خوش حال بودم؛ چون هم يک چيز مهم را ياد گرفته بودم و هم يک آب نبات گُنده ي گُنده داشتم. 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
یک دانه گندم 🌾🌾🌾🌾🌾 یک دانه گندم افتاد برخاک روی زمینی مرطوب و نمناک در خاک تیره آرام خوابید خورشید تابان بر خاک تابید یک ساقه ی سبز از خاک رویید بر روی دنیا با مهر خندید یک دانه کم کم شد خوشه ای ناز برخاک افتاد یک دانه اش باز 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🎯🍃🎯🍃🎯🍃 #کارتون #ضرب_المثل آموزش ضرب المثل های فارسی به کودکان با کارتون این قسمت : 🌸 بازی اشکنک داره ، سر شکستنک داره 🌸 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
قصه🐑♦️🐑آرزوی بره کوچولو 🐑💎🐑در یک روز زیبای بهاری، چند تا کبوتر سفید در آسمان پرواز می کردند. 🏝🏝🏝 🐑💎🐑بره کوچولویی با پشم های سیاه و سفید فرفری وسط مزرعه ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد. او کبوترها را می دید و آرزو می کرد می توانست مثل آنها پرواز کند. یکی از کبوترها چشمش به بره افتاد. پایین آمد و روی علف ها، نزدیک او نشست. بره کوچولو به کبوتر سلام کرد. 🏝🏝🏝 🐑💎🐑کبوتر با مهربانی گفت: سلام بره کوچولو، تو خیلی ناز و قشنگی، چه پشم های سیاه و سفید و خوشگلی داری! 🏝🏝🏝 🐑💎🐑بره کوچولو بع بع کرد و گفت: تو هم خیلی قشنگی کبوتر سفید! خیلی دلم می خواهد من هم مثل تو، توی آسمان آبی پرواز کنم، اما نمی توانم. راستی تو چطور می توانی پرواز کنی؟ 🏝🏝🏝 🐑💎🐑کبوتر بغ بغویی کرد و جواب داد: بدن ما پرنده ها خیلی سبک است. ما وزن زیادی نداریم. بیشتر استخوان های پرنده ها تو خالی است و از هوا پرشده، ساختمان بدن پرنده ها به شکلی است که می توانند راحت پرواز کنند. ما پرنده های می توانیم با سرعت کافی، بال هایمان را به هم بزنیم و خودمان را از زمین بلند کنیم و در هوا به پرواز در آییم. البته پرندگانی مثل پنگوئن، شترمرغ، مرغ و خروس قدرت پرواز ندارند. حالا فهمیدی چرا می توانم پرواز کنم، اما تو نمی توانی؟ 🏝🏝🏝 🐑💎🐑 بره کوچولو جواب داد: بله، من پرنده نیستم و بال ندارم. ساختمان بدنم هم به شکلی نیست که بتوانم پرواز کنم، اما آرزو دارم مثل تو توی آسمان آبی پرواز کنم و از آن بالا زمین را ببینم. کبوتر گفت: من با تو دوست می شوم و هر چه از این بالا می بینم برایت تعریف می کنم تا بدانی جاهای دیگر چه خبر است. 🏝🏝🏝 🐑💎🐑بره کوچولو خوشحال شد و گفت: ممنونم کبوتر مهربان، من روزها توی این مزرعه میان علف ها می گردم و بازی می کنم، تو هر روز به دیدنم بیا تا با هم دوست باشیم، باشد؟ کبوتر به او قول داد که هر روز به سربزند. 🏝🏝🏝 🐑💎🐑از آن روز به بعد کبوتر سفید و بره کوچولو هر روز یکدیگر را می دیدند و کبوتر برای او از چیزهایی که دیده بود، حرف می زد. 🏝🏝🏝 🐑💎🐑قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش رسید/ 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
#روانشناسی_کودک نوازش جزو نیاز کودکان است نه تشویق !! همانند غذا خوردن! در هر شرایطی باید مورد نوازش قرار بگیرند چه کار خوب چه کار بد! 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
پیامبر (ص): هر فرزند نیکوکاری که با مهربانی به پدرومادرش بنگرد،در مقابل هر نگاه،ثواب ۱ حج کامل مقبول به او داده میشود! پرسیدند:حتی اگر روزی صدبار به آنها نگاه کند؟ فرمود: آری خدا بزرگتر و پاکتر است❤ 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
👆 تصویر پیشنهادی برای پروفایل شخصی به مناسبت #عید_غدیر #من_غدیری_ام 🌸🌸🌸🌸🌸🌸