eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ghesehaye_koodakaneh 🐏🐏🐏🐏🐏🐏🐏🐏🐏🐏🐏 ببعی تپلو😊🐑 یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم برایش سخت شده بود. یک روز چوپان از پنجره خانه اش به گوسفندهایش نگاه می کرد و دید ببعی نمی تواند به خوبی راه برود. فکر کرد موهای گوسفند بلند شده که نمی تواند راه برود، برای همین تصمیم گرفت پشم هایش را کوتاه کند. فردای آن روز چوپان قیچی اش را برداشت و به سمت طویله رفت. ببعی با دیدن قیچی پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا رسید به چاه آب و رفت روی لبه چاه ایستاد، اما نتوانست خودش را کنترل کند و روی دهانه چاه افتاد و همانجا گیر کرد. چوپان که این صحنه را دید به سمت ببعی دوید. ببعی بیچاره بین زمین و هوا گیر افتاده بود. چوپان مهربان نزدیک ببعی رفت و برخلاف انتظار گوسفند کوچولو او را نوازش کرد و گفت: آخه کوچولو چرا فرار کردی؟ و بعد ببعی را بغل کرد و به سمت طویله برد. در میان گوسفندها یک گوسفند پیری بود که همه از او حرف شنوی داشتند. نزدیک ببعی آمد و گفت: پسرم تو با این کارت داشتی خودت را از بین می بردی. خوب نیست که تو اینقدر زود قضاوت می کنی و زود تصمیم می گیری. اگر یک اتفاقی می افتاد، همه ما ناراحت می شدیم. گوسفندها باید همیشه پشمشان کوتاه باشد تا بدنشان نفس بکشد. چوپان مهربان هم به خاطر ما این کار را می کند. وقتی پشم هایمان کوتاه باشد راحت تر می توانیم بدویم و راه برویم و تابستان گرم را تحمل کنیم. چند روز بعد چوپان دوباره به طویله آمد تا پشم گوسفندهایش را کوتاه کند. گوسفندها همه به ترتیب ایستادند تا پشم هایشان را کوتاه کنند. اما ببعی دوباره می ترسید و می لرزید. بالاخره نوبت به ببعی رسید. چوپان مهربان به آرامی او را گرفت و پشم هایش را کوتاه کرد. بعد از این که کارش تمام شد، تمام پشم ها را بسته بندی کرد و گوشه ای گذاشت. ببعی که خیلی تعجب کرده بود از دوستانش پرسید: پشم ها را به کجا می برند؟ گوسفند پیر گفت: پشم های ما را می برند که برای مردم لباس تهیه کنند تا در زمستان بتوانند با آنها خودشان را گرم نگه دارند. بعد از اینکه پشم های ببعی کوتاه شدند باز هم گوسفند کوچولو نمی توانست به خوبی راه برود. چوپان به ببعی گفت که علت این مشکل او چاقی زیادش است. بهتر است که غذایش را کمتر کند تا مانند گوسفندان دیگر بتواند به راحتی راه برود و از محیط اطراف خود همراه با گوسفندان دیگر لذت ببرد. و ببعی تصمیم گرفت که غذای کمتری بخورد تا مانند دیگر گوسفندان چابک و چالاک شود. 🐑🐑🐑🐑🐑🐑 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بی نظمی خیلی بده @Ghesehaye_koodakaneh 🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱 تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. همه لباس ها ریخته روی زمین، بچه گربه ها اسباب بازی هاشونو پخش کردن روی زمین و هر جای خونه رو که نگاه می کنی وسایل شونو می بینی. گربه ها که دیشب با کامواهای بافتنی مادربزرگشون بازی می کردن همه کامواها رو باز کردن و اونها رو به هم پیچیدن. خلاصه اینکه خونه بچه گربه ها خیلی کثیف و نامرتب شده آخه دو روزه مامان و بابای گربه ها رفتن مسافرت و بچه گربه ها تا اونجایی که تونستن خونه رو نامرتب کردن.  امروز وقتی بچه گربه های شیطون و بازیگوش داشتن با هم بازی می کردن و دنبال هم می دویدن یه دفعه یکی از کامواها پیچید دور پای خواهرکوچولوشون و به شدت زمین خورد. روی زمین هم پر از وسیله بودن و بچه گربه کوچولو حسابی دردش گرفت و گریه کرد. همین موقع بود که مامان و بابای گربه ها به خونه برگشتن و از دیدن این وضع حسابی ناراحت شدن. مامان گربه برای بچه گربه ها گفت که بی نظمی اونها باعث این اتفاق شده و اگه از روز اول با نظم بودن و خونه رو شلوغ نمی کرد این مشکل پیش نمیومد و حالا خواهر کوچولوشون سالم بود. گربه های بازیگوش قصه ما حسابی ناراحت شدن و به مامان شون قول دادن دیگه هیچوقت این کارو نکنن و همونجا به مامان و بابا کمک کردن و همه با هم خونه رو تمیز و مرتب کردن و اون موقع بود که فهمیدن خونه شون وقتی مرتبه چقدر قشنگ تره. 🌼🌼🌼🌸🌸🌸 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🚂لوکوموتیو 🚂🌸 ﺭﻭﺯﻱ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺳﻬﻤﮕﻴﻨﻲ ﻭﺯﻳﺪ ﻭ ﺻﺎﻋﻘﻪ ﺍﻱ ﺑﻪ ﻛﻮﻩ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ، ﺻﺨﺮﻩ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺍﺯ ﻛﻮﻩ ﺳﺮﺍﺯﻳﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ ﺑﻴﺎﻓﺘﺪ. ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻱ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﻳﺪ. ﺍﻭ ﭘﻴﺶ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ، ﺧﺮﮔﻮﺵ ﻭ ﻣﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺒﺮﻳﻢ ﭼﻮﻥ ﻳﻜﺴﺎﻋﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺳﺮﻳﻊ ﺍﻟﺴﻴﺮ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺻﺨﺮﻩ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻌﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺻﺨﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﻜﺎﻥ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﻧﺮﺍ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺻﺨﺮﻩ ﻫﻴﭻ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﻧﺨﻮﺭﺩ. ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﻗﺮﻣﺰ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻴﻢ، ﺍﻭ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﻮﻱ ﺍﺳﺖ. ﻣﻮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻣﻲ ﺭﻭﻡ ﻭ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﻡ. ﻣﺮﻍ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺭﻳﻢ. ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻫﺎﻱ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺳﺮﻳﻊ ﺍﻟﺴﻴﺮ ﻫﻢ ﺑﺰﻭﺩﻱ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ. ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺳﻮﺗﻲ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻭ ﻗﻮﻳﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻨﺪ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ. ﺍﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﺮﻭﻳﺪ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻣﺪ. ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ. ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺻﺨﺮﻩ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺻﺨﺮﻩ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻜﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﺩﻭ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭﻟﻲ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ. ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻳﻨﻜﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ. ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﻭ ﺳﻮﺕ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﭼﻬﺎﺭ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺻﺨﺮﻩ ﻱ ﺳﻨﮕﻲ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺳﻨﮓ ﺍﻭﻝ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻭ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ. ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮﻫﺎ ﻭ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﺮﻥ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﺑﮕﺬﺭﺩ. ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺳﻮﺕ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺘﺸﻜرم 🚂🚂🚂🚂🚂🚂🚂🚂🚂🚂🚂 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@Ghesehaye_koodakaneh 👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍 😊🌹بچه های گلم چقدر خوبه قبل از هر تقاضا و خواهشی از بزرگترها اول بگین *لطفا*😊🌹 داستان زیر رو بخونین👇 ملکه زنبور ها غرغر کنان گفت : « من این خمیر دندان را دوست ندارم ! برایم یک چیز خوب بیاورید. خمیر دندانی که مزه توت فرنگی داشته باشد. » اما بانوی خدمت کار حمام گفت : « واه واه واه. ملکه خانم شما نمی توانید این طور با من حرف بزنید. تا نگویید لطفاً خمیر دندان برای تان نمی آورم. » ملکه زنبور ها گفت : « برو دنبال کارت » و با عصبانیت دور شد. ملکه زنبور ها گفت : « من نان برشته با کره و چای می خواهم. مربا و کلوچه هم فراموش نشود. نزدیک بود یادم برود ، یک کیک شکلاتی بزرگ هم می خواهم که رویش گیلاس چیده باشند ! » آشپز غرغر کنان گفت : « فکر نمی کنید زیاد است ؟ » « نه ، اصلاً زیاد نیست ! » ملکه خانم تا نگویید لطفاً ، برای تان صبحانه آماده نمی کنم . » ملکه زنبور ها گفت : « تو دیگه چی می گی ؟ » از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود. آن قدر ناراحت بود که دوباره می خواست به تخت خواب باز گردد اما به جای این کار به طرف اتاق ناهار خوری دوید و فریاد زد : « یک فنجان چای برایم بریز. » خدمت کار مخصوص با حیرت پرسید : « آیا با من هستید ؟ » سپس ابرو های پر پشت و سیاهش را بالا برد و با اندوه سر تکان داد و گفت : « متاسفم ملکه خانم ... اما تا نگویید لطفاً ، برای تان چای نخواهم ریخت. » ملکه زنبور ها غرید : « این قدر به من گیر ندهید. » ملکه به قدری ناراحت و عصبانی بود که به طرف دروازه قصر دوید. گل های داوودی را لگد کوب و با پاهایش آن ها را پرپر کرد. خیلی دلخور شده بود اما او ملکه زنبور ها بود. باید کاری می کرد که همه آن ها را از بد جنسی خود پشیمان شوند. ملکه زنبور ها فریاد زد : « همه آن ها را بازداشت کنید ! » منشی ملکه واقعاً دست پاچه شده بود. منشی ملکه گفت : « نمی توانم این کار را بکنم ، ملکه خانم. گذشته از این ، ما همه با هم تصمیم گرفته ایم دیگر به شما کمک نکنیم مگر این که بگویید لطفاً ! » ملکه زنبور ها فریاد زنان گفت : « همه شما بد جنس هستید. » ملکه مثل توفان می غرید سپس آهسته و با احتیاط از پله های تاریکی که با شیب تند به طرف زندان می رفت ، پایین رفت ... وارد سیاه چال تاریکی شد. در را قفل کرد و کلید آن را بیرون انداخت. ملکه زنبور ها از شدت خشم ، آرام و قرار نداشت. غمگین بود؛ غم و اندوهش به اندازه ای زیاد بود و به قدری آزارش می داد که هم راه اشک فرو می ریخت. ملکه گریه کنان از خود پرسید : « چرا همه این قدر بد شده اند ؟ هیچ کس مرا دوست ندارد. همه دوستانم را از دست داده و تنها شده ام. از همه بدتر این که خودم در این جا زندانی کرده ام. » صدایی گفت : « نه تو این کار را نکرده ای. » ملکه سرش را بلند کرد : « دلم می خواهد یک نفر با مهربانی مرا بغل کند. لطفاً ! » « هورا ملکه خانم ! می بینی که لطفاً چیزی است شبیه بغل کردن و در آغوش فشردن یا لبخندی که روی لب هایت می نشیند.» @Ghesehaye_koodakaneh از کودک بپرسید : - چرا ملکه خواهش نمی کرد ؟ - بهتر بود ملکه چطور خواسته هایش را مطرح کند ؟ - اگر همه به تو دستور دهند چه احساسی پیدا می کنی ؟ @Ghesehaye_koodakaneh به کودک بگویید : باید بدانی که وقتی کسی کاری برای تو انجام می دهد در اصل دوستت دارد که این کار را می کند و او هیچ وظیفه ای ندارد ؛ بنا بر این وقتی کسی این قدر با محبت با ما رفتار می کند ، اولین کاری که باید بکنیم این است که لطف او را با کلمات مناسب جواب بدهیم ؛ بنا بر این وقتی با محبت حرف نمی زنیم حال خودمان هم چندان خوب نیست. ادب ، دنیا را بهتر و دوست داشتنی تر می کند. 🌼🌼🌼 اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
🌿🐮قصه گوساله کوچولو 🐮🌿 گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟” هاپی هاپو گفت: “نه! من خودم بچه دارم.” گوسی گوساله رفت. توی راه پیشو پیشی را دید. پیشو پیشی با بچه هایش بازی می کرد. گوسی گوساله گفت: “پیشو پیشی! مامان من میشی؟” پیشو پیشی گفت: “نه! من خودم بچه دارم.” گوسی گوساله راه افتاد. توی راه موشی موشه را دید. گوسی گوساله گفت: “موشی موشه! مامان من میشی؟” موشی موشه، گوسی گوساله را برانداز کرد و گفت: “خب تو خیلی بزرگی! اما عیبی نداره، چون بچه ندارم، می تونم مامان تو بشم.” گوسی گوساله از خوشحالی ماع ماع کرد. دمش را توی هوا تکان داد و به خانه موشی موشه رفت. شب شده بود. موشی موشه برای خودش و گوسی گوساله قند آورد. گوسی گوساله لپ لپ قندها را خورد. موشی موشه گفت: “خب حالا بخواب.” گوسی گوساله گفت: “بخوابم؟! ما که هنوز شام نخوردیم!” موشی موشه گفت: “پس این قندا چی بود خوردی؟ شام بود دیگه!” گوسی گوساله گفت: “مامان گاوه هر شب به من یونجه تازه میداد. اگر یونجه نباشه، علف می ده!” موشی موشه گفت: “حالا دیگه من مامانتم. من علف و یونجه ندارم. دیگه بخواب.” گوسی گوساله دیگه چیزی نگفت. موشی موشه سرش را روی بالش گذاشت و خوابید. گوسی گوساله، یک گوشه نشست و نشخوار کرد: خورش، خورش، خورش! موشی موشه یک چشمش را باز کرد. گفت: “گوسی گوساله! سر و صدا نکن، می خوام بخوابم.” گوسی گوساله گفت: “هر شب من و مامان گاوه، قبل از خواب، نشخوار می کنیم تا دل درد نگیریم.” موشی موشه گفت: “حالا دیگه من مامانتم. من که نشخوار نمی کنم. بگیر بخواب.” گوسی گوساله اخم کرد و چیزی نگفت. گوسی گوساله خواست بخوابد؛ اما نتوانست. او عادت داشت هر شب، سرش را به شکم مامان گاوه بچسباند و بخوابد. گوسی گوساله، سرش را به موشی موشه تکیه داد. موشی موشه از خواب پرید و داد زد: “چیکار می کنی؟ سرت را ببر عقب! خوابم رو پروندی.” و دوباره خوابید. گوسی گوساله بغض کرد. دلش برای مامان گاوه تنگ شد. بلند شد، آرام و بی سر و صدا از خانه موشی موشه بیرون آمد. به طرف خانه راه افتاد. هوا تاریک بود. از کنار پیشو پیشی رد شد. پیشو پیشی، پیش یچه هایش خوابیده بود. از کنار هاپی هاپو رد شد. هاپی هاپو، پیش بچه هایش خوابیده بود. گوسی گوساله خواست گریه کند که یک صدایی شنید: “گوسی عزیزم کجایی؟ گوسی مامان؟” صدای مامان گاوه بود. گوسی گوساله به طرف صدا دوید. مامان گاوه را دید. توی بغلش پرید و گفت: “ماع! ماع! مامان گاوه، تو از همه مامان ها، مامان تری! 🌸🌼🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🐻🐻🐻🐻 قصه خرس کوچولو خرس کوچولو با مادرش توی کوهستان زندگی می کردند خرس کوچولو مادرش رو خیلی دوست داشت به خاطر همین توی همه کارها به مادرش کمک می کرد وبه حرف مادرش گوش می کرد . مادر خرس کوچولو همیشه می رفت به رودخونه ی که نزدیکی های خونشون بود ماهی می گرفت . اما به خرس کوچولو اجازه نمی داد که ماهی بگیره چون می گفت جریان آب رودخونه تنده و ممکنه آب تورو با خودش ببره. یک روز که مادر خرس کوچولو مریض شده بود ونمی تونست بره از رودخونه ماهی بگیره خرس کوچولو خیلی آهسته از خونه می یاد بیرون می ره به طرف رودخونه... تا ماهی بگیره و مادرجونشو با گرفتن ماهی خوشحال کنه خرس کوچولو توی راه رودخونه که داشت می رفت عموشو می بینه عموی خرس کوچولو به خرس کوچولو می گه کجا می ری خرس کوچولو؟ خرس کوچولو می گه: می خوام برم از رودخونه ماهی بگیرم تا مادر جونم خوشحال بشه عموی خرس کوچولو میگه تنهایی خطرناکه پسر گلم من هم میام تا کمکت کنم خرس کوچولو خیلی خوشحال می شه ومیگه آره عمو جون بیا با هم بریم ودو تایی به طرف رودخونه می روند وماهی می گیرند وبا هم به خونه بر می گردند. وقتی به خونه می روند مادر خرس کوچولو می گه کجا رفته بودی خرس کوچولو؟ خرسی کوچولو میگه رفته بودم از رودخونه ماهی بگیرم مادر خرس کوچولو شروع می کنه به دعوا کردن که چرا بدون اجازه من رفتی مگه من نگفته بودم رودخونه خطرناکه پسر چرا حرف گوش نمی کنی؟ ...آخه... عموی خرس کوچولو میگه دعواش نکن خرس کوچولو دیگه مردی شده برا خودش دیگه می تونه بره رودخونه وماهی بگیره برا خودش این ماهی رو که می بینی همه رو خرس کوچولو گرفته ومن فقط مواظب بودم که اتفاقی نیفته براش . ازاون روز به بعد مادر خرس کوچولو خرس کوچولو رو با خودش می برد تا توی ماهی گیری بهش كمك كنه. 🐠🐟🐡🐬🐠🐟🐡🐬🐠🐟🐡🐬 اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜 🐜مورچه تنها یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در یک منطقه خوش آب و هوا دره ای بود بسیار زیبا که در آن مورچه هایی برای خود لانه درست کرده بودند و زندگی خوشی داشتند . آنها کار و تلاش فراوان می کردند . مورچه ها همیشه در تلاش و جمع کردن غذا بودند و باهم در خوشی زندگی می کردند . آنها لانه خودشان را گسترش می دادند یا آن را بازسازی می کردند . خلاصه شاد شاد بودند و تفریح می کردند و باهم مهربان بودند و همدیگر را دوست داشتند. روزهای زیادی را باهم با خوشی گذراندند تا اینکه روزی آسمان آبی را ابری تیره پوشانید و به دنبال آن باران تندی درگرفت و همه جا را آب فرا گرفت باران ساعتها ادامه داشت همه حیوانات بدنبال پناهگاه می گشتند . مورچه ها همگی با سرعت خود را به لانه رساندند بجز یکی از آنها که از لانه دور بود . این مورچه خود را به روی برگ درختی که روی زمین وجود داشت رسانید و برگ در روی آب روی زمین سریع شناور شد و مورچه به همراه برگ سرگردان با آب جاری روی زمین به اینطرف و آنطرف می چرخید و از لانه دور تر و دورتر می شد. مورچه هایی که در لانه بودند با پر شدن آب درون لانه شان همگی خفه شده بودند و هیچ مورچه ای الا مورچه شناور سرگردان و آواره شده در هوای سرد نمانده  بود.  مورچه از خود اختیاری نداشت آب برگ را به هر کجا که دلش می خواست می برد . ساعتها بر روی برگ سرگردانی کشید و همیشه از اینکه در آب بیفتد می ترسید تا اینکه باران بند آمد . آب روی زمین فروکش کرد و یواش یواش مورچه توانست از روی برگ به روی زمین قدم بگذارد تازه مورچه  به خود آمد و متوجه شد که چه بلایی به سرش امده است . مورچه متوجه شده که در عرض نیم روز همه چیزش را از دست داده است . مورچه دیگر نه صاحب لانه بود و نه خانواده و نه هیچ دوست و نه غذایی برای خوردن تازه مصیبت او شروع می شد . لحظه ای به فکر فرو رفت و خود را در موقعیتی خیلی بد دید. می دانست که زندگی برای آن سخت شده است . اما خود را نباخت و موقعیت جدید خود را بررسی کرد و گفت : بهتر است به فکر سرپناهی باشم چون بعد از ساعتی شب فرا می رسد . او یکه و تنها شروع به کار کرد و قبل از غروب آفتاب لانه بسیار کوچکی برای خود آماده کرد . مورچه آنقدر خسته شده بود که نفهمید کی خوابش برده است و صبح زود با طلوع آفتاب از خواب بیدار شد. مورچه از لانه اش بیرون آمد صبح زیبایی بود خورشید در آسمان می درخشید اما مورچه صبح خوبی نداشت چراکه خیلی چیزها را از دست داده بود .  محیط اطراف خود را خوب نگریست همه چیز در نظر او غیر عادی بود . او می دانست که باید به فکر غذا باشد. بنابر این بدنبال غذا در اطراف لانه قدم زدن را شروع کرد و چند لحظه بعد متوجه حیوانی شد که تا بحال ندیده بود . به او نزدیک شده و سلام کرد و بعد نام او را پرسید . آنحیوان سوسک بود خود را برهم معرفی کردند و معلوم شد که سوسک نیز سوار بر جریان آب از آنجا سردر آورده و او نیز همه کسانش را از دست داده است . مورچه گفت پس تو هم تنهایی سوسک گفت : بله مورچه بلافاصله به او پیشنهاد دوستی داد و او قبول کرد . مورچه و سوسک قرار ملاقات بعدی را باهم گذاشتند و مورچه برای یافتن غذا از او خداحافظی کرد و از هم دورشدند . مورچه غذایی تهیه کردو به لانه خود برگشت حالا دیگر مورچه روحیه بهتری داشت . چراکه لانه داشت غذا داشت و از همه مهمتر یک دوست خوب هم داشت . مورچه در آن موقعیت بد خود را نباخت و با صبر و حوصله و فکر درست توانست زندگی خوبی را دوباره شروع کند . درست است گه با زندگی اولی خود فرق داشت اما این زندگی هم بد نبود و در نوع خود بسیار زیبا و جذاب بود. روز به روز لانه خود را بهتر می کرد. دوستان زیادی را برای خود یافته بود. غذاهم به مقدار کافی داشت . 🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜 👈انتشار دهید اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱 🙁 پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند. پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟ گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد. یک آلوی درشت از سطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند. یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد... هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند. سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند. یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد. پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت. 😔😔😔🌸🌸🌸😔😔😔🌸🌸🌸 بچه های قشنگم اسراف کردن خیلی کار بدیه ، باید مواظب باشیم که اسراف نکنیم و بی خودی چیزی رو دور نریزیم. 🌹🌹🌹🌹🌹 👈انتشار دهید اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.
🌳🌲🌳🌲🌳🌲🌳 سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد. ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد. دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط  زیر خاک در امان هستم. گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد. صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.  روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود. یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.  سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.  حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که  خودش دانه های بسیاری دارد. 🌳🌲🌳🌲🌳🌲🌳 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🐓🐔🦊🐔🦊🐔🦊🐔🐓 قصه شیرین 🐱🐓 روباه و خروس🐓🐱 از کتاب مرزبان نامه خروسی بود پرطلایی و تاج‌قرمزی که خیلی قشنگ بود. یک روز خروس همان‌طور که دانه برمی‌چید، رفت و رفت تا از ده دور شد. یک‌دفعه سرش را بلند کرد، روباهی دوان دوان به طرفش می‌آمد. به طرف ده برگشت. دید‌ی وای، خیلی از ده دور شده است. این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد. یک درخت در آن نزدیکی بود. پرید و روی یکی از شاخه‌های درخت نشست. روباه آمد زیر درخت و گفت: «ای خروس پرطلایی، ‌چرا تا مرا دیدی، بالای درخت پریدی؟ نکند از من ترسیدی؟» خروس گفت: «باید هم روی درخت می‌پریدم. باید هم از تو می‌ترسیدم. آخه تو دشمن منی.» روباه گفت: «تاج‌قرمزی، پرطلایی، مگر خبر نداری که ‌سلطان جانوران، شیر مهربان، گفته که همه باید با هم دوست باشند؛ مهربان باشند؛ کسی نباید به کسی بدی کند؛ باید از امروز، گرگ و میش از یک چشمه آب بخورند؛ کبوتر و باز، تو یک لانه بخوابند؛ روباه و خروس هم با هم دوست باشند؟ حالا خروس‌جان، ‌از درخت بیا پایین. بیا تا کمی با هم گردش کنیم، گل بگوییم و گل بشنویم.» خروس زرنگ، خروس قشنگ کمی فکر کرد و گفت: «راست می‌گویی، آروباه؟ چه خبر خوبی! واقعاً که خیلی خوب شد.» روباه گفت: «پس معطّل چه هستی؟ بیا پایین دیگر…» خروس گفت: «کمی صبر کن. چند تا جانور دارند مثل باد به این‌جا می‌آیند. صبر کن آن‌ها هم برسند تا همگی با هم به گردش برویم. این‌طوری بیشتر به ما خوش می‌گذرد.» روباه که ترس برش داشته بود پرسید: «چه شکلی هستند؟» خروس در جواب گفت: «مثل گرگ هستند؛ امّا گوش و دمشان درازتر است. فکر کنم سگ‌های گلّه باشند.» روباه تا این را شنید، پا گذاشت به فرار. خروس فریاد زد: «کجا داری می‌روی؟ مگر به گردش نمی‌آیی؟» روباه گفت: «سگ‌ها دشمن من هستند. مرا تکّه و پاره می‌کنند.» خروس گفت: «آروباه، مگر خودت نگفتی که به فرمان شیر همه باید با هم دوست باشند؟» روباه گفت: «چرا گفتم؛ ولی می‌ترسم این‌ها هم مثل تو فرمان شیر را نشنیده باشند. آن‌وقت تا بخواهم به آن‌ها حالی کنم که چه شده و چه نشده، تکّه‌بزرگم، گوشم می‌شود.» روباه این را گفت و با سرعت از آن‌جا دور شد. خروس هم از درخت پایین آمد و به ده برگشت. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢 من دوست ندارم که به مدرسه بیایم😔  لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد. اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند.   اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند. چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود  و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد.   در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید:   « چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »   لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند. »چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، بر توی لاک. توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون.   من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن. یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟» از آن به بعد لاکی هر وقت ناراحت میشد و یا از چیزی خوشش نمی آمد ، از خودش می پرسید : « مشکل چیه ؟ » 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜 قصه جیرجیرک و مورچه جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟ در جنگلی بزرگ و سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند وساز بزند و آواز بخواند جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت مخصوصا" آن روزها که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها واقعا" لذت بخش بود جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ، او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش می کرد وداخل لانه اش غذا ذخیره می کرد او همیشه با مسخرگی به مورچه می گفت :چرا این قدر کار می کنی این همه غذا را برای چه می خواهی تو خیلی حریص هستی !بیا مثل من زیر سایه دراز بکش واز زندگی لذت ببر اما مورچه می گفت :نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا می توانم برای زمستانم غذا ذخیره کنم زمستان که از راه برسد هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمی شود .بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک می گفت : همسایه ی عزیز بهتر است تو هم کمی به فکر زمستانت باشی و برای خودت غذا ذخیره کنی اما جیر جیرک اصلا"به این حرف ها گوش نمی داد و می گفت : غذا همیشه هست اما وقت برای ساز زدن همیشه پیدا نمی شود. روزها گذشتند و سرانجام فصل برف و سرما از راه رسید مورچه ی سیاه که به اندازه کافی برای خودش غذا ذخیره کرده بود با خیا ل راحت داخل لانه اش نشسته بود واستراحت می کرد اما جیر جیرک تنبل نه لانه ای داشت نه غذایی او از گرسنگی داشت می مرد برای همین در خانه مورچه رفت و گفت: مورچه عزیز به من کمک کن آن قدر سردم شده و گرسنه ام که حتی نمی توانم ساز بزنم مورچه با اخم به او گفت : آن موقع که روی برگ ها می نشستی و ساز می زدی باید به فکر این روزها می بودی وبعد در را به روی جیرجیرک بست و جیرجیرک خوش گذران وبی فکر گرسنه و خسته در برف وسرما سرگردان شد و دیگر هیچ کس او را ندید. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
@Ghesehaye_koodakaneh ☀️❄️☀️❄️☀️❄️☀️❄️☀️❄️☀️ 🌞☄یخی که عاشق خورشید شد☄🌞 زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گل‌ها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون می‌آوردند. تکه‌ی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینه‌ی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه می‌وزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تن‌اش شفاف و بلوری شده بود. چند روزی بود تکه‌ی یخ احساس می‌کرد چیزی تن‌اش را قلقلک می‌دهد. یک روز آرام چشم‌هایش را باز کرد و از لابه‌لای شاخه‌های درختی که کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: «کمی شاخه‌هایت را کنار می‌زنی؟» درخت با بی‌حوصلگی شاخه‌هایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد. – وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟! درخت گفت: « این خورشید است. من سال‌هاست او را می‌بینم.» تکه یخ با خوش‌حالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: «سلام خورشید! خوش به‌حالت چقدر زیبایی! خیلی خوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه ‌کنم من تا الان با کسی دوست نشده‌ام، تو دوست من می‌شوی؟» خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: «سلام، اما…» یخ با نگرانی گفت: « اما چی؟» خورشید گفت: « تو نباید به من نگاه کنی.» و بعد خودش را پشت لکه‌ی ابری پنهان کرد. یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: «من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاه می‌کنم.» خورشید گریه‌اش را دید، دوباره گفت: «باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم، اگر من باشم تو نیستی! می‌میری، می‌‌فهمی؟» یخ گفت: «باز هم حرف بزن، باز هم بگو، صدای تو خیلی قشنگ است! وای مثل این‌که چیزی توی دلم آب می‌شود.» خورشید با ناراحتی گفت: « ولی تو باید زندگی کنی، تو نباید به من نگاه کنی تو نباید…» یخ زیر لب گفت: «چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟ چه فایده که کسی را دوست داشته‌باشی؛ ولی نگاهش نکنی!» روزها یخ به آفتاب نگاه می‌کرد. خورشید و درخت می‌دیدند که هر روز کوچک و کوچک‌تر می‌شود. یخ لذت می‌برد؛ ولی خورشید نگران بود. یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه‌ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود. جوی کوچک مدتی رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همان‌جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید. هر جایی که آفتاب می‌رفت، گل هم با او می‌چرخید و به او نگاه می‌کرد. گل آفتاب‌گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇 🐇خرگوش سفیدی که می خواست عجیب باشد😳 خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است. خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید. سنجاب، مشغول درست کردن لانه‌‏ای توی دل تنه درخت بود. خرگوش فریاد زد:  - سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟  سنجاب عرق روی پیشانی ‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید: - تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟ خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت:   من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه ‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.  خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می‏توانست برایم لانه بسازد.»  خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک‏پشت پیر را دید.  لاک‏پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:  عمو لاک‏پشت! می‏توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.  لاک‏پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.  خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگی ‏ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:  - خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگی ‏ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ ی شما بیاورند.  میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بی‏ اعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:  - عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند.  خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه‌‏دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:  - کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ‏ات بگذارم؟  جوجه‌‏ دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏کنند. پس لطفا مرا توی لانه ‏ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:  - اما من الان خسته ‏ام. نمی‏توانم پرواز کنم!  ناگهان بچه ‏دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه ‏ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق، نمی‏تواند پرواز کند.»  خرگوش دستپاچه‏ تر شد و گفت:  - باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏کنیم.  او این را گفت و با یک دستش جوجه‏دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند. 🍂🐇🍃🐇🍂🐇🍃🍂🐇🍃🐇🍂 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧  یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود. پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟ می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم. مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی. پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم. هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد. یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند. پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد. اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه. پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود. پنگوئن کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.  👈انتشار دهید 🕺کانال انیمیشن، شعر، قصه و لالایی 👇 @Ghesehaye_koodakaneh
وفات حضرت معصومه (س)تسلیت باد نوک حنا و حضرت معصومه سلام الله علیها🌹🌹 با رویکرد مهدوی 🖼در یکی از روزهای قشنگ خدا، در شهر قم کبوتر کوچولویی🐥 به اسم نوک حنا با پدر و مادرش روی یه گلدسته🕌 بلند زندگی می کردند. اون روز پدر نوک حنا🕊 از خونه رفته بود تا برای غذا دانه جمع کنه؛ برای همین نوک حنا حوصله اش خیلی سر رفته بود😞. آخه اون برادر و خواهری نداشت تا با اونها بازی کنه😢. نوک حنا با بی حوصلگی از مادرش پرسید: مامان جون، من کی می تونم پرواز کنم؟ 🤔 آخه همیشه توی خونه هستم. مادر نوک حنا گفت: عزیز من تو هنوز کوچیک هستی و برای تو زوده که پرواز کنی. نوک حنا با خودش گفت که ایکاش منم زودتر بزرگ بشم و مثل مامان و بابام بتونم توی آسمون پرواز کنم🕊 تا همه جای این شهر رو ببینم😌 و دوست های خوبی برای خودم پیدا کنم... نوک حنا توی همین فکرها بود که چشمش به گنبد طلایی🕌 روبرویش افتاد و از مامانش پرسید: مامان جون چرا ما اینجا زندگی می کنیم؟ چرا برای زندگی به مکان دیگه ای، مثلا به اون کوه های دور نرفتیم؟⛰🗻⛰ مادر نوک حنا گفت: آخه اینجا یه شهر خوب خداست که اسمش قم هست. نوک حنا پرسید: چرا اینجا خوبه و چه فرقی با بقیه جاها داره؟ مادرش گفت: به خاطر همین گنبد طلایی که هر روز داری نگاهش میکنی... نوک حنا با تعجب پرسید: مگه این گنبد چه جایی هستش؟ مادرش گفت: این گنبد، مزار یه خانم خیلی خوب و مهربون به اسم حضرت معصومه(س) هست😍 که خدا ایشون رو خیلی دوست داره و برای همین هم هرکس به زیارت ایشون بیاید، خدا بهشون پاداش بهشت رو میده. حضرت معصومه(س) دختر امام هفتم یعنی امام موسی کاظم(ع) و خواهر امام رضا(ع) هستند و خیلی مقام بزرگی پیش خدا دارند. برای همین ما باید خیلی خوشحال باشیم و خدا رو شکر کنیم که داریم در کنار ایشون زندگی می کنیم.😍 نوک حنا از مادرش پرسید: چرا همیشه اینقدر حرم حضرت معصومه(س) شلوغ هستش؟ مادرش گفت: بخاطر اینکه مردم برای زیارت ایشون به حرم میان و از حضرت معصومه(س) می خواهند تا به آنها توجه و عنایت کنند.💐 نوک حنا پرسید: مگه ایشون صدای ما رو می شنوند؟👂مامان نوک حنا گفت: بله ایشون صدای همه رو می شنوند حتی صدای تو رو. نوک حنا با خوشحالی گفت: مامان منم می خوام مورد توجه و عنایت حضرت معصومه(س) باشم. به من یاد میدی باید چه کاری انجام بدم تا ایشون رو خوشحال کنم و مورد توجه ایشون باشم؟😃 مامان نوک حنا گفت: حضرت معصومه(س) همه بچه ها رو دوست دارند؛ ولی اگر دوست داری ایشون رو خوشحال کنی کافیه کارهای خوب انجام بدی💝. یکی از کارهای خوبی که ایشون خیلی دوست دارند، دعا کردن برای ظهور و فرج امام دوازدهم یعنی حضرت مهدی(عج) هستش.🙏 چون اگه امام مهدی(عج) که خیلی مهربون و خوب هستند، ظهور کنند تمام بدی ها از بین میره و تمام جهان رو خوبی و مهربونی پر می کنه. و همه موجودات جهان خوشحال و شاد میشن حتی ماهی های دریا و پرنده های آسمون.🐠🐟🐬🕊 نوک حنا وقتی این حرف ها رو شنید، با خودش فکر کرد که چقدر دنیا خوب و قشنگ میشه اگر امام مهدی(عج) ظهور کنند؛ 😍برای همین از مامانش پرسید: مامان جون اگر ما دعا کنیم واقعا امام مهدی مهربون ظهور می کنند؟ مامان نوک حنا سرش رو بلند کرد و همین طور که داشت به آسمون آبی نگاه می کرد گفت: آره کوچولوی قشنگم، حتما ظهور می کنند اگر ما بخواهیم و دعا کنیم. نوک حنا از اون روز تصمیم گرفت تا همیشه برای ظهور و فرج امام زمان(عج) دعا کنه تا حضرت مهدی(عج) زود زود بیایند و دنیا 🌍 رو پر از خوبی و مهربونی کنند.😍🌸🌺🌸 📜 نویسنده: ن. علی پور کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد: ای کاش من هم یک گنجشک بودم! آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم. یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است ! وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است. باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد، او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود، تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست گنجشکی کنار او آمد وگفت: چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟ عسل گفت: من خسته و گرسنه ام. گنجشک قاه قاه خندید وگفت: تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی. الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی ! عسل شروع به گریه کرد، درهمین موقع دستی او را تکان داد. مادرش بود ! بله بچه ها، عسل کنار باغچه خوابش برده بود وخواب دیده بود. او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد وهیچ وقت نمی توان بی گدار به آب زد 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧  یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود. پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟ می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم. مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی. پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم. هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد. یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند. پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد. اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه. پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود. پنگوئن کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.  👈انتشار دهید 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ داستانی به هدف کمک به دیگران خرگوش کوچولو از سال نو خیلی خوشش می آید. او از هدیه دادن و هدیه گرفتن هم خوشش می آید. شاگردان کلاس آقای جغد در آخرین ماه هر سال برای بچه های بی سرپرست هدیه هایی تهیه می کنند. این اسباب بازی ها می توانند نو باشند یا این که از وسایل خودشان باشد که چون خوب با آن بازی کرده اند ، سالم مانده اند. وقتی که آقای جغد جعبه هدیه ها را روی میز گذاشت ، بچه ها هیجان زده شدند. فقط سه روز برای آوردن هدیه ها وقت داشتند. آن روز عصر خرگوش کوچولو جعبه اسباب بازی هایش را بیرون آورد و ماشین قرمزش را برداشت و گفت : « وای ماشینم. » یادش آمد که چطوری دور خودش می چرخید و بوق می زد. بعد فیل پنبه ای اش را برداشت و سفت بغل کرد و با خوشحالی گفت : چقدر دنبالت گشتم. کجا بودی ؟ تیله های سبز رنگش را هم که چند هفته پیش گم کرده بود پیدا کرد. فریاد زد : « چه خوب من از این تیله ها خیلی خوشم میاد. » خرگوش کوچولو بقیه اسباب بازی ها را هم بیرون آورد. دلش می خواست به جز یک کامیون که یکی از چرخ هایش را گم کرده بود ، بقیه اسباب بازی ها را نگه دارد. خرگوش از پدرش خواست در درست کردن کامیون به او کمک کند. پدر گفت : « ما سعی خودمان را می کنیم ولی این خوشحالیت دیگر مثل اولش نخواهد بود. » خرگوش گفت : « این تنها چیزی است که می توانم هدیه بدهم. بقیه اسباب بازی ها را خیلی دوست دارم و نمی توانم از خودم جدا کنم. » پدر گفت : « دوست دارم درباره این موضوع بیشتر فکر کنی. در روزهای عید ما باید از خود ، گذشت بیشتری نشان دهیم. » در مدرسه خرگوش از دوست هایش پرسید که چه چیزی آورده اند. سگ آبی کتاب بزرگ پرسش و پاسخ خودش را آورده بود و با افتخار گفت : « من تمام آن را حفظ هستم. » خرس گفت : « من هم یک سرگرمی آورده ام ، فقط یک بار آن را ذدرست کرده ام. » خرگوش اخم کرد و گفت : « فکر کنم منم یک کامیون بیاورم. » دو روز وقت داشت تا در این باره تصمیم بگیرد ولی خرگوش آن قدر کار داشت که نمی توانست به این موضوع فکر کند. هم در گروه سرود تمرین می کرد و هم باید یک داستان درباره تعطیلات می نوشت. به خودش قول داد بعد از مدرسه یک چیزی انتخاب کند. وقتی به خانه رسید ، عمه به دید او آمده بود و کادویی برای او آورده بود. عمه سال گذشته هم به او عروسک خیمه شب بازی هدیه داده بود. خرگوش آن قدر ذوق کرد که فکر کردن به هدیه را فراموش کرد. روز بعد وقتی به مدرسه رفت جعبه هدیه ها پر شده بود. آقای جغد گفت : « بچه ها شما مثل هر سال نشان دادید که بسیار بخشنده هستید. » می دانید که شاید هدیه شما تنها هدیه ای باشد که آن بچه ها در این روزهای تعطیل می گیرند ؟ » خرگوش به فکر فرو رفت. او هرگز به این موضوع فکر نکرده بود. فردا باید هدیه حسابی بیاورد. به خانه که رسید دوباره سر جعبه اسباب بازی ها رفت. شاید یکی از این فیل خوشش بیاید ولی زیاد با آن بازی کرده ام و رنگش رفته است. او مطمئن نبود که ماشین قرمزش هم تند راه برود. خرگوش ناراحت شد. اول آن قدر این اسباب بازی ها به نظرش خوب بودند که دلش هم نمی آمد به کسی بدهد و الان آن قدر کهنه که رویش نمی شد به کسی بدهد. همان طور که با عروسک های خیمه شب بازی اش بازی می کرد فکر کرد که عمه چطور هدیه ای را انتخاب می کند. زیر لب گفت : « بهترین هدیه آن است که دوست داری خودت هم آن را داشته باشی. » به مجموعه تیله هایش نگاه کرد. از آن ها خیلی خوشش می آمد پس بچه دیگری هم از بازی کردن با آن ها لذت خواهد برد. خرگوش تیله ها را تمیز کرد و در یک کیسه ریخت و روی یک کاغذ کوچک نوشت : « این تیله ها شانس می آورد. عید مبارک » صبح روز بعد خرگوش هدیه اش را روی دیگر هدیه ها گذاشت. بعد از آن با دوست هایش جعبه اسباب بازی ها را به محل شهرداری بردند تا از آن جا به محل بچه های فقیر برود. خرگوش می دانست دلش برای تیله هایش تنگ می شود ولی به جای اینکه ناراحت باشد ، خوشحال بود. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 حالا از کودک بپرسید : - اگر یک روز کودکی که هیچ وقت اسباب بازی نداشته به اتاق تو بیاید و از تو بخواهد یکی از وسایلت را به او هدیه دهی چه می کنی ؟ - با بخشیدن وسایلت فکر می کنی چه حسی داشته باشی ؟ - فکر کردن به بچه ای که با اسباب بازی ات بازی می کند ، خوشحالت نمی کند ؟ به کودک بگویید : همه بچه ها این شانس را ندارند که پدر و مادرشان هر چیزی که دوست دارند برای شان فراهم کنند و گاهی حتی لباس و خوراکی مناسب هم ندارند و ممکن است بیمار شوند. تو با هدیه دادن بعضی از وسایلت می توانی آن ها را هم در سال نو خوشحال کنی. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا در گروه ها مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 
‍ عنوان قصه: شر مرسان! حکایتی از گلستان سعدی در زمان های قدیم، شاعری فقیر و بیمار بود. روزی شاعر فقیر با خود گفت: پیش رئیس دزدان می روم. برای او شعر می گویم و پولی می گیرم! زمستان بود و هوا سرد. سرما بر تن و استخوان نیش می زد. شاعر فقیر، لباس کهنه اش را پوشید و راه افتاد. شاعر فقیر رفت و رفت تا به مخفی گاه دزدان رسید. رییس دزدان نگاهی به او انداخت و پرسید: این جا آمده ای چه کار؟... از من چه می خواهی؟ شاعر فقیر، همان جا شعری سرود و به رییس دزدان داد. او تا آن جا که می توانست، در شعرش از رییس دزدان تعریف کرد.بعد با خود اندیشید: الان است که پول خوبی به من بدهد! رییس دزدان، خدمتکارش را صدا زد و گفت: این شاعر درباره ی ما خیال باطل کرده است. لباس از تنش درآورید و بی تن پوش در بیابان رهایش کنید! خدمتکار شاعر را گرفت. بعد لباس زمستانی او را از تنش درآورد. حالا برگرد به خانه ات تا توی راه از سرما بمیری! شاعر آهی کشید. باید می رفت. اما زمستان بود و سرما بر بدنش نیش می زد! صدای سگ ها هم از نزدیک می آمد. ناگهان سگی به طرف شاعر آمد. شاعر ترسید. خم شد تا سنگی بردارد و به طرف سگ پرت کند. اما سنگ از زمین جدا نشد. سرمای زیاد،سنگ را محکم به زمین چسبانده بود. شاعر با نامیدی گفت: این ها دیگر چه آدم هایی هستند!... سنگ را بسته اند و سگ ها را نبسته اند! رییس دزدان این گفته ی شاعر را شنید. با خنده به شاعر گفت: حرفت را شنیدم. از من چیزی بخواه تا به تو ببخشم. شاعر که از سرما مثل بید می لرزید، گفت: لباس خودم را به من ببخش. چیز دیگری نمی خواهم! بعد هم این شعر را زیر لب خواند: امیدوار بود آدمی به کسان /مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان 🍂🍃🌼🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
یکی بود یکی نبود ستاره کوچولو تنها پشت ابرها نشسته بود و گاه گاهی به زحل و عطارد سرک می کشید که بلند میخندیدن. خاله مهتاب قلی خورد و آمد سمت ستاره کوچولو و گفت: چرا نمیری پیش بقیه دوستات؟ ستاره کوچولو اخمی کرد و گفت: من مثل بقیه ستاره ها پر نور و بزرگ نیستم خیلی کم نور و کوچیکم و دوباره قلی خورد و رفت پشت ابرها. مهتاب خانوم همه ستاره ها رو جمع کرد و گفت: عزیزان من می دونین یک ستاره کوچولو اینجاس که خیلی تنهاست و از دوست شدن با شما ستاره ها خجالت می کشه.بایددنبال راه چاره بود. عطارد بادی به غبغب انداخت و گفت :راه چاره اش دست منه. خاله مهتاب بگو بیاد ببینمش. همه ستاره خوشحال شدن که راه چاره پیدا شده. خاله مهتاب گفت: آهای ستاره کوچولوی من ، عزیز من بیا از پشت ابرها بیرون ، زود بیا. ستاره با صدای آهسته گفت: نمی تونم آخه ممکنه همه منو مسخره کنن من فقط یک توپ کوچولو وسط آسمانم. ابرسفید خمیازه ای کشید و گفت: کی بود ستاره رو صدا زد این ستاره کوچولو خیلی لجبازه همیشه پشت سرم قایم میشه و یواشکی چشمک میزنه ، باید به کمک باد برم کنار. ابر سفید به باد گفت: زود دست به کار شو. باد تند هم سریع یک فوت کرد و ابر رفت کنار .ستاره کوچولو چشماش رو بسته بود و می لرزید.عطارد قلی خورد و رفت کنار ستاره کوچولو و گفت: بچه ها نگاه کنید چه ستاره سفیدی مثل برفه ، من تو کل کهکشان ستاره به این سفیدی ندیده بودم. ستاره سفید تا حرف ها رو شنید از خوشحالی چشماش رو باز کرد و یک چشمک زد و گفت: پس چرا مثل شما پر نور و بزرگ نیستم ‌؟ بقیه ستاره ها باهم و یک صدا گفتن : ولی ماهم به سفیدی تو نیستیم . آخه چرا؟ و بعد مهتاب خانوم گفت: من تصمیم گرفتم به خاطر این همه سفیدی اسم تو رو از حالا بزارم دونه برفی. ستاره سفید که خیلی هیجان زده و خوشحال شده بود قلی خورد و رفت پیش دوستاش نشست و دیگه هیچ وقت پشت ابر سفید نرفت و دیگه تنها نبود. 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
وفات حضرت معصومه (س)تسلیت باد نوک حنا و حضرت معصومه سلام الله علیها🌹🌹 با رویکرد مهدوی 🖼در یکی از روزهای قشنگ خدا، در شهر قم کبوتر کوچولویی🐥 به اسم نوک حنا با پدر و مادرش روی یه گلدسته🕌 بلند زندگی می کردند. اون روز پدر نوک حنا🕊 از خونه رفته بود تا برای غذا دانه جمع کنه؛ برای همین نوک حنا حوصله اش خیلی سر رفته بود😞. آخه اون برادر و خواهری نداشت تا با اونها بازی کنه😢. نوک حنا با بی حوصلگی از مادرش پرسید: مامان جون، من کی می تونم پرواز کنم؟ 🤔 آخه همیشه توی خونه هستم. مادر نوک حنا گفت: عزیز من تو هنوز کوچیک هستی و برای تو زوده که پرواز کنی. نوک حنا با خودش گفت که ایکاش منم زودتر بزرگ بشم و مثل مامان و بابام بتونم توی آسمون پرواز کنم🕊 تا همه جای این شهر رو ببینم😌 و دوست های خوبی برای خودم پیدا کنم... نوک حنا توی همین فکرها بود که چشمش به گنبد طلایی🕌 روبرویش افتاد و از مامانش پرسید: مامان جون چرا ما اینجا زندگی می کنیم؟ چرا برای زندگی به مکان دیگه ای، مثلا به اون کوه های دور نرفتیم؟⛰🗻⛰ مادر نوک حنا گفت: آخه اینجا یه شهر خوب خداست که اسمش قم هست. نوک حنا پرسید: چرا اینجا خوبه و چه فرقی با بقیه جاها داره؟ مادرش گفت: به خاطر همین گنبد طلایی که هر روز داری نگاهش میکنی... نوک حنا با تعجب پرسید: مگه این گنبد چه جایی هستش؟ مادرش گفت: این گنبد، مزار یه خانم خیلی خوب و مهربون به اسم حضرت معصومه(س) هست😍 که خدا ایشون رو خیلی دوست داره و برای همین هم هرکس به زیارت ایشون بیاید، خدا بهشون پاداش بهشت رو میده. حضرت معصومه(س) دختر امام هفتم یعنی امام موسی کاظم(ع) و خواهر امام رضا(ع) هستند و خیلی مقام بزرگی پیش خدا دارند. برای همین ما باید خیلی خوشحال باشیم و خدا رو شکر کنیم که داریم در کنار ایشون زندگی می کنیم.😍 نوک حنا از مادرش پرسید: چرا همیشه اینقدر حرم حضرت معصومه(س) شلوغ هستش؟ مادرش گفت: بخاطر اینکه مردم برای زیارت ایشون به حرم میان و از حضرت معصومه(س) می خواهند تا به آنها توجه و عنایت کنند.💐 نوک حنا پرسید: مگه ایشون صدای ما رو می شنوند؟👂مامان نوک حنا گفت: بله ایشون صدای همه رو می شنوند حتی صدای تو رو. نوک حنا با خوشحالی گفت: مامان منم می خوام مورد توجه و عنایت حضرت معصومه(س) باشم. به من یاد میدی باید چه کاری انجام بدم تا ایشون رو خوشحال کنم و مورد توجه ایشون باشم؟😃 مامان نوک حنا گفت: حضرت معصومه(س) همه بچه ها رو دوست دارند؛ ولی اگر دوست داری ایشون رو خوشحال کنی کافیه کارهای خوب انجام بدی💝. یکی از کارهای خوبی که ایشون خیلی دوست دارند، دعا کردن برای ظهور و فرج امام دوازدهم یعنی حضرت مهدی(عج) هستش.🙏 چون اگه امام مهدی(عج) که خیلی مهربون و خوب هستند، ظهور کنند تمام بدی ها از بین میره و تمام جهان رو خوبی و مهربونی پر می کنه. و همه موجودات جهان خوشحال و شاد میشن حتی ماهی های دریا و پرنده های آسمون.🐠🐟🐬🕊 نوک حنا وقتی این حرف ها رو شنید، با خودش فکر کرد که چقدر دنیا خوب و قشنگ میشه اگر امام مهدی(عج) ظهور کنند؛ 😍برای همین از مامانش پرسید: مامان جون اگر ما دعا کنیم واقعا امام مهدی مهربون ظهور می کنند؟ مامان نوک حنا سرش رو بلند کرد و همین طور که داشت به آسمون آبی نگاه می کرد گفت: آره کوچولوی قشنگم، حتما ظهور می کنند اگر ما بخواهیم و دعا کنیم. نوک حنا از اون روز تصمیم گرفت تا همیشه برای ظهور و فرج امام زمان(عج) دعا کنه تا حضرت مهدی(عج) زود زود بیایند و دنیا 🌍 رو پر از خوبی و مهربونی کنند.😍🌸🌺🌸 📜 نویسنده: ن. علی پور 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 😇قصه ی شکر  و کره یکی بود یکی نبود غیر از خدا، هیچ کس نبود روزی روزگاری، زن و شوهر فقیری بودند که تمام دارایی آنها فقط چندتا بز بود.آنها با شیر بزهایشان، ماست و کره درست می کردند و به بازار می بردند و  می فروختند و چیزهایی را که لازم داشتند می خریدند. یک روز مقداری کره  به بازار بردند و به مرد بقالی فروختند و به جایش یک کیلو قند و یک کیلو شکر خریدند.مردبقال  از آنها خواست تا کره درست کنند و  به او بفروشند.او سفارش کرد که کره ها را به شکل گلوله های یک کیلویی درست کنند و برایش بیاورند. از آن روز به بعد زن و مرد باکمک هم شیر بزها را  می دوشیدند و از آنها کره درست می کردند.زن کره ها را به شکل گلوله درمی آورد و برای آن که مطمئن باشد وزن هرکدام یک کیلوست،آنها را در ترازویی می گذاشت و چون سنگ یک کیلویی نداشت،ازبسته ی شکری که از مرد بقال خریده  بودند،جای سنگ ترازو استفاده می کرد.چند هفته گذشت.یک روز مرد بقال با خودش گفت:نکند کره ها یک کیلو کمتر باشند!بهتر است آنها را وزن کنم.وقتی گلوله های یک کیلویی را کشید دید هرکدام فقط نهصد گرم  وزن دارند،یعنی از یک کیلو کمتر هستند.بقال عصبانی شد و با عصبانیت  به زن و شوهر فقیر گفت:«خجالت نمی کشید کم فروشی  می کنید؟» زن و شوهر با شرمندگی به هم نگاه کردند و وقتی دیدند مرد بقال سرشان داد می کشد به او گفتند:« ما از بسته ی یک کیلویی شکر به جای سنگ استفاده می کنیم.همان بسته شکری که از شما خریدیم.آخر ما سنگ ترازوی یک کیلویی نداریم.» زبان مرد بقال بند آمد.یادش آمد که خودش به جای یک کیلو شکر به آنها ۹۰۰ گرم شکر داده و در حقیقت صدگرم شکر از آنها دزدیده است.برای همین چیزی به آنها نگفت و به دروغ گفت که اشتباه کرده است و کره ها همان یک کیلو هستند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بچه های عزیز از این  قصه چه نتیجه ای می توان گرفت؟ به نظر شما چرا مرد بقال به جای گلوله های یک کیلویی کره،گلوله های نهصدگرمی دریافت می کرد؟ آیا کم فروشی یک کار خوب است یا  بد؟چرا؟ آیا میدانید در قرآن کریم در مورد کم فروشی چه آیاتی  آمده است؟ نویسنده : مهری‌طهماسبی دهکردی ☘🌸☘🌸☘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 😇قصه ی شکر  و کره یکی بود یکی نبود غیر از خدا، هیچ کس نبود روزی روزگاری، زن و شوهر فقیری بودند که تمام دارایی آنها فقط چندتا بز بود.آنها با شیر بزهایشان، ماست و کره درست می کردند و به بازار می بردند و  می فروختند و چیزهایی را که لازم داشتند می خریدند. یک روز مقداری کره  به بازار بردند و به مرد بقالی فروختند و به جایش یک کیلو قند و یک کیلو شکر خریدند.مردبقال  از آنها خواست تا کره درست کنند و  به او بفروشند.او سفارش کرد که کره ها را به شکل گلوله های یک کیلویی درست کنند و برایش بیاورند. از آن روز به بعد زن و مرد باکمک هم شیر بزها را  می دوشیدند و از آنها کره درست می کردند.زن کره ها را به شکل گلوله درمی آورد و برای آن که مطمئن باشد وزن هرکدام یک کیلوست،آنها را در ترازویی می گذاشت و چون سنگ یک کیلویی نداشت،ازبسته ی شکری که از مرد بقال خریده  بودند،جای سنگ ترازو استفاده می کرد.چند هفته گذشت.یک روز مرد بقال با خودش گفت:نکند کره ها یک کیلو کمتر باشند!بهتر است آنها را وزن کنم.وقتی گلوله های یک کیلویی را کشید دید هرکدام فقط نهصد گرم  وزن دارند،یعنی از یک کیلو کمتر هستند.بقال عصبانی شد و با عصبانیت  به زن و شوهر فقیر گفت:«خجالت نمی کشید کم فروشی  می کنید؟» زن و شوهر با شرمندگی به هم نگاه کردند و وقتی دیدند مرد بقال سرشان داد می کشد به او گفتند:« ما از بسته ی یک کیلویی شکر به جای سنگ استفاده می کنیم.همان بسته شکری که از شما خریدیم.آخر ما سنگ ترازوی یک کیلویی نداریم.» زبان مرد بقال بند آمد.یادش آمد که خودش به جای یک کیلو شکر به آنها ۹۰۰ گرم شکر داده و در حقیقت صدگرم شکر از آنها دزدیده است.برای همین چیزی به آنها نگفت و به دروغ گفت که اشتباه کرده است و کره ها همان یک کیلو هستند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بچه های عزیز از این  قصه چه نتیجه ای می توان گرفت؟ به نظر شما چرا مرد بقال به جای گلوله های یک کیلویی کره،گلوله های نهصدگرمی دریافت می کرد؟ آیا کم فروشی یک کار خوب است یا  بد؟چرا؟ آیا میدانید در قرآن کریم در مورد کم فروشی چه آیاتی  آمده است؟ نویسنده : مهری‌طهماسبی دهکردی ☘🌸☘🌸☘ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نوک حنا و حضرت معصومه سلام الله علیها🌹🌹 با رویکرد مهدوی 🖼در یکی از روزهای قشنگ خدا، در شهر قم کبوتر کوچولویی🐥 به اسم نوک حنا با پدر و مادرش روی یه گلدسته🕌 بلند زندگی می کردند. اون روز پدر نوک حنا🕊 از خونه رفته بود تا برای غذا دانه جمع کنه؛ برای همین نوک حنا حوصله اش خیلی سر رفته بود😞. آخه اون برادر و خواهری نداشت تا با اونها بازی کنه😢. نوک حنا با بی حوصلگی از مادرش پرسید: مامان جون، من کی می تونم پرواز کنم؟ 🤔 آخه همیشه توی خونه هستم. مادر نوک حنا گفت: عزیز من تو هنوز کوچیک هستی و برای تو زوده که پرواز کنی. نوک حنا با خودش گفت که ایکاش منم زودتر بزرگ بشم و مثل مامان و بابام بتونم توی آسمون پرواز کنم🕊 تا همه جای این شهر رو ببینم😌 و دوست های خوبی برای خودم پیدا کنم... نوک حنا توی همین فکرها بود که چشمش به گنبد طلایی🕌 روبرویش افتاد و از مامانش پرسید: مامان جون چرا ما اینجا زندگی می کنیم؟ چرا برای زندگی به مکان دیگه ای، مثلا به اون کوه های دور نرفتیم؟⛰🗻⛰ مادر نوک حنا گفت: آخه اینجا یه شهر خوب خداست که اسمش قم هست. نوک حنا پرسید: چرا اینجا خوبه و چه فرقی با بقیه جاها داره؟ مادرش گفت: به خاطر همین گنبد طلایی که هر روز داری نگاهش میکنی... نوک حنا با تعجب پرسید: مگه این گنبد چه جایی هستش؟ مادرش گفت: این گنبد، مزار یه خانم خیلی خوب و مهربون به اسم حضرت معصومه(س) هست😍 که خدا ایشون رو خیلی دوست داره و برای همین هم هرکس به زیارت ایشون بیاید، خدا بهشون پاداش بهشت رو میده. حضرت معصومه(س) دختر امام هفتم یعنی امام موسی کاظم(ع) و خواهر امام رضا(ع) هستند و خیلی مقام بزرگی پیش خدا دارند. برای همین ما باید خیلی خوشحال باشیم و خدا رو شکر کنیم که داریم در کنار ایشون زندگی می کنیم.😍 نوک حنا از مادرش پرسید: چرا همیشه اینقدر حرم حضرت معصومه(س) شلوغ هستش؟ مادرش گفت: بخاطر اینکه مردم برای زیارت ایشون به حرم میان و از حضرت معصومه(س) می خواهند تا به آنها توجه و عنایت کنند.💐 نوک حنا پرسید: مگه ایشون صدای ما رو می شنوند؟👂مامان نوک حنا گفت: بله ایشون صدای همه رو می شنوند حتی صدای تو رو. نوک حنا با خوشحالی گفت: مامان منم می خوام مورد توجه و عنایت حضرت معصومه(س) باشم. به من یاد میدی باید چه کاری انجام بدم تا ایشون رو خوشحال کنم و مورد توجه ایشون باشم؟😃 مامان نوک حنا گفت: حضرت معصومه(س) همه بچه ها رو دوست دارند؛ ولی اگر دوست داری ایشون رو خوشحال کنی کافیه کارهای خوب انجام بدی💝. یکی از کارهای خوبی که ایشون خیلی دوست دارند، دعا کردن برای ظهور و فرج امام دوازدهم یعنی حضرت مهدی(عج) هستش.🙏 چون اگه امام مهدی(عج) که خیلی مهربون و خوب هستند، ظهور کنند تمام بدی ها از بین میره و تمام جهان رو خوبی و مهربونی پر می کنه. و همه موجودات جهان خوشحال و شاد میشن حتی ماهی های دریا و پرنده های آسمون.🐠🐟🐬🕊 نوک حنا وقتی این حرف ها رو شنید، با خودش فکر کرد که چقدر دنیا خوب و قشنگ میشه اگر امام مهدی(عج) ظهور کنند؛ 😍برای همین از مامانش پرسید: مامان جون اگر ما دعا کنیم واقعا امام مهدی مهربون ظهور می کنند؟ مامان نوک حنا سرش رو بلند کرد و همین طور که داشت به آسمون آبی نگاه می کرد گفت: آره کوچولوی قشنگم، حتما ظهور می کنند اگر ما بخواهیم و دعا کنیم. نوک حنا از اون روز تصمیم گرفت تا همیشه برای ظهور و فرج امام زمان(عج) دعا کنه تا حضرت مهدی(عج) زود زود بیایند و دنیا 🌍 رو پر از خوبی و مهربونی کنند.😍🌸🌺🌸 📜 نویسنده: ن. علی پور 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼 آرزوی عسل به نام خداوند مهربان یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد: ای کاش من هم یک گنجشک بودم! آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم. یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است ! وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است. باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد، او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود، تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست گنجشکی کنار او آمد وگفت: چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟ عسل گفت: من خسته و گرسنه ام. گنجشک قاه قاه خندید وگفت: تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی. الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی ! عسل شروع به گریه کرد، درهمین موقع دستی او را تکان داد. مادرش بود ! بله بچه ها، عسل کنار باغچه خوابش برده بود وخواب دیده بود. او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد وهیچ وقت نمی توان بی گدار به آب زد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 میلاد امام حسین علیه السلام 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃سرنوشت دانه سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد. ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد. دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط  زیر خاک در امان هستم. گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد. صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.  روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود. یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.  سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.  حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که  خودش دانه های بسیاری دارد. 🌳🌲🌳🌲🌳🌲🌳 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 😊ارزانکده پوشاک کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 میلاد امام حسین علیه السلام 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عنوان: کلک خرگوش پای کوهی⛰ سرسبز، جنگلی بود. توی آن جنگل، برکه آب بزرگی بود. همه حیوان های جنگل از آن برکه آب می خوردند؛ اما وقتی گله فیل ها؛🐘🐘 با آن هیکل های گنده شان می آمدند، خرگوش ها🐇 حسابی می ترسیدند😨 و پا به فرار می گذاشتند. بعد از مدتی، خرگوش ها دیدند که این طوری نمی شود و نقشه ای کشیدند. شب اول ماه، یعنی شبی که ماه اصلاً در آسمان نبود، خرگوش زرنگی که مغز متفکر خرگوش ها بود، رفت بالای کوه⛰و با صدای بلند فیل ها را صدا زد و گفت: خوب گوش کنید! من دوست ماه هستم. از طرف ماه یک پیام برای شما دارم. شما باید با کاری نداشته باشید و به حرفم گوش کنید! فیل ها،🐘 مغرور و بی اعتنا به خرگوش نگاه می کردند. خرگوش گفت: ماه می گوید که باید از اینجا بروید. برکه آب مال من است. اگر از اینجا نرید، عصبانی😡 می شوم و همه تان را کور می کنم! گفته باشم، اگر کور شدید، تقصیر خودتان است. بعد خرگوش🐇 زرنگ به رئیس فیل ها گفت: به نظر من زودتر بروید و نشانه اش این است که شب چهاردهم، وقتی ماه🌝 کامل است، اگر فیلی بیاید توی برکه آب بخورد، ماه در آب عصبانی و پریشان و به هم ریخته می شود. بعد به رئیس فیل ها گفت: آن شب بیا توی برکه و ببین این اتفاق می افتد یا نه! چهارده روز بعد، وقتی قرص ماه کامل شد و عکسش هم در برکه افتاد، رئیس فیل ها کنار برکه آمد و آرام رفت توی آن. همین که پایش به آب خورد، آب لرزید. عکس ماه تکان خورد. فیل این صحنه را که دید، حرف خرگوش زرنگ را باور کرد. بعد رئیس فیل ها با ترس😨 پیش دوست هایش رفت و گفت: باید زودتر از اینجا برویم. خرگوش ها از آن موقع به بعد دیگر راحت می تونستند برن و از برکه آب بخورن.😊😊 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4