ماهی کوچولو.m4a
12.99M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
#قصه_مهدوی
🐠ماهی کوچولو🐠
🌼🐠🌸🍃🌼🐠🌸🍃🌼🐠🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو آموزش نقاشی قلعه
همراه با رنگ آمیزی
🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خاله پیرزن_صدای اصلی_222421-mc-mc(1).mp3
12.94M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 خاله پیرزن
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
انار
میوه خوشمزه منم
یه تاج دارم روی سرم
مثل صدف توی دلم
هزار تا مروارید دارم
با مزهای ترش و شیرین
نمونه هستم رو زمین
منم میوه سرما
قرمز و سرخ و زیبا
🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#یک_قصه_یک_حدیث
🍃عنوان قصه:زندان
حسین داشت از شهر به روستای خود باز میگشت. او خوشحال بود چون کالاهای خود را در بازار شهر فروخته بود. به منظور استراحت کنار فوارهی آبی ایستاد.
او با خود فکر کرد، "زمانی که خودم زیر درخت میخوابم، اجازه میدهم تا الاغم کمی بچرد. "
زمانی که داشت خوابش میبرد، پولِ درون کیسهی پولی اش را به خاطر آورد. فکر کرد که باید آن را در مکانی امن بگذارد. آن را باز کرد و به سکهها نگاه کرد. همگی سرجایشان بودند. هیچ کدام از سکهها گم نشده بود. کیسه را در درون لباسش گذاشت و به خواب رفت.
متاسفانه در درون درخت دزدی قرار داشت که همه چیز را دیده بود. آن دزد مرد بدی بود و تمام عمر خود را صرف آسیب رساندن به دیگران کرده بود. زمانی که کیسهی پولی حسین را دید چشمانش درخشید. به آرامی از درخت پایین آمد و یک نی و کوزه ای سمی را برداشت. مقداری سم بر روی نی ریخت.
به آرامی نزدیک حسین شد، حسینی که به خواب عمیقی فرو رفته بود. او میخواست حسین را بکشد و پولش را از طریق ریختن سم از طریق نی در درون دهان حسین بردارد
درست زمانی که دزد میخواست سم را بریزد حسین عطسه کرد.
دزد غافلگیر شد و سم را در درون دهان خود قورت داد و فورا مرد.
پیامبرمان(ص) فرموده است:
خداوند به کسی که به دیگران ضرر میرساند ضرر میزند. "
«من ضار ضار الله به»
🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
موزهای مادربزگ.pdf
3.68M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: موزهای مادر بزرگ
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان قصه: خدا چطور صدای ما را می شنوه؟
#قصه_در_مطلب_بعدی👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خدا چطور صدای ما را می شنود؟_صدای اصلی_380254-mc.mp3
9.35M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان قصه: خدا چطور صدای ما را می شنوه؟
🍃 امروز تولد هدیست. عزیزجون هم به این جشن دعوت شده. عزیزجون موقع فوتکردن شمع تولدِ هدی بهش میگه که توی دلش دعا کنه. هدی میپرسه: «اگه توی دلمون دعا کنیم، خدا میشنوه؟» عزیزجون هم دربارهی صفتِ «شنوابودن خدا» میگه.
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که خدای دانا خیلی شنواست و دعاهامون رو میشنوه. در این قسمت از برنامهی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به بخشی از آیهی ۲۴۴ سورهی مبارکهی «بقره» اشاره میکنه.
🍃خداوند در این آیه میفرماید:
«اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ؛ خدا (به گفتار و کردار خلق) شنوا و دانا است.»
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متنی
#نوجوانان
🍐باغ گلابی
حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مشنعمت رسید.
از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت.
گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.
حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود.
با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند.
به سراغ یکی از درختهای گلابی رفت و آن را تکان داد.
چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد.
حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابیها کرد.
او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مشنعمت را نشنید.
در حالیکه دهانش پر از گلابی بود،
ناگهان مشنعمت را در مقابل خود دید که با چوبدستیاش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش میکند.
حامد به زحمت گلابیها را فرو داد و قبل از آنکه مشنعمت چیزی بگوید،
گفت:
این باغ، باغ خداست.
این میوهها هم از آن خداست.
من هم بندهی خدا هستم.
حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بندهی خدا، از باغ خدا، میوهی خدا را بخورد؟
مشنعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود،
چوبدستیاش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.
حامد فریادی از درد کشید و گفت:
مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا میزنی؟
مشنعمت در حالیکه با یک دست چوبدستیاش را بر کف دست دیگرش میزد،
گفت:
این چوبدستی را میبینی؟
این چوب خداست.
دست مرا هم میبینی؟
یک بندهی خداست.
خودت هم که گفتی بندهی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بندهی خدا با چوب خدا،
بندهی دیگر خدا را کتک بزند؟
آنگاه دوباره چوبدستیاش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.
حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود میپیچید گفت:
از آنچه گفتم معذرت میخواهم.
باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن میشدم.
چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!
مشنعمت با شنیدن این سخنان چوبدستیاش را بر زمین انداخت و گفت:
زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد.
🍐🌼🍐🌸🍐🌼🍐🌸🍐🌼🍐
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4