#قصه_متنی
#برگ_های_بازیگوش
🍃🍁🍂🍀☘
پاییز شدە بود.
باد زوزە می کشید ابرها را بە هم می کوبید صدای گوروم گوروم ابرها در آسمان و زمین پیچیدە بود
برگهای بازیگوش خود را محکم به شاخە درخت ها چسپاندە بودند ودلشان نمی خواست از شاخە جداشوند و با خش خش کردند سربە سر باد می گذاشتند
رنگشان زرد وبعضی ها نارنجی وبعضی قرمز وقهوی شدە بودند
باد تمام زورش را زد همە برگ ها را از شاخە ها جدا کرد وبه زمین وکف سنگ فرش خیابان انداخت
وشروع بە بازی و هل دادن آنهاکرد
دوبرگ نارنجی نیز به زمین افتادە بودند و خندە کنان بە دنبال هم می دویدند.
برگ کوچکتربا خوشحالی و خنده به برگ بزرگتر گفت: یواااش لطفا کمی یواشتر برو منم برسم.
برگ بزرگتر خش خش کنان گفت: نمی توانم ارامتر بروم چون باد مرا می برد.
برگ کوچک با صدای بلند پرسید : باد چرا مارا ازشاخە جدا کرد؟
برگ بزرگتر گفت: چون درخت ها قصد دارند بخوابندتا زمانی کە بهار شودو برگ وشکوفە های جدیدی برشاخە های درختان سبز شوند.
برگ کوچک باخوشحالی گفت: حالا کە اینطور شد بیا درکوچە وپارک دنبال هم بدویم و بازی کنیم.
وهردوی آنها باشادی شروع به بازی ودویدن کردند.
🌼🌸🌼🌸
نویسندە: فاطمە جلالی فراهانی
بازنویسی: رنگین دهقان
🍃🌼🌸🍃🌼🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane